آخرین مطالب

» سوزنبان » هادس در امامزاده طاهر

سوزن‌بان

هادس در امامزاده طاهر

محسن توحیدیان ◍ اگر به امامزاده طاهر بروید، او را می‌بینید. او خودش شما را پیدا می‌کند. وقتی ببیند بین گورها پرسه می‌زنید، خودش را می‌رساند. می‌پرسد: «دنبال حسن گل‌نراقی می‌گردید؟» با همین یک سوال، او راهنمای شما در خوابگاه مردگان می‌شود. اسمش محمدرضا است. بیش‌تر از بیست سال ندارد و همیشه هم آن‌جاست. وقتی […]

هادس در امامزاده طاهر

محسن توحیدیان

اگر به امامزاده طاهر بروید، او را می‌بینید. او خودش شما را پیدا می‌کند. وقتی ببیند بین گورها پرسه می‌زنید، خودش را می‌رساند. می‌پرسد: «دنبال حسن گل‌نراقی می‌گردید؟»

با همین یک سوال، او راهنمای شما در خوابگاه مردگان می‌شود. اسمش محمدرضا است. بیش‌تر از بیست سال ندارد و همیشه هم آن‌جاست. وقتی سراغتان می‌آید گمان می‌کنید یکی از آن خمارهاست که می‌خواهد جیبتان را بزند اما او در برابر کاری که می‌کند از شما پولی نمی‌خواهد. وقتی کارش تمام بشود، همان جمله‌ی همیشگی را می‌گوید و غیبش می‌زند: «من می‌روم پیش شاملو

آدم‌ها را بهتر از هرکسی می‌شناسد. می‌داند کدامشان آمده‌اند سنگ بشویند، کدامشان جای خالی می‌جورند، کدامشان شوریده و دلتنگند یا کدام‌ آن‌ها دنبال گور گم‌شده‌ای می‌گردند. خودش را می‌رساند و همیشه هم به خال می‌زند.

«دنبال پوینده می‌گردید؟»

«نه، دنبال پوران آمده‌ام

«بله، همین‌جاست. دنبالم بیایید

او کلیددار سرزمین خفتگان است. جوینده دنبالش راه می‌افتد و وقتی او را با یکی از آن‌ها روبه‌رو می‌کند، باید ببینید که چشم‌هایش چه برقی می‌زند. با حرکتی نمایشی خودش را کنار می‌کشد. دست‌هایش را باز می‌کند و با لحن هنرپیشه‌ها می‌گوید: «امیرناصر افتتاح!». «مازیار!». «غزاله علیزاده!». آن‌قدر آدم‌ها را به دیدار آن‌ها برده که می‌داند وقتی یکی از آن‌ها را نشانشان می‌دهد چه حالی می‌شوند. آن‌وقت کناری می‌ایستد و با لذت، آن لحظه‌ی شگفت را تماشا می‌کند. «پوران!». «تقی ظهوری!». «میم آزاد!». اگر یکی از آن‌ها را نشناسی، خوشحال‌تر هم می‌شود، چون فرصت پیدا می‌کند خفته را با جمله‌هایی که از بر است به تو بشناساند. با شادی بی‌اندازه‌ای که انگار پیشکار عزرائیل است یا خودش شخصاً جان آن بزرگوار را گرفته. اگر بازدیدکنندگان از دیدن سنگ یکی از آن‌ها خیلی کیف کنند، با خنده‌ای که به‌سختی پنهانش می‌کند می‌گوید: «حالا کجایش را دیده‌اید! دنبالم بیاییدبعد چون هادس، سفینه‌ی غریبش را در سرزمین مردگان و لابه‌لای مقبره‌ها و شمشاد‌ها می‌راند و آدم را با کسی روبه‌رو می‌کند که هیچ احتمالش را نمی‌دهد. «یحیا مافی!». بله این آقای مافی است که با زنش مدرسه‌های ملی را در ایران باز کردند. «صفر قهرمانیان!». بله این قهرمانیان همان است که سی‌ودو سال از عمرش را در زندان بود. بیش‌تر از هر کسی. حالا هم که باز در زندان است. این هم شاپور نیاکان است. اگر فیلم‌فارسی دیده باشید او را می‌شناسید. موسیقی‌دان بود و بنیان‌گذار ارکستر شماره‌ی ۵ رادیو تهران. دلکش را که می‌شناسید، این هم که احمد عبادی است. این حبیب‌الله بدیعی است. پوینده، مختاری، گلشیری، منوچهر شیبانی…

محمدرضا، نگاهبان آتش‌زنه‌های فراموشی است. اگر او آن‌جا نباشد، سنگ‌ها مخفی، و تاریخ معاصر خاموش است. نعمت‌الله آغاسی آخرین سنگی است که می‌برد. آن‌وقت لبخند زیبایی می‌زند و می‌گوید: «خداحافظ. من می‌روم پیش شاملوو در پیراهن سفیدش دور می‌شود. انگار شبحی باشد که او را از عالم ارواح فرستاده باشند.

اگر در تابستان به ایوان می‌روید تا سیگار بکشید، مارمولکِ پولک‌نشان را نکشید. او هیچ نمی‌داند که وجود چیست. اگر از او بپرسید بودن چه‌جوری است؟ می‌گوید از زندگی بیزار است و اگر اختیاری داشت، عدم را به انتظار کشیدن روی دیوارها نمی‌داد. او درباره‌ی انتظار، چیزهای زیادی دارد که به شما بگوید، اما چون زبان گفتن ندارد و گویا سهم کهکشانی او از بودن، شکار یاخته‌هاست، زبان بسته و روی دیوارِ انتظار نشسته است. اما اگر او را کشتید و شکمش را پاره کردید، بمانید و خوب تماشایش کنید. ببینید که خونش چه طلایی حسرت‌انگیزی است و چه‌جور بر درگاه آفرینش، نزد آسمان آبی ندبه می‌کند. بسته‌شدن چشم‌هایش را ببینید. خاموشی پوستش را و لکنتی را که به دُم و دست‌هایش می‌افتد. آن‌وقت از خودتان بپرسید چرا باید برادری را که نمی‌داند بوِش چیست از میان بردارید؟ او هم از این‌که باید آن‌جا باشد ناراحت است، اما چاره چیست؟ بگذارید مارمولک پولک‌نشان، تمام تابستان دراز را آن‌جا بماند. ده یا بیست سال، پیش از آن‌که مورچه‌ها برای بردنش بیایند، اما اگر او را کشتید، به انتظار دویدن خونی بمانید که تازه‌نفس، از سرچشمه‌های پیدایش رسیده است.

در نیمه‌راه زندگانی ما، نمی‌دانم چه‌جور گذرم به آن خیابان غریب، پشت انبار نفت افتاده بود. از آسمان برگ می‌بارید و چنارهای آن خیابان دراز چون پرده‌های آن عالم دیگر به هم می‌پیچیدند. چراغ‌ها روی تیربرق‌های چوبی تکان می‌خوردند. بوی نفت و خاک نم‌خورده در هوا بود و اگر سایه‌ای از شکاف یکی از دیوارها سر می‌رسید، جیب‌بر یا آدم‌کشی آواره، من در برابر او و باد شلخته‌ی پاییز به خاک می‌نشستم. سایه‌ای که انگار از شکاف بین چنارها بیرون آمده بود، از دنبال می‌آمد. به‌خاطر نداشتم که او از کجا پا در خیابان گذاشته بود. سر در یقه‌ی بارانی‌اش برده بود و کلاهش نمی‌گذاشت کسی به درون سرش نفوذ کند. خاموش می‌آمد و وقتی به میانه‌ی خیابان می‌رسیدیم، می‌توانست چاقو بکشد و روی سینه‌ی دیوار، حرف‌هایی خشونت‌بار بزند. چاقویی در قلب، چاقویی در دهان. این تمام چیزهایی است که پاییز در چنین خیابانی به آدم می‌دهد. پاها و شانه‌هایم در اثر نگاه او وا رفتند. در راه‌رفتنم، حالا که او نگاه می‌کرد و می‌آمد، عیبی پیدا شد. نمی‌توانستم استوار گام بردارم. شرم که مخفی بود، در استخوان‌هایم پیدا شد. نیمه‌راه خیابان را می‌آمد و اراده و رفتار را در من آب می‌کرد، آن‌وقت می‌توانست دار و ندارم را هم از من بگیرد و بزند به چاک. تازه اگر نمی‌خواست سرم را گوش‌تاگوش ببرد. ایستادم و پشت به دیوار دادم. می‌خواستم او بیاید و اگر کیف پولم را می‌خواهد، آن را دودستی تقدیمش کنم. می‌خواستم به او بگویم اگر می‌خواهد جانم را بگیرد، با چاقو این کار را نکند. اگر می‌خواهد چیزی به من بگوید که کسی نمی‌تواند بشنود، من آن را چون آیه‌هایی از کتابی آسمانی یاد می‌گیرم و اگر او گمشده‌ای در پاییز است، من او را به انتهای خیابان می‌برم. چشم‌هایم را بستم. می‌خواستم وقتی سر می‌رسد، رنج و دلشوره را در من بشناسد. شاید او از تماشای درماندگی من به کیف پول خالی‌ام قناعت می‌کرد. شاید مرا درختی می‌دید که به‌خاطر تغییر شرایط اقلیمی او را در آن خیابان دراز مصلوب کرده‌اند. شاید او بر بیچارگی من دل می‌سوزاند و می‌خواست خودش را دودستی تسلیم من کند. ما در تعقیب هم‌دیگر بودیم. ما سایه‌هایی بودیم که با لجاجت محض، بدنی می‌جستیم.


برچسب ها :
دسته بندی : سوزنبان , شماره ۳۴
این‌ها را هم بخوانید:
ارسال دیدگاه