آخرین مطالب

» سوزنبان » گرد‌آوری قطعات مخفی

سوزن‌بان

گرد‌آوری قطعات مخفی

محسن توحیدیان • این پایانِ آینده است: کشویی که یک‌وری باز می‌شود، مثل دهانی که لق می‌زند، پرده‌ای نیم‌کشیده، فرمانی که به چپ و راست می‌چرخد، صندلی فلزی که رو به پنجره ایستاده است، عکسی یادگاری از چند مرد و زن لب دریا که زیر آفتاب ایستاده‌اند، پرتو زردی که از لابه‌لای شاخه‌های درخت افرا […]

گرد‌آوری قطعات مخفی

محسن توحیدیان

• این پایانِ آینده است:

کشویی که یک‌وری باز می‌شود، مثل دهانی که لق می‌زند، پرده‌ای نیم‌کشیده، فرمانی که به چپ و راست می‌چرخد، صندلی فلزی که رو به پنجره ایستاده است، عکسی یادگاری از چند مرد و زن لب دریا که زیر آفتاب ایستاده‌اند، پرتو زردی که از لابه‌لای شاخه‌های درخت افرا به دیوار می‌تابد، سگی که بی‌جهت به پیرزن رهگذر پارس می‌کند، سیگاری نیم‌کشیده، آینه‌ی جیبی تاشویی که درش را از دست داده، ردیف چرخ‌دستی‌هایی که منتظر ایستاده‌اند، دختری که در آینه‌ی ماشین رژ می‌زند، جارویی که به درخت تکیه داده و انتظار می‌کشد، دری که با بازشدن خوش‌آمد می‌گوید، سوتکی که بین لب‌هاست تا بازدم را تفسیر کند، دستی که از موج انفجار کنده می‌شود، عینکی که روی عدسی‌هایش ترک‌های عمیق دارد، مردی که باد می‌زند، طفلی که گربه را به مادرش نشان می‌دهد، پسری که می‌خندد، گلی که در گلدان تازه افسردگی می‌کشد، مدادی که آن را نمی‌تراشند، ساختمانی که از ایستادن در کوچه‌ی بن‌بست خسته است.

در گذشته بیدار می‌شوم. روی تختی که مرا در اکنون مراقبت می‌کند. از تلخی شانه‌ها و پیشانی‌ام به یاد می‌آورم که کسی در آستانه‌ی نوشتنِ من بوده است. تصاویر آینده مثل نورهای شکسته‌ای که در آب غرق می‌شوند، از لابه‌لای پرده به اتاق می‌تابند و قاطع، مرطوب و موزون باقی می‌مانند. سرم قطعات آینده و گذشته را وارونه می‌کند. از آینده به سوی آشپزخانه که در گذشته است، می‌روم. زیر کتری را روشن می‌کنم. کتری در آینده می‌جوشد. لیوان چای در گذشته پر می‌شود. نورهای مشبک در آینده در لیوان چای غرق می‌شوند. در گذشته بوسه‌های کهربایی لیوان لب‌هایم را می‌سوزاند. به یاد می‌آورم که کسی هنگامی که خواب بوده‌ام به اتاقم آمده و پوست مرا خطاب کرده است. انگشت اشاره‌اش را که خودکار بلندی است روی پیشانی‌ام گذاشته و می‌خواسته مرا از روی کتابی که کنارم باز مانده بنویسد. بین دو یا سه حرف و یا حرف‌های بیش‌تر و یا برگ‌های درخت فندق یا کُلش‌های زرد مردد بوده است. زندگی گذشته، سیلابی از تصاویر وارونه دارد. تصاویر لابه‌لای امواج خروشان، آمیخته با پاره‌های بتن آرمه، میزها و کمدهای در هم شکسته، رنگ‌های رو به سفیدی، لباس‌های زیرِ رنگ‌داده و بافه‌ی کتاب‌های شسته‌شده روی دیوار می‌افتند و به آینده می‌روند. اکنون که مجعول است، پلی است که سیلاب گذشته را از میان پاهایش به آینده می‌رساند، اما کسی که می‌خواسته با فشار خودکار به پیشانی مرا بر پوستم بنویسد، گذشته‌ای است که قطعاتش را از آینده آورده است. ‌گرد‌آوری قطعات مخفی رؤیایی است که هرشب می‌بینم. صبح، هنگامی که خروس می‌خواند، تراشه‌های آوازش را بر بدنم، جایی که مسیر رفت و آمد قطعات بوده است تماشا می‌کنم. حیران می‌مانم که کدام مسیر از گذشته به آینده رفته است و کدام از آینده به گذشته آمده است. انگشت در پرده‌ی اکنون فرو می‌برم. آن‌جا انبار قطعات گم‌شده است.

