آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » ملکوت، قصه‌ی غربه الغربیه‌ی بهرام صادقی

ملکوت، قصه‌ی غربه الغربیه‌ی بهرام صادقی

حیدر زاهدی در اردیبهشت ۱۳۶۰ در تهران به دنیا آمد. او پژوهشگر و مدرس حوزه فلسفه و تاریخ هنر است و البته در همین زمینه در مطبوعات و رسانه هانیز قلم زده است.فعالیت در مجله تخصصی هنرهای تجسمی تندیس به عنوان سر دبیر و نگارش ستون ثابت در روزنامه قانون از جمله فعالیت های رسانه ای او بوده است.زاهدی […]

ملکوت، قصه‌ی غربه الغربیه‌ی بهرام صادقی

حیدر زاهدی

در اردیبهشت ۱۳۶۰ در تهران به دنیا آمد. او پژوهشگر و مدرس حوزه فلسفه و تاریخ هنر است و البته در همین زمینه در مطبوعات و رسانه هانیز قلم زده است.فعالیت در مجله تخصصی هنرهای تجسمی تندیس به عنوان سر دبیر و نگارش ستون ثابت در روزنامه قانون از جمله فعالیت های رسانه ای او بوده است.
زاهدی با بسیاری از هنرمندان و دست اندرکاران عرصه هنرهای تجسمی گفتگو کرده و تدریس تاریخ هنر موجب شده که تقریبا درباره ی هر دوره هنری و موضوع خاصی در جهان هنر نوشته ای داشته باشد.
گواه علاقه او به ادبیات و داستان نویسی، انتشار چند داستان کوتاه و نوشتن نقدهای بسیار در این زمینه است. با این حال تاثیر هنرهای تجسمی از جمله عکاسی و نقاشی را در نگاه او به ادبیات نمی توان نادیده گرفت.

متن پیش‌رو سعی در واسازی۱  رمان کوتاه ملکوت دارد. واسازی یا شالوده‌شکنی بخشی از نظریات زبانی- فلسفی دهه‌های اخیر است که ژاک دریدا (۱۹۳۰-۲۰۰۴) آن را با مفهومی غیر صریح برساخته است. این اصطلاح در زبان فارسی به ساختارشکنی، ساخت‌شکنی یا بن‌فکنی هم ترجمه شده است. اما نمی‌توان از نظر دور داشت که این اصطلاح را دریدا در ادامه واژه‌ی تخریب۲ هایدگر (۱۸۸۹-۱۹۷۶) ساخته است و به واقع هر دوی این اصطلاحات به نوعی برخورد با عنصر متافیزیک در تفکر غربی اشاره دارند. با این‌حال هایدگر به تخریب آن می‌اندیشد اما دریدا به دوباره ساختن آنکه به تبع خراب کردنی تدریجی را نیز به همراه خواهد داشت. از این رو ترجمه “واسازی” برای این مفهوم در زبان فارسی مناسب حال به نظر می‌رسد.
دریدا برای نقد تفکر غربی به سراغ واسازی می‌رود اما اشاره می‌کند که هرگز نباید واسازی را یک خراب کردن و شکستن فهمید و هرگز نباید آن را یک روش دانست، چرا که نقد و متزلزل ساختن ساختار متافیزیکی هرگز بدون استفاده از همان مفاهیم ممکن نیست و از طرفی اگر واسازی را به یک روش و اسلوبِ چهارچوب‌مند تقلیل دهیم، باز هم به یک نهاد هم‌ارز با ایجاد پایگانی جدید تن داده‌ایم. پروژه واسازی به سمت نهادی بدون پایگان یا نهادی بدون پایداری یا به زبانی دیگر، نهاد بدون نهاد می‌رود. خود دریدا این پروژه را یک پروژه پایان‌ناپذیر نامیده است. پروژه‌ای بدون راهکار مشخص که به هیچ روی تکنیکی از راهکارهای گفتمانی یا یک روش هرمنوتیکی جدید نیست. واسازی یعنی برخوردی منحصر به‌فرد با هر موضوع و هر گوشه از متن، متنی که در دیدگاه دریدا تا مرزهای جهان فراخ گشته است.
