آخرین مطالب

» شماره ۳۳ » گفتگو با جبار مهرجو، کتابفروش قدیمی شهر ما

گفتگو با جبار مهرجو، کتابفروش قدیمی شهر ما

گفتگو: عبدالعلی حقوقی جبار هستم، شهرت مهرجو. نقیضه‌ای نه چندان زیبا، ظلم و جوری نداشتم، مهر هم به خود ندیدم و هنوز جویای این کیمیا هستم. متولد ۱۳۲۳ کرمانشاه، محله‌ی فیض‌آباد،‌ تاریکه بازارم. پدرم کارگر شرکت نفت ایران و انگلیس بود، که در تهران فوت شد و در گورستان محوشده‌ی مسگرآباد آرام گرفت. پدر که […]

گفتگو با جبار مهرجو، کتابفروش قدیمی شهر ما

گفتگو: عبدالعلی حقوقی

جبار هستم، شهرت مهرجو. نقیضه‌ای نه چندان زیبا، ظلم و جوری نداشتم، مهر هم به خود ندیدم و هنوز جویای این کیمیا هستم. متولد ۱۳۲۳ کرمانشاه، محله‌ی فیض‌آباد،‌ تاریکه بازارم. پدرم کارگر شرکت نفت ایران و انگلیس بود، که در تهران فوت شد و در گورستان محوشده‌ی مسگرآباد آرام گرفت. پدر که رفت آویخته به دامان مادر شدم و نان‌خورِ پدرِ مادر، حبیب‌الله که در همان گذر کاسب بود. ابتدایی را در دبستان فروغی و نوبنیاد شماره ۴ کنارشهر (ده مجنون) گذراندم و در دبیرستان کزازی تا کلاس ۱۰ ادامه دادم و بعد دیگر تکاپوی معاش

لطفا کمی از خودتان بگویید، از سالهای دور و دراز، چطور شد و در چه سالی کتابفروشی را تاسیس کردید و انگیزه‌ی شما برای این کار چه بود؟ به عبارتی اولین موضوع و یا حادثه‌ای که شما را به کتاب و مطالعه علاقه‌مند کرد چه بود؟

عشق به خواندن کتاب و مجله و سینما را هم، از دایی‌ام دارم که مجله خواندنی‌ها و ستاره سینما وترقی را مجلدشده داشت و از شرکای سینما دیانا بود، و بعدها از کتاب کرایه کردن شبی یک ریال از شادروان هاشم سهرابی و دکان کوچکی بالاتر از ایستگاه امیر محترم وسر کوچه حاج سید طباطبایی. دکان برق نداشت. عصر چراغ زنبوری داشت.

از کتاب‌های تاریخی البته در غالب رمان همچون دلشاد خاتون، شب‌زنده‌داران َقصر سیاه، آتیلا و … شروع کردم و بعد رسیدم به کتاب‌های گورکی وصادق هدایت.

روزی را به خاطر دارم که مادرم کلافه وعصبی دایی‌ام را خطاب کرد که بیا این آتش‌پاره را ببر سینما. دایی هم مرا به سینما برد اما نه سینما دیانا که بالای شهر بود، بل سینما ایران، نزدیک خانه. با زنده‌یاد منوچهر خان ناظری مدیر سینما ایران دوست و همکار بود. مجال نیست که در وصف منوچهر خان ناظری بگویم. این بزرگمرد نقطه عطفی در زندگی من است. روانش شاد فیلم فلاش گوردون یا صاعقه در کره مریخ این اولین آشنایی با دنیای پر رمز و راز سینما بود، وپرده جادویی که بخشی از نوجوانی و جوانی‌ام را رقم زد که خود حدیثی مفصل است.

پیش از روی آوردن به کتابفروشی به چه کاری مشغول بودید؟ جوّ آن روزگار شهر کرمانشاه چگونه بود؟

سال ۵۴ در سفری تفریحی به پاوه به اتفاق آقایان جلیل قریشی‌زاده (وفا)، جواد محبت، یدالله عاطفی، پرویز گرجی بیانی معلم و کتاب‌فروش در شاه‌آباد ضمن گردش به آقای درویشیان برخوردیم که پرویز گرجی بیانی را می‌شناخت. همانجا ضمن گفتگو نطفه کتابفروشی بیستون بسته شد. دکان تقریبا مخروبه‌ای از آشنایان آقا جلیل تهیه شد، سقف تعمیر و کف سیمان شد و یک ویترین با پول آقا جلیل فراهم شد. قرار شد من گرداننده کتابفروشی با‌شم و برادر زاده آقا جلیل هم وردست بنده باشد. آقای درویشیان هم تهیه‌کننده کتاب، که دو بار از خوارزمی کتاب فرستاده شد وتعدادی کتاب متفرقه. از ابتدای کتابفروشی جمعا ده ساعت آقای درویشیان را ندیدم. به خاطر مسایلی که با حاکمیت داشت، و آن گرفتاری‌ها. چند وقت بعد کتابفروشی مصوری را باز کرد. کتابفروشی بیستون هم در تابستان سال ۵۸ در زمان نخست وزیری بازرگان در آتش بیداد سوخت وخاکستر شد.

بدیهی است که کتابفروشی هم مانند بسیاری از مشاغل و حوزه‌های دیگر، یک بنگاه اقتصادی است و بازده مالی آن برای صاحبان این حرفه حائز اهمیت است. آیا در دوره‌ی گذشته و امروز از این زاویه، کارِ موفق و قابل توجهی بوده یا خیر؟

بعد از سوختن کتابفروشی با یک تا پیراهن و شلوار و۲۰۰ تومان وجه رایج مملکت آواره تهران و کرج بودم. ده ماه بعد با معرفی شادروان آقای یدالله بهزاد به حاج آقا جلالیان، در فروشگاه علمی قریب ۴ سال کارگری کردم. بمباران شهرها که شروع شد حاج آقا مغازه را با همه موجودی تخلیه کرد و رفت ساری و به عنوان جنگ زده کاسبی کرد. صد تومان هم کف دستم نگذاشت. زمانی که شاید هزار نفر در کرمانشاه نبود در سال ۶۵ این مغازه را با پول فروش پیکان برادر و کمک مالی دو دوست که نامشان محفوط باشد خریداری کردیم. فروشنده سر از پا نمی‌شناخت. ما ماندیم و دکانی لخت و بی‌برق. بگذریم. خاطرات تلخ وشیرین بسیار و مجال اندک است.

تا آنجا نسل ما و حتی نسل پیش از ما به‌یاد دارد، با اینکه چند کتابفروشی معتبر از جمله کتابفروشیِ نیما (هاشمی) واز دهه‌ی چهل در این شهر وجود داشتند و در راه کتاب و کتابخوانی فعالیت و خدمات ارزشمندی هم کرده و کوشیده‌اند، اما کتابفروشی شما همیشه فراتر از یک فروشگاه، به عنوان یک پاتوق فرهنگی و نماد فرهنگی از جایگاه ویژه‌ای برخوردار بوده است. از نشست‌های چهره‌های ادبی، نویسندگان و شاعران مطرح در کتابفروشی‌تان و خاطراتی از این دست بگویید.

بله در خدمت بزرگانی از شعر و ادب و سیاست بوده‌ام. محفل گرم وپر شوری بود. گرد وجود نازنین استاد یدالله بهزاد جمع بودیم. مباحثی بود و گاهی هم نقد همدیگر بود. با رحلت ایشان و هجرت دیگران و اخیرا فوت شاعر گرانمایه علی‌اشرف نوبتی بی‌یار‌ویاور در سکوت روزگار می‌گذرانیم به عبث.

بازتاب کار، حضور فعال و عاشقانه شما در ترویج مطالعه و اعتلای فرهنگ کتاب و کتابخوانی چه بوده است؟ ارزیابی‌تان در این خصوص چیست؟ تاثیر شخصی خودتان و کتابفروشی‌تان طی بیش از پنچاه سال تجربه در این راه و ایجاد گرایش به مطالعه‌ی جمعیتی پرشمار از نوجوانان، جوانان و بزرگترها در این نیم قرن آیا به اندازه‌ی مطلوب بوده است؟

قصه کتابفروشی در این شهر و استان حدیثی است پر آب چشم. شما اطلاع دارید گخ بنده قریب پنجاه سال کتابفروش و مثلا کتابخوان بوده‌ام.

شما اغلب کتابهای تازه منتشر شده را که در زمینه‌ی ادبیات باشند (اعم از رمان، داستان، شعر، نقد ادبی) مطالعه می‌کنید و به اکثر مراجعان کنجکاو راهنمایی و مشاوره هم می‌دهید، کمی از این تجربه بگویید.

قبل از این ورق‌گردانی، شما بخوان انقلاب، تیتراژ کتاب بین پنج‌هزار تا ده‌هزار بود با جمعیتی ۳۵ میلیونی. تنها سازمان کتاب‌های جیبی ۸۰۰ عنوان کتاب چاپ کرد با قیمت ۲۰ و ۲۵ ریال.

اکنون با جمعیت ۹۰ میلیونی تیراژ کتاب ۲۰۰ نسخه تا ۵۰۰ نسخه است و در صورتی‌که مترجم یا مولف معروف باشد ۱۰۰۰ نسخه. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

برای معرفی کتاب به خریدار باید از محتوای کیفیت کتاب با خبر بود و مطالعه از شب تا سحر جزیی از زندگیم شده.

بی‌تردید از نیم قرن فعالیت در این زمینه خاطرات بسیار دارید، اگر یکی از آنها در میان انبوه خاطرات تلخ و شیرین شما هنوز در ذهنتان برجسته است بیان کنید.

خاطره شیرین روزهای سه‌شنبه بود و دورهمی دوستان اهل هنر و ادب که محفل گرمی بود و خاطره تلخ هم رفتن دوستان یکی پس از دیگری به وادی خاموشان است و تنهایی و تنهایی و تنهایی.

آدم‌های هر نسل می‌آیند و می‌روند، روان‌تر از ریگ‌های بیابان و قطرات چشمه‌ها. تنها قلیلی از آنها هستند که پا را از چارچوب یک کالبد غریزی فراتر می‌نهند، البته به شرط شرایط و اصالت.

جبار مهرجو دانای خاموش شهر کرمانشاه یکی از آن معدود انسان‌های آزاده‌ی شهر است که می‌توان شرافت قلم را با خیالی آسوده به پاسداشتشان ارزانی کرد. هنوز هم «کرماشان» از ردای بزرگی آستین تهی نکرده است. هنوز هم هستند فرزندان ناهمگون طوفان که از طوفان جان به در برده‌اند. مهرجو و کم‌گویان و گویا و میترا یاقوتی که جنازه‌ی مرگ‌اندود شهر را بر شانه‌های خسته‌شان حمل کنند. هنوز فریبرز همزه‌ای در خانه‌ای متروک در همسایگی «برشت» به عشق کرماشان سیگار می‌کشد و علی‌محمد افغانی در ولایت گنگسترها خاطرات آسیاب کهنه‌ی پدر را مرور می‌کند.

پرویندخت داودیان در تنهایی پر هیاهوی خود زانوهای رنجورش را به امید خدمتی دیگرنوید برخاستن می‌دهد و پرتو هنوز هم همان سنگربان قدیمی، کمین کرده در سنگر شعر، هنوز هم پیرترین چریک شهر است و منصور از دار گریخته‌ی شهر در جهاد، جهادی برای نسل بشر را رهبری می‌کند و معدودی دیگر در حالی‌که برخی از فرهنگیان نسل‌های بعد هنوز هم هاج‌و‌واج و گنگ، چون جسد‌های آزاد باری به هر جهت می‌چرخند و جایگاه خود را در ساختار شهر نیافته‌اند و فقط نان می‌خورند آن‌ هم به نرخ روز تا زنده بمانند و عکس بگیرند برای اینستاگرام.

پیر خاموش شهر از بلیط‌فروشی سینما ایران در اذهان و تاریخ شفاهی شهر جا می‌گیرد چرا که کسی به یاد ندارد که او خطی از شرح حال خودش را در جایی حتی به یادگار نوشته باشد.

از سه‌شنبه‌های ادبی با «بهزاد» که هر کسی چیزی می‌گفت و شعری می‌خواند جز او که «لب خاموش پیمانه» بود.

کتابفروشی علمی با همان تابلوی رنگ‌و‌رورفته‌اش پاتوق خیلی از رویدادهای فرهنگی و سیاسی سده‌ی اخیر کرمانشاه بوده است. از میتینگ‌های نادع‌ی خان کریمی به حمایت از مصدق در ابتدا و رسیدن به کاشانی در انتها تا حضور جبار مهرجو.

اینکه جبار مهرجو در موضوعی دست به قلم شود و بنویسد یک اتفاق ویژه است و حتما باید بنویسد هم برای مردم و هم تاریخ. وقتی که از خاندان کریمی و چهره‌های مدنظرش می‌نویسد یعنی باید می‌نوشت و این اهمیت آن اشخاص است.

سمفونی سکوت کرمانشاه را در کتابفروشی چهل‌ساله‌ی ایران با تنها عکسی از بهزاد و یک صندلی مختص به پرتو در پشت شفاخانه‌های شهرداری بر سقف ابشوران می‌توان شنید.

وحید نظری کرمانشاهی


برچسب ها : , ,
دسته بندی : شماره ۳۳ , گفتگو , نگاهی دیگر
ارسال دیدگاه