آخرین مطالب

» پرونده » کامو: «بیگانه»‌ای در شهر

کامو: «بیگانه»‌ای در شهر

ناصر فکوهی «بیگانه» در مفهوم کامویی این واژه، که در نخستین و مشهورترین رمان او می‌توانیم درکش کنیم، همیشه، بیش و پیش از هرچیز گویای بیگانگی فردی است که حاضر نباشد ریا و تزویر جامعه پیرامون خود را بپذیرد. فردی که نمی‌خواهد به کسی درسی بدهد، اما در برابرش حاضر به پذیرفتن درس از دیگری، […]

کامو: «بیگانه»‌ای در شهر

ناصر فکوهی

«بیگانه» در مفهوم کامویی این واژه، که در نخستین و مشهورترین رمان او می‌توانیم درکش کنیم، همیشه، بیش و پیش از هرچیز گویای بیگانگی فردی است که حاضر نباشد ریا و تزویر جامعه پیرامون خود را بپذیرد. فردی که نمی‌خواهد به کسی درسی بدهد، اما در برابرش حاضر به پذیرفتن درس از دیگری، به ویژه بیگانه‌ای که در قدرت قرار دارد نیست. ذات آثار کامو در مفهوم «مقاومت» نهفته، اما نه مقاومتی «قهرمانانه» بلکه مقاومتی «روزمره»، «انسانی» در ابعادی که به یک انسان‌ متعارف و شاید بیش از حد متعارف– تعلق دارد؛ مقاومت نه به مثابه یک مدعی «روشنفکری» و «برتری فکری» و به خصوص «اخلاقی» نسبت به دیگران، مقاومتی که از «سیزیف» سخن می‌گوید، بدون آنکه بر بُعد قهرمانانه کار او تاکید کند، بلکه با تاکیدی صریح و روشن بر اهمیتی که کار او برای خودش دارد. یک آزادی‌خواه، نه آن‌گونه که دیگران می‌خواستند بلکه آن‌گونه که خود می‌خواست. هم از این رو تبدیل شدن کامو به یک «بُت» و یک «الگو» برای اخلاق، وجدان و حتی برای یک معنا و شورش در برابر جهانی که هر روز ابعاد رذالت و شرارت و زشتی در نمایان‌تر می‌شود، رویکردی کاملا بر خلاف منش و روش زندگی اوست: او که می‌خواست آدمی باشد میان آدم‌های دیگر، خوشبختی را دوست داشت، شن‌های داغ ساحل، زمین فوتبال و زنان زیبا را.

امروز در جهان بیماری که با آن رودرروییم، جهانی که در آن جنایت، نه همچون شخصیت رمان کامو از سر بی‌تفاوتی، بلکه از سر آز و حرص و طمع و حتی لذت جنایت، انجام می‌گیرد، در جهانی که دیگر نه «طاعون» زشتی‌های رفتارهای انسان‌ها و قابلیت تسری آن‌ها به دیگران، کسی را به وحشت می‌اندازد و نه نمایش این شرارت‌ها برای جذب «مخاطبان» بیشتری که به تماشای یک اعدام می‌آیند، چگونه می‌‌توان کاموی «تاملاتی درباره مجازات اعدام» را درک کرد. کسی که هرگز نمی‌توانست خود را در مقام قضاوت دیگران قرار دهد و تنها تلاش می‌کرد، تمامیت وجودی خودش را حفظ کند، همان تمامیتی که در «سکوت» مادرش و در بی‌تکلفی بازیگران بر صحنه و بر زمین فوتبال می‌دید. بسیاری ممکن است (و بی‌شک چنین است) که به دلیل نیاز خود در چنین جهانی به موجودی پاک و مطهر از هر گناهی، از یک «فرشته» پنهان شده در اعماق وجود انسان، به دنبال آن باشند که در وجود کامو چنین افسانه‌ای را بسازند؛ کاری که پیش از او با الگوهای دیگری نیز کردند که اتفاقا آن‌ها هم دست‌کم یک خصوصیت مشترک داشتند و آن «مرگ در جوانی» بود ( از چه‌گوارا تا جیمز دین). چنین کسانی در رمان کامو و در نزد خود او، فردی را می‌جویند «کامل» و بدون کاستی، با آرمان‌های بزرگ، خدایی زمینی که نازل شده بود تا انسان‌ها را نشان دهد. و این در حالی بود که کامو دائما و تا به آخرین روزهای حیاتش مجبور بود بگوید (و همین نیز میان او و روشنفکران و نخبگان پرمدعا فاصله می‌انداخت) که تفاوتی با آدم‌های دیگر ندارد: همچون هر انسانی دیگر، نقطه‌ضعف‌های زیادی دارد و در طیف آنچه در جامعه نقد و طرد می‌شود بدون تردید می‌توان برای او جایگاهی ویژه در نظر گرفت: شورشی بودن، طاغی بودن کامو، دقیقا در همین شور و قدرتی بود که به مثابه یک انسان متعارف در وجودش نهفته بود و نه به مثابه یک قهرمان. و همین بُعد بود که میان او و سارتر و بووار، به‌رغم دوستی طولانی‌مدتشان، فاصله انداخت، همین بود که روشنفکران و مدعیان تغییر جهان را برای او در آن سوی خطی از خون و «طاعون» قرار می‌داد که هرگز نمی‌توانست تصور کند بتواند از آن عبور کند و هرگز عبور نکرد. هم از این رو خُرده‌گرفتن از او کار ساده‌ای نبود، نه آن زمان و نه امروز بیش از شصت سال پس از مرگش. کنایه‌ها و نیمه‌نقد‌ها و متلک‌های روشنفکرانه و یا اظهارات پُرطمطراق به شیوه سارتر و دوبووار‌ البته زیادند، اما قرار دادن خود در برابر انسانی که بدون ادعای قهرمان بودن، ابعادی سیزیفی را در حیات و رفتار و نوشتارها و سادگی و نوشته‌هایش می‌ساخت، هرگز کاری ساده نبود. کسی خطر این کار را به جان نمی‌خرید: حتی در شرایطی که می‌توانستند از اینکه جوان‌ترین برنده جایزه نوبل ادبیات شده خُرده بگیرند، و به ویژه نطق سرسختانه‌اش پس از دریافت جایزه علیه پاریسی‌ها و روشنفکرانشان، حتی با وجود ریشه‌های فقر مادی و فرهنگی‌اش در الجزایر، کودکی‌اش با مادری خاموش و جهانی سراسر خالی از فرهنگ اما آکنده از عشق، رفاقت، خوشبختی و لذت؛ حتی به‌رغم زندگی پرماجرای خصوصی‌اش؛ حتی به‌رغم زبان فرانسه‌ای که همواره ساده و به دور از بازی‌های سبک و اداهