آخرین مطالب

» پرونده » در حواشی شعر

نگاهی به مجموعۀ «شعر سکوت» بیژن جلالی

در حواشی شعر

سعید سلطانی طارمی اوحدالدین گفت: چه گردد اگر برِ من آیی، به هم باشیم. گفتم: پیاله بیاوریم یکی من، یکی تو، می‌گردانیم آنجاکه گِرد می‌شوند به سماع. گفت: نتوانم. گفتم: پس صحبت من کار تو نیست. باید که مریدان و همۀ دنیا را به پیاله‌ای بفروشی. (مقالات شمس تبریزی) در حوزۀ کاربرد زبان می‌توان شعر […]

در حواشی شعر

سعید سلطانی طارمی

اوحدالدین گفت:

چه گردد اگر برِ من آیی، به هم باشیم.

گفتم: پیاله بیاوریم یکی من، یکی تو، می‌گردانیم آنجاکه گِرد می‌شوند به سماع. گفت: نتوانم.

گفتم: پس صحبت من کار تو نیست. باید که مریدان و همۀ دنیا را به پیاله‌ای بفروشی.

(مقالات شمس تبریزی)

در حوزۀ کاربرد زبان می‌توان شعر فارسی را به اعتباری به سه گروه تقسیم کرد.

الف: شعر[فصیح] پرطنطنه [یا به قول نویسندۀ عالم‌آرا پرطمطراق]

ب: شعر[فصیح] ساده [سهل و ممتنع]

ج: شعر[فصیح] معتدل [بین بین]

در گروه اول می‌توان به خاقانی، منوچهری، حافظ، اخوان، و شاملو اشاره کرد و در گروه دوم به سعدی، فرخی سیستانی و ایرج‌میرزا، فروغ و در گروه سوم به طیف شاعرانی چون مولوی، صائب، کمال خجندی، شهریار، اسماعیل خویی، شفیعی کدکنی.

اینجا سبک‌ها و شخصیت‌های زبانی مدنظر نیستند؛ اینجا تنها به کیفیت کاربرد زبان و چگونگی گزینش مفردات و پسند شاعران نظر داریم.

به چند نمونه توجه کنید:

خاقانی:

هر صبح سر به گلشن سودا بـرآورم

وز صـورِ آه بـرفـلـک آوا بـرآورم

چون طیلسان چرخ، مطرا شود به صبح

هـویی گوزن‌وار به صحـرا بـرآورم

قندیلِ دیر چـرخ فرو میرد آن زمــان

کـان سـردبـاد از آتـش سـودا بـرآورم

تـردامـنان کـه سـر به گریبـان فروبـرند

سِحـرآورند و مـن ید بیضـا بـرآورم

حافظ:

ز دلــبری نـتوان لاف زد بـه‌آسـانی

هـزار نکته در این کار هست تا دانـی

به‌جز شکردهنی مایه‌هاست خوبی را

به خـاتمـی نتـوان زد دم از سلیمـانی

هــزار سلـطنت دلـبـری بـدان نـرسـد

که در دلی به هنر خویش را بگنجانی

اخوان ثالث:

ای درختان عقیمِ ریشه‌تان در خاک‌های هرزگی مستور

هیچ بارانی شما را شست نتواند

ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود.

یک جوانۀ ارجمند از هیچ جاتان رُست نتواند

شاملو:

یله

بر نازکای چمن

رها شده باشی

پا در خُنُکای شوخِ چشمه‌ای،

و زنجره

زنجیرۀ بلورینِ صدایش را ببافد

گروه دوم [سهل وممتنع]:

فرخی سیستانی:

لطفی اگر کنی به نگاهی چه می‌شود؟

خشنود اگر شوم ز تو گاهی چه می‌شود؟

سیراب اگر شود ز تو ای ابر مرحمت

در خشکسال هجر گیاهی چه می‌شود؟..

سعدی:

هرگـز حسـد نبردم بر منصبی و مالـی

الا بـر آن کـه دارد با دلـبری وصـالـی

دانی کـدام دولـت در وصف مـی‌نیاید

چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی

دانی کدام جاهل برحال مـا بـخنـدد؟

کو را نبوده باشد در عمـر خویش حالـی

ایرج:

آزرده‌ام از آن بُت بـسیار نـاز کن

پا از گلیم خویش فزون‌تر دراز کن

با آن‌که از رخش خط مشکین دمیده باز

آن تُرکِ نازکن نشود تَرکِ ناز کن

فروغ:

و این منم

زنی تنها در آستانۀ فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلودۀ زمین

و یأس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دست‌های سیمانی

زمان گذشت

زمان گذشت

و ساعت چهار بار نواخت

گروه سوم

عطار:

ای دلم مست چشمۀ نوشَت

در خطم از خط سیه‌پوشت

همچو من صدهزار سرگشته

حلقه در گوش حلقۀ گوشت

یاد کن از کسی که در همه عمر

نکند لحظه‌ای فراموشت

مست از آنم چنین که در بر خویش

مست، در خواب دیده‌ام دوشت

عراقی:

دل در گـره زلـف تـو بـستیم دگر بار

وز هر دو جهـان مهـر گـسستیم دگربار

جام دو جهان پـر ز مـی عشق تو دیدیم

خوردیم مـی و جـام، شکستیم دگر بار

شـاید کـه دگـر نـعرۀ مـستانه برآریم

کـز جـامِ میِ عشقِ تو مستیم دگـر بـار

کمال:

بگذار تـا به گلشـن روی تـو بـگذریم

در بـاغ وصل از گل روی تو برخـوریم

باشــد اسـیر چشـم گـدایان پادشــاه

بردار پرده تا کـه رخـت سـیر بـنگـریم

شفیعی کدکنی:

باید از رود گذشت

باید از رود

اگر چند گل‌آلود –

گذشت

بال‌افشانی‌ آن جفتِ کبوتر را

در افق، می‌بینی،

که چنان بالابال

دشت‌ها را با ابر

آشتی دادند؟…

اگر این تقسیم‌بندی پذیرفتنی باشد در هر سه گروه، یک وجه مشترک بسیار بااهمیت دیده می‌شود و آن شکوه حیرت‌انگیز زبان است. زبان فارسی در هر سه گرایش با تمام امکاناتش جلوه‌فروشی می‌کند. زبان خاقانی و حافظ به همان اندازه فصیح است که زبان سعدی و فرخی؛ زبان سعدی و فرخی همان‌قدر محکم و رساست که زبان عراقی و عطار. این، نکته‌ای کاملاً بدیهی است که ادبیات کاربرد هنری زبان است یعنی با زبانی که امور روزمرۀ افراد رتق و فتق می‌شود، شاعر و نویسنده آثاری خلق می‌کنند که از امور روزمره فراتر و اصولاً اموری مجازی‌اند که در اثر او به واقعیت مبدل می‌شوند، اموری که حاصل مشترک فکر و شور درون فرد است که در ظرف زبانی پخته و متعالی حقیقت می‌یابند. حال هرچه این ظرف (زبان) گسترده‌تر و دست‌آموزتر در اختیار شاعر باشد او توانایی بیشتری در انتقال شور و اندیشۀ خود خواهد داشت و سخنش رازناک‌تر و جذاب‌تر خواهدبود. در این عرصه ویژگی‌های خود زبان‌ها نیز به‌عنوان واقعیت‌هایی پیچیده و خودگسترنده مورد توجه هستند. مثلا برخی از زبان‌ها فاقد نرمی بیان هستند و ملودی حاصل از گزاره‌های آن‌ها خشن است. برخی دیگر مانند زبان فارسی نرم و مواج‌اند. در زبان فارسی آوای نرم و سیال صامت‌ها و مصوت‌ها و اشباعاتی که با حروف میانجی یا «نرمگر» در گزاره‌های آن ظاهر می‌شود اگر با انتخابی ظریف و استادانه در حوزۀ عملکرد مترادف‌ها همراه باشد چنان موسیقی دلپذیری ایجاد می‌کند که هر ایرانی شعرخوان و شعرشنو را وادار به تسلیم می‌کند. طرفه آن است که اعصاب ما ایرانی‌ها چنان با موسیقی این زبان درآمیخته است که بی‌اراده، در برابر خامی و پختگی آثار ادبی بازتاب مناسب نشان می‌دهیم بی‌آن‌که قادر باشیم چرایی بازتاب خود را بیان کنیم. زبان و شکل کاربرد آن پایه و اساس آثار ادبی به‌ویژه شعر هستند. در شعر همه‌چیز بر دوش زبان است و زبان، خود نظامی بسیار پیچیده است که برای راه‌یابی به اندرون آن «تلاشی طاقت‌فرسا» ضرورت دارد. تلاشی که در نتیجۀ آن شاعر می‌تواند هر واژه‌ای را که اراده کرد در اثر خود استفاده کند بی‌آنکه پیشینه و پسینۀ آن واژه بتواند تأثیر سوئی بر اثر او تحمیل کند.

شاید مقصود آن فرمالیست روس از «رستاخیز واژه» همین نکته بوده است که معمولی‌ترین و مبتذل‌ترین واژه‌ها می‌توانند در شعر چنان تشخص و برجستگی یابند که گویی همیشه از چشم اهل زبان پنهان بوده‌اند. این امر به میزان شناخت شاعر از زبان برمی‌گردد. «رستاخیزواژه» در نظام جمله‌ها واقعیت می‌پذیرد و این در زبان فارسی حاصل فصاحت آن است، زبان فصیح، آن زبانی نیست که با محدودۀ خاصی از واژه‌ها شکل می‌گیردبلکه آن است که هر واژه‌ای در آن در آخرین نقطۀ امکانی خود ظاهر شده باشد. این امر ویژگی ذاتی شعر فارسی است. اگر شعر فارسی این ویژگی را فرو گذارد قادر به انتقال شور و اندیشۀ شاعر نخواهدبود. خوشبختانه زبان فارسی ظرفیت بالقوۀ پایان‌ناپذیری از ایجاد امکانات صحیح ارائه می‌کند که شاعران ایرانی می‌توانند با در نظر گرفتن میزان انعطاف‌پذیری و ظرفیت‌های بنیادی آن، سبک‌های دلخواه خود را پدید آورند و به گسترش حوزه‌های عملی آن بپردازند اما باید همواره در نظر داشته باشند که در تاریخ زبان فارسی هیچ شاعری وجود ندارد که با زبانی الکن یا شلخته توانسته باشد سبکی نو ایجاد کند یا شعری شاهکار بیافریند. اگر به زبان شاعران بزرگ نوپرداز توجه کنیم می‌بینیم که همۀ هستی شعر شاملو، فروغ، سهراب و اخوان بر عامل زبان استوار است چرا که این شرط اصلی شعر است. البته یک شعر، دارای ابزارها و وسایل دیگری است که بدون آن، یک نوشته شعر نخواهد بود اما همۀ آن‌ها در حوزۀ زبان شکل می‌گیرند. شور، عاطفه، تصویر، فکر، موسیقی، حتی وزن و قافیه و همۀ آنچه مربوط به شعر است بر دوش واژگان حمل می‌شوند. پس شاعر زمانی قادر به انتقال شور و عاطفه و موسیقی و تصویر و درون خود خواهد بود که بر این ابزار تسلط بی‌چون‌وچرایی داشته باشد.

دل دادن به پیچیدگی‌ها و استفاده از گزاره‌های غامض همان‌قدر شاعر را از بیان مقصود دور می‌کند که دلباختگی افراطی و ساده‌لوحانه به سادگیِ زبان. رسیدن به زبان غامض یا پرطنطنه برای هرکسی قابل‌دسترسی است چرا که ذهن در آن عرصه دچار نوعی فریب‌خوردگی می‌شود و تصور می‌کند هرچه بیشتر در اعماق زبان پیش می‌رود و هر جمله شاهکاری است که دیگران از دسترسی به آن عاجزند. بی‌تردید نویسندگان دُرّۀ نادری و تاریخ وصاف از زبان خود و نوشتۀ خود لذت میبرده‌اند.

اما اگر دسترسی به زبان متکلف و دشوار میسر باشد دسترسی به زبان ساده بسیار سخت و در حوالی غیرممکن است چرا که در اولی شاعر از حوزۀ زبان عادی دور است و خطر افتادن به دام روزمرگی و عوام‌زدگی را ندارد اما در دومی شاعر روی نخی نازک حرکت می‌کند که با کمترین غفلت به دام ابتذال و روزانگی خواهد افتاد. هر چه زبان شعر ساده‌تر (سهل و ممتنع‌تر) باشد، اسرار نظام گزاره‌های آن غامض‌تر می‌شود چرا که در زبان دشوار، شاعر تنها در عرصۀ فوق‌العاده‌هاست ولی اینجا شاعر در آن واحد عادی و فوق‌العاده است. این‌که چگونه می‌شود در عین عادی بودن فوق‌العاده بود رازی است که به‌آسانی از رخ پرده برنمی‌دارد.

