آخرین مطالب

» داستان » سنگ سفید (قاضی ربیحاوی)

سنگ سفید (قاضی ربیحاوی)

قاضی ربیحاوی * نقد و بررسی این داستان به قلم غلامرضا منجزی را در بخش نقد همین شماره بخوانید. عکاس از روی چوبه‌ی دار پرید پایین و همه‌ی دوربین‌هایش بالا و پایین پریدند. چندتا دوربین بزرگ و حسابی. ما پسربچه‌ها ترسیده زل زده بودیم که نکند خدای نکرده یک‌وقت بلایی سر آن دوربین‌ها بیاید. آه […]

سنگ سفید (قاضی ربیحاوی)

قاضی ربیحاوی

* نقد و بررسی این داستان به قلم غلامرضا منجزی را در بخش نقد همین شماره بخوانید.

عکاس از روی چوبه‌ی دار پرید پایین و همه‌ی دوربین‌هایش بالا و پایین پریدند. چندتا دوربین بزرگ و حسابی. ما پسربچه‌ها ترسیده زل زده بودیم که نکند خدای نکرده یک‌وقت بلایی سر آن دوربین‌ها بیاید. آه کشیدیم.

یکی از ما گفت: همه‌ی این‌ها که دوربین نیستن.

یکی دیگه از ما گفت: شرط می‌بندم که همه‌ی این‌ها دوربین هستن.

چوبه‌ی دار هنوز درازکش افتاده بود کف وانت‌بار.

عکاس آرام به‌طرف ما آمد و پرسید: هی، شما! بچه‌های همین شهرک بغل هستین، از قیافه‌هاتون پیداس. درسته؟

یکی از ما از او پرسید: تو اومدی از ما عکس بندازی یا از اون مرد مُرده؟

مژه‌های عکاس یکهو پرپر زدند، هول شد و تند نگاهی به اطراف انداخت و با تعجب پرسید: مگه یارو مُرده؟!

و با دوربین‌های سفت سیاه دوید به‌طرف ماشین پاترول. از همان‌طرف یکی از مأمورها داشت به ما نزدیک می‌شد. هر سه‌تا مأموری که با پاترول آمده بودند تفنگ‌هایشان ژسه بود.

یکی از ما گفت: شرط می‌بندم که خشاب‌هاشون خالیه.

یکی دیگه از ما گفت: شرط می‌بندم که خشاب‌هاشون خالی نیس.

دوتا از مأمورها چوبه‌ی دار را از وانت‌بار بیرون کشیدند تا آن را ببرند بالای آن تخته‌‌سنگ سفید و آن‌جا علمش کنند. دوطرف سنگ دوتا گودال کنده بودند تا پایه‌های چوبه داخل آن‌ها جا بگیرند.

مأموری که به ما نزدیک شد گفت: هی شما! کدومتون می‌تونه بره از خونه‌شون یک چارپایه‌ی خوشگل محکم ورداره بیاره، ها؟

یکی از ما گفت: می‌خواین دارش بزنین چون که باید دارش بزنین، مگه نه؟

یکی از مأمورها گفت: چارپایه می‌خوایم چی‌کار؟

یکی دیگه از مأمورها گفت: چون چارپایه‌ی خودمون را توی محل قبلی جا گذاشتیم.

آن یکی دوباره گفت: بی‌خیالش، همین سنگ سفید کار را انجام می‌ده.

چندتا از مردهای شهرک ما جا به جا توی بیابان با عجله پیش می‌آمدند که مراسم را تماشا بکنند. صبح جمعه‌ی سرحال قشنگی برای دار زدن بود و ما هم که مدرسه نداشتیم. اما اگر برف نمی‌بارید بهتر بود، یا اگر دست‌های ما لخت نبود.

شنیده بودیم که اگر برف ببارد مراسم اجرا نمی‌شود اما حالا مراسم داشت اجرا می‌شد. وقتی که آن مرد مُرده را آوردند هنوز برف می‌بارید. وقتی که او را آوردند هنوز زنده بود. قدبلند بود. ما دیدیم که چطور از ماشین نعش‌کش بیرون آمد بعد ایستاد و سرش را بالا آورد و بوی اطراف و دور و بر خودش را از زیر لبه‌ی چشم‌ند کشید توی سوراخ‌های دماغش. لباس‌ورزشی پوشیده بود، سبز و خاکستری، از آن لباس‌ورزشی‌های مارک‌دار، زیپش را تا آخر کشیده بود بالا، یا برای او بالا کشیده بودند چون دست‌های خودش از پشت با طناب به‌هم بسته بودند. برف نشست روی موهای سیاه او.

عکاس هنوز داشت دوربین‌هایش را امتحان می‌کرد. چراغ‌های جلو نعش‌کش روشن بودند و دانه‌های نرم‌ونازک برف تا به حرارت چراغ‌ها می‌رسیدند محو می‌شدند.

یکی از ما گفت: اون سالی که آدمای رژیم شاه را تیر بارون می‌کردن من هنوز به دنیا نیومده بودم. حیف.

یکی دیگه از ما گفت: اما برادر من به دنیا اومده بود. بابام او را می‌گذاشت روی شونه‌های خودش تا برادرم بتونه تیر خوردن طرف را خوب ببینه.

یکی از ما گفت: خوش به حالش. چه حالی پسر!

راننده‌ی وانت‌بار به یکی از مأمورها گفت: به جون شما خیلی دلم می‌خواد بمونم و تماشا کنم چون‌که می‌دونم چقدر صواب داره، اما باید زود برم که غذا برسونم به افراد دیگه.

بعد ما را که دید گفت: بارک‌الله بچه‌ها. خوب تا تهش تماشا کنین چون آینده توی دست شماست.

و رفت. می‌رفت و به برف فحش می‌داد، بعد دوید و پشت فرمان وانت‌بار نشست و وانت دور شد.

محکوم چشم‌بسته زیر برف قدم زد بدون این‌که بداند کجا هست. نزدیک شد به چوبه‌ی دار. پاهایش هم مثل هیکلش بلند و باریک بودند. ایستاد و به اطراف سر گرداند و باز هوا را بو کرد. می‌خواست با تکان دادن پره‌های دماغش و به کمک ابروهایش چشم‌بند را بکشد بالا، و یا بکشد پایین، آن‌قدر که بفهمد کجاست، اما چشم‌بند محکم بود و به او راه نمی‌داد.

یکی از مأمورها بازوی محکوم را گرفت و کشید و او را آورد جلوی سنگ سفید و همان‌جا نگهش داشت.

عکاس که حالا نشسته بود توی نعش‌کش و سیگار می‌کشید، با همه‌ی دوربین‌هایش بیرون پرید، جلیقه‌ی برزنتی خبرنگاری پوشیده بود، از داخل جیب‌های جلیقه یک مُشت سیم بیرون کشید و آنها را یکی‌یکی فرو کرد توی دوتا حلقه‌هایی که روی شانه‌هایش بودند، یکهو از دوطرف شانه‌های او یک مشت سیم‌های سفید بیرون پریدند، بعد یک پارچه‌ی برزنتی را نصب کرد بالای سیم‌ها، حالا یک چتر بالای سر او بود که نمی‌گذاشت برف بریزد روی او و روی دوربین‌ها، آن‌وقت دوید و باز آمد به‌طرف ما.

مأموری که بازوی محکوم را گرفته بود آرام گفت: قربونت بی‌زحمت بیا یک‌دقیقه بالای این سنگ وایستا یک امتحان بکنیم و خاطرجمع بشیم که همه‌چی روبه‌راه هست انشالله.

پاهای محکوم دنبال سنگ گشتند و بالاخره پیدا کردند. فقط از نگاه کردن به چشم‌های کسی می‌شود فهمید که طرف ترسیده یا نه، اما ما که حالا چشم‌های او را نمی‌دیدیم، توی صدایش هم مشخص نشد که ترسیده بود یا نه.

پرسید: وقتش شده؟

مأمور گفت: نه. چون حاجی نیومده.

محکوم پرسید: پس چی؟

مأمور گفت: کفش‌هات را در بیار. فعلاً فقط یک آزمایش می‌کنیم.

و تلخ و با تشر به محکوم گفت: عجله داری مگه؟

محکوم پاهای لُخت بی‌جوراب خودش را از گشادی کفش‌های کتانی سیاه بیرون کشید و روی کفش‌ها ایستاد. انگشت‌هایش سرخ شده بودند. مأمورها سنگ سفید را طوری بالا کشیده و به حالت ایستاده نگه داشته بودند که سنگ بتواند کار یک چهارپایه‌ی سفت و محکم را بکند تا بعد وقتی که محکوم طناب به گردن بالای آن ایستاده بشود با یک لگد ساده سنگ را کنار زد و انداخت و آن‌وقت دیگر زیر پای محکوم هیچ باقی نمی‌ماند غیر از خالی.

مأمور گفت: حالا بی‌زحمت برو بالا.

محکوم یک پایش را گذاشت بالای سنگ و سنگ تکان خورد و لق شد و نزدیک بود بیفتد اما نیفتاد. محکوم پای خودش را عقب کشید. مأمور تند خم شد و سنگ را بغل کرد و به حالت اول برگرداند و عصبانی گفت: این‌قدر عجله نداشته باش، می‌فهمی؟

حالا خود مأمور پاهای محکوم را یک‌به‌یک گرفت و با احتیاط گذاشت روی سنگ. محکوم روی سنگ ایستاد و از همه بلندتر شد. کفش‌های سیاه او جلوی تخته‌سنگ سفید خالی مانده بودند. از اینجا که ما می‌دیدیم پشت سرش هیچ نبود غیر از آسمان و برف.

بقیه‌ی مأمورها و راننده‌ی نعش‌کش کنار پاترول زیر یک چتر بزرگ ایستاده بودند و صحنه را تماشا می‌کردند.

عکاس بلند گفت: هنوز که حاجی نرسیده برادر.

مأموری که با محکوم ورمی‌رفت گفت: نه. نرسیده.

عکاس گفت: پس بیا که ما هم یک‌کمی خرما زعفرون بخوریم.

مأمور گفت: اگه بذاری من هم بیام زیر چتر تو.

و غش‌غش خندید. داشت سربه‌سر عکاس می‌گذاشت.

عکاس گفت: بیا.

بعد گفت: فقط به‌خاطر دوربین‌هاست جون شما.

و رفت به‌طرف مأمورهای دیگر که خرما زعفران می‌خوردند.

مأموری که هنوز داشت با چوبه‌ی دار ورمی‌رفت یک پایه‌ی چوبه را گرفت و خودش را از آن بالا کشید. اگر پوتین هم نپوشیده بود سنگ سفید دیگر جایی برای پاهای او نداشت. سنگ باز تکان خورد اما نیفتاد. مأمور طناب را گرفت و به‌طرف خودش کشید و حلقه‌ی طناب را انداخت دور گردن محکوم که داشت سعی می‌کرد به مأمور کمک کند تا کارش را بهتر انجام بدهد اما جهت رفت‌وآمد دست مأمور را نمی‌دید.

بالاخره مأمور پرید پایین و سنگ تکان نخورد و او به خوشحالی گفت: می‌بینی چقدر محکم شده؟

صدایی گفت: عجله کن.

ماشین سیاهی را دیدیم که از دور پیش می‌آمد به‌طرف ما.

مأمور به محکوم گفت: بهش عادت کن که بعد زهره‌ترک نشی.

حرکت آرام ماشین سیاه توی بیابان سفید تماشایی بود.

چندتا از مردهای شهرک ما هم رسیده بودند و داشتند مراسم را تماشا می‌کردند.

مُدل ماشینی که داشت می‌آمد هنوز مشخص نبود.

یکی از ما گفت: شرط می‌بندم که بنزه.

صدایی گفت: بیا.

مأمور به محکوم گفت: مراقب باش که طناب شُل نشه تا من برگردم.

و با عجله رفت به‌طرف صدا و با مأمورهای دیگر قاتی شد.

ماشین سیاه با شکم چسبیده روی برف می‌سُرید و می‌خزید می‌آمد و نزدیک‌تر می‌شد.

مأمورها و راننده‌ی نعش‌کش و عکاس کنار پاترول ایستاده بودند و داشتند خرما زعفران می‌خوردند.

محکوم یک پای خودش را روی سنگ سفید تکان‌تکان داد، سنگ نجنبید، حسابی محکم شده بود.

یکی از مردهای تماشاچی خیز برداشت که برود جلو، اما یکی از ما به او تشر زد که: نه. نرو.

و مرد تماشاچی قبل از رفتن ایستاد سر جای خودش.

مأمورها و راننده نعش‌کش و عکاس هسته‌های خرماهای خورده‌شده را پرت می‌کردند روی برف.

حالا تشخیص مُدل ماشین سیاه آسان شد. بنز بود. دست‌های ما از سرما سرخ شده بودند. جعبه‌ی خالی خرما هم پرت شد و رفت لای پشنگه‌های برف غلت خورد. همه‌ی آنها آخرین دانه‌های خرما را که توی دست داشتند تندوتند خوردند و رفتند به استقبال ماشین سیاه.

عکاس نگاهی به چوبه‌ی دار و به محکوم انداخت، انگار می‌خواست به این طرف بیاید اما منصرف شد و رفت به‌طرف نعش‌کش.

محکوم یک بار دیگر پاهایش را روی سنگ تکان‌تکان داد. سنگ لرزید و لق خورد و افتاد و یکهو زیر پاهای او لخت شد و خالی شد و پاهایش توی هوای خالی پرپر زدند. انگشت‌های پاهایش چقدر بلند بودند و مثل چندتا جانور زنده‌ی آویزان داشتند می‌لرزیدند، اما این لرزش‌ها کوتاه مدت بود و بعد همه‌ی حرکت‌ها از جنب‌وجوش افتاد و تمام شد.

ما دیدیم که چطور تمام شد و همه‌ی هیکل او را دیدیم که آرام و آویزان ماند.

ماشین سیاه رسید، با چراغ‌های روشنش که بزرگی‌شان تمام جلو ماشین را پر کرده بود. رسید اما دیگر چیزی برای تماشا باقی نمانده بود و ما هم رفتیم تا دست‌هایمان را با گرمای چراغ‌های ماشین نعش‌کش گرم کنیم چون عکاس هم داشت همین کار را می‌کرد.

تهران ۶۹


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۵
دیدگاه کاربران کل نظرات :1
ارسال دیدگاه