اگر دریدا با واسازی می‌تواند به سراغ ساختارهای اندیشه غربی برود، به حتم ما نیز خواهیم توانست از واسازی برای مواجهه و بازخوانی متون مد نظر خود برویم. متنی که تفکر غالبی در موردش به وجود آمده یا حتی متنی که سیالیت و وجوه مختلف آن نادیده گرفته شده است. باید به خاطر داشت که واسازی ساختن و تخریبی توامان را در پی دارد. مانند این که بخواهیم خانه‌ای را از درون بازسازی کنیم و مسلم است که ویران کردن هم بخشی از این عملیات خواهد بود،‌ اما این کار به شیوه‌ای ظریف و آهسته انجام شدنی است کاری حساس و البته پراهمیت که موجب رهایی متن از چهارچوب‌ها خواهد شد. این واسازی محتاج خواندن است،‌ البته خواندنی نه به شیوه‌ی هم‌دلانه، خواندنی که به هیچ وجه خنثی نیست، خواندنی که معنای متن را کشف نمی‌کند بلکه در آن معنا تولید می‌کند و این معنا در بازی دال‌های متن و با فرآیند خواندن تولید می‌شود. دال‌هایی که هرگز به مدلول نهایی نمی‌رسند و با این حال در دایره زبان و متن با هر خواندنی به شیوه‌‌ای خلاقانه و به شکلی جدید در کنار هم خواهند نشست. دریدا معتقد است واسازی نیز واسازی پذیر است و این مهم تنها با “خوانش صبورانه” حاصل خواهد شد.

سرآغاز
ملکوت، رمان کوتاهی است که بهرام صادقی، نویسنده معاصر ایرانی در سال ۱۳۴۰ آن را نوشته است. بلندترین نوشته صادقی که در کنار داستان‌های کوتاه او درخششی ویژه دارد. از اشاره به فضای شکل‌گیری این رمان و موضع صاحبنظران هم‌زمان با آن و همچنین نقدهای نوشته شده درباره آن می‌گذریم، چرا که در این نوشتار به هیچ وجه قصد نداریم متن را با جهان بیرونش بسنجیم، حتی نظرگاه خود بهرام صادقی در مورد این نوشته برایمان اهمیتی نخواهد داشت. ما با موشکافی سعی در نشان دادن معناهای دیگر متن داریم، معناهایی که گاهی با هم در تناقض‌اند. این تناقض‌ها را و البته خوانش‌های غیر رایج را پررنگ می‌کنیم. پرواضح است که اگر در هنگام خواندن در پی معنای نهایی متن بودیم یا نیت مؤلف برایمان اهمیت داشت هرگز نمی‌توانستیم این بازی یا اجرای متن را مورد مداقه قرار دهیم. زنده بودن یک متن به خوانده شدن آن است نه به قرار گرفتن آن در چارچوب‌های از پیش موجود. متن زنده جسدی در مقابل پژوهش‌گر نیست،‌ نمی‌توان آن را از “بیرون-متن” جدا کرد، خواندن فعالانه همان فرآیندی است که تولید متن، متن و تفسیر متن را یکی می‌کند،‌ خواننده و متن را از هم تفکیک نمی‌کند بلکه در هم می‌آمیزد.

رانده‌شدن انسان از باغ عدن
سکانس آغازین رمان ملکوت خروج چهار نفر دوست از باغ آقای مودت است. علت خروج به وضوح “حلول جن” در آقای مودت بیان شده است. این حلول جن همچون هر بیماری دیگری تلقی شده است و برای همه دوستان قابل پذیرش است با اینکه کمی بعد می‌بینیم که دوست تنومند از “علم غیب” و “پیشگویی آینده با دیدن کف دست” برای مزاح استفاده می‌کند. پس تنها حلول جن است که مستثنا شده و بسیار عادی و قابل پذیرش طرح شده و برای تأکید بیشتر بر این پذیرش دکتر حاتم در توضیح مسأله به سراغ طب جدید می‌رود و می‌گوید: “تقریباً این‌جور چیزها را طب جدید “کوراترانژه” یا، برایتان ترجمه می‌کنم،‌ “جسم خارجی” می‌نامد.”. این ترکیب جن‌گیری و طب جدید، نخستین خرق عادت رمان است. جمله‌ای که ما را برای ورود به جهان جادویی و همچنین رآلیستی رمان آماده می‌کند.