یکی از نمادهای ساده‌گویی در شعر فارسی «ایرج‌میرزا» است. چنان به نظر می‌رسد که او مثل آب‌‌خوردن شعر می‌سروده است. درحالی‌که معروف است او بسیار دشوار و با وسواسی طاقت‌فرسا مصرع‌های شعر را می‌پذیرفته است. حجم اندک دیوان او هم همین نکته را تأیید می‌کند.

البته باید همیشه به حوزۀ تعادل زبان توجه ویژه مبذول کرد. از دست دادن تعادل یعنی افتادن به دام تصنع یا ابتذال، دور شدن از شعر و ناتوانی در انتقال شور و اندیشه به دیگران، و این یعنی مرگ همه‌چیز. حفظ تعادل در حوزۀ زبان همیشه امری نسبی است. گاهی دو شاعر بزرگ و مسلط به زبان، یک مفهوم را با بیان مشابه ولی نقاط تعادل متفاوت بیان می‌کنند و کار خود را در معرض عموم قرار می‌دهند. اینجا کسی برنده است و مفهوم و شعر به نام او ثبت می‌شود که حوزۀ تعادلش دقیق‌تر باشد. دراین‌باره مقایسۀ ابیاتی از خواجو و حافظ جالب خواهد بود. به ابیات زیر توجه کنید، با این فرض نزدیک به یقین که ابیات خواجو تقدم زمانی دارد.

خرقه رهن خانۀ خمار دارد پیر ما

ای همه یاران مرید پیر ساغرگیر ما

«خواجو»

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما

چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما؟

«حافظ»

ایا صبــا خبـری کـن مـرا از آن که تو دانی

بدین زمین گذری کن بدان زمان که تو دانی

«خواجو»

نسیم پیک سعادت! برآن نشـان که تو دانی

گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی

«حافظ»

خـرم آن روز کـه از خـطـۀ کرمـان بـروم

دل وجـان داده ز دست از پیجانان بـروم

«خواجو»

خرم آن روز کـزین منـزل ویران بـروم

راحت جـان طـلبم وز پـی جانان بـروم

«حافظ»

همۀ ما بدون بحث می‌پذیریم که بیان حافظ زیباتر و شاعرانه‌تر است. من با زیباتر بحثی ندارم ولی شاعرانه‌تر یعنی چه؟ لابد یعنی آثار خواجو شاعرانه و شعر هستند ولی آثار حافظ بیشتر از آن‌ها شاعرانه و شعرند. در حوزۀ زبان فارسی هیچ زبان‌شناسی نمی‌تواند به حافظ بیش از خواجو امتیاز دهد اما در حوزۀ شعر فارسی مقوله از نوع دیگری است. حقیقت آن است که بخشی از شاعرانه‌‌بودن در حوزۀ زبان اتفاق می‌افتد و بخشی دیگر خارج از حوزۀ زبان، اما همراه آن روی می‌دهد. اینجا شاعر با اسراری سر و کار دارد که از حوزۀ بیان منتقدین هم می‌گریزند. اسراری که در جان او تجربه می‌شوند، کیفیت ایجازها و اطناب‌های به‌موقع، بهره‌وری از کنایه‌ها و رموز و دیگر عناصر ابهامی و صورت‌های خیالی و تازگی‌های عاطفی اتفاقاتی هستند که از آن‌‌سوی زبان می‌آیند، سلیقۀ شاعر را در بیان شکل می‌دهند و نظام خاصی از نحو بلاغی را پدید می‌آورند که بر جان و دل خواننده و شنونده نفوذ می‌کنند و شاعر و خواننده را در موقعیتی واحد قرار می‌دهند و شعر را در امتداد زمان به پیش می‌رانند. این امور در واقع اموری فرافنی هستند چرا که فنون در حوزۀ آموختنی‌ها هستند و پایه‌های تجربی دارند، اما این امور از زمرۀ مواجهات هستند و هر شاعری به تناسب ذوق و شور خود و رنجی که در راه آن تحمل می‌کند به این‌گونه اسرار پی می‌برد و اینها جان‌مایه و «آنِ» آثار شعری هستند. در عالم‌آرای‌ عباسی آمده است که مولانا ضمیری اصفهانی هر روز پنج غزل می‌سروده است و زبانی مطنطن و طبعی وقّاد و داشته است و اکثر شاعران متقدم را جواب گفته واز آن‌همه غزل مطنطن و فنی هیچ نمانده است. پس فن و تکنیک و بخشی از ابزارهای شعرند که همان‌طور که گفتیم در زبان حادث می‌شوند و می‌توانند خوب یا بد باشند اما شعر زبان است و بیان است و فن است و عاطفه است و اندیشه است و چیزی دیگر. آن چیزی دیگر است که به سهم خود اهمیتی خیره‌کننده دارد. امروزه گاهی انسان به آثاری برمی‌خورد که تنها ادعای آن چیز دیگر را دارند. آن چیز دیگر هم به تنهایی شعر نمی‌شود و آن، چه‌بسا نتیجۀ آمیزش نیت شاعر با سایر عناصر است. ملاحتی ناگفتنی که در یک پیکره ظهور می‌یابد بدون آن پیکره موجودیت ندارد. یک تحریف خیالی است. در شعر این ویژگی از حوزۀ واژگان و نحو فراتر است و همراه آن‌هاست شاید نتیجۀ هماهنگی نهایی نظم درونی شعر است همان چیزی که شهریار معتقد بود «خدا می‌سراید و خدا می‌خردَش». چیزی که گاهی در جمله‌های عارفان بزرگ خودنمایی می‌کند. این به قول حافظ «آن»، همان است که نگارنده آن را در تعادل زبان و عناصر تشکیل‌دهندۀ شعر جستجو می‌کند. شاید همان چیزی است که مردم ما از آن به «نمک» تعبیر می‌کنند؛ «خوشگل نیست ولی نمک خالی استزیباست ولی نمک ندارد». این «نمک» را حافظ به «آن»‌ و «هنر» تعبیر می‌کند. به ابیات زیر توجه کنید:

«هزار سلطنت دلبری به آن نرسد/ که خویش را به «هنر» در دلی بگنجانی» … «دلبر آن نیست که مویی و میانی دارد/بندۀ طلعت آن باش که «‌آن»ی دارد»… چنین ویژگی‌ای در واقع در جغرافیای سبک‌ها و زبان‌ها شکل می‌گیرد و در رقصی افسونگرانه شاعر و خواننده را بی‌اراده به همراهی می‌کشاند. حال هرقدر همگنی پدیده‌ها و عناصر شعر درونی‌تر و پیوندها رمزآمیزتر، جذابیت آن بیشتر خواهد شد. در این زمینه می‌توان شعر طبیعت‌گرای سبک خراسانی را با شعر عارفانۀ سبک عراقی بررسی کرد که پیوندهای اولی بیرونی و تک‌‌وجهی است درحالی‌‌که دومی دارای پیوند درونی و چندوجهی است. از این جهت است که جذابیت شعر عارفانۀ سبک عراقی بیشتر است. این پیوندهای درونی سبک عراقی در سبک هندی به افراط می‌کشد و به فن‌آوری‌های ساده‌لوحانه می‌انجامد و سبکی که درواقع گشایشی در شعر فارسی بود به دردسر بزرگی تبدیل می‌شود یعنی هنر شعر حاصل تعادل و هماهنگی زبان، خیال و عاطفۀ شاعر است و این تعادل ضرورتِ ضرورت‌هاست البته عناصر دیگری هم هستند که به جذابیت و شورآفرینی آن می‌افزایند که از حوزۀ بحث ما خارج‌اند اما این نکته به بحث ما مربوط می‌شود که شعر برای این‌که از اعجاب‌انگیزی‌های غریب به عرصۀ ارتباط‌گیری صمیمانه وارد شود، زبان شاعر باید به زبان روزانۀ اهل زبان نزدیکی جوید اما این نزدیکی‌جستن زبان شعر با حوزۀ زبان محاوره (گفتگو) به این معنی نیست که باید زبان شعر را پیش پای زبان گفتگو قربانی کرد. شاعر باید بداند مرز میان زبان گفتگو و زبان شعر کجاست و آن مرز را باید تا حدود وسواس حفظ کند. به ابیات زیر توجه کنید:

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

(سعدی)

لطفی اگر کنی به نگاهی چه می‌شود

خشنود اگر شوم ز تو گاهی چه می‌شود؟

(فرخی سیستانی)

ای باد بهاری خبر از یار چه داری؟

پیغام گل سرخ سوی باده کی آری؟

(فرخی سیستانی)

اگر به خانۀ من آمدی،

برای من ای مهربان چراغ بیاور

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچۀ خوشبخت بنگرم.

(فروغ)

بی‌تردید نمونه‌های نقل‌شده شعر هستند و سرودن آن‌ها بسیار دشوارتر از نمونه‌های زیر است چرا که در آن‌ها از آرایه‌ها و صنایع رایج شعری استفاده نشده است. آن‌ها طبیعت زیبا دارند اما در نمونه‌های زیر که به‌نوبۀ خود زیبا و شورانگیزند زبان حامل آرایش‌هایی است که بر مفهوم و دریافت بسته شده است. خاقانی می‌خواهد بگوید «من صبح‌ها در زندان از دوری جهان آزاد گریه می‌کنم» این مفهوم را مستقیم بیان نمی‌کند بلکه آن را در تصاویر خیالی چنان پنهان می‌کند که خواننده پیش از مفهوم با تصاویر او ارتباط برقرار می‌کند و از آن لذت می‌برد. حال آنکه در نمونه‌های اول، خود مفاهیم‌اند که شوری در خواننده ایجاد می‌کنند.

صبح‌دم چون کله بندد آه دودآسای من

چون شفق در خون نشیند چشم خون‌پالای من

خاقانی

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

سیف فرغانی

[ستم‌های شما را با صبوری تحمل می‌کنم تا دوران قدرت شما هم سپری شود]

در این بیت هم ابتدا تشبیه‌های «تیرجور و سپر تحمل» و کنایۀ «سختی کمان» جلب نظر می‌کند بعد از آن است که تفکر شاعر دریافت می‌شود.

همچنین توجه کنید که چگونه ابزارها و اصطلاحات شطرنج را در بیت زیر وسیلۀ بیان مقصود می‌کند و اعلام می‌دارد که «شما هم از زوال در امان نیستید».

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد.

سیف فرغانی

به‌هرحال زبان ساده که قدما به آن سهل و ممتنع می‌گفتند نباید سبب سوء‌تفاهم باشد و هر اثری که دارای زبان نازلی است به بهانۀ سادگی، هنر پنداشته شود. چیزی که امروزه به شکل شعار گروهی از شاعران درآمده است. به نمونه‌های زیر توجه کنید:

هی ! یابو!

با مرده‌ای طرفی که به عزرائیل می‌گوید: گم شو

دوچرخه‌اش را هم به قیمت کمی از مرد مبارک‌دمی خریده

با یک نیم‌دایره برمی‌گردم اگر لب ترکنی به شکر خوردن.

باباچاهی، عصر پنجشنبه، شمارۀ ۴۱۴۲

راستی چه می‌شود اگر

شاعر بیدار شود و

ببیند

معین، خواب‌آلود

جلوی تلویزیون سیگار دود می‌کند.

بهزاد کشمیری‌پور، کارنامه شمارۀ هفتم

از دادن نمونه‌های دیگرخودداری می‌کنم. آنچه امروزه به‌عنوان شعر در مطبوعات منتشر می‌شود نه‌تنها از بعد زبان از هیچ بُعد دیگری متأسفانه به شعر نزدیک نمی‌شود. نه‌تنها طبق قاعده‌های معمول بلکه از نگاه قواعد و تئوری‌هایی هم که خودشان می‌گویند به شعر نزدیک نمی‌شود. به قول یدالله رؤیایی:

«شعر آسان‌یاب اصل گم‌کردۀ بی‌ریشه‌ای که جذب‌کنندۀ همۀ جنبه‌های منفی شعر امروز است

«شعر مطبوعاتی امروز» نتیجۀ یک سوءتفاهم است. سوء تفاهمی که حاصل کوشش‌های صمیمانۀ گروهی از شاعران برای کسب یک هویت تازه بود. ازآنجاکه این هویت تازه، ریشه‌هایش را در جایی غیر از فرهنگ و زبان ایرانی جستجو می‌کرد سر از خرقۀ نادوخته‌ای درآورد که منکر تمام ریشه‌های ایرانی فرهنگ است مانند شاخه‌ای حسن یوسف که در آب لیوانی می‌گذارند و فریبش می‌دهند تا ریشه بزند، این شاخۀ حسن یوسف آن‌قدر ریشه می‌زند که لیوان را پر می‌کند ولی هرگز نمی‌تواند روی پایۀ خود بایستد، برای ایستادن روی پایه نیاز به خاک دارد اما دریغ که خاکی نیست. شعر «مطبوعاتی» امروز به چنان سرنوشتی گرفتار شده است و زندگی نظام‌گسیختۀ امروز را بهانۀ پلشتی‌ها و بی‌نظمی‌های خود می‌کند. بدیهی است همۀ ما در دنیایی زندگی می‌کنیم که از دنیای رودکی، ‌حافظ، صائب، نیما، فروغ و متفاوت است پس کاملاً طبیعی است که حرف و سخن و نگاه ما با حرف و سخن و نگاه آنان فرق داشته باشد اما این متفاوت بودن دنیای ما سبب نمی‌شود که قوانین ابدی و ازلی هنر نقض شود، همان‌طور که جاذبه، یک قانون ابدی و ازلی در فیزیک است، خیال‌انگیزی و شورآفرینی هم یک قانون ابدی و ازلی در هنر است. فروگذاشتنِ آن و تن ندادن به هیچ قاعده و قانونی در جهت آن، تیغ کشیدن بر شریان شعر است.