• بدون تردید گربه‌ی همسایه خودکشی کرده است، اما پوستی که از او به‌جا مانده پوست یک انسان بالغ و نیمه‌طاس است. با عینک گردی که زیر صورتش له شده و کمربندی که روی شکمش جا انداخته است. نیمه‌شب در تاریکی به بالکن رفته، با یک جست نرم روی نرده‌ پریده و از آن‌جا روی هوا شناور مانده است. اگر روایت پلیس با روایت پیرمرد طبقه‌ی اول یکی باشد، گربه دریاهای بالا را چون حقیقتی رؤیاگونه پذیرفته بوده است. اگر احتمال قتل در میان نباشد، آن انسان/گربه‌ی بالغ که از علامت جنسی و نشانه‌های وابستگی به اندام‌های داخلی بی‌نیاز بوده است، چشم طمع به ماهیانی داشته که پشت پنجره‌ در رفت و آمد بوده‌اند. خاطره‌ی او تا روزها در بخش‌هایی از آپارتمان درد می‌کند. نبود او برای بسیاری از ساکنین تا فردا یا روزهای بعد به‌شکل استعاره‌ای از فناپذیری یا دیوانگی تکرار می‌شود. پلیس پرونده‌ی مرگ او را در بخش موارد مختومه بایگانی می‌کند و پزشکی قانونی مهر خودکشی قطعی‌اش را روی برگه‌ی وفات او می‌کوبد. گربه در این دیوانگی سازمان‌یافته نادیده انگاشته می‌شود. او وسوسه‌ی غوطه‌وری یا میل بازگشت به اعماق دریاهاست. این را به قطعیت می‌دانم. او نیز یکی از اشباح پنهان در راه‌پله‌ها و راهروهاست که فقط در پرتو نوعی شرمساری از انکارِ نبودن پیدا می‌شود. او نیز از ظلمتی تغذیه می‌کند که با خاموشیِ زودگذرِ دستگاهِ حرکت‌سنج به‌دست می‌آید. هر وقفه‌ای برای او تسلیم و شکست در برابر خاطرات است. به خواب‌های شناور بین طبقات نظم می‌دهد و صندوق‌های کوچک را باز می‌کند. زمان را از رؤیاهایی که می‌بینیم می‌تاراند و در شب‌های پاییزی که از آسانسور بوی ماهی زنده می‌آید، او سرگرم شکافتن واقعیتی است که طعمه به عنوان استخوان در بدنش مخفی کرده است. من نیز این آموزه را پذیرفته‌ام که مونتاژ سوژه‌ را به ضد خودش بدل می‌کند. نگاهِ سرگرمِ جوریدن هنگامی که به توده‌ی ویران و قابل ترحم برخورد می‌کند، به نگاهی بدل می‌شود که می‌تواند به رنج امکان کشف و گسترش بدهد. شخصیت‌های داستانی در بلندپروازی‌های مونتاژ مسلح به امکانات وجود می‌شوند اما چیزی نمی‌تواند خطوط زیرین و طرح گرداگرد اندام آنان را از بین ببرد. آن‌ها همیشه در معرض برش هستند؛ زمان آن‌ها را به‌شکل قطعاتی به‌خاطر می‌آورد که آن پایین، زیر پلِ اکنون به گذشته می‌روند تا در مسیر آبشاری دیگر به آینده بازگردند و مسیر آمده را بر علیه قاعده به گذشته بروند. گربه‌ای که می‌بایست در آب‌های کهکشانی و در ظلمات مشبک شناور باشد، در کالبد لهیده‌ی مردی ناامید به زمین چسبیده است. مرد برمی‌خیزد. تلفن همراهش را بر می‌دارد. شماره‌ی پلیس را می‌گیرد و این کدی است برای خلأ. افسر خواب‌آلودی که تلفن مرد را پاسخ می‌گوید می‌داند که در خوابی طولانی به انتظار ساعت شش صبح مانده است. جملاتی که او به انسان/گربه می‌گوید از کلماتی به هم رسیده که لابه‌لای قطعات سیلاب شناورند. رودخانه شناور و خروشان است اما سکونی ملال‌آور آن را به بسترش پرچ کرده است. مرد به بالکن باز می‌گردد. گربه تا همیشه مفقود می‌شود. افسر پلیس به خواب دیگری می‌رود. چیزی روی چیز دیگری می‌افتد. یکی از دندانه‌ها فقدان دندانه‌ای را حس می‌کند اما تا زمان رسیدن به خلأ، احساس پیشین را به عنوان دریافتی تازه در خود نگه می‌دارد.

