آخرین مطالب

» پرونده » نگاهی به رمان مرشد و مارگریتا

نگاهی به رمان مرشد و مارگریتا

منصوره تدینی میخاییل بولگاکف (۱۹۴۰–۱۸۹۱) در کی‌یف اوکراین در خانواده‌ای اهل مذهب و الهیات متولد شد. او راه پدر را که دانشیار و مدرس الهیات در دانشگاه بود، ادامه نداد و به جای آن به تحصیل پزشکی پرداخت. بعد ادبیات و نوشتن را برگزید و آثار مهمی در ادبیات روسیه پدید آورد، که اغلب در […]

نگاهی به رمان مرشد و مارگریتا

منصوره تدینی

میخاییل بولگاکف (۱۹۴۰۱۸۹۱) در کییف اوکراین در خانواده‌ای اهل مذهب و الهیات متولد شد. او راه پدر را که دانشیار و مدرس الهیات در دانشگاه بود، ادامه نداد و به جای آن به تحصیل پزشکی پرداخت. بعد ادبیات و نوشتن را برگزید و آثار مهمی در ادبیات روسیه پدید آورد، که اغلب در زمان حیاتش اجازۀ چاپ نیافتند. همچنان که پدر و برادر او پس از انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ به عنوان ضدانقلاب فراری بودند، او نیز در عرصۀ ادبیات و داستاننویسی مطرود حکومت بود و فقط بهخاطر نمایشنامۀ گارد سفید که مورد توجه استالین و مردم قرار گرفته بود و پس از آنکه برای چاپ آثارش یا خروج از کشور درخواست داد، شغل کوچکی در تئاتر برای امرار معاش به او داده شد تا در روسیه بماند و زندگی کند.

بولگاکف نیز مانند برخی بزرگان ادبی، از فرط ناامیدی دست به سوزاندن نوشته‌های خود زد و اگر تلاش‌های همسر سومش، النا شیلوفسکی نبود، روسیه و جهان چند اثر ادبی مهم خود را از دست میداد. شخصیت همین زن است که در سال‌های آخر ویرایش رمان مرشد و مارگریتا، دستمایۀ خلق شخصیت مارگریتا شده است و شباهت زیادی بین روایت مارگریتا و روابطش با مرشد، با زندگی خود بولگاکف و یلنا وجود دارد. مقایسۀ تاریخ اولین چاپ این رمان (۱۹۶۷ چاپ با سانسور و ۱۹۷۳ بدون سانسور) با تاریخ مرگ بولگاکف (۱۹۴۰) از ممنوعیت چاپ این کتاب وهمچنین اغلب آثار او در زمان حیات حکایت دارد. او نوشتن کتاب را تا چهار هفته پیش از مرگش ادامه داد و همسرش یک سال پس از مرگ او در ۱۹۴۱ آن را آمادۀ چاپ کرد، ولی تا چند دهۀ بعد و تا پس از پایان حکومت استالینی اجازۀ نشر نیافت. البته نخستین داستان‌های او درآغاز دهۀ بیست، بدون امضا یا با نام مستعار چاپ می‌شدند، ولی برخی از این آثار از بین رفته‌اند و سایر آثارش که رنگ و بوی انتقاد از حکومت کمونیستی داشتند، اجازۀ نشر نیافتند.

