آخرین مطالب

» شماره ۳۶ » دو سه نخ سیگار، دو سه گلوله

دو سه نخ سیگار، دو سه گلوله

مصطفی عطایی صدای طبالان دشمن از دوردست به گوش می‌رسد. ما اما، این‌جا، نشسته‌ایم بی‌اعتنا، در پناه این دیوار آجری بلند، سیگار دود می‌کنیم و در این آخرین لحظات به موسیقی مورد علاقه‌مان گوش می‌دهیم. هر سه خسته، هر سه تکیده. هیچ‌کدام سخن نمی‌گوییم. با چشمان باز در حالی که به پشت دیوار روبه‌رویی خیره […]

دو سه نخ سیگار، دو سه گلوله

مصطفی عطایی

صدای طبالان دشمن از دوردست به گوش می‌رسد. ما اما، این‌جا، نشسته‌ایم بی‌اعتنا، در پناه این دیوار آجری بلند، سیگار دود می‌کنیم و در این آخرین لحظات به موسیقی مورد علاقه‌مان گوش می‌دهیم. هر سه خسته، هر سه تکیده. هیچ‌کدام سخن نمی‌گوییم. با چشمان باز در حالی که به پشت دیوار روبه‌رویی خیره شده‌ایم و آرام پلک می‌زنیم، مرگ را به انتظار نشسته‌ایم.

هراس؟ نه. از هراس گذر کرده‌ایم. اسلحه‌ای که در دست داریم صرفاً تکیه‌گاهی است که پیکر نزارمان را رویش بیندازیم و نقش بر زمین نشویم. خشاب‌ها خالی، دست‌ها بی‌رمق، لب‌ها تشنه و صدای طبل مهیب دشمن هر لحظه فزاینده.

من دست می‌برم داخل پاکت سیگار، دو سه نخ بیشتر نمانده. مثل خشاب اسلحه‌ام، اگر اشتباه نکنم دو یا سه گلوله بیشتر برایم نمانده. شقیقه‌ام یخ می‌زند و دهانم مزه‌ی آهن می‌گیرد. رو می‌کنم به نفر کناری: چندتا تیر داری؟ سرش را برمی‌گرداند سمتم، با مشقت زیادی اسلحه‌اش را رو به بالا می‌گیرد و ماشه را می‌چکاند. صدای فنر رهاشده می‌آید. دوباره خیره می‌شود در چشمم و چانه‌اش را می‌گذارد روی دست‌هاش. به آن دیگری اشاره می‌کنم: توهم؟ سرش را تکیه داده روی لوله‌ی تفنگ، حتی رمق ندارد سر بلند کند. در همان حالتی که هست سرش را رو به پایین تکان می‌دهد.

مزه‌ی دهانم بدتر می‌شود. سیگار بعدی را روشن می‌کنم. حرارت فندک نوک دماغم را داغ می‌کند، کیف می‌کنم از گرمایش و از طعم سیگار که مزه‌ی دهانم را عوض می‌کند. صدا نزدیک‌تر شده، کم‌کم می‌شود صدای چکمه‌هاشان را هم تشخیص داد. به چند لحظه بعد فکر می‌کنم به لحظه‌ی ناگزیر رسیدن مرگم، که وقتی فرا برسد چگونه خواهم بود؟ آیا از ترس چشمانم از حدقه بیرون زده و دهانم تا انتها باز است؟ یا از درد لب‌به‌دندان گزیده‌ام و در خود می‌پیچم؟ یا شاید لابه‌کنان دستم را جلوی صورتم گرفته‌ام که چهره‌ی مخفوفش را نبینم. به مادرم فکر می‌کنم، که بعد از مرگم چه مظلومانه بی‌قرار می‌شود، عاجزانه دهان باز می‌کند که فریاد بکشد ولی فریادش صدایی ندارد. به جماعت زنان سیاه‌پوش فکر می‌کنم که گرد مادرم حلقه زده‌اند و سعی دارند آرامش کنند. از تصور آن حالت مادرم اندوهگین نمی‌شوم. مادر، بی‌دلیل غصه می‌خوری. آن‌چه مرا از تو می‌گیرد مرگ است. همان که در زادروزم همراه با منش زادی. آیا او را نمی‌دیدی وقتی مرا در آغوش گرفته بود و هر دو از بطنت خارج شدیم؟ وقتی هردویمان را شیر می‌دادی تا سیرمان کنی؟ وقتی روی پاهایت تکانمان می‌دادی و لالایی می‌خواندی تا در آغوش هم به خواب برویم؟ و حالا در این قتل‌گاه، غریبانه احاطه‌ام کرده و چنگ‌ودندان نشانم می‌دهد.

صدای طبل بلندتر شده. آن‌قدر بلند که صدای موسیقی بی‌رمق ضبط صوت اسقاطی‌مان را در خود می‌بلعد و صدای چکمه‌ی سربازان دشمن روی در و دیوار کوچه ضرب گرفته، ضربی یکنواخت، تکرارشونده و طاقت‌فرسا. نفر کناری رنگش پریده، بوی ترسش می‌زند زیر دماغم و به رعشه‌ام می‌اندازد. یک پک سنگین می‌زنم به سیگار و خودم را جمع‌وجور می‌کنم، نمی‌خواهم این‌شکلی با او رودررو شوم. رنگ‌پریده و هراس‌زده.

به دو یا سه گلوله‌ای که برایم مانده فکر می‌کنم. به این‌که چگونه می‌توانم از آن‌ها استفاده کنم. دوباره بی‌اختیار به لحظه‌ی مرگ می‌اندیشم، نمی‌خواهم در هیچ‌کدام از آن حالت‌ها که گفتم بمیرم. صورتم، گوش‌هایم، دماغم و پهلوهایم یخ کرده‌اند. حس می‌کنم امعا و احشایم دارند هجوم می‌آورند سمت دهانم که از آن تو بریزند بیرون. نسیم خنکی می‌زند، از روی گونه‌ام سر می‌خورد می‌زند زیر دماغم، کمی آرامم می‌کند. ای کاش وقتی فرا می‌رسد همین شکلی باشد، شبیه همین نسیم، روی صورتم سر بخورد بزند زیر دماغم و روحم را مثل یک پر بلند کند با خودش ببرد. ببرد پشت آن دیوار روبه‌رویی، دیواری که پشتش پر از خرابه است ولی من همیشه دوست داشته‌ام تصور کنم پشتش کویر است، یک کویر بی‌انتها. روحم را ببرد آن‌جا و تا ابد بر فراز آن کویر به پرواز درآورد. موج صدای طبل‌ها و چکمه‌ها قلبم را از جا می‌کند. زیر پوست بدنم می‌خزد و از شقیقه‌هایم با کوبش شدیدی بیرون می‌ریزد. دیگر وقتش رسیده، سیگار هم تا آخر سوخته است. رو می‌کنم به همراهانم: بچه‌ها من سه تا گلوله‌ی دیگر دارم.


برچسب ها : ,
دسته بندی : شماره ۳۶ , نگاهی دیگر
ارسال دیدگاه