آخرین مطالب

» سرمقاله » بولگاکف، فریاد بی‌نقابِ رنج

بولگاکف، فریاد بی‌نقابِ رنج

اقبال معتضدی «بعد از مرگ جسمانی مرشد و مارگریتا* توفان تمام می‌شود و رنگین کمانی آسمان را فرامی‌گیرد و روح آن دو پرواز می‌کند. (صفحه ۴۱۹) نکتۀ جالب این است که این داستان دو سه دهه پیش از رمان صدسال تنهایی مارکز نوشته‌شده ولی چون چاپ آن به تعویق افتاد، این خلاقیت و هنر بولگاکف […]

بولگاکف، فریاد بی‌نقابِ رنج

اقبال معتضدی

اقبال معتضدی

«بعد از مرگ جسمانی مرشد و مارگریتا* توفان تمام می‌شود و رنگین کمانی آسمان را فرامی‌گیرد و روح آن دو پرواز می‌کند. (صفحه ۴۱۹) نکتۀ جالب این است که این داستان دو سه دهه پیش از رمان صدسال تنهایی مارکز نوشته‌شده ولی چون چاپ آن به تعویق افتاد، این خلاقیت و هنر بولگاکف به سبب خفقان حاکم بر شوروی، مانند نظریات فرمالیست‌های روس، تا مدت‌ها ازنظر ادبیات جهان پنهان ماند.» مضمون محوری اغلب داستان‌های بولگاکف انتقاد از جامعۀ آن روزگار شوروی است.

میخائیل بولگاکف به دلایل یادشدهٔ بالا، خارج از روسیه چندان شناخته‌نشده، بیشتر او را با بهترین رمانش بانام «مرشد و مارگریتا» و رمان دیگرش بانام «قلب سگی» و فیلم موفقی با همین نام (ساختۀ ۱۹۸۸) می‌شناسند.

بولگاکف در اوکراین متولد شد، پس از دوران نوجوانی‌اش به روسیۀ تزاری رفت و در رشتۀ پزشکی تحصیل کرد و مدتی را در بیمارستان‌های جنگ جهانی اول سپری کرد و پس از مبارزه با اعتیادش به مورفین و نجات یافتن از آن و بیماری تیفوس، دو سالی پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ به‌طورجدی به نویسندگی روی آورد و بیشتر آثارش سانسور و برخی با عدم چاپ مواجه شد.

تشخیص مرز بین واقعیت و فانتزی در آثار بولگاکف دشوار است و خواننده در سرگیجه‌ای جذاب بین روایت واقعی و نمادگرایی و تخیل به خواندن کنجکاوانه‌ای ادامه می‌دهد تا به شناخت لایه‌های نهانی شخصیت‌ها و ارتباط آدم‌های داستان با یکدیگر دست بیاید، تا آنجا که به‌تدریج و البته با اشتیاق به ذات پیام و هستی و چیستی شخصیت‌ها نزدیک شود. به‌عنوان‌مثال در «قلب سگی» خواننده در مسیری سوررئال و جادویی و رنج بار به دهلیزهای فرعی کشیده می‌شود که پایان همگی به یک کانون مرکزی سگ/آدم ختم می‌شوند. او زخم عمیق اجتماعی-روان‌شناختی «قلب سگی» را نتیجهٔ حاکمیت ایدئولوژی بلشویکی و اضمحلال فرد در یک موقعیت قالبی و بی‌روح می‌بیند. موقعیتی که از نگاه بولگاکف، انسان به‌مثابه فرد، معنی و هویت خود را از دست می‌دهد مانند گرگوار سامسا در رمان «مسخ» کافکا.

در «مرشد و مارگریتا» نویسنده آگاهانه از توصیف معمولی و رایج در داستان پرهیز می‌کند و با به تصویر کشیدن مرشد و مارگریتای نمادین (که درواقع مرشد خودِ او و مارگریتا همسرش است)، توگویی مخاطب را به دیدن فیلمی مستند از دو شخصیت واقعی به نام‌های مرشد و مارگریتا دعوت می‌کند و در فضایی بین فانتزی و واقعیت، خواننده گاه خود تبدیل می‌شود به مرشد و گاه به مارگریتا.

میخائیل بولگاکف در دستهٔ نویسندگان و شاعران ناراضی شوروی مانند سولژنتسین و مایاکوفسکی و چند چهرهٔ دیگر قرار می‌گیرد.

بولگاکف از شگردهای پسامدرنیستی مانند گفتگو با خواننده، تاریخ‌نگاری، گزارش سوم‌شخص از شرایط روز، مکان و جغرافیای حادثه استفاده می‌کند و دوباره به خط روایی داستان بازمی‌گردد.

  • مرشد و مارگریتا، ترجمه عباس میلانی، تهران، نشر نو، ۱۳۸۸

 


برچسب ها : ,
دسته بندی : سرمقاله , شماره ۴۱ , ویژه
ارسال دیدگاه