آخرین مطالب

» سوزنبان » سیاوش این‌جا بود

سوزن‌بان

سیاوش این‌جا بود

محسن توحیدیان ◍ سیاوش این‌جا بود. نمی‌دانم این را چه‌جور به کسی بگویم. همین‌جا در آپارتمان ما. زنش هم درست همان‌جور بود که می‌گویند آدم وقتی دختر افراسیاب است باید باشد. خانم و باوقار و همه‌چیزدان. خود سیاوش هم چه مردی و چه جوان رعنا و باشکوهی. یک موتور سوزوکی خوش‌رنگ هم داشت که من […]

سیاوش این‌جا بود

محسن توحیدیان

سیاوش این‌جا بود. نمی‌دانم این را چه‌جور به کسی بگویم. همین‌جا در آپارتمان ما. زنش هم درست همان‌جور بود که می‌گویند آدم وقتی دختر افراسیاب است باید باشد. خانم و باوقار و همه‌چیزدان. خود سیاوش هم چه مردی و چه جوان رعنا و باشکوهی. یک موتور سوزوکی خوش‌رنگ هم داشت که من بهش بهزاد می‌گفتم و تا قبل از آن تصادف ناجور که باک بنزینش را قر کرد و چراغ‌هایش را شکست، تاج سر محله و چشم‌وچراغ خیابان ما بود. حالا من نمی‌دانم اسم این زن و شوهر چه بود. راستش نمی‌خواهم هیچ‌وقت بدانم چون من تردیدی ندارم این‌ها از شاهنامه بیرون آمده بودند. سیاوش درست همان‌جور که فردوسی می‌گوید یک آدم راست‌کردار و نمونه‌ی یک انسان والا و زنش همان‌جور که آدم وقتی دختر افراسیاب است باید باشد. بهزاد را هم که نگویم. صدایش وقتی توی کوچه می‌پیچید. آدم ته دلش می‌لرزید. به خودش می‌گفت حتماً بهروز وثوقی آمده گوگوش را بردارد با خودش ببرد جاده‌ چالوس و گوگوش هم یک‌ریز توی گوشش می‌گوید منو با خودت ببر، منو با خودت ببر و دیگر بر نگردان. اصلاً من را برای خودت بردار. این‌ها صحنه‌های رمانتیک محله‌ی ما با جناب سیاوش بود که سه چهار ماهی می‌شد نور وجودش محله‌ی بدبخت ما را روشن می‌کرد. بعد یک شب که بی‌خوابی به سرم زده بود از پنجره دیدم که حقیقتاً آن پایین دارند شاهنامه بازی می‌کنند چون یک دیلاق سیاه‌پوشی زیر تیر چراغ برق داشت چیزهایی به سیاوش می‌گفت. از همان دور هم معلوم بود که یارو گرسیوز است و دارد میانه‌ی سیاوش را با پدرزنش به هم می‌زند. مثل مکانیک‌ها حرف می‌زد و یک‌ریز هم قسم می‌خورد. سیاوش را یک گوشه گیر انداخته بود و انگار می‌خواست با کله برود توی دهانش. از همان شب دانستم که کلک سیاوش کنده است. حتماً خود سیاوش هم فهمیده بود کلکش کنده است چون چراغ اتاقشان تا بوق سگ روشن بود. حالا خیلی وقت است که او را برده‌اند. او باید مثل همه‌ی غروب‌های پنج‌شنبه‌ زنش را ترک بهزاد می‌نشاند و می‌برد دور شهر می‌چرخاند اما حالا خودش را برده‌اند و شنیدم سرش را هم زیر آب کرده‌اند. نمی‌دانم کی اما باید کار پدرزنش یا همان مردک دیلاق باشد. کسی نمی‌دانست این جناب سیاوش، این مرد خدا از کجا راهش به این سگدانی افتاده و در این غربت درندشت تهران کی را دارد. من هم نمی‌دانم. راستش هرگز نمی‌خواهم این چیزها را بدانم. بعد، روز آخری که زنش با چشم گریان رفت، دیدم شکمش هم بالا آمده. نمی‌دانم چه‌جور بگویم. این چیزها را توی کتاب‌ها نوشته اما کتاب‌ها را از روی همین چیزها نوشته‌اند. اصلاً چندهزار سال پیش از این‌که فردوسی شاهنامه را بنویسد همه می‌دانستند سیاوش را توی غربت می‌کشند و زنش از محله‌ی ما با چشم گریان می‌رود.

تمام روز باران بارید. عارف‌، سرایدار فریبکار ساختمان در زد و خبر داد که دریا عاقبت به محله‌ی ما هم رسیده و حالا دارد از آپارتمان‌ ‌ما که پنج طبقه‌ی دراز و باریک است بالا می‌آید. با این‌که سیگار دستش بود گفتم جهنم بیاید تو. جوراب‌هایش را زمانی که طفلی شیرخواره بوده برایش خریده‌اند. گمان نکنم یک‌بار هم آن‌ها را شسته باشد. وقتی پایش را از پوتین‌هایش بیرون می‌آورد بوی مخصوصی در خانه می‌پیچد. بوی زغال‌سنگ و شیرخشک که آدم ممکن است در صبحی زمستانی بشنود. آمد و بنا گذاشت به حرف‌زدن. گویا لطیفه‌ای تعریف می‌کرد که در زبان خودشان بسیار خنده‌دار بود اما از نظر من به لعنت شیطان هم نمی‌ارزید. از این‌که زبان او را نمی‌فهمیدم حالم خوش بود. همین که دو نفر زبان هم را نفهمند، در خلوصی قرار می‌گیرند که طنینی منزه و بدوی دارد. زبان، ارتباط‌های طبیعی را خراب می‌کند؛ ارتباطی که یک گنجشک می‌تواند با سبزه یا آنتن پشت بام بگیرد. حدس می‌زنم دارد به نوح متلک می‌اندازد و آپارتمان ما را با کشتی او مقایسه می‌کند. با او می‌خندم و روی شانه‌اش می‌زنم. همین کفایت می‌کند. به تراس می‌رویم تا دریا را نشانم بدهد. دریا آن پایین با موج‌های بلند و عصبانی، سطل آشغال‌ها و زباله‌های شهر را بر سر و سینه‌اش می‌کوبد و بالا می‌آید. مثل کسی که می‌خواهد خودش را از فشار ندانم‌کاری شهید کند. عارف‌ از وضعیتی که دریا دارد کیف می‌کند. با دست‌هایش موجود نامرئی بزرگی را نشانم می‌دهد که حدس می‌زنم ماهی باشد. می‌خواهد بگوید وقتی دریا به لبه‌های تراس رسید از آن ماهی می‌گیرد. از این بلاهتش خوشم می‌آید. آدم‌های دیگر از بس منطقی‌اند حوصله‌ی آدم را سر می‌برند. عارف‌ منطق سرش نمی‌شود. به او می‌گویم از این جهنم کثافت وقتی بالا بیاید جز مشتی زباله و گندوگه چیزی گیرمان نمی‌آید. تازه ممکن است ما را هم با جایمان بلند کند ببرد. مثل احمق‌ها نگاهم می‌کند و می‌خندد. با او می‌خندم. به این فکر می‌کنم که اگر زبانمان یکی بود، حالا داشتیم درباره‌ی چیزهای احمقانه‌تری حرف می‌زدیم. واقعاً کسی که به ذهنش رسید زبان‌های مردم را در برج بابل بُر بزند آدم فهمیده‌ای بوده و خوب هم بُر زده. البته می‌توانست بهتر هم بُر بزند. اسمش یهوه یا چیزی در همین مایه‌ها بوده. تا از عارف‌ غفلت کنم دست به کارهای احمقانه می‌زند. یک بار که در تراس ایستاده بودیم و درباره‌ی ماهیت گنجشک‌های روی سیم، هرکدام به زبان خودمان حرف می‌زدیم، بنا کرد به پرت‌کردن لنگه‌کفش‌های توی تراس‌. می‌خواست یکی‌یکی گنجشک‌ها را از روی سیم‌های برق بیاندازد پایین. قاه‌قاه می‌خندید و گنجشک‌ها از همان‌جا برایش شیشکی می‌کشیدند و زرته می‌فرستادند. همان روز فهمیدم که این مرد عقل درست‌وحسابی ندارد اما نمی‌دانم چرا به دلم نشست. بین او و خودم شباهت‌هایی احساس می‌کردم. آدم می‌تواند این شباهت‌ها را یک‌جوری بفهمد که دیگری نتواند. همین خیالم را تا اندازه‌ای راحت می‌کرد اما امروز که ناگهان بنا کرد کف تراس را سوراخ‌کردن، پاک دیوانه شدم. هرچه فحش به فارسی بلد بودم به او دادم. جوراب‌هایش را به‌ رخش کشیدم. کثیفی لباس‌هایش، بوی زغال‌سنگ و شیرخشک که از روز اول زندگی‌اش می‌داده، هرچیزی که او را پست و نفرت‌انگیز و حقیر جلوه می‌داد. اما مگر حالی می‌شد؟ می‌فهمید دشنامش می‌دهم اما چون دشنام‌ها برایش بی‌معنی بود، به‌روی خودش نمی‌آورد. آدم وقتی زبان یکی دیگر را نفهمد، کلمه‌ها با پوسته به او می‌رسند. پوسته‌ای که نمی‌گذارد تیزی لبه‌های حروف، پوستش را خط بیندازد. من داشتم خواهر و مادرش را می‌گفتم اما او عین خیالش نبود. از این‌که کفر مرا درآورده بود خوشحال هم بود و با گردنش حرکات احمقانه می‌کرد. زور چهار اسب نر را داشت و نمی‌توانستم تکانش بدهم. نباید امتحان هم می‌کردم. تا به خودم بیایم، کف تراس را به اندازه‌ی کف دستی سوراخ کرد و کنار نشست. مثل مردی که از زنی کنار می‌کشد تا به شاهکارش نگاهی بیاندازد. سوراخی کرد به چه گشادی. بی‌پدر می‌خواست نسل بشر کنونی را منقرض‌ کند. چه‌جور باید حالی‌اش می‌کردم؟ سیگار دیگری روشن کرد و چند کام عمیق گرفت. بعد گورش را گم کرد و رفت. دیدم دمِ در مثل بچه‌های مدرسه‌ای نشست تا پوتین‌هایش را پا کند. بعد، پله‌پله، در دریا که داشت پله‌پله از آپارتمان ما بالا می‌آمد پایین رفت و دیگر ندیدمش.


برچسب ها : ,
دسته بندی : سوزنبان , شماره ۳۶
ارسال دیدگاه