•  امیدوار بودن اگر خصوصیتی وابسته به امکان زیستن دوباره باشد یا زندگی را نوعی زندگی دست دوم و انعکاسی از یک زیستن دور از دست و رازورانه نشان بدهد،‌ می‌تواند برای هر موجودی زیان‌بار باشد. ذهن من هم به همان اندازه که ذهن گربه در فاصله‌های زمانی مردد می‌ماند، در تشخیص گذشته و اکنون به خطا می‌‌رود. ذهن، پیشامدی را که هرگز اتفاق نیفتاده به‌عنوان رویدادی محکم و قابل استناد جعل می‌کند و بدون دستور من آن را به بایگانی می‌برد. هنگامی که من آن رویداد را به یاد می‌آورم، در برابر خاطره‌ای ایستاده‌ام که از بنیاد ساختگی و موهوم است. ذهن، در تشخیص تازگی یا قدمت یک رویداد هم خطا می‌کند. لحظه‌ای تازه را به‌عنوان رویدادی قدیم بایگانی می‌کند یا در تقدم یک پیشامد دست می‌برد. ذهن خطاکار در گلدانی آب می‌نوشد که از فریب و احساسات مادرانه به هم رسیده است. امید یا ناامیدی؛ اگر میانه‌ای در این باشد، من آن را چون سینه‌ریزی به گردنم می‌آویزم. گردنبندی از نقره‌ی درخشان که ملال روزهای بسته و اندوه شب‌های آبان را تبخیر می‌کند. در روزهای بازار -اگر هوا بارانی نباشد- آن سینه‌ریز در بساط ماهی‌فروش‌ها می‌درخشد. آن را به ترازویشان آویزان کرده‌اند تا با تلألو آن حس لغزیدن بر بلندی‌ها را بتارانند.

من دیگر از میانه برخاسته‌ام. پوستی برای چشیدن آفتاب و داوری درباره‌ی شدت یا ضعف آن ندارم. این را هر فروشنده‌ی بازار روز و هر رهگذری که با بی‌حوصلگی چشم‌هایش را از من می‌دزدد، می‌داند. من از امید همان‌ اندازه آسیب دیده‌ام که از نبود آن. در زندگی‌های دیگر -در گذشته و آینده- باید خودم را از این هندسه‌ی مشکوک در امان نگه دارم. همچنین در امان بمانم از تاثیری که یک مشت آویشن یا یک بافه کنف به‌هم‌پیچیده بر انسان می‌گذارد. هرچیزی، هرقدر کوچک و نادیدنی می‌تواند توازن و ترکیب مرا در عدم به هم بزند و یک‌بار دیگر به خیابان‌ها و مزارع برشته دعوت کند. حقیقت تازه‌یافته هنگامی که من به خواب رفته‌ام قطعات گم‌شده را وارونه کرده است. در مجال بین دقیقه‌های من دست برده است. حالا می‌دانم که عمر نه مثل رودخانه‌‌ای یا قطاری، که درست مثل خوابی از قطعات دور افتاده، بر من گذشته است.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : سوزنبان , شماره ۲۶
ارسال دیدگاه