همۀ انسان‌ها همیشه از طریق دهان غذا خورده‌اند چه غارنشین بوده‌اند چه در ایستگاه فضایی بوده‌اند چرا که مجرای دیگری برای خوردن غذا وجود ندارد همۀ انسان‌ها همیشه از آثار هنری توقع خاصی داشته‌اند چرا که هنر، جز آن وظیفۀ دیگری ندارد. روش‌های برآوردن توقع ممکن است فرق کرده باشد ولی اصل موضوع که فراموش نشده است نوع غذا و آشپزی فرق کرده ولی وظیفۀ غذاها که فرق نکرده‌است. آن‌ها باید مواد مورد نیاز بدن را تأمین کنند. کلیۀ قواعد و قوانینی که برای هنرهای مختلف در طول تاریخ فرمول‌بندی شده است در خدمت برآوردن آن توقع شورآفرینی والا است.

امروزه در کشور ما همچون سایر کشورها رشته‌های هنری در دانشگاه‌ها به صورت آکادمیک تحصیل می‌شود لذا بحث‌های دانشگاهی و آکادمیک تا حدودی از افتادن به دام ابتذال پیشگیری می‌کند و دانشجو در کلاس‌های دانشگاه تکنیک‌های مختلف آن هنر را در مکاتب مختلف می‌آموزد. تنها هنری که مسائل آن به صورت آکادمیک آموخته نمی‌شود شعر است. برخی مسائل شعر کلاسیک مثل عروض، بیان و آن‌ هم به صورتی ناقص در رشتۀ ادبیات فارسی که بیشتر دانشجویان آن در بهترین حالت علاقه‌مند به شعر و ادبیات هستند تدریس می‌شوند. شعر امروز و مسائل مبتلا به آن هنوز توجه مسئولین دانشگاهی را جلب نکرده‌است. این امر سبب بروز مشکلاتی در شعر فارسی می‌شود که به صورت آسان‌یابی و بی‌انضباطی خودنمایی می‌کند. امروزه نویسندگان مقاله‌های روزنامه‌ها بیش از شاعران در زمینۀ زبان آثارشان وسواس دارند.

شاعران امروز چنان شیفتۀ تئوری‌ها و روش‌های آن‌سوی مرزها شده‌اند که فراموش کرده‌اند که ویژگی‌های زبان و شعر فارسی با بسیاری از آن تئوری‌ها کژتابی می‌کند و با آن‌ها هماهنگ نمی‌شود. خود شعر فارسی با هزار سال سابقه و آن همه شاهکار لابد قوانین و قواعدی را داشته که با ویژگی‌های زبان فارسی هماهنگ بوده است. هرگونه نوآوری در شعر در عرصۀ زبان اتفاق می‌افتد اگر بین خواست شاعر و زبان هماهنگی وجود نداشته باشد. این شاعر است که شکست خواهد خورد پس باید به جستجوی راه‌هایی برآمد که با زبان هماهنگ‌اند و آن را از یک موقعیت عادی فراتر می‌برند.

شاعر امروز تعهد نداده که شعر موزون بگوید چرا که امروزه وزن را جزء ذاتی شعر نمی‌دانیم اما آن را ابزاری جهت زیبایی و نفوذ بیشتر شعر حساب می‌کنیم. وقتی آن را حذف می‌کنیم باید جای آن را با ابزارهای دیگری پر کنیم. مردمان امروزی از مشک و عنبر استفاده نمی‌کنند اما اجازه هم نمی‌دهند که بوی عرق بدنشان همه را از آنان گریزان سازد. آنان از عطرهای دیگری که امروزی هستند استفاده می‌کنند. چگونه است که شعر را از یک عامل زیبایی محروم می‌کنیم و به جای آن هیچ‌چیز نمی‌گذاریم؟

به‌هرحال بحث این مقدمه طولانی شد. علت آن هم این است که در میان مکاتب مختلف شعری که از شاخۀ تندرکیای–ایرانی شعر نو فارسی سر برآورده‌اند و شاعرانی که در این شاخه شعر گفته‌اند [شعر سپید شاملو ماجرای دیگری است] جلالی و شعرش ویژگی‌های ممتازی دارند که قصد ورود به شعر او تدارک این مقدمه را ضروری می‌کرد.

اینک کتاب شعر سکوت اثر بیژن جلالی پیش رویمان است. در این کتاب ۳۷۸ صفحه‌ای ۳۵۸ صفحه شعرهای جلالی است. مقاله‌هایی از عنایت سمیعی، بهاءالدین خرمشاهی، کامیار عابدی و دو مصاحبه از بیژن جلالی بقیۀ صفحات را اشغال کرده‌اند.

در جریان مطالعۀ کتاب انسان لحظه‌به‌لحظه با دغدغه‌ها، اندیشه‌ها و مکاشفات شاعری برخورد می‌کند که گویی چنان آهسته و آرام به شکار لحظه‌های شاعرانه‌اش می‌رود که دوست ندارد شعر او حتی برگی را بجنباند. حتی اعتراضات شطح‌گونه‌اش نیز چنان آهسته و شکیباست که انسان را به وادی سکون‌ها و سکوت‌های بودایی می‌کشاند.

کــاش تنــهایی

دیواری از بتن مسلـح بود

یا دری آهــنـی

کــه لااقــل

حقیقت دردنـاک آن را

در دسـت‌هـای خـود

و در ســر خــود

کــه بـه آن می‌کوبیم

حــس می‌کردیم

از جـهان تاریکی

بـه درآمده‌ام

و در آستـانۀ تو

ایستاده‌ام

ای روز

بـاخبرباش

از آمدنم

وبـاخبرباش

از همـت بلند

مـن

این آهستگی و شکیبایی گاهی چنان است که تصور می‌کنی زنی در نهایت زیبایی چنان سنجیده و چنان زیبا گام می‌زند که پنداری روی فرشی از ابر راه می‌رود.

تو رفـتـی

نه در پـشـت ابرها

نه آن‌ور دورتـرین

آسمــان‌هـا

تــو رفـتـی

و درانـتـهای چشم‌های مـن پنهان شدی

آنـچــه کـه گـفـتیم و شـنیدیم

آن را نه دیگری از من خواهد شنید

و نه آن را دیگری به من خواهد گفت

گفـتیم و شـنیدیم

و ظاهراً از گفته‌هامان

اثری نـیست

و اگر من و تو نیز آن‌ها را فراموش کنیم

جهان را از بزرگی

و بزرگواری دل‌هامان و گفته‌هایمان

یاد خواهد بود.

اما او به نازکی‌های هستی می‌اندیشد و نگاهی نازکانه به هستی دارد. درعین‌حال که کاملاً مفتون مفاهیم و اندیشه‌های انسانی است می‌کوشد از جریان خشن و توفندۀ زندگی امروزی دوری گزیند و اگر هم این جریان خشن جسم و جان او را زخم می‌زند او با بیانی تلطیف‌شده گوشه‌ای از آن را به عرصۀ بیان می‌آورد که ذهن و زبانش را نخراشد.

مرا دسـت بستـه مـی‌بـرند

و بـرچـشم‌های مــن نیز

دستمـال سیاهی می‌بندنـد

ولی مرا خوب یاد می‌آید

که برکــدام راه روان هستم

و بر کدام خاک گام بر می‌دارم

و مرا به کدام مهمانی می‌برند

و مـرا خــوابگــاه

در کدام خانه خواهد بود.

تا یادگار درختی در ذهن من

باقیست

تا در ماوراء چشم‌های بسته‌ام

ستارگان بی‌شمار سوسو می‌زنند

هرگز تن به ناامیدی نخواهم داد

زیرا امواج نادانی و شقاوت

مرا به ساحل‌های امید رانده است

و در این ساحل‌هاست

که تن من

چون خاشاکی،

بر امواج ابدیت خواهد رقصید.

شادی او شادی است، شادی به خاطر همه چیز است از آن نوع شادی‌ها که شمس به مولانا می‌آموخت و او را به آن توصیه می‌کرد، غم او نیز شادی است؛ غمی نیست که حاصل درماندگی‌های روزمره باشد؛ غمی است که از ساحل‌های گستردۀ جهان هستی برمی‌آید و در سرچشمۀ روشنایی‌ها که زایندۀ شادی‌ها و امیدهاست تن می‌شوید. به قول رودکی «شادی ز غم توام ز غم افزون است». یا به قول مولوی «دیدی که مرا هیچ‌کسی یاد نکرد / جز غم که هزار آفرین بر غم باد»

بر فراز غم‌های گذشته ایستاده‌ام

و پهنۀ امید را می‌نگرم

غم و امید چون شب و روز

بردل و جان ما حکم‌فرمایی می‌کنند

گاه از بلندی غمی پهنۀ امید را می‌نگریم

و گاه از بلندی امید پهنۀ غم را می‌پاییم

غم تو

چون تیری

درسینۀ من خلید

ولی غم تو

نشانه‌ای از توست

و هستی من

به این غم

آویخته است

شادی رفته

من

باز آمد

چون نوبهاران

یا چون گلی

که برشاخۀ سبزی

می‌شکفد

دیگر در جستجوی تو

به خاک نخواهم نگریست

زیرا تو

در قلب من هستی

و قلب من

با خورشید

می‌درخشد

او در بیان اندیشه‌ها و مکاشفات خویش زبانی ساده، دریافتنی و بی‌پیرایه به کار می‌گیرد که در بسیاری موارد لاغری زبان و فربهی اندیشه و اکتشاف آشکار است.

خداوندا

تو را نشناخت‌هام

فقط تو را

بسیار به سوی جهان دویدم

و مرا آرزوی رسیدن به جهان بود

ولی بسیار تند دویدم

زیرا جهان

فرسنگ‌ها در پشت سرمن است.

به هرحال شعر او در نحله‌ای ارزیابی می‌شود که ما آن را نحلۀ تندرکیاایرانی می‌نامیم و در این نحله بارزترین ویژگی شعر بی‌وزنی است اما او در این میان جزء ‌اقلیتی است که فارغ از ادعاست و اسیر بازی‌های ساده‌لوحانه در زبان و فرم نمی‌شود. از این جهت شعر او هیئتی یکپارچه پیدا می‌کند و کلمات در آن ساختار زبانی که او دارد هریک جای مناسب خود را پیدا می‌کنند و مجموعۀ شعر اندیشه‌ای اشراقی را که رنگی از رمانتیسم فرانسوی را تداعی می‌کند در حوزۀ عرفان شرقی به خصوص بوداییهندی به نمایش می‌گذارد. دغدغۀ معنا و مفهوم که او خود نیز در مصاحبه‌ای به آن اشاره می‌کند و تلاش و تعجیل در جهت رساندن آن به مخاطب با صمیمیتی آکنده از آرامش و وقار در همۀ شعرهای او به چشم می‌خورد. او می‌کوشد برای اندیشه‌های انسانی خود مصداق‌هایی عادی پیدا کند و با بارور کردن مصداق‌ها ناگهان به سوی شعر پرواز کند. کاری که متاسفانه کمتر به اوج‌های دلخواه او نزدیک می‌شود چرا که از نظر من او همیشه نیمی از شعر را در اختیار دارد؛ نیمی از شعر که همانا دریافت اشراقی از مفاهیم و جهان هستی است. نیمی از شعر که بسیاری از شاعران در آن لنگ می‌زنند، اما او نیمی دیگر را در اختیار ندارد؛ نیمی دیگر که ابزار است. در واقع او به شکلی بدوی و بدون هیچ کوششی سعی می‌کند در حوزۀ زبان به شعر نزدیک شود. در تمام مدتی که شعر جلالی را می‌خواندم احساس می‌کردم شاعر به زبانی دیگر می‌اندیشد سپس اندیشۀ خویش را به فارسی ترجمه می‌کند و ازآنجا که ترجمه می‌کند در بند آن نیست که از ابزارهای عادی شعر فارسی مثل وزن و قافیه استفاده کند. شاید او عمداً از این امور فاصله می‌گرفت، اما چیزی را جانشین آن نمی‌کرد. برخلاف شاملو که او هم به قول فروغ «اسیر مفاهیم بود» ولی هیچ فرصتی را برای خلق موقعیت‌های شعری در زبان فوت نمی‌کرد درحالی‌که مفاهیم شعر شاملو مفاهیمی است که در اختیار دیگر شاعران هم بوده اما زبان، بیان، آهنگ و تصاویر او در آثار زبده‌اش از دسترس دیگران کاملاً دور بود. باید ازاین‌جهت بسیار تأسف خورد که شعر جلالی با مفاهیم دیگرگونه و دریافت‌های تازه‌اش، در حوزۀ زبان، لحن و موسیقی تهی‌دست است. به سوی شعر حرکت می‌کند ولی به آن نمی‌رسد. به قول سنایی «پَر بُوَد لیک اوج پَر نبود».

از این جهت بود که من یاد آن سخن شمس تبریزی افتادم در مقالاتش که خطاب به مولانا اوحدالدین کرمانی گفت: برای هم‌نشینی با من باید همۀ تعینات صوفیانۀ خویش را ترک کنی. یعنی که تو اهل این معنی نیستی. طبیعت نرم و آرام جلالی که از هرگونه هیاهویی پرهیز و پروا می‌کرد مانع شعله‌پذیری و بی‌پروایی‌هایی می‌شد که مستلزم رسیدن به شعر است. برای این‌که مستدل سخن گفته باشیم چند شعر جلالی را همراه چند شعر خوب ترجمه از شاعران مختلف نقل می‌کنیم و از خوانندگان تقاضا می‌کنیم شعرهای جلالی را از آن میان انتخاب کنند.

(۱)

روز تا نهایت

مرگ آمده است

و آن ورِ مرگ را روشن کرده

و دیگر مرا در مرگ

آرامشی نیست

و دیگر مرا از روز

گریزی نمانده است

(۲)

روزی

خواهیم دانست

که مرگ را هرگز

یارای آن نیست

که مارا

از آنچه روانمان یافته

برباید

زیرا یافته‌هایش

با او یگانه‌اند.

(۳)

شب خاموش

زیبایی مادر را

و روز پرهیاهو

زیبایی کودک را

داراست.

(۴)

ای سبزۀ کنار راه

ستارگان را

دوست می‌دارم

خواهی دید

که رؤیاهای تو

چون گلی

خواهند شکفت

(۵)

روز همان وصل است

و در وصل

نه مجال رفتنی هست

نه مجال ماندنی

(۶)

آری

در تنهایی گریستم

زیرا غمی گران

بر دلم

نشسته بود

اما اشک‌هایی که از دو دیده فرو می‌ریزم

دلم را تسلی می‌بخشد

(۷)

باید بخار شد

و به نیستی گرایید

و در زیر نگاه درخشان خورشید

در چرخش سرگیجه‌آوری

بالاتر رفت

و با آسمان آبی یکی شد

و بر تنها

و بر خاک

با شفقت نگریست

(۸)

لذات این جهان را چشیدم

دیگر از کودکی اثری نمانده

از جویبار جوانی نیز

جز اثری مبهم

در کنارۀ افق باقی نیست

بهار عمر سپری شد

تابستان نیز گذشت

دیگر هیچ تقاضایی

از زندگی ندارم.

همه می‌دانیم که شناخت اینکه کدام شعرها از جلالی است آسان نیست. حالا ما شاعران را به ترتیب برای شما اعلام می‌کنیم:

شعر شمارۀ ۱ جلالی، شمارۀ ۲ تاگور، شمارۀ ۳ تاگور، شمارۀ ۴ تاگور، شمارۀ ۵ جلالی، شمارۀ ۶ گوته، شماره‌ی۷ جلالی، شمارۀ ۸ هولدرین. این شباهت و یکسانی شعرهایی که زبان اصلی آن‌ها فارسی است با شعرهایی که زبان اصلی آن‌ها فارسی نیست از کجا ناشی می‌شود؟ مگر نه اینکه شعر بودن ِشعرها در جریان انتقال از زبان مبدأ به زبان مقصد فرو می‌ریزد؟ این شامل زیبایی‌های عاطفی، زبانی، موسیقایی و فرهنگی است. آنچه از شعر به زبان دیگر قابل‌انتقال است تفکر شاعر است. من همیشه فکر می‌کنم اگر کلمات ساقی، جام جم، می و نرگس از شعر فارسی به زبانی دیگر ترجمه شود خواننده از آن‌ها چه خواهد فهمید؟ چرا که این‌ها در فارسی دارای پیشینۀ فرهنگی گسترده‌ای هستند که کاملاً ‌ایرانی است. چگونه یک مترجم فرانسوی (مثلاً) ‌برای آن‌ها نظیره‌سازی خواهد کرد و آن عاطفه و فرهنگ گسترده‌ای را که در اعماق خود وارد حوزۀ انباشته از مه و دود است به آن زبان منتقل خواهد کرد؟ اصولاً بدون آن پیشینه از این اصطلاحات و کلمات چه خواهد ماند؟ هنگامی که شعری ترجمه را می‌خوانم واقعاً دلم می‌خواهد بدانم این فکری که پیش روی من است در زبان اصلی چگونه در حوزه‌های عاطفی آن زبان بیان شده است. و به همین نحو وقتی نوشته‌ای که در فارسی شعر نامیده می‌شود در حد یک ترجمه عرضه می‌شود از خودم می‌پرسم آیا این شعر است؟ پس سایر عناصر شعری آن کجاست؟ اگر چنین باشد و حدود شعر به همین ترجمه‌ها ختم می‌شود و مترجمان ما چنان مهارتی یافته‌اند که شعر هندی، آلمانی، عربی، ‌ترکی، اسپانیایی و را به صورت شعر به فارسی ترجمه می‌کنند در چنین وضعی چه نیازی هست که عده‌ای این همه ریاضت می‌کشند تا نوشته‌هایی در حد آن‌ها یا کمتر از آن‌ها را به خورد خواننده بدهند؟! بهتر نیست این کالا را هم چون کالاهای دیگر وارد کنیم؟

این مسائل را دربارۀ شعر جلالی طرح می‌کنم چرا که شعر او در آن نحلۀ شعری که گفتیم کار ارزشمندی است. دست‌‌‌‌‌‌‌کم انسان را به فضاهای فکری سالمی هدایت می‌کند. علاوه بر این در حوزۀ زبان از نحو سالمی بهره‌مند است. اگر چه امواج عاطفی آن کوتاه و کم‌جان است و در همان حدود نثر درجا می‌زند. اگر بنا را بر این بگذاریم که شعر عبارت است از یک جهش فکری در ابتدایی‌ترین حوزۀ بیانی، باید دو سوم نثر عرفانی فارسی و عربی را شعر محض تلقی کرد درحالی‌که نویسندگان آن‌ها هرگز ادعای شعر نکرده‌اند و با عنوان‌های شطح و طامات از آن‌ها نام برده‌اند، با این علم که شعر حوزۀ بیان، ابزار و تکنیک خاص خود را دارد. اگر بنا باشد این بحث را به سوی گرایش‌های گوناگون نوشته‌هایی که امروزه در مطبوعات به عنوان شعر منتشر می‌شود بکشیم با امواج توفانی ابتذالی مواجه خواهیم شد که پیامبرانش تحت نام نوآوری و راه‌گشایی به چشم شعر و زبان فارسی خاک می‌پاشند و پشت نام تئوریسین‌های غربی کپرها و زاغه‌های آلودۀ خود را کاخ‌هایی معرفی می‌کنند که رونق کاخ‌های بزرگان شعر فارسی از رودکی و فردوسی تا نیما از حافظ تا فروغ ورا از جلوه می‌اندازد. و بدین‌سان با چماق معاصر بودن، پست مدرن بودن، نوآور و بدعت‌گذار بودن همه را مرعوب می‌کنند و حاضرند برای یک شب روشن داشتن چراغ‌موشی خود، خورشید را برای ابد خاموش کنند.

متأسفانه ما در شرایطی و موقعیتی زندگی می‌کنیم، که همواره از قافله عقب هستیم. طبیعی هم هست که چنین باشد زیرا اولاً شرایط اجتماعی ما و ساختار زندگی ما از جوامعی که تئوری‌های جدید در آن‌ها و براساس نیاز آن‌ها شکل می‌گیرد متفاوت است و ما معمولاً چشم‌بسته آن‌ها را می‌پذیریم و با شرایط فرهنگی خود آن‌ها را سازگار نمی‌کنیم. ثانیاً هم از نظر مکانی و هم از نظر زمانی از آن‌ها دور هستیم لذا هنگامی که اندیشه‌ای مطرح می‌شود ما تازه با آن آشنا شده‌ایم و با آن درگیریم، و درگیریه‌ایمان نیز معمولاً مذهبی و ایمانی است. خود را به آن اندیشه‌ها سنجاق می‌کنیم بدون اینکه توجه کرده باشیم جامعۀ مبدأ اندیشه را رد کرده و اینک تفکر رواج یافته است و درحالی‌که ما بر طبل پست‌مدرنیسم می‌کوبیم و به تبع آن در عرصۀ زبان [به جای ساده‌(سهل و ممتنع)‌نویسی] نازل‌‌نویسی می‌کنیم، دیگران به «پرش‌های کیهانی» می‌پردازند. مشکل اصلی این است که ما فکر می‌کنیم وظیفۀ ما برآوردن نیاز جامعۀ جهانی است و ازاین‌طریق نیاز و سلیقۀ جامعۀ خود را به فراموشی می‌سپاریم. خاک خودمان را رها می‌کنیم و در هوای دیگران نفس می‌کشیم.

نگارنده بر این عقیده استوار است که مسائلی که جلالی در شعرش مطرح می‌کند جذاب‌تر و اصیل‌تر از مسائلی است که سپهری مطرح می‌کرد اما آنچه سپهری مطرح می‌کرد در حوزۀ شعر است و در مواردی شعر محض است اما کار جلالی در حوزۀ نثر است. اگر او می‌توانست اندیشه‌های خود را با همین سادگی وارد حوزۀ شعر کند بی‌تردید آوازه و اعتباری فراتر از سپهری کسب می‌کرد. یکی از دوستان که نسبت به این مورد کنجکاو بوده است چند شعر جلالی را با حداقل تغییرات موزون کرده است که ما نقل می‌کنیم. او در این کار تنها عنصر وزن را وارد شعر جلالی کرده است. ببینیم اثرگذاری آن‌ها چقدر تغییر کرده است.

نسخۀ جلالی:

روز زندگی مرا

تسخیر کرده است

و به هر سوی

که روی می‌آورم

روز است

روز،

زندگانی مرا

فتح کرده است

و به هر طرف نگاه می‌کنم

قامت بلند روز

پیش رویم است

گنج روزها

گنج ساعت‌ها

که به رایگان می‌رود

و مابر این امید هستیم

که بر گنجی دست یابیم

گنج روزها

به رایگان

می‌رود ز کف

لیک ما هنوز

فکر می‌کنیم

گنج بی‌نهایتی در انتظار ماست

انبوه فکرهای من

چون درختان وحشی هستند

که بی‌هیچ قانونی سر به فلک کشیده‌اند

آیا همین خورشید روز است

که شاخ و برگ آن‌ها را به خود می‌کشد

فکرهای من

درخت‌های بیشه‌های وحشی‌اند

که به سوی آسمان

سر کشیده‌اند

جذبۀ کدام آفتاب

شاخ و برگ بیشۀ مرا

می‌کشد به سوی خویش.

گرچه در سرزمین مرگ

به راه دیگری می‌روی

ولی نیمی از من

همراه توست

گرچه در سرزمین زندگی

به راه دیگری می‌روم

ولی نیمی از تو

همراه من است

گرچه در دیار مرگ

توی راه دیگری

گام می‌زنی

نیمی از وجود من

همره شماست

گرچه در دیار زندگی

توی راه دیگری

گام می‌زنم

نیمی از وجود تو

در کنار ماست

همان‌طور که مشاهده می‌کنید تغییرات اندکی بر شعر جلالی وارد شده است ولی میزان تأثیرگذاری کاملاً متفاوت است. ناگزیر اینجا باز به همان نکته اشاره می‌کنم؛ درست است که وزن ذاتی شعر نیست ولی یکی از ابزارهای بسیار مهم شورانگیزی و ایجاد ارتباط شعر است. همچنین ملاحظه می‌شود که با همان واژه‌های جلالی هم می‌شود این مسائل را موزون کرد و وزن نه‌تنها مزاحمتی برای زبان شاعر ایجاد نکرده بلکه کلمات او را وارد یک حوزۀ عاطفی خاصی هم کرده است.

اینجانب درعین‌حال که بر ارزش‌های ارثیۀ معنوی جلالی پای می‌فشارم همچنان تأسف می‌خورم از اینکه هیاهوی برپا شده در اطراف شعر نو فارسی با عنوان‌های مدعی و پرطمطراق، استعدادهای شعر فارسی را به‌تدریج تلف می‌کند و ظاهراً نمی‌توان برای آن پایانی تصور کرد.


برچسب ها : ,
دسته بندی : پرونده , شماره ۴۳
ارسال دیدگاه