دربارۀ بولگاکف و رمان مرشد و مارگریتا بسیار مطلب نوشته شده و از زوایای مختلفی به او و آثارش نگریستهاند؛ عباس میلانی، مترجم کتاب، به نقل از منتقدی آمریکایی، لیست آثار مربوط به بولگاکف به زبان انگلیسی را هزار و صد مقاله و کتاب و بیش از صد کتاب و مقاله را فقط مربوط به مرشد و مارگریتا ذکر می‌کند. به همین نسبت زوایای نگرش به آثار او از سوی منتقدان هم بسیار گسترده است. ازآنجاکه روایت مسیح و مصلوب شدن او بخش مهمی از این رمان را در بر دارد، برخی برآنند که بولگاکف با نگاهی مذهبی این رمان را نوشته است. در این جستار بیشتر از این منظر به بولگاکف و آثارش توجه شده است. به نظر میرسد بولگاکف همانقدر که به حکومت کمونیستی و اعتقادات آن و روابط حاکم بر جامعۀ روزگار خود انتقاد دارد، خلاف نظر برخی منتقدان، از مذهب هم بری است، به این دلیل آشکار که حاضر به ادامۀ راه پدرش که یک دانشیار الهیات بود نشد و علاوهبرآن، در این داستان، توصیفات او از مذهب، شیطان، مسیح و آدم‌ها وارونۀ اعتقادات رایج مذهبی است و بعداً با ذکر نمونه‌هایی به آن خواهیم پرداخت.

در رمان مرشد و مارگریتا سه روایت جداگانه به موازات هم پیش می‌روند و فقط در پایان داستان متوجه قرائنی که آن‌ها را به هم میپیوندند، می‌شویم:

۱. روایت شیطان و مردم مسکو، که جامعۀ بلشویکی آن روزگار را زیر ذره‌بین میگذارد.

۲. روایت مرشد و مارگریتا، که شبیه روابط بولگاکف و النا، همسر سومش است.

۳. روایت مسیح و پیلاطس در رم باستان، که داستانی است که توسط مرشد نوشته می‌شود و مشابه روایت تاریخی آن است.

سبک رمان آمیخته با طنز و فراواقع است و جایگاهی وارونه از شیطان به تصویر میکشد. جملۀ گوته در فاوست، بهصورت براعت استهلالی بر پیشانی کتاب، بر این جایگاه وارونه و محتوای غیرمذهبی کتاب دلالت دارد: «سرانجام بازگو کیستی، ای قدرتی که به خدمتش کمر بستهام؛ قدرتی که همواره خواهان شر است، اما همیشه به خیر عمل میکند

عمل خیر شیطان در این داستان، رسوا کردن خیراندیشان ظاهری است؛ آن‌ها که خود را برای دنیا و جامعه خیر مطلق معرفی می‌کنند و درواقع چیزی جز شرّ مطلق نیستند. شیطان با مرشد و مارگریتا بدی نمی‌کند و آن‌ها تنها کسانی‌اند که شیطان دوستشان دارد و به آن‌ها احترام می‌گذارد و یاری‌شان می‌کند. برخی آوردن روایت مسیح و پیلاطس را دلیلی بر گرایش‌های مذهبی بولگاکف می‌دانند، ولی توصیفات او از شیطان و سایر وقایع چنین دلیلی را تأیید نمی‌کند و به نظر می‌رسد که بولگاکف این داستان مذهبی را هم برای بیان شرایط و روحیات پیچیدۀ انسان امروزی به کار گرفته است. شاید بتوان گفت شخصیت مسیح در این روایت، نمادی از خود بولگاکف و انسان روزگارش است، که مانند او به صلابه کشیده شده و در دنیایی سراسر اجبار و فساد و عدم فهم و درک عذاب می‌کشد و دوام نمی‌آورد. او همین مشابهت را درخلق شخصیت مرشد هم تأکید می‌کند؛ و چهبسا در روایت شخصیت پونتیوس پیلاطس، گوشه چشمی به استالین هم دارد که در عین دیکتاتوری و کشتار، گاه توجه و کمک اندکی به بولگاکف کرده است.

طبعاً هر نویسندۀ بزرگ دیگری هم که در شرایط آن روزگار روسیه و در عصر استالین میزیسته و ادبیات فرمایشی و کلیشهای را نمی پذیرفته، این شرایط اجتماعی در مرکز توجهش واقع می‌شده، ولی این به معنای بیتوجهی به‌ سایر دغدغههای فلسفی و مهم بشری نیست و البته که بولگاکف نیز این دغدغهها را دارد و در جایجای آثارش، به‌خصوص مرشد و مارگریتاآن‌ها را بازتاب می‌دهد. در‌ واقع مذهب و شرح آن، در این داستان، فقط محمل و دستاویزی برای بیان دنیایی امروزی و مادی و در محور آن انسان است؛ کاری که حافظ هم در قرن هشتم هجری با اصطلاحات عرفانی کرده است.

زندگی خود بولگاکف در آن شرایط خفقان و در برابر آن ادبیات کلیشهای و فرمایشی، مانند شرایط مرشد و مارگاریتا است و داستانی که او می‌نویسد مانند داستان مرشد، امکانی برای خوانده شدن و انتشار در جامعه ندارد. او هم مانند مرشد در جامعۀ خود مطرود و مغضوب است، تا حدّی که به خطر می‌افتد و به دشواری زندگی می‌کند و بهناچار درخواست مهاجرت از روسیه می‌دهد. نشانه‌های بسیار دیگری نیز روایت درونداستانی را به زندگی واقعی نویسنده پیوند می‌زند؛ او هم مانند مرشد، کتاب خود را می‌سوزاند و مارگریتا آن را نجات می‌دهد. دربارۀ اضافه کردن شخصیت مارگریتا به داستان که فقط پس از آشنایی باهمسرش، النا وارد رمان شد، گفته می‌شود که بولگاکف عشق را، همچون مدرنیستهای معاصر خود، تنها عامل نجات انسان می‌داند. البته که این در زندگی شخصی خود او صادق بوده و النا نیز مانند مارگریتا آخرین و تنها پناه بولگاکف و از آن مهم‌تر نجاتبخش زندگی ادبی و هنری او و بسیاری از آثارش بوده است.

در جامعه‌ای که بولگاکف و مرشد را طرد و منزوی می‌کند و روابط انسان‌ها و رفتارهای آنان کلیشهای و پر از تظاهر و دروغ و چاپلوسی است، شیطان با دستیارانش وارد مسکو می‌شود و این آدم‌ها را بازیچۀ خود و درنهایت نابود می‌کند. همچنین شیطان حرص و طمع مردم عادی را وسیلۀ افشا و نابودی آن‌ها قرار می‌دهد. این چگونه شیطانی است که صفات منفی بشری را دوست ندارد و با رفتاری خداگونه با بدی‌ها مقابله می‌کند؟ چرا جایگاه خدا و شیطان در این داستان وارونه شده است؟ و چرا از میان شرارتهای بشری، بیشتر به نوع اجتماعی و روزمرۀ آن و فساد و بوروکراسی توجه می‌کند و چرا مانند متون مذهبی به سراغ گناهان دیگر بشری و مسائل اعتقادی نمی‌رود؟ چرا مسیح بدون هیچ توان و معجزهای مصلوب شده؟ بالعکس بولگاکف گویی اعتقادات مذهبی را به سخره می‌گیرد و ساختار متداول مذهب و آیین‌های مذهبی را می‌شکند و وارونه می‌کند. پاسخ این چراها ما را با مضامین غیرمذهبی کتاب روبرو می‌کند. اگر به رفتار شیطان و دستیارانش و به‌خصوص به میهمانی بزرگ او توجه شود، شکستن هنجارهای مذهبی و آیین‌ها بهوضوح مشخص است؛ مجلس رقص در عالم بالا، در فضای بهشتمانند و پرشکوهی، با موسیقی و رقص و شراب تصویر می‌شود و متعلق به شیطان و اطرافیانش است نه خداوند: «… باد سردی بر پشت مارگریتا میوزید؛ به عقب که نگاه کرد دیوار مرمری را دید که از آن چشمۀ شرابی قلقلکنان بیرون می‌زد و به داخل ظرفی از یخ می‌ریختطوطیان سینهسرخ و دمسبز بر درختان لیانا لمیده بودند و گاه از شاخهای به شاخۀ دیگر میپریدند و با فریادی نافذ میگفتند: سرمستم! سرمست!… دیری نپایید که جنگل به انتها رسید و به جای هوای گرم و دم‌کردۀ آن، هوای خنک تالار می‌آمد که ستونهایش از سنگ زرد بود و هزار شعله از هر یک ساطع بود. تالار رقص نیز مانند جنگل خالی بود….» (بولگاکف،۱۳۸۸: ۲۹۱۲۹۳).

واکنش‌های مقامات مسکو در برابر شیطان و عملکرد او اغلب یادآور رفتار کا.گ.ب در برابر مخالفان سیاسی و همچنین بوروکراسی حاکم بر روسیه است. رفتار و روحیات آدم‌ها هم تظاهر، چاپلوسی و منفعتپرستی کارمندان و مردم آن زمان را به خاطر می‌آورد و شیطان با رفتاری خداگونه این آدمیان را افشا و رسوا و مجازات می‌کند. می‌بینیم که مذهب در این داستان امری نمادین است و آن کس که کُره را در دست می‌چرخاند و آدمیان را بازی می‌دهد شیطان است نه خدا: «ولنداز حرف زدن دست کشید و شروع کرد به چرخاندن کرهاش….». (همان: ص۲۸۳).

بولگاکف بدینگونه دست به واسازی (Deconstruction) مفاهیم بشری دربارۀ جهان می‌زند و سعی می‌کند به شیوهای نو جهان را بفهمد.

اگر این داستان تم مذهبی دارد و اگر بولگاکف مانند پدرش گرایش مذهبی دارد، پس چرا مجلس شیطان آن‌قدر مطبوع، لذتبخش و دوستانه توصیف شده است؟ و چرا مارگریتا هنگام ترک مهمانی شیطان غمگین است و کلمات او بار اندوه و حسرت دارند: «ناگهان افسردگی تیرهای در قلب مارگریتا موج زد. احساس غبن می‌کرد. کسی در فکر پاداش زحماتش در مجلس رقص نبود و کسی مانع رفتنش نشد. جایی برای رفتن نداشت. حتی فکر برگشتن به خانه اعماق روحش را برمی آشفت و میافسردبا خود اندیشید: اگر بتوانم از اینجا خارج شوم، یکسر می‌روم به رودخانه و خودم را غرق می‌کنم.» (همان: ۳۱۳).

بحث ناخودآگاه متن و استفاده از کلماتی با بار مثبت یا بار منفی هم در جاهایی از متن پیش می‌آید و بحث هماهنگی منظر روایت (Tone) با لحن متن (Mode) مطرح می‌شود. می‌توان نتیجه گرفت که بولگاکف هم مانند حافظ روایات مذهبی را در معانی تمثیلی به کار می‌گیرد و درواقع از اصطلاحات و ظواهر مذهبی برای بیان مضامینی غیرمذهبی استفاده می‌کند.

در جایی می‌گوید: «بیچارههایی مثل من و تو جز به ماوراءالطبیعه به کجا می‌توانند ملتجی بشوند؟ پس بیا ببینیم در آن جهات چه پیدا می‌کنیم؟ مارگریتا گفت:… گور پدر این کلمات قلنبهسلنبۀ ماوراءالطبیعه یا غیرماوراءالطبیعه، این‌ها به من چه ربطی دارد؟در همین لحظه، صدایی تودماغی از پشت پنجره شنیده شد: آرامش ارزانی شما باد! مرشد حیرت کرد، اما مارگریتا که به خوارق عادت خو کرده بود، فریاد زد: عزازیل است! چقدر عالی است! زیر لب به مرشد گفت: دیدی تنهایمان نگذاشتهاند!» (همان: ۴۱۰).

در جایی دیگر مرشد خطاب به ایوان در بیمارستان می‌گوید: «خداحافظ حواری من و کمکم در هوا آب شد. ناپدید شدآیا مرشد به وسیلۀ ابلیس به مسیح مبدّل شده و آیا ابلیس همان خداست یا خود انسان است؟ وارونگی مضامین بهظاهر مذهبی به حدّی است که گاه رنگوبویی کفرآمیز به خود می‌گیرد.

بولگاکف در داستان قلب سگ هم، که کمی پس از مرگ لنین نوشته شده، به مضامینی مشابه می‌پردازد و در کنار پرداختن به مسایل جامعۀ ایدئولوژیزدۀ روزگار خود و شبیهسازی رفتار حزب کمونیست با مردم، مفاهیمی عمیق و انسانی را مطرح می‌کند. نتیجه‌ای که جامعه به دست آورده، حاوی شکستی تلخ است؛ بولگاکف با نبوغ ذاتی خود، در روزگاری که هنوز بسیاری به انقلاب کمونیستی روسیه دل بستهاند، بسیار زود این نکته را فهمیده است. در داستان قلب سگ جراح ماهری دست به آزمایشهایی در زمینۀ پیوند عضو بین انسان و حیوان می‌زند و قلب انسانی را در بدن سگی پیوند می‌زند. سگ بهتدریج ظاهری انسانی پیدا می‌کند، اما در باطن همچنان سگ است و به انسان‌ها آسیب می‌زند؛ یعنی فقط ظاهرش تغییر کرده است. درواقع این همان جامعه‌ای است که با فشار حزب کمونیست ادای عدالت و برابری طبقاتی را درمیآورد، ولی نوع تازه‌ای از خشونت و دیکتاتوری را پیریزی می‌کند. در کنار این نمادپردازی برای مضمون محوری، در روابط بین جراح و مأموران حکومتی هم باز انتقادهای دیگر خود را از این جامعه و جو اختناق و وحشتی که ایجاد کرده‌اند، به تصویر می‌کشد.

وارونگی در رمان مرشد و مارگریتا گویی مشخصه ای سبکی و در حدّی است که در جامعۀ مدرن مسکو اتفاقاتی عجیب و جادویی رخ می‌دهد، ولی در جامعۀ کهن مسیح و پیلاطس، همهچیز واقع‌گرایانه و معمولی و به دور از راز و رمز تصویر می‌شود.

زمان وقایع هم در این روایتهای موازی، باز بر این مشابهت تاکید دارد؛ یعنی روایت مسیح و پیلاطس در اورشلیم، طی سه روز از چهارشنبه تا شنبه می‌گذرد و ظهور شیطان در مسکو و ماجراهایی که پدید می‌آورد هم در همین سه روز، از چهارشنبه تا صبح یکشنبه جریان دارد. عباس میلانی، مترجم کتاب، در مقدمۀ کتاب می‌نویسد: «زمانهای موازی و سرنوشت‌های موازیزمان نگارش بولگاکف و شرایط سال‌های آخر زندگی او هم با زمان نگارش مرشد، نویسندۀ درون داستان و شرایط زندگی‌اش مطابقت دارد و این‌ها همه اشاراتی هستند به مضمون محوری داستان که انتقاد از جامعۀ آن روزگار شوروی است.

بعد از مرگ جسمانی مرشد و مارگریتا توفان تمام می‌شود و رنگینکمانی آسمان را فرامیگیرد و روح آن دو پرواز می‌کند. (همان: ۴۱۹). نکتۀ جالب این است که این داستان دو سه دهه پیش از رمان صد سال تنهایی مارکز نوشته شده، ولی چون چاپ آن به تعویق افتاد، این خلاقیت و هنر بولگاکف، بهسبب خفقان حاکم بر شوروی، مانند نظریات فرمالیستهای روس، تا مدت‌ها از نظر ادبیات جهان پنهان ماند.

