آخرین مطالب

» پرونده » کامو و دلهره‌های هستی

نگاهی به رمان بیگانه و برخی آثار آلبر کامو از منظر روانکاوی اگزیستانسیال اروین یالوم

کامو و دلهره‌های هستی

منصوره تدینی کامو سه‌گانۀ خود (کالیگولا، بیگانه، اسطورۀ سیزیف) را، با فاصلۀ کوتاهی از هم، در سال‌های ۱۹۴۱-۱۹۴۲ منتشر کرد. البته ایدۀ اصلی و نگارش آن از سال‌های ۱۹۳۷-۱۹۳۸ در یادداشت‌های کامو ذکر شده. کالیگولا در قالب نمایشنامه و با شخصیتِ محوریِ امپراتوری باستانی در رم، بیگانه در قالب رمان و جوانی الجزایری در قرن […]

کامو و دلهره‌های هستی

منصوره تدینی

کامو سه‌گانۀ خود (کالیگولا، بیگانه، اسطورۀ سیزیف) را، با فاصلۀ کوتاهی از هم، در سال‌های ۱۹۴۱-۱۹۴۲ منتشر کرد. البته ایدۀ اصلی و نگارش آن از سال‌های ۱۹۳۷-۱۹۳۸ در یادداشت‌های کامو ذکر شده. کالیگولا در قالب نمایشنامه و با شخصیتِ محوریِ امپراتوری باستانی در رم، بیگانه در قالب رمان و جوانی الجزایری در قرن بیستم و اسطورۀ سیزیف در قالب متنی فلسفی با شخصیتی اسطوره‌ای در یونان باستان، همگی حرف و حسی مشترک را بیان می‌کردند. مضمون مشترک این سه‌گانه با سایر آثار او نیز ارتباط و نزدیکی بسیار دارد؛ به‌طوری که ردپای این اندیشه را در نمایشنامۀ سوءتفاهم، در رمان سقوط و کمابیش در سایر آثار کامو می‌توان دید. به‌خصوص در سوءتفاهم، که بعداً نوشته شد و کامو پیش از انتشار آن، در رمان بیگانه، آنجا که مورسو در زیر تشک سلول خود روزنامه‌ای کهنه حاوی خبری پیدا می‌کند، خلاصۀ این نمایشنامه را بیان می‌کند و می‌گوید ماه‌ها با آن زندگی کردم. کامو بعدها سوءتفاهم را در ۱۹۴۳ منتشر کرد.

رمان بیگانه با مرگ مادر مورسو و تدفین او آغاز می‌شود و با انتظار مورسو برای اعدام و مرگ پایان می‌پذیرد. مورسو در برابر همه چیز، حتی مرگ مادر بی‌تفاوت به نظر می‌رسد و همواره به‌جای هر انتخابی می‌گوید هیچ فرقی ندارد. او با همین بی‌تفاوتی و بیهودگی، مردی را که نمی‌شناسد به قتل می‌رساند و در جلسات محاکمه و در برابر دیگران سکوت می‌کند و از خود دفاعی نمی‌کند.

برای نزدیک شدن به محتوای رمان بیگانه و تجزیه و تحلیل آن و شناخت فضای فکری کامو، به‌ناچار گریزی هم به سایر آثار او، به‌خصوص سه‌گانه‌اش خواهیم زد و برای این کار استفاده از نظریات روانکاوی اگزیستانسیال (Existential Psychotherapy) می‌تواند بسیار سودمند و روشنگر واقع شود؛ بنابراین ابتدا توضیح مختصری در مورد این شیوۀ روانکاوی و محورهای نظری مهم آن لازم به نظر می‌رسد.

مکتب روان‌درمانی اگزیستانسیال یا درمان وجودی، که روانکاو امریکایی، اروین یالوم (Irvin D Yalom) پایه‌گذار اصلی آن است، یکی از تازه‌ترین رویکردهای پویه‌نگر پسافرویدی است، که در عین استفاده از نظریات فروید، مبنی بر منشأ گرفتن اعمال و افکار مهم بشری از تنش‌های درونی انسان، با نگاهی متفاوت به منشأ این تنش‌ها می‌نگرد. این روش، روشی پویا است، که برمهم‌ترین نگرانی‌های بشری تمرکز دارد و منظور از پویایی آن، پویایی در مفهوم تخصصی روان‌کاوی فرویدی است. مهم‌ترین کمکی که فروید به‌درک انسان کرد، طرح مدل پویه‌نگر کارکرد روانی‌ انسان بود. مدلی که همۀ افکار و کنش‌های فرد را نتیجۀ نیروهای متعارض درون او می‌داند. پس روان‌پویه‌شناسی هر فرد شامل نیروها، انگیزه‌ها و ترس‌های ناخودآگاه و خودآگاهی است که درونش در کنش هستند. این تعریف «اشاره به نیروهایی دارد که تعارض آنها در درون انسان، منتهی‌ به شکل‌گیری تفکرات، هیجانات و رفتارهای او می‌شود…. این نیروهای متضاد و متعارض، درسطوح متفاوتی از آگاهی قرار دارند و تعدادی از آنها کاملاً ناخودآگاه هستند.» (یالوم،۱۳۹۵ب:۱۳). اما محتوای این کشاکش درونی چیست و چه نیروها و انگیزه‌هایی با هم درگیر هستند؟ روان‌درمانی‌اگزیستانسیال معتقد است شناخت ماهیت دقیق عمیق‌ترین تعارض‌های درونی هرگز آسان نیست و این دلواپسی‌های اساسی در سطح و در دسترس روانکاو نیستند و از طریق مکانیسم‌های دفاعی چون «واپس‌زنی» (Repression) انکار (Denial)، جابه‌جایی (Displacement) و نمادسازی Symbolization)) در ژرفا مدفونند. (یالوم،۱۳۹۶الف:۲۷-۲۹نقل به‌مضمون).

روان‌درمانی‌ اگزیستانسیال فرض را برآن قرار می‌دهد، که تعارض‌های درونی انسان، هم «ناشی از درگیری غرایز سرکوب‌شده یا افراد مهم درونی‌شده یا ریزه‌های خاطرات تروماتیک فراموش‌شده است و هم حاصل مواجهه با مسلّمات هستی.». (یالوم،۱۳۹۵ب:۱۴). و براین باور است که در طبقه‌بندی نگرانی‌های بشر «در نهایت به‌ساختار ژرف هستی یا به‌قول پل تیلیش۱، نگرانی‌های غایی می‌رسیم.» (همان:۱۵). پس چهار نگرانی غایی در روان‌درمانی نسبت به سایر نگرانی‌ها اهمیت بیشتری دارند: مرگ، انزوا، معنای زندگی و آزادی. بنابراین کشمکش‌های درونی یک فرد، ناشی از مواجهۀ او با این چهار مسئلۀ مهم هستی بشر و اضطراب ناشی از آن است:

  • مواجهه با غیرقابل اجتناب بودن مرگ و هراس از آن

  • پی‌بردن به تنهایی انسان در همه حال

  • دلهرۀ آزادی و مسئولیت انتخاب

  • دلهرۀ حاصل از پی‌بردن به پوچی و بی‌معنایی زندگی

اروین یالوم معتقد است که روان‌درمانگر، در پروسۀ درمانگری خود باید بر این دلواپسی‌ها توجه و تمرکز کند. (ر.ک.یالوم،۱۳۹۶ الف: ۳۵-۵۰).

همچنان که اشاره شد، درمان وجودی یا روان‌درمانی اگزیستانسیال نوعی روش روانیفلسفی برای درمان است و تفاوت اصلی آن با روانکاوی فروید در این است که زنجیرۀ فروید با سائق (Drive) آغاز می‌شود که از نظر فروید امری درونی و جسمی و مرتبط به غرایز و کودکی فرد است، در حالی‌ که در مکتب روان‌درمانی اگزیستانسیال به‌جای سائق، چهار دلواپسی غایی بشر قرار دارند که ربطی به زمان گذشته و کودکی فرد ندارند و آغازگر زنجیرۀ اضطراب و سپس سازوکارهای دفاعی هستند. فرمول‌های زیر تفاوت این دو نظریه را نشان می‌دهند:

فرمول فرویدی: سائق اضطراب سازوکار دفاعی

فرمول اگزیستانسیال: دلواپسی غایی اضطراب سازوکار دفاعی

یالوم این نوع روان‌درمانی را در آثار تئوریکی چون روان‌درمانی اگزیستانسیال، تئوری و عمل در روان‌درمانی گروهی، هنر درمان و عمدتاً در آثاری داستان‌مانند، مثل وقتی نیچه گریست، مامان و معنای زندگی، جلاد عشق، هر روز نزدیک‌تر از پیش، دروغ‌گویی روی مبل، درمان شوپنهاور، مسئلۀ اسپینوزا و آموزش داده است. یالوم در کتاب «روان‌درمانی اگزیستانسیال» خود بر سه دیدگاه فرویدی، نئوفرویدی و اگزیستانسیال مروری می‌کند، تا تفاوت‌های این دیدگاه‌ها را بهتر نشان بدهد:

۱-۲-۵- روان‌پویه‌شناسی فرویدی

از نظر فروید نیروهای غریزی حاکم بر کودک، درون‌زاد و سرشتی هستند و به‌تدریج در چرخۀ تکامل جنسی گسترده می‌شوند. او در ابتدا ایگو در برابر غرایز لیبیدویی را و در دومین نظریه‌اش اروس در برابر تاناتوس را مطرح می‌کند. (ر.ک.فروید،۱۳۸۸: ۲۱-۳۶).

۲-۲-۵- روان‌پویه‌شناسی نئوفرویدی (بین‌ فردی)

نئوفرویدی‌هایی چون کارن هورنای و اریش فروم بیش از غرایز و ویژگی‌های درون‌زاد، به محیط فرهنگی و بین فردی توجه می‌کنند و نیاز به امنیت و پذیرفته شدن از جانب بالغان مهم را در ساختار شخصیت فرد مؤثر می‌دانند. از نظر آنها تعارض اصلی میان گرایش‌های طبیعی رشد از یک سو و نیاز کودک به امنیت و تأیید از سوی دیگر است. (ر.ک.هورنای،۱۳۶۳: ۲۹-۶۴).

۳-۲-۵- روان‌پویه‌شناسی اگزیستانسیال

این دیدگاه بر تعارض‌های اساسی متفاوتی تاکید دارد: «نه تعارض با غرایز سرکوب‌شده و نه تعارض با بالغین مهم درونی‌شده، بلکه تعارضی حاصلِ رویارویی فرد با مسلّمات هستی. (Givens of Existence) ». (ر.ک.یالوم، ۱۳۹۶ الف :۲۳-۲۸).

بدین ترتیب یالوم این مسلّمات اصلی را مرکز توجه قرار می‌دهد و عامل اصلی تنش‌های درونی هر بشری می‌داند: مرگ، آزادی، تنهایی و پوچی.

از آنجا که کار منتقد ادبی بسیار شبیه روان‌درمانگران است، بنابراین منتقد ادبی نیز همانند روان‌درمانگر بر همین دلواپسی‌ها تمرکز می‌کند، البته او فقط کار تشخیصی انجام می‌دهد نه درمانی. در این جستار ضمن معرفی کاربرد این نظریۀ جدید در ادبیات و نقد ادبی، تلاش شده در مورد رمان بیگانه و سایر آثار کامو بر این مرحلۀ تشخیصی تمرکز شود و تلاش نگارنده بر نشان دادن این امر است، که کامو و شخصیت‌های داستانی او نیز همین دغدغه‌ها را داشته‌‌اند و کردار و گفتار و پندارشان بر اساس همین تنش‌ها رقم خورده است. گویی بر صندلی روانکاوی اروین یالوم تکیه داده‌اند و افکارشان واکاوی شده است.

در آثار کامو و برخی هم‌عصران او، همان‌طور که در بیگانه و کالیگولا و اسطورۀ سیزیف می‌بینیم، بیش از همه هراس از بی‌معنایی زندگی و پوچی، به‌طور محوری بازتاب یافته است و البته در کنار آن مرگ، تنهایی و مسئلۀ آزادی و حق انتخاب نیز در پیوندی عمیق با هم، حضور دارد.

یالوم در مورد پوچی و بی‌معنایی زندگی و ربط آن با تنهایی و مرگ این‌طور توضیح می‌دهد:

اگر باید بمیریم، اگر خود باید دنیایمان را بنا کنیم، اگر هر یک در جهانی بی‌تفاوت به‌ما مطلقاً تنهاییم، پس زندگی چه معنایی دارد؟ چرا زندگی می‌کنیم؟ چطور باید زندگی کنیم؟ اگر هدفی مقدّر و ازپیش‌تعیین‌شده وجود ندارد، پس هر یک از ما باید معنای زندگی خویش را در زندگی بسازیم، ولی آیا معنایی که برای خویشتن می‌آفرینیم، بنیۀ لازم برای تاب آوردن این زندگی را دارد؟ این تعارض پویای اگزیستانسیال ریشه در معمای مخلوقی در جست‌وجوی معنا دارد که به درون جهانی خالی از معنا افکنده شده است. (یالوم،۱۳۹۶ الف: ۲۵).

او معتقد است هر کس سعی می‌کند برای زندگی خود معنایی خلق کند؛ گروهی خود را وقف ثروت، موفقیت و قدرت می‌کنند و گروهی دیگر در جستجویی برای حقیقت هستند؛ همان خورشیدی که در بیگانه همواره می‌تابد و آزار می‌دهد. برخی به‌دنبال آرامش هستند و بعضی دیگر معنای زندگی را در مفید بودن برای دیگران و شکوفایی فردی و خلاقیت می‌بینند. یالوم می‌گوید خودش گرچه سعی می‌کند این راه حل‌ها را بدون قضاوت کردن بپذیرد، اما نهانی آنها را درجه‌بندی می‌کند. این کار منحصر به یالوم نیست و همۀ ما بدون آن‌که متوجه باشیم، مشغول چنین قضاوت‌هایی هستیم. این چنین است که هر یک از ما راه حل‌های متفاوتی را می‌پسندیم؛ معناهای مذهبی، اخلاقی و …. و از میان این گوناگونی معانی زندگی، یک هراس بزرگ سربرمی‌آورد: زندگی معنای مطلق و قطعی و ذاتی ندارد و این ما هستیم که در تلاش برای معنا بخشیدن بدان هستیم. او در این مورد چنین می‌گوید:

برای اجتناب از پوچ‌گراییما با وظیفه‌ای مضاعف روبه‌رو هستیم. اول این‌که طرحی بزرگ برای معنای زندگی ابداع کنیم، طرحی با چنان قدرتی که بتواند از زندگی پشتیبانی کند. بعد کاری کنیم که نقش ابداعی خودمان را فراموش کنیم و خود را قانع سازیم که ما طرح معنای زندگی را نه ابداع، بلکه کشف کرده‌ایمیعنی این معنا «در بیرون» وجود خارجی و مستقل دارد.‌ (یالوم،۱۳۹۶ج: ۱۱).

این حقیقتی است که مورسوی بیگانه می‌بیند و او را می‌آزارد. همه به خود و به دیگران دروغ می‌گویند و نقش بازی می‌کنند. مورسو از این بازی کردن سر باز می‌زند و به پایان می‌رسد. او معنایی برای زندگی نساخته و در رویارویی با مرگ، حقیقت عریان بی‌معنایی زندگی را دریافته است. جامعۀ اطراف او طردش می‌کند، چون از طریق او، خود را در خطر روبرو شدن با حقیقتی هراس‌آور می‌بیند. خود کامو در مقدمۀ کتاب بیگانه می‌نویسد:

مدت‌ها پیش، بیگانه را در جمله‌ای که فکر می‌کنم بسیار ناقض خودش است خلاصه کردم: «در جامعۀ ما هر آدمی که در تدفین مادرش گریه نکند، این خطر را می‌کند که به مرگ محکوم شودفقط خواسته‌ام بگویم قهرمان کتاب محکوم می‌شود، چون بازی را بازی نکرد. از این جهت او از دید جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کند بیگانه است.اما اگر از خود بپرسیم چرا مورسو بازی را بازی نمی‌کند، آن وقت می‌توان تصور درست‌تری از این شخصیت به‌دست آورد. تصوری موافق‌تر با نیت نویسندۀ آن. جواب آن ساده است: او از دروغ گفتن ابا دارد.» (کامو، ۱۴۰۰: ۴۷).

کامو در رمان سقوط هم از طریق شخصیت ژان باتیست کلمانس می‌کوشد این پردۀ دروغ و ریاکاری را کنار بزند و افشا کند. ژان که در یک میخانه، از زندگی گذشته و سقوط روحی تدریجی خود حرف می‌زند، نمونۀ انسانی شریف و درستکار از نظر جامعه است، اما بی‌رحمانه پردۀ ریاکاری و خودفریبی را کنار می‌زند و دروغ‌گویی و ریاکاری روزمرۀ خود و دیگران را فاش می‌کند. شبی در گذر از روی پلی، دختر جوانی را می‌بیند که بر روی پل خم شده و کمی بعد صدای سقوط او در آب را می‌شنود، اما کاری نمی‌کند، چون هوا سرد و تاریک است. سقوط او از همین‌جا و از روبرو شدنش با این حقیقت، که هیچ کس بی‌گناه نیست، آغاز می‌شود:

درحالی‌که بر سر خویش خاکستر افشانده‌ام، گیسوانم را به آهستگی می‌کَنَم و چهره‌ام را به ناخن می‌خراشم، لیکن با نگاهی نافذ در برابر تمامی ابنای بشر می‌ایستم و قصۀ شرمساری‌های خویش را حکایت می‌کنم، بی‌آن‌که اثری را که بر جای می‌گذارد لحظه‌ای از نظرم دور دارم و هنگامی که می‌گویم: «من رذل‌ترین اراذل بوده‌اموقت آن می‌رسد که تدریجاً و به‌طور نامحسوس در سخنرانیم «من» را به «ما» تبدیل کنم. وقتی به اینجا می‌رسم که «ما چنین موجوداتی هستیم» بازی به آخر رسیده است و آنگاه می‌توانم حقیقت وجودشان را به آنها بگویم. البته من هم مثل آنها هستم، ما همه از یک قماشیم. معذلک من از یک جهت بر آنها برتری دارم، این‌که خود می‌دانم، همین به من حق سخن گفتن می‌دهد. (کامو، ۱۳۸۳: ۱۶۰).

کامو خود، در مقدمۀ بیگانه این طور می‌گوید:

این کاری است که هر روز، همۀ ما در جهت آسان‌تر کردن زندگی می‌کنیم. مورسو، بر خلاف آن‌طور که نشان می‌دهد، نمی‌خواهد زندگی را آسان کند. او همان چیزی را می‌گوید که هست. او نمی‌خواهد بر حس‌هایش نقاب بزند و به همین دلیل جامعه، خود را مورد تهدید می‌بیند…. پس از نظر من مورسو یک واخورده نیست، بلکه مردی است مسکین و مجرد. عاشق آفتابی است که سایه‌ای از خود نداشته باشد، از حساسیت یا شوق عمیق بی‌بهره است…. (کامو، ۱۴۰۰: ۴۸).

کامو از نماد آفتاب و نور تند که اغلب مورسو را کلافه و بی‌طاقت می‌کند، در جابه‌جای داستان استفاده می‌کند. خورشید و نور در اغلب متون همواره نمادی از حقیقت بوده‌اند و اینجا نیز همان حقیقتی هستند که مورسو را به سوی زیر پا گذاشتن تظاهرها و دورویی‌های آدمی می‌کشاند. از نور سفید تند اتاق مرده‌ها، در کنار جنازۀ مادرش، تا آفتاب تند در جاده‌ای که به‌سوی قبرستان می‌رود و در مراسم تدفین با شدتی فراواقعی می‌تابد، تا آفتابی که در کنار ساحل چاره‌ای جز قتل برایش باقی نمی‌گذارد. او در هنگام مرگ مادر با حقیقت مرگ و بی‌معنایی زندگی رودررو می‌شود و به‌زودی تبدیل به بیگانه‌ای تنها می‌شود:

«… در اطرافم هنوز همان چشم‌انداز درخشان انباشته از آفتاب بود. درخشش آسمان تحمل‌ناپذیر بود….». (همان: ۷۳). «… صدای موج‌ها آرام‌تر و تنبل‌تر از ظهر بود. همان آفتاب بود و همان تابش نور روی همان ماسه‌ها که تا اینجا کشیده شده بود…». (همان: ۱۱۳)

آفتاب همان آفتاب روز دفن مادرم بود، حالا هم پیشانی‌ام درد می‌کرد و تمام رگ‌هایم زیر پوستم با هم می‌تپیدند. به دلیل همین سوزشی که دیگر نمی‌توانستم تحملش کنم، به جلو حرکتی کردم. می‌دانستم احمقانه است و نمی‌توانستم با یکی دو قدم جابه‌جا شدن خودم را از آفتاب خلاص کنم. اما یک قدم رفتم به جلو، فقط یک قدم. عرب این بار بی‌این‌که بلند شود چاقویش را در دست گرفت و آن را در آفتاب نشانم داد. نور روی تیغۀ فولادی آن می‌تابید و انگار تیغۀ براقی بود که به پیشانی‌ام می‌خورد. در همان لحظه تمام قطرات عرقی که روی ابروانم جمع شده بود ریخت پایین روی پلک‌هایم و آنها را با پرده‌ای ولرم و ضخیم پوشاند. چشم‌هایم زیر این پردۀ اشک و نمک کور شده بود. فقط صدای سنج‌های آفتاب را روی پیشانی‌ام می‌شنیدم و به طور محوی شمشیر درخشانی را می‌دیدم که از چاقویی می‌آمد که همچنان مقابلم گرفته شده بود…. به نظرم رسید که آسمان تمام گستره‌اش را باز کرده تا آتش بباراند. تمام وجودم خم شد و تپانچه را میان دست‌هایم فشردم. ماشه رها شد. برآمدگی صیقل‌خوردۀ قنداق را لمس کردم و همان‌جا در میان صدای خشک و کرکننده همه چیز شروع شد. عرق و آفتاب را به‌هم ریختم و فهمیدم که تعادل روز و سکوت استثنایی ساحلی را که در آن سرخوش بودم، برهم زده‌ام. (همان: ۱۱۴-۱۱۳).

نمونه‌های بسیار دیگری در این رمان از همین نماد آفتاب استفاده شده است: صفحات ۱۰۳، ۱۱۰، ۱۱۲، ۱۳۴، ۱۳۵…. حقیقتی که چون آفتاب او را می‌سوزاند مرگ، تنهایی و پوچی و بی‌معنایی زندگی است. این پوچی و بی‌معنایی منطقاً به آزادی و علی‌السویه بودن همه چیز در برابر آن و نهایتاً مرگ منتج می‌شود: «اگر هیچ چیز معنایی نداشته باشد، اگر ما قادر به اِعمال هیچ ارزشی نباشیم، همه چیز مجاز است و هیچ چیز اهمیت ندارد. درست و نادرست وجود ندارد؛ آدم‌کشی نه بر حق است و نه بر خطا. انسان آزاد است که آتش کورۀ آدم‌سوزی را بدمد یا زندگی خود را وقف جذامیان کند. شرارت و تقوا چیزی جز تصادف یا هوس نیستند. پس می‌توانیم تصمیم بگیریم که اساساً دست به عمل نزنیم و این تصمیم به آنجا می‌رسد که کشتن دیگران را تایید کنیم (کامو، ۱۳۷۴: ۴). مورسو نیز همین گونه با مرگ روبرو می‌شود و آدم می‌کشد و درواقع گویی خودکشی می‌کند. اولین خصلت او که توجه هر کسی را به‌خود جلب می‌کند، بی‌تفاوتی اوست در برابر جهان و هر چه در آن است. شاید این بی‌تفاوتی را بتوان نوعی گریز از آزادی و حق انتخاب دانست، که اروین یالوم نیز به‌عنوان یکی از دغدغه‌های اصلی بشر و هراس از آزادی و انتخاب مطرح می‌کند. به مواردی از این بی‌تفاوتی در رمان بیگانه توجه کنیم. مورسو در برابر همه چیز می‌گوید برایم فرقی نمی‌کند:

… «شما جوان هستید و فکر می‌کنم این جور زندگی برایتان جالب باشدگفتم بله، اما درواقع برایم بی‌تفاوت است. (کامو، ۱۴۰۰: ۹۸).

اما گرما آنچنان بود که حتی بی‌حرکت ماندن هم زیر این باران کورکننده‌ای که از آسمان می‌بارید ناممکن بود. ماندن یا رفتن فرقی نمی‌کرد. (همان: ۱۱۲).

در این لحظه فکر کردم هم می‌شود شلیک کرد و هم می‌شود شلیک نکرد. (همان: ۱۱۲).

با دقت مرا نگاه کرد و کمی با اندوه نجوا کرد: «هرگز روحی به این بی‌احساسی مثل روح شما ندیده‌ام.» (همان: ۱۲۳).

می‌توانم بگویم طی نطق‌های دادستان و وکیلم بسیار دربارۀ من حرف زده شد و بیشتر دربارۀ من بود تا دربارۀ جنایتم. آیا این نطق‌ها با یکدیگر تفاوت داشتند؟ وکیل دست‌هایش را بالا می‌بَرَد و از مجرم دفاع می‌کند و دلایلی می‌آورد، دادستان دست‌هایش را بلند می‌کند و جرم را بدون دلایل اعلام می‌کند. (همان: ۱۴۹).

هیچ چیز، هیچ چیز اهمیت نداشت…. از عمق آینده‌ام و از درازای تمام زندگی بیهوده‌ای که گذرانده بودم، از میان سالیانی که هنوز نیامده بودند، جریانی مبهم به سویم آمد، جریانی که در سر راهش تمام چیزهایی را که در این سالیان به من عرضه شده بود، یکسان می‌کرد، سالیانی نه واقعی‌تر از سالیانی که زیسته بودم. مرگ دیگران چه اهمیتی برایم داشت، عشق یک مادر، خدای او برایم چه اهمیتی داشت…. (همان: ۱۷۰).

در عین حال که هراس از مرگ و تنهایی نیز در افکار مورسو به چشم می‌خورد، اما او نیز چون سیزیف به حقیقت رسیده و توانسته پیروز شود. به همین دلیل است که با بی‌تفاوتی در مورد کشیشی که برای تسلی و آرامش به دیدن او آمده، می‌گوید:

مرا «دوست من» خطاب کرد: اگر او این طور حرف می‌زد برای این نبود که من محکوم به مرگ بودم، از نظر او ما همه‌مان محکوم به مرگ هستیم…. او با تاکید گفت: «البته اگر امروز نمیرید بعداً خواهید مرد و باز همین پرسش مطرح می‌شود. شما چطور می‌خواهید با این آزمون وحشتناک روبرو شوید؟» جواب دادم دقیقاً همین طور که حالا دارم با آن روبرو می‌شوم، همین طوری با آن روبرو خواهم شد. (همان: ۱۶۶)

مورسو در مورد مرگ مادرش نیز با همین بی‌تفاوتی، که حاصل شناخت او و روبرو شدنش با حقیقت است، سیزیف‌وار برخورد می‌کند:

در این لحظه و در نهایت شب سوت‌ها به‌صدا درآمدند. آنها رفتن به دنیایی را اعلام می‌کردند که حالا دیگر برای همیشه برایم بی‌تفاوت شده بود. پس از مدت‌های طولانی و برای اولین بار به مامان فکر کردم…. اگر مامان در جوار مرگ حس رهایی کرده بود و حاضر شده بود از نو زندگی کند، پس هیچ کس، هیچ کس نباید برایش گریه می‌کرد…. برای این‌که همه چیز کامل شود، برای این‌که کمتر خودم را تنها حس کنم، برایم می‌ماند تا آرزو کنم تماشاگران بسیاری در روز اعدامم حضور داشته باشند و با فریادهایی از نفرت به پیشواز من بیایند. (همان: ۱۷۱).

در داستان بیگانه و در سوءتفاهم و بخصوص در کالیگولا رویارویی با مرگ نیز محوری است؛ در بیگانه ابتدا با مرگ مادر و سپس مرگ و اعدام خود مورسو در آینده، ضربه زده می‌شود. در کالیگولا هم مرگ خواهرمعشوق آغازگر همه چیز است، اما کامو در اینجا مطرح می‌کند که با طغیان می‌توان با پوچی حاصل از بی‌معنایی زندگی و رودررویی ناگزیر با مرگ مقابله کرد. از نظر او این پوچی را درمان نمی‌توان کرد، اما از درد آن می‌توان کاست. با طغیان می‌توان به آزادی و خودآگاهی رسید.

در سوءتفاهم مرگ پسر و بسیاری آدم‌های دیگر به‌دست مادر و دختر ضربه را وارد می‌کند. اینان با مرگ بازی می‌کنند و برخلاف مورسو، که به حقیقت رسیده، باز دروغ می‌گویند، اما اینها هم در پایان به پوچی و بی‌معنایی و جنون و مرگ می‌رسند. مورسو در بیگانه می‌گوید: «به هر حال فکر کردم مسافر نباید هرگز بازی می‌کرد و کمی حقش بود.» (همان: ۱۳۲).

رولان بارت در مورد مورسو می‌گوید: «… سکوتش در مورد ’انگیزه‌های پسندیده‘ دنیا سکوتی ناب است، آنچنان که آن را از یک همدست بودن بیرون می‌کشد و دنیا را مقابل می‌گذارد تا کشف شود. دنیا تبدیل می‌شود به شیئی که به آن نگاه می‌شود و این چیزی است که دنیا تاب آن را ندارد: پس مورسو یک جانی می‌شود، محاکمۀ او فعل نیست بلکه نگاه است: چیزی که مورسو را محکوم می‌کند قاتل بودن او نیست بلکه ناظر بودن اوست.» (همان: ۳۷).

از نظر سارتر اسطورۀ سیزیف نیز تعریف دیگری از رمان بیگانه است. (همان: ۲۸). سخن کامو چه در بیگانه و چه در اسطورۀ سیزیف این است که پوچی جدایی حاصل از برخورد انسان با جهان و با مرگ است. پس انسان به عصیان رو می‌آورد. به خاطر می‌آوریم که سیزیف به خاطر سرباز زدن از بازگشت به جهان مرگ و زندگی کردن بدون اجازۀ خدایان محکوم به مجازات شد. جرم او کینه‌ورزی به مرگ و دوست داشتن زندگی بود. مجازات او این شد که بارها و بارها سنگ را برفراز قله ببرد و سنگ دوباره به پایین درغلتد و باز این کار را هر روز تکرار کند؛ این بهایی بود که سیزیف برای شور زندگی می‌پرداخت. کامو می‌گوید:

«… درست همین هنگام درنگ و بازگشت سیزیف است که مرا مشتاق ساخته. چهره‌یی چنان رنج‌کشیده و نزدیک به سنگ که می‌توان آن را نیز سنگ انگاشت. من او را می‌بینم که با گام‌هایی سنگین اما هماهنگ سرازیری را به‌سوی رنجی می‌پیماید که سرانجامش را نمی‌داند. این هنگام که چونان لحظۀ نفس تازه کردن است و فرارسیدنش همانند رنج گریزناپذیر، همان هنگام دستیابی به شناخت است. در هر کدام از این لحظه‌هایی که او ستیغ را ترک می‌گوید و نرم‌نرمک رهسپار کنام خدایان می‌شود بر سرنوشت خویش چیرگی دارد و سخت‌تر از تخته‌سنگش می‌شود…. سیزیف که رنج خدایان را بر خود هموار کرده، ناتوان اما سرکش، به تمام بدبختی‌های خود آگاه است. او هنگام فرود از کوه به همین می‌اندیشد. روشن‌بینی که باید سبب رنجش شود، بی‌درنگ به پیروز‌ی‌اش نیز می‌انجامد. هیچ سرنوشتی نیست که نتواند به یاری خوار شمردن بر خود چیره شود. اگر چنین فرودی پاره‌ای روزها با رنج همراه باشد، می‌تواند با شادمانی نیز همراه شود.» (کامو، ۱۳۹۰: ۱۵۷-۱۵۸).

مورسو نیز در میانۀ این رنجی که می‌برد، گاه به شادمانی می‌پردازد و از امواج دریا، ساحل، همراهی با ماری، حتی راهپیمایی و طبیعتی که هنگام تدفین مادرش می‌بیند و لذت می‌برد.

یالوم رویارویی با مرگ را مهم‌ترین دلواپسی بشری می‌داند:

مرگ واضح‌ترین و قابل درک‌ترین دلواپسی غایی است. اکنون وجود داریم، ولی روزی می‌رسد که دیگر نیستیم. مرگ خواهد آمد و گریزی از آن نیست. حقیقت هولناکی است و ما با وحشت مرگ به‌آن پاسخ می‌دهیم. به‌قول اسپینوزا «همه چیز در تقلای بقا و زنده ماندن استو تعارض اگزیستانسیال اصلی تنشی است که میان آگاهی از اجتناب ناپذیری مرگ و آرزوی ادامۀ زندگی وجود دارد. (همان، ۱۳۹۶ج: ۲۴).

او همچنین در کتاب موهبت روان‌درمانگری چنین می‌گوید:

فیلسوفان غالباً از «تجارب مرزی» حرف می‌زنند تجاربی حیاتی که ما را از «روزمرگی» رها می‌کنند و سبب می‌شوند که به «بودن» فکر کنیم. قدرتمندترین تجربۀ مرزی رویارویی فرد است با مرگ خود…. نباید این حقیقت را نادیده بگیریم که مرگ دیگری به ما کمک می‌کند تا هر یک از ما را به‌شیوه‌ای سخت و دردناک با مرگ خودمان رودررو کند…. مرگ و فناپذیری افق همۀ بحث‌های مربوط به پیر شدن، تغییرات بدنی، مراحل زندگی و بسیاری دیگر از نشانه‌های زندگی را تشکیل می‌دهد…. در هر کابوسی رد پای بی‌چون و چرای مرگ دیده می‌شود. (یالوم،۱۳۹۶پ: ۱۴۲-۱۴۳).

یالوم در آثار آموزشی خود، که در کلاس‌های درسی این شیوۀ روان‌درمانی، آنها را مورد استفاده قرار می‌دهد و برخی از آنها به‌شیوه‌ای نو وابتکاری در قالب داستان نوشته شده‌اند، از جمله درمان شوپنهاور و مامان و معنای زندگی باز هم بر مهم بودن این دلواپسی تاکید می‌کند. در واقع خود یالوم هم مانند فروید تلاش کرده است، که در نقش یک منتقد ادبی هم ظاهر شود و از روش درمانی خود در هنر و ادبیات نیز بهره ببرد. او به هنرمندان و نویسندگان به‌مثابه بیماران خود نگاه می‌کند. کاری که نگارندۀ این جستار نیز تلاش کرده در مورد کامو و شخصیت‌های داستانی او انجام بدهد. مورسو پس از روبرو شدن با مرگ مادر، به پوچی و بی‌معنایی زندگی می‌رسد، همان‌گونه که کالیگولا در رویارویی با مرگ معشوق چنین می‌شود. اینان گیلگمش‌وار ناقوس کوبندۀ مرگ را می‌شنوند و به قعر واقعیتی ترسناک پرتاب می‌شوند. کالیگولا نیز چون مورسو گویی به‌‎عمد زمینۀ مرگ خود را فراهم می‌کند و هنگام روبرو شدن با قاتلان خود، که آگاهانه با توطئه‌شان موافقت کرده، با فریاد «من هنوز زنده هستمبه آغوش مرگ می‌رود. در ابتدای نمایشنامۀ کالیگولا اولین کلمه‌ای که سناتور رومی از کالیگولا نقل می‌کند، «هیچی» است. او پس از روبرو شدن با مرگ و درک این حقیقت دهشتناک، به‌حالتی نیمه‌دیوانه به پوچی و بی‌معنایی زندگی رسیده است. این دنیا را قابل تحمل نمی‌بیند. دیگران را می‌کشد و خود به‌استقبال مرگ می‌رود. این همان بحثی است که کامو در اسطورۀ سیزیف و همچنین در انسان طاغی در مورد خودکشی و قتل مطرح می‌کند.

کالیگولا نیز چون مورسو، همان مضمون محوری را تکرار می‌کند: «دور و بر من هر چه هست، دروغ است و من می‌خواهم که مردم با راستی زندگی کنند از نظر او هیچ چیز، حتی درد و رنج دوام ندارد و از این رو همه چیز بی‌معنی است. بنا بر این می‌توان گفت که دغدغه‌های کالیگولا، مورسو، سیزیف و هر انسان طاغی دیگری، در واقع دغدغه‌های خود کامو و همان دغدغه‌های اساسی بشری هستند که اروین یالوم در چهار محور اصلی بیان می‌کند: هراس از مرگ، هراس از بی‌معنایی زندگی، هراس از تنهایی و هراس از آزادی و حق انتخاب. مورسو همواره با گفتن این‌که «برایم فرقی ندارد» از انتخاب سرباز می‌زند، اما نکته تلخ اینجاست که سارتر می‌گوید: «انسان حتی وقتی انتخاب نمی‌کند هم، باز انتخاب کرده استو این امری بس هراس‌آور است.

یالوم این دلواپسی را کمتر قابل درک می‌داند، زیرا مفهوم آزادی، مفهومی کاملاً مثبت و خالی از ابهام تصور می‌شود. او برای روشن کردن این تناقض چنین می‌گوید:

آیا انسان در سراسر تاریخ ثبت‌شده‌اش در حسرت آزادی و ستیز برای آن نبوده است؟ با وجود این، وقتی آزادی را از منظر انگیزۀ غایی می‌نگریم، چشم‌ها با هراس خیره می‌ماند. «آزادی» در مفهوم اگزیستانسیالش، فقدان ساختار خارجی است. به‌این ترتیب فرد برخلاف تجربیات روزمره، دیگر به جهانی موزون و ساختاریافته که پردازشی سرشتی دارد وارد نمی‌شود و حتی آن را ترک می‌کند. درعوض فرد به‌طور کامل مسئول –یا به‌عبارتی مؤلفدنیا، الگوی زندگی، انتخاب‌ها و اعمال خویش است. «آزادی» از این دید مفهومی مرعوب‌کننده دارد: به این معناست که زیر پایمان زمینی نیست، هیچ نیست جز حفره‌ای تهی و گودالی ژرف. پس پویایی کلیدی اگزیستانسیال، همان برخورد میان رویارویی‌مان با بی‌پایگیِ (Groundlessness) همه چیز و آرزویمان برای جای پایی محکم و ساختاریافته است. (یالوم،۱۳۹۶ الف: ۲۵).

کامو چند سال پس از نگارش بیگانه، انسان طاغی را در قالب متنی فلسفی نوشت. او در این نوشته هم، همان مضامین بیگانه را مطرح می‌کند. مضامینی که حول محورهای پوچی و بی‌معنایی زندگی و تنهایی اگزیستانسیال انسان و مرگ می‌چرخد. به‌نظر او طغیانگری در ستیز با پوچی است. انسان دست به خشونت می‌زند تا از این طریق معنایی برای زندگی بیابد؛ انقلاب‌های چند قرن اخیر، که به پشتوانۀ ایدئولوژی‌ها و فراروایت‌های کلان ایجاد شده بودند، نمونۀ خوبی برای این معنایابی از طریق مرگ هستند. حتی خود سارتر هم در نمایشنامۀ دست‌های آلوده نگاهی به این مسئله دارد.

مورسو اما خود را نمی‌فریبد و از آنجا که با حقیقت بی‌معنایی و مرگ رودررو می‌شود، دیگر یک «بیگانه» است. این تنهایی اگزیستانسیال مختص او نیست و امری گریبانگیر همۀ انسان‌هاست، اما او بدان پی برده است. یالوم در مورد این تنهایی اگزیستانسیال چنین می‌گوید:

نه انزوای بین‌ فردی با تنهایی ملازمش مطرح است و نه انزوای درون‌فردی(جدایی از بخشی از وجود خویش)، بلکه با انزوایی بنیادین –جدا افتادن هم از مخلوقات و هم از دنیا– مواجهیم ورای سایر انواع تنهایی. هر چقدر به‌یکدیگر نزدیک شویم، همیشه فاصله‌ای هست، شکافی قطعی و غیرقابل عبور؛ هر یک از ما تنها به هستی پا می‌گذاریم و باید به‌تنهایی ترکش کنیم. پس تعارض اگزیستانسیال تنشی است میان آگاهی از تنهایی مطلق و آرزویمان برای برقراری ارتباط، محافظت شدن و بخشی از یک کل بودن. (یالوم،۱۳۹۶ الف: ۲۵).

سالامانو، همسایۀ مورسو، که با سگش زندگی می‌کند، در عین داشتن سگش، تنهاست. رابطۀ آنها رابطۀ عشق و نفرت است:

سگ هم به صاحبش رفته و حالتی قوزکرده و پوزه جلو و گردن لق پیدا کرده. انگار هر دویشان از یک نژاد بودند و با تمام اینها از همدیگر بیزار بودند. دو بار در روز، ساعت یازده و ساعت شش پیرمرد سگ را به گردش می‌برد. هشت سال است که این زمان‌ها را تغییر نداده‌اند…. سگ یادش می‌رفت و از نو صاحبش را با خود می‌کشید و او باز سگ را می‌زد و فحش می‌داد. بعد دوتایی روی پیاده‌رو می‌ایستادند و به همدیگر نگاه می‌کردند. سگ با ترس و مرد با نفرت. هر روز همین بساط بود…. (کامو، ۱۴۰۰: ۸۴).

این ارتباطی است که انسان‌ها نیز با هم فراوان تجربه‌اش می‌کنند. مورسو همواره جهان را گویی از دریچه‌ای از دنیایی دیگر نظاره می‌کند. انسان‌های دیگر، حتی مادرش، حتی ماری، از او دور و بیگانه هستند. او حتی با خود نیز بیگانه است و طوری به خود نگاه می‌کند که گویی فرد دیگری است. او نیز مانند سیزیف فقط عادت می‌کند و تاب می‌آورد. هنری هل (Henri Hell) که از دوستان کامو است، در این مورد چنین می‌گوید:

قهرمان منحصر به فرد آقای کامومادرش را دفن می‌کند، آیا از دفن او هیچ نگرانی، هیچ غمی و یا کمی تسلا به دل ندارد؟ راغب است زنی را به همسری بگیرد، بدون عشق و فقط به دلیل تمایل جسمانی. آیا یک رفیق است؟ با همسایه‌اش رفیق است اما امکان دارد به جای او کس دیگری رفیقش شود، هر کس دیگری. مردی را می‌کشد، آن هم بدون هیچ دلیل موجهی. او را به دادگاه می‌کشانند، در محاکمه‌اش خونسرد حضور دارد، انگار او نیست که دارد محاکمه می‌شود و محاکمۀ شخص دیگری است. بعد به مرگ محکوم می‌شود، با همان خونسردی خود را برای مرگ آماده می‌کند. هیچ واکنش عادی در برابر آدم‌ها و اتفاق‌ها وجود ندارد، فقط یک بی‌تفاوتی عمیق است. او یک بی‌تفاوت است، درست‌تر بگویم، یک بیگانه است. بیگانه با کسانی که دوره‌اش کرده‌اند، بیگانه با رفتاری که می‌کند، بیگانه با این دنیا، با چیزی که نامش را زندگی گذاشته‌اند و به‌خصوص بیگانه با دنیای شخصی خودش. مردی بی‌گذشته، بی‌آینده. مردی که هیچ کدام از اینها برایش وجود ندارند. مردی که در زمان حال زندگی می‌کند…. سوژۀ واقعی او [کامو] وجود است. وجود پوچ است و معنایی ندارد. هیچ چیز ارزش ندارد. هر چیزی هم یک جوری می‌ارزد. می‌توان این حرکت را کرد یا حرکتی کاملاً مخالف آن انجام داد: فرقی نمی‌کند. (همان: ۴۱-۴۰).

پس مورسو هم مانند سیزیف فقط عادت می‌کند و سعی می‌کند در حال زندگی کند.

پی‌نوشت:

  1. پل تیلیش فیلسوف و الهی‌دان آلمانی‌تبار آمریکایی (۱۹۶۵-۱۸۸۶) و معتقد به اگزیستانسیالیسم مسیحی.

منابع:

براهنی،رضا. ۱۳۹۳٫ قصه‌نویسی.تهران: انتشارات نگاه.(نسخۀ الکترونیکی سایت طاقچه).

تدینی، منصوره. ۱۳۹۹٫ صادق چوبک و دلهره‌های هستی. دوفصلنامۀ نقد و نظریۀ ادبی، دانشگاه گیلان، دورۀ ۵، شمارۀ ۱، ۷-۳۰٫

جاسلسن، ر.۱۳۹۳٫ اروین د. یالوم: روان‌درمانگرقصه‌گو، روان‌درمانی‌ و موقعیت‌ انسانی. ترجمۀ سپیده حبیب. تهران: نشر دانژه.

کامو، آلبر. ۱۳۹۶٫ اسطوره سیزیف. ترجمۀ مهستی بحرینی. تهران: نشر نیلوفر. (نسخه الکترونیکی فیدیبو).

——. ۱۳۹۰٫ افسانۀ سیزیف. ترجمۀ حامد فولادوند. تهران: انتشارات جامی.

——-. ۱۳۷۴ . انسان طاغی. ترجمۀ مهبد ایرانی طلب. تهران: نشر قطره.

——-. ۱۴۰۰٫ بیگانه. ترجمۀ لیلی گلستان. تهران: نشر مرکز.

——-. ۱۳۸۳٫ سقوط. ترجمۀ شورانگیز فرخ. تهران: نیلوفر.

——-. ۱۳۹۵٫ سوءتفاهم. ترجمۀ جلال آل احمد. تهران: انتشارات مجید. (نسخه الکترونیکی فیدیبو).

——-.۱۳۹۵٫ کالیگولا. ترجمۀ پری صابری. تهران: نشر قطره. (نسخه الکترونیکی فیدیبو).

یالوم، ا. ۱۳۹۴٫خیره به خورشید؛ غلبه بر هراس از مرگ.ترجمۀ مهدی غبرایی.تهران: نیکو نشر.

—–.۱۳۹۵٫(الف). درمان شوپنهاور.ترجمۀ کیومرث پارسای. تهران: نشر مصدق.

—–.۱۳۹۷٫ دروغ‌گویی روی مبل. ترجمۀ بهاره نوبهار. تهران: نشر قطره.

—–.۱۳۹۶٫(الف). روان‌درمانی اگزیستانسیال. ترجمۀ سپیده حبیب.تهران: نشر نی.

—–.۱۳۹۶٫(ب). روان‌درمانی‌ گروهی. ترجمۀ مهشید یاسایی. تهران: نشر دانژه.

—–.۱۳۹۶٫(پ). مامان و معنای زندگی. ترجمۀ سعید نیک‌منش. تهران، نشر مصدق.

—–.۱۳۹۷٫ مسئله‌ی اسپینوزا. ترجمۀ بهاره نوبهار. تهران: نشر قطره.

—–.۱۳۹۵٫(ب). موهبت درمان. ترجمۀ کیومرث پارسای. تهران: نشر مصدق. (نسخۀ الکترونیکی سایت طاقچه).

—–.۱۳۹۶٫(ت). موهبت روان‌درمانگری. ترجمۀ مهشید یاسایی. تهران: انتشارات ققنوس.

—–.۱۳۹۷٫ وقتی نیچه گریست.ترجمۀ سپیده حبیب. تهران: نشر قطره.

—–. ۱۳۹۶٫ یالوم‌خوانان. ترجمۀ حسین کاظمی‌ یزدی. تهران: انتشارات پندار تابان.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : پرونده , شماره ۳۳
ارسال دیدگاه