آخرین مطالب

» پرونده » سیاوش، نقاب زندگی

درنگ‌هایی در سیاوش‌خوانی نوشتۀ بهرام بیضایی

سیاوش، نقاب زندگی

محسن توحیدیان بهرام بیضایی در فیلمنامۀ «سیاوش‌خوانی» باریکه‌راه میان واقعیت و اسطوره و مرز میان سینما و نمایش را برمی‌دارد. ساختار فیلمنامه جوری است که می‌توان آن را روی صحنه هم برد و گفت‌‌وگوها و شرح‌صحنه هم چنین اجازه‌ای را می‌دهد. سیاوش‌خوانی با سکانس‌هایی آغاز می‌شود که در آن‌ مردمان دوسوی رود برای نمایش داستان‌ […]

سیاوش، نقاب زندگی

محسن توحیدیان

بهرام بیضایی در فیلمنامۀ «سیاوشخوانی» باریکهراه میان واقعیت و اسطوره و مرز میان سینما و نمایش را برمیدارد. ساختار فیلمنامه جوری است که میتوان آن را روی صحنه هم برد و گفت‌‌وگوها و شرح‌صحنه هم چنین اجازهای را میدهد. سیاوشخوانی با سکانسهایی آغاز میشود که در آنمردمان دوسوی رود برای نمایش داستانسیاوش آماده میشوند و برای برگزیدن نقشها کشمکش دارند. قیراتخان و یاسان که هرسال نقش افراسیاب و کاووس را بازی میکنند، امسال هم بر سر اینکه چه کسی افراسیاب نباشد با هم میجنگند. آنها بزرگ هر قوم در دوسوی رودخانهاند و میباید پس از آنکه نقشها را برگزیدند و پذیرفتند، با دادن شاخۀ سبز به دست دیگران، آنها را به پذیرفتن نقشهای دیگر بخوانند. نقشپذیری قیرات و یاسان سرنوشت مردم دوسوی رود را روشن میکند که در سوی نیک بمانند یا جامههای شر بپوشند. پس از کشمکشی در آب و دشنامهایی چند، قیراتخان نقش افراسیاب را میپذیرد و یاسان، کاووس در سوی ایران میشود. پس از آن وادار کردن دیگران به پذیرفتن نقشها کار آسانی نیست. رخسار نمیخواهد سودابه باشد:

«رخسار: چرا مرا انگشتنمای مردم میکنید؟ کم پشت‌سر میشنوم؟ مردَم بددل شد پای کدام شماست؟ نه. من سودابه نیستم. پابرهنه روی زغال سرخ‌دو میزنم ببینید بیشتر از هیچکدامتان نمیسوزم

ایلکخان نمیخواهد گرسیوز باشد:

«ایلکخان: تف به گوژک پای پدرش! به من میآید گرسیوز باشم؟ (خندان شاخه را میگیرد) خب دستور داده باشید چه چاره؟»

هرکیباش نمیخواهد دخترش نقش فریگیس را بازی کند چرا که میترسد نام شویمُرده رویش بماند و سیاهبخت بشود:

«هرکیباش: مگر من مرده باشم که دختر دم‌بختم برود یککاره فریگیس شود؛ نام شویمرده رویش بماند. مرا به سیاوشخوانی چهکه میان چهار آبادی کالا به کالا تاخت میزنم؟ نه کشتکارم که خوابم نبرد از خشکسالی و ترسالی، نه چوپانم با دلشورۀ بُزمرگی و گرگ. بهشان بگو نه! نه

و هیچکدام دشوارتر از گرفتن نقش سیاوش نیست. هفت جوان برگزیده باید خود را در آزمون رزم، وسوسه و آتش بیازمایند تا یکی از آنها سیاوش شود و این دُردی است که در آزمونها و خاصه از آزمونآتش سرفراز بیرون میآید و سیاوش میشود:

«تشت آتش ناگهان میافروزد و زبانه میکشد. هفت جوان دست بر آتش میگیرند. یکی تند دست پس میکشد. یکی دزدانه دست بالاترک میکشد و لب میگزد. یکی چشم میبندد و برهم میفشارد که دادش درنیاید. یکی خوی از سر و رویش روان است و دهانش از درد بازمانده. یکی تند دست عوض میکند و خود به خنده میافتد. یکی کبود از درد سوزش رو برگردانده و میکوشد تاب بیاورد. یک‌دم نگذشته همه دست پس کشیدهاند جز دُردی که خیره به آتش مینگرد. گوی آتش نیز خیره در وی است و دُردی اینک پاک دستش را میان آتش فرو میکند

هرکس میخواهد آن باشد که در تراژدی سیاوش نشان نیکی دارد و بر سپاه شر شوریده است، اما نقش، ناگزیر و سویههای نیک و بد ازلی و ابدی است. یکی باید باشد که بر سیاوش آتش رشک برانگیزد و یکی باید باشد که بر گلوی او تیغ بگذارد ورنه نمایشی و رستخیزی در کار نخواهد بود. اگر قیرات نپذیرد که افراسیاب باشد، کسی نیست که بر مرزهای ایران یورش بیاورد تا سیاوش را وادارد به کاووس نامه بنویسد و اگر کسی سودابه نباشد، سینهای و دلی نیست که بهشهوت بر سیاوش بجوشد. این خواست و ارادۀ سرنوشت است که هرکس نقابی در سوی بدی یا نیکی بر چهره بگذارد تا چرخ گردان سرنوشت بگردد و عروسکهایش را از جعبۀ جادو بیرون بیاورد. اگر چنین نباشد، بازی و نمایشی در کار نخواهد بود و در چنین هنگامی، هنگام و زندگی و زیستن نخواهد بود. آنها نقشی و رنگی میپذیرند تا عرصۀ واقعیت را اشباح اسطوره تسخیر کنند و از این راه در هستی و زمان بدمند. هنگامی که نمایش آغاز میشود، عرصۀ وجود چیزی جز نمایش نیست. دیگر اثری از یاسان نیست که میخواست هرساله کاووس باشد و نه افراسیاب. هرچه هست بازیگری و هرچه هست حقیقت زندگی، باروری و خون سیاوش است. رخسار و ایلکخان و ترخانبای آن دهانها و آن جامهها را ترک کردهاند. مردمان، نگاه و روان و تن به پیران و رستم و افراسیاب و سودابه دادهاند تا آنها در دهانشانرازهای تاریک و روشن زندگی را بازبگویند.

سیاوشخوانی فراخوانی آدمهای زندگی امروز برای بازی داستان سیاوش و بهجا آوردن آیینی بسیار کهن است اما نکته اینجاست که بیضایی هرکس را که میخواهد سیاوش بخواند، یکی از اجزای قصه میبیند. کسی که میخواهد رستم باشد، در او سایهروشنهایی از وجود سهمگین رستم هست. و در قیرات که نقاب افراسیاب میپذیرد، آن مایه درشتی و خامی که در افراسیاب هم هست. هرکس خود سیاوش و سودابه، رستم و کیکاوس است چراکه جهان اسطوره و افسانه پایاننپذیرفته که اگر پایان پذیرفته بود، آدمیزادی نو در وجود نمیآمد. بیضایی به هرکدام از شخصیتهای اسطوره‌‌ای و واقعی یک آینه میدهد و از این راه، بر گسترۀ جهان بازی میافزاید. قصهای که در اکنون روی میدهد، بازتاب رویدادهای گذشته است. قصه در قصه تکرار میشود و پایانی برای این درهمتنیدگی نیست، اما آنچه سرنوشت تمام قصهها را مینویسد، متن نخستین است. غمنامۀ سیاوش الگویی است که قصههای پس از خود و سرنوشت ناگزیر آدمهای دو سوی رود را مشخص میکند و از آن گزیری نیست. مردم دو سوی رود خویشاوندانی‌اند که بنابه قصۀ نخستین باید به ویرانی هم بکوشند و آنچه آنها را به بازی و آشتی میکشد، روایت تراژیک سفر و به خون نشستن سیاوش است. از این رو هرکسی را زهرۀ فرو شدن در نقابها نیست و کسان میپوشند تا خویش و فرزند را از شوربختیِ محتوم قصه در امان بدارند. چنانکه مهنو، مادر دُردی را هراسهاست از سیاوششدن پسر:

«مهنو: این چه سرنوشتی است؟ بیا و کناره کن جوانکم. من و پدرت را بیخواب نکن! اینهمه رنج برای چه؟ فراوانی زمین؟ ما که زمین نداریم.

دُردی: زمینهای جهان از ماست. اگر جهان سبز شود ما سیر میشویم. نه مگر؟ مهنو مادرم و تو خواهرم فوژان، چرا به خشنودی من گریه میکنید؟ (به پدر) یادت نیست میگفتی در خشکسالی مردمان یکدیگر را میخورند؟ (به مادر) پس اگر به این سیاوشخوانی جهان سبز شود، مادر، برای من رنج بیشتری بخواه

سیاوش خدای باروری است و گیاهان از فرو شدن خون او در خاک میرویند. مویه بر سوگ سیاوش و سیاوشخوانی آیینی است که ایرانیان بهپا میدارند تا زمین را به رویاندن گیاهان بخوانند. نگارۀ مویه بر سیاوش که در جایجای فیلمنامه نشان داده میشود، آیین سوگ سیاوش را بازنمایی میکند. سیاوش نماد رستاخیز است و رستاخیز هنگامهای است که میباید عادتهای زیستن دگرگون شود و آدمی جامهها و صورتکهای پیشین را کنار بگذارد. زندگی، رنج و مرگ او نشانهای از گردش فصلها، بهار و خزان و مرگ و زندگی است. تا آن هنگام که پر سیاووشان میروید و لاله را سر رویش از خون اوست، گریستن مغان و کین سیاوش هست و سیاوشخوانی بهرام بیضایی برکشیدن این آیین در ساحتهای هنر مدرن است.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : پرونده , شماره ۳۹
ارسال دیدگاه