سبک نگارش آمیخته با طنز و فراواقع بولگاکف در این داستان، درعینحال یادآور نوعی قابهای نقاشی تودرتو است؛ نویسنده‌ای که داستان زندگی نویسندۀ دیگری را می‌نویسد که بسیار شبیه خود اوست و آن نویسنده هم روایت مسیح و پیلاطس را می‌نویسد که با این روایتها مشابهتهایی دارد. این شخصیت‌ها و وقایع گاه آن‌چنان نزدیک و مشابه هستند که گویی یکی هستند یا علیرغم لایه‌های مختلف وجودی که در آن زیست می‌کنند، به جهان یکدیگر رخنه می‌کنند. مکانها هم همین‌طور هستند و گویی مسکویی که بولگاکف در تسخیر شیطان تصویرش می‌کند، همان اورشلیمی است، که شیطان آن را می‌نویسد. گویی مسیح، شیطان و خود بولگاکف به یک صلیب کشیده می‌شوند؛ صلیب جهالت و حرص و طمع و فساد دیگران. درواقع انسانی که در دنیایی وارونه و پر از فساد رها شده است و چاره‌ای جز انتخاب بین خدا و شیطان، فساد و مبارزه با آن، آزادی و اختناق ندارد، به مسلخ برده و قربانی می‌شود؛ حال یا چون مسیح بر صلیب کشیده می‌شود یا در بیمارستان روانی چون مرشد نابود می‌شود.

می‌بینیم که مضامین اصلی داستان، علاوهبر انتقاد از توتالیتاریسم حاکم بر شوروی، به مضامین عمیق فلسفی و انسانی هم میپردازد. عباس میلانی در مقدمۀ خود بر این کتاب، به مضامینی چون جبر و اختیار، عرفان و مادی‌گری، عشق و مرگ وهم اشاره می‌کند؛

عشق از نظر بولگاکف، شاید نجاتدهنده باشد و از این جهت به نویسندگان مدرن نزدیک استولی این عشق هم گویی مجذوب شیطان است و علاوهبر سبک رئالیسم جادویی، از این جهت هم به پستمدرنیستها نزدیک می‌شود. سایر ویژگی‌هایی که باز هم او را به عرصۀ پسامدرنیسم گذر می‌دهد، شیوه‌های روایت اوست که از مدرنیسم گذر می‌کند؛ مثلاً بعضی تکنیکهای پسامدرنیستی، مانند گفتگو با خواننده یا همان اتصال کوتاه (short circuit) و آشکار کردن تصنّع (پرداختن به مسائل داستاننویسی و داستانی بودن):

«آیا آن شب در مسکو وقایع عجیب دیگری هم رخ داد؟ نمی‌دانیم و کوششی هم برای دانستن نخواهیم کرد. مخصوصاً که زمان ورود به نیمۀ دوم این داستان واقعی نزدیک شده است. خواننده! همراه من بیا!» (همان: ۲۳۷ و ۲۳۸).

و در جای دیگر پیلاطس رمان نویسندۀ خود را خوانده است (تداخل جهانهای موازی) و مرشد با شیطان دراین‌باره حرف می‌زند: «ولند جواب داد:… مرشد، تو آدم رمانتیکی هستی. کسی که قهرمانت پیلاطس پیلاطسی که تازه او را از بند رهانیدیدر شوق وصالش میسوزد، رمان تو را خواندهخاطرۀ مرشد، خاطرۀ لعنتی گزنده، کمکم محو می‌شد. او از بند رسته بود؛ درست مانند شخصیتی که آفریده بود و از بند رهایش کرده بود. قهرمانش بیبازگشت به قعر مغاک فرو رفته بود.» (همان: ۴۲۹).

منابع:

بولگاکف، میخاییل. (۱۳۸۰). دل سگ. ترجمۀ مهدی غبرایی. تهران: کتابسرای تندیس.

————. (۱۳۸۸). مرشد و مارگریتا. ترجمۀ عباس میلانی. تهران: فرهنگ نشر نو.


برچسب ها : ,
دسته بندی : پرونده , شماره ۴۱ , ویژه
ارسال دیدگاه