اما اینکه کل ماجرای رمان در یک شب اتفاق می‌افتد و این سیاهی شب و خروج از باغ را اگر کنار علت خروج بگذاریم همه چیز روشن‌تر می‌شود. جنی که وارد معده آقای مودت شده است،‌ پس از خروج با خود رمزی می‌آورد که دکتر حاتم پس از کشف رمز به این جملات بر می‌خورد:
“برگ انجام کار- من سراسر معده و روده‌ی آقای مودتِ چهل و دو ساله را به خوبی کاویدم و دیدم که به سرطان خطرناک و کشنده‌ی معده از نوع گل کلمی دچار است. آثار و شکوفه‌های این گیاه در همه جای مخاط به خوبی دیده می‌شد. مرگ زودرس و افتضاح آمیز آقای مودت با دردهای طاقت‌فرسا حتمی است. ارادتمند: مامور شماره ۹۹۹.”
در‌واقع مامور شماره ۹۹۹،‌ مسبب هیچ مرضی نیست،‌ بلکه با خود خبری آورده است،‌ خبری که هدفش آگاه کردن است،‌ گرچه به نظر می‌رسد که این آگاهی را دکتر حاتم به شکلی دیگر به این دوستان باغ‌نشین می‌گوید. اما تا همین جا این آگاهی با علت اخراج انسان از باغ عدن،‌ یعنی خوردن میوه درخت معرفت،‌ بسیار هم‌خوان است. این نگاه وقتی تقویت می‌شود که در جایی دیگر در میانه صحبت دکتر حاتم و منشی جوان در حین مراحل طبابت،‌ دکتر حاتم خطاب به منشی جوان می‌گوید: “تبریک می‌گویم. مدتها بود ندیده بودم. شما خیلی شبیه آدم‌های نخستین هستید که در همه چیز به طبیعت همان چیز نزدیک بودند. حتی اگر غلط نکنم، شباهت دوری به حضرت آدم دارید…”
البته با مداقه بیشتر بر توصیف آغازین رمان از صحنه باغ آقای مودت بیش از پیش آن را با باغ عدن همسان خواهیم دید. “ماه بدر تمام بود و آن‌چنان به همه چیز رنگ و روی شاعرانه می‌داد و سایه‌های وهم‌انگیز به وجود می‌آورد و در آب جوی برق می‌انداخت که گویی ابدیت در حال تکوین بود.”. در همین صحنه نمی‌توان از تناظر جوی آب با جوی آب باغ عدن چشم پوشید یا از اشاره مستقیم به مفهوم ابدیت نمی‌توان به راحتی گذر کرد. کمی جلوتر دوست ناشناس می‌گوید: “…مثل اینکه امشب چیزی می‌خواهد اتفاق بیفتد،‌ حوادثی می‌خواهد رخ بدهد که از دایره‌ی وظیفه‌ی خود و حق و معالجه و این بدبختی تازه که برای مودت پیش‌آمد کرده بیرون است.”. خاصه وقتی از ارتباط ناشناس با حقایق پشت پرده آگاه می‌شویم، که شامل پیشگویی درست او از عاقبت دوست تنومندش و همچنین محرم اسرار بودن دکتر حاتم است،‌ این جمله او مهمتر خواهد شد و ابدیت پیش‌تر آمده را می‌توان با اطمینان خاطر بیشتری به آخر و عاقبت انسان و اخراج او از باغ عدن نسبت داد.
پس از تمام این بررسی‌ها،‌ وقتی به صفحه اول رمان ملکوت نگاه می‌کنیم، نخستین جمله رمان، متنی از قرآن است، “فبَشِّرهُم بِعَذابٍ الیم” (آل‌عمران: ۲۱). بحث در این‌باره فراوان است که چرا در این آیه قرآن به جای “فبَشِّر”،‌ “فأنذِر” نیامده است. چرا عذاب بشارت داده شده است و این بشارت با نوعی خوشحالی و مسرت قرین است و این حالت با ذات معنای عذاب متباین است. اگر از تفسیر و تاویل این فعل در آیه آل‌عمران و قرآن بگذریم و به تناظر آن با متن ملکوت بپردازیم، می‌توانیم نتیجه‌ی بهتری بگیریم. اگر عذاب الیم به اخراج انسان از بهشت نظر داشته باشد،‌ آنگاه همین اخراج با ورود او به جهان کنونی و تولد مجدد او در زمین همراه است، فرود از عرش و سکون بر فرش. انسانی که گرچه درد اخراج را متحمل می‌شود،‌ اما از لذت چشیدن همین جهان فعلی بی‌بهره نیست. پس می‌توان همین عذاب الیم را نیز به او بشارت داد.

سفر به مغرب، نقطه چرخش مفهومی در رمان ملکوت
در فصل دوم رمان ملکوت خاطرات “م . ل” را در مدت سیزده روز اقامتش در خانه و مطب دکتر حاتم می‌خوانیم. خاطرات نوشته شده در روز سوم این‌طور آغاز می‌شود: “بعد به مغرب سفر کردیم…”. در اینجا م . ل به آغاز سفرش اشاره می‌کند و ما را متوجه می‌کند که از مشرق به مغرب سفر کرده است. چندی بعد در خاطرات همان روز وقتی در ذهنش با خدمتکارش “شکو” صحبت می‌کند می‌گوید: “آیا تو هم به یاد آن‌روزها و شب‌های دراز سفر مغرب هستی که روبروی من در کالسکه نشسته بودی و در فراز و نشیب راه بالا و پایین می‌پریدی و چرت می‌زدی و به اطراف می‌خوردی؟”. در‌واقع این اشاره‌ای به مدت طویل مسافرت به مغرب است و اینکه “شکو” نیز همراه با صاحب خود “م . ل” بوده است.
باز در ادامه خاطرات و در آغاز روز پنجم می‌خوانیم: “آن‌وقت سفر مغرب اندک اندک به پایان خود نزدیک می‌شد. در طول سفر، روزها و شب‌ها در کالسکه‌ی دربسته‌ام به شکو خیره بودم و در خیالم کاروانی را که دنبالم می‌آمد همراهی کرده بودم.”. در اینجا، اینکه سفر به مغرب به پایان خود نزدیک می‌شد و یعنی حالا به پایان رسیده است روشن می‌شود؛ اما هم‌زمان این ابهام نیز ایجاد می‌شود که آیا ممکن است همه این سفر در خیال م . ل صورت گرفته باشد؟ اینکه آیا می‌توان همه این سفر را که در یک کالسکه دربسته صورت گرفته تنها سفری معنوی دانست و نه سفری مادی؟ اگر این سفر جنبه مادی نیز داشته چرا م . ل می‌گوید همراهی‌اش با کاروانی که به دنبالش می‌آمده تنها در خیالش بوده است؟
اشاره به سفر مغرب باز هم ادامه می‌یابد. جمله نخست خاطرات نوشته شده در روز هفتم: “باز به یاد سفر مغرب افتادم. من، تنها و خسته در کالسکه‌ام، درباره عمری که گذرانده بودم می‌اندیشیدم. حتی در حضور شکو تنها بودم.”. اینجا نیز تنها اشاره به فکر کردن، فضای داخلی کالسکه و البته تنهایی می‌شود. آیا امکان دارد سفری بدین درازا اگر جنبه مادی باشد تنها در یک کالسکه بگذرد؟ اما خاطرات م . ل بیش از این پیش می‌رود. او در جای دیگری از خستگی در سفرش می‌گوید و میل به فراموشی،‌ فراموشی نعش ساکت و مرموز پسرش که در کالسکه‌ای سیاه‌تر از کالسکه خودش قرار دارد و در تمام طول سفر نصب العین اوست. او چنین می‌نویسد: “صدای زنگوله‌ها در فضای بیابان می‌رقصید و من فکر می‌کردم که آیا همیشه، تا ابد،‌ تا مغرب، در همه مکان‌ها و زمان‌ها، آه! آیا همیشه باید این نعش ساکت و مرموز را تعقیب کنم؟”
جمله بعد از این افسوس خوردن و آرزوی پایان دادن به این تعقیب نعش پسر، به روشنی نشان‌دهنده ناممکن بودن فراموشی اوست، اما به اقامت در مغرب نیز اشاره دارد. او این‌چنین ادامه می‌دهد: “بعد در مغرب خانه‌ی کوچکی خریدم،‌ معصومانه می‌اندیشیدم که اگر در یک خانه‌ی معمولی زندگی کنم و با همسایه‌ها حشر و نشر داشته باشم و حتی خودم برای خرید به بازار بروم می‌توانم فراموش کنم و فراموش کنم و از وسواس‌ها و کابوس‌هایم رهایی یابم.” اما پس از نقل کوتاهی از اقامت در این ده زیبای مغربی دیگر اشاره‌ای به ادامه سفر نمی‌شود. تنها نتیجه این است که خیال ترک سفر یا خیال فراموشی بی‌معناست. البته همین همراهی فراموشی و ترک سفر و اقامت در شهری مغربی، خود نشان از درونی و معنوی بودنِ سفر به مغرب دارد و حال زمانی که م . ل ناامید از فراموشی شده است، به نظر می‌رسد که ناگزیر راهی به‌جز ادامه سفر به مغرب را نداشته باشد تا سرانجام به دکتر حاتم برسد.
در‌واقع م . ل متوجه می‌شود که نمی‌تواند چیزی را فراموشی کند و باید به سراغ علت‌العلل رنج و عذاب درونی‌اش برود و همانا این علت‌العلل کسی نیست جز دکتر حاتم، همان فیلسوف و شاعر ناشناس که دوستِ پسرِ شهید م . ل بوده و به زعم م . ل موجب گمراهی او شده است. در اینجا می‌توان بخشی از زندگی دکتر حاتم را نیز دریافت؛ گویا او هم کمی زودتر از م . ل از همان شهر مشرقی راهی مغرب شده است.
البته باید گفت سفر به مغرب، برای خوانندگان و نویسندگان ایرانی ناآشنا نیست. شیخ شهاب‌الدین سهروردی در آغاز “قصه‌ی غربه الغربیه” خود این‌چنین می‌نویسد:
“اما بعد چون داستان (حی‌بن یقظان) را خواندم، هرچند شامل سخنان روحانی شگفت و اشارت‌های عمیق شگرف است، آن را عاری یافتم از تلویحاتی که اشاره کند به‌طور اعظم، یعنی طامه‌ی کبری که در نامه‌های خداوندی مخزون است و در رمزهای حکیمان مکنون، و هم در “داستان سلامان و ابسال” -که گوینده قصه‌ی حی‌بن یقظان آن را پرداخته- پوشیده آمده است.
رازی است که مقامات پیروان و صاحبان مکاشفه بر آن استوار است و در رساله‌ی “حی‌بن یقظان” نیز بدان اشارتی نیست، جز در پایان کتاب، آنجا که آمده “بود که یکی از مردمان به نزدیک وی شود” تا پایان گفتار. پس بر آن شدم که اندکی از آن به شیوه‌ی داستانی به‌نام “قصه‌ی غربه غربیه” برای بعض دوستان بزرگوار بپردازم. و مرا در آنچه آهنگ کنم بر خدای توکل است.
چنین حکایت می‌کند موضح این عبارات و مستنبط این اشارات که چون سفر کردم با برادر خود عاصم از دیار ماوراء النهر الی بلاد المغرب تا صید کنم گروهی از مرغان ساحل دریای سبز.”
چنان که در بالا آمده است، سفر به بلاد المغرب در داستان تمثیلیِ سهروردی آمده است. باید اضافه کرد که در حکمت اشراقی سهروردی نقشه‌ی دارالوجود بدین شکل ترسیم شده است که مشرق یا همان عالم ملکوت به نوعی از مغرب یا همان زندان تیرگی جسم و شهوات جدا شده و در عین حال ارتباطی تدریجی بین آن‌ها برقرار شده است. در‌واقع همان‌گونه که در عالم مادی تا آفتاب از مشرق طلوع نکند، جهان روشن نمی‌شود، در صحنه هستی نیز تا آفتاب عالم تاب، یعنی نورالانوار نتابد، هستی بروز نمی‌یابد. مشرق و مغرب هستی‌شناسانه تجریدی از مشرق و مغرب جهان مادی است که به حالتی نمادین در حکمت اشراقی سهروردی نمود یافته است.
حال اگر به داستان تمثیلی “حی‌بن یقظان” ابن‌سینا مراجعه کنیم که ترجمه آن به “قصه‌ی زنده‌ی بیدار” مناسب حال خواهد بود،‌ در توصیف همین زنده‌ی بیدار این‌طور آمده است:
“گوید که اتفاق افتاد مرا آنگاه که به شهر خویش بودم، که بیرون شدم به نزهتگاهی از نزهتگاه‌هایی که گرد شهر اندر بود با یاران خویش. پس بدان میان که ما آنجا همی گردیدیم و طواف همی کردیم، پیری از دور پدید آمد زیبا و فره‌مند و سال‌خورده، و روزگار دراز برو برآمده، و وی را تازگی برنا آن بود که هیچ استخوان وی سست نشده بود و هیچ اندامش تباه نبود و بر وی از پیری هیچ نشانی نبود جز شکوه پیران.
چون این پیر را بدیدم، آرزومند گشتم به آمیختن با وی، و تقاضا کننده‌یی برخاست از اندرون مر مرا بدان‌که با وی آمیزش کنم و به نزدیک وی آمد و شد کنم. پس با رفیقان خویش به‌ سوی او شدم. چون به نزدیک وی رسیدیم، او ابتدا کرد و بر ما سلام کرد و تحیت کرد و سخن‌های دل‌پذیر گفت.”
می‌بینیم که توصیف زنده‌ی بیدار و تن برنای او که تنها نشان پیری او شکوه پیران است با توصیف دکتر حاتم بسیار نزدیک است و از طرفی نحوه ملاقاتی که در داستان “حی‌بن یقظان” همراه رفیقان صورت گرفته باز بسیار نزدیک به ملاقات دوستان آقای مودت و دکتر حاتم است. حتی اینکه دکتر حاتم با تمام خستگی پاسخ به سلام آن‌ها می‌دهد و به ظاهر گشاده‌رو است نزدیک به گشاده‌رویی زنده‌ی بیدار است. در رمان ملکوت این صحنه این‌طور توصیف شده است:
“روبروی خانه و مطب دکتر حاتم رفقای آقای مودت پیاده شدند و او را کشان کشان به آن‌طرف بردند. چراغ خانه می‌سوخت. دکتر حاتم که با پیژامه بیرون آمده بود و خستگی و بی‌خوابی به خمیازه کشیدن وادارش می‌کرد به سلامشان پاسخ گفت، ظاهراً غیر از “ناشناس” که او را پیش از این دیده بود و می‌شناخت، دوستان دیگر از مشاهده‌ی قیافه و وضع او به حیرت افتادند. دکتر حاتم مرد چهارشانه‌ی قدبلندی بود که اندامی متناسب و با نشاط داشت،‌ به همان چالاکی و زیبایی که در جوان نوبالغی دیده می‌شود، اما سر و گردنش ” پیرتر و فرسوده‌ترین سر و گردن‌هایی بود که ممکن است در جهان وجود داشته باشد.”
به نظر می‌رسد تنها جنبه‌ای که توصیف این دو شخصیت را در این دو داستان متفاوت کرده است، نحوه ادبی و بلاغی یا حساسیت‌های داستان‌پردازای است و در کل نمی‌توان ستون فقرات مشترک این دو را نادیده گرفت. حتی وقتی در ادامه رمان ملکوت، به توصیف موهای انبوه فلفل نمکی دکتر حاتم که به موازات هم و در دو دسته‌ی مجزا در دو سوی سرش قرار دارند برمی‌خوریم و قیاس ذهنی منشی جوان از این حالت سر دکتر حاتم را با یک خیابان آسفالت و محدب که در اطرافش دو ردیف درخت امتداد دارند را می‌خوانیم،‌ ارتباط بازیگوشانه متن را درمی‌یابیم که دکتر حاتم را مردی بسیار سفر کرده جلوه می‌دهد، همان‌طور که زنده بیدار نیز چنین است.
مشابهت درونمایه این دو نوشتار بدین جا ختم نمی‌شود. یکی از اقلیم‌های مشرقی که پیر فره‌مند یعنی همان زنده‌ی بیدار در داستان “حی‌بن یقظان” نقل می‌کند به دو دسته از دیوان بر سمت راست و چپ مشرق اشاره دارد که گروهی پران‌اند و گروهی دیگر روان. با مداقه در خواهیم یافت که این دو دسته را با م . ل و دکتر حاتم می‌توان مطابقت داد. در حی‌بن یقظان این‌طور آمده است: “بود که گروهی از این دو سروی دیوان سفر کنند و به اقلیم شما آیند و به مردمان رسند و با دم زدن شان تا به میانه‌ی دل ایشان درشوند. […] و کارهای بد به نزدیک وی بیارایند از کشتن و اندام‌ها بریدن و آزردن و رنج نمودن.”. همان‌طور که مشاهده می‌شود “م . ل” را می‌توان با این دسته مطابقت داد.
ترسیم هندسه شخصیت‌پردازی در ملکوت
در هندسه جهان داستانی ملکوت می‌توان سیزده شخصیت مطرح شده را در سه گروه در اطراف شخصیت مرکزی دکتر حاتم تقسیم‌بندی کرد. گروه اول چهار تن که شخصیت‌های مقیم مغرب هستند و شامل منشی جوان، ملکوت (همسر منشی جوان)، مرد تنومند و آقای مودت می‌شود. گروه دوم اهالی مسافر از جهان مشرق که شامل م . ل، پسر م . ل (البته جسد یا شاید حتی اندیشه‌اش)، ملکوت (همسر سابق دکتر حاتم) و ساقی همسر فعلی دکتر حاتم می‌شود. گروه سوم یا افرادی که نمی‌توان برایشان محلی برای اقامت در نظر گرفت و تنها رابط‌هایی هستند بین این دو گروه که حالت‌هایی ویژه مثل سخن نگفتن یا امثالهم آن‌ها را مجزا می‌کند. این گروه شامل دوست ناشناس، شکو، جن خارج شده از معده آقای مودت و شیطان است که در دکتر حاتم و م . ل گاهی ظهور می‌یابد. در مرکز این سه گروهِ چهارتایی دکتر حاتم قرار دارد.
شاید لازم باشد به جایگاه دکتر حاتم نگاهی مجدد بکنیم، مردی بسیار سفر کرده که شاید در نگاه اول به نظر برسد می‌خواهد زندگی جوان‌ها و زیبایی و قدرتشان را تباه کند، همان‌طور که م . ل می‌گوید آن‌ها را گمراه کند و آن‌ها را به بدبختی و پستی بکشاند. اما اگر مرگ را به معنای خروج از جهان مغرب و این غربت مغربی لحاظ کنیم ماجرا متفاوت خواهد شد و حالا بهتر می‌توان رابطه دکتر حاتم را با پیر زیبا و فره‌مند داستان “حی‌بن یقظان” دریابیم. پیر فره‌مند یا همان زنده بیدار در داستان ابن سینا دعوت به سلوک و فنای از جهان مادی و به تعبیر سهروردی دعوت به خروج از بلاد مغرب می‌کند که روح در این جهان زندانی مادیات و تاریکی‌هاست. دکتر حاتم نیز دعوت به مرگ و خروج از جسم مادی را دارد و این دعوت به اختیار نیست بلکه دعوتی تنزیهی و جبری است. نمونه این نوع دعوت را در بین پیامبران می‌توان در حضرت نوح یافت، دعوت به یگانگی برای غلبه بر پراکندگی و چندگانگیِ رواج یافته در زمانه‌اش. او از خداوند برای خلق‌اش توفان می‌خواهد که نتیجه‌اش مرگ است و مگر امکان دارد که پیامبری برای مردم خود بدی بخواهد؟ او مرگی را برای خلق‌اش می‌طلبد که جهان متکثر و تباه شده را به وحدت نخستین خود برساند.
در رمان ملکوت توجه ویژه‌ای به انتخاب اسامی و البته اعداد شده است. با این حال قابل انکار نیست که هنوز در جزییات رمان کژی‌هایی مشاهده می‌شود که به روشنی ناشی از عدم پرداخت مناسب است و می‌توان گفت این جزییات با اصلاحات و بازبینی‌های ویژه‌ی یک نویسنده چیره‌دست می‌توانستند همگی مرتفع شوند. اما با این حال کلیت رمان استحکامی عجیب دارد. برای مثال معنای نام دکتر حاتم، که به داوری‌کردن اشاره دارد و البته دیگر معنای متبادر به ذهن در برخورد با نام حاتم از داستان حاتم طایی منشاء می‌گیرد که به وجه بخشندگی و مهربانی اشاره دارد. حالا این فرد بخشنده و مهربانی که داور نیز هست با این چیدمان معنایی جدید هم‌آواتر است.
پایان‌بندی
اگر به سکانس پایانی رمان نظر بیندازیم که در پشت درهای بسته باغ رقم خورده است و خبری که دکتر حاتم در نزدیکی سحر با خود می‌آورد، بی‌شک همین قسمت رمان را می‌توان نقطه طلایی آن دانست. داستان از منظری می‌تواند اشاره‌ای ظریف به داستان بشارت باکره مقدس داشته باشد. البته در بسیاری از دیگر بخش‌های داستان نیز اشاراتی به مضامین مسیحی انجیل شده است که این اشاره آخر را هم قابل پیش‌بینی کرده است. باکره مقدس یا حضرت مریم از طرف فرشته‌ای به بارداری مسیح بشارت داده شد. این‌جا اهالی مغرب به آگاهی از مرگ مقدس و خروج از جهان مغرب تاریک بشارت داده می‌شوند. در این بین بعضی تحمل یا لیاقت دانستن را ندارند. نخست دوست تنومند که با دانستن تاریخ مرگش سکته می‌کند و دوم آقای مودت که لیاقت دانستن را ندارد و البته ناشناس هم که از قبل در جریان ماجرا هست. در‌واقع شاخه نسترن آگاهی به تنها باکره رمان یعنی منشی جوان داده می‌شود.
دکتر حاتم در همین سکانس پایانی رو به منشی جوان می‌گوید: “من تا کنون چنین کاری نکرده بودم، پیش از وقت کسی را خبردار نمی‌کردم، اما به خاطر شما -زیرا به شما علاقه پیدا کردم- به خاطر شما که جوان و پاک هستید و فلسفه‌ی زندگی‌تان را برایم تشریح کردید و به خاطر ملکوت زیبایتان، این‌بار دست از عادتم برداشتم. شما می‌توانید در این چند روز باقی‌مانده، در این یک هفته‌ی باقی‌مانده، به اندازه صدها سال عمر کنید، از زندگی و از هم تمتع کافی بگیرید، بخوابید، برقصید، چند رمان مطالعه کنید، بخورید، بنوشید، یکی دو شاهکار موسیقی گوش کنید. چه فرقی می‌کند؟ اگر قرن‌ها هم زنده باشید همین کارها را خواهید کرد. پس مسأله فقط در کمیت است و نه کیفیت، و آدم عاقل کارهای یکنواخت و همیشگی را سال‌های سال تکرار نمی‌کند. به عقیده من یک هفته زندگی در این جهان کافی است، به شرط آنکه آدم از تاریخ مرگ خود واقعاً خبر داشته باشد و شما این موهبت را دارید. بنابراین چه جای نگرانی است؟ شما در دم مرگ هیچ حسرت و اندوهی نخواهید داشت.”
-۱ (Déconstruction)
-2 (Destruktion)


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شماره ۸
ارسال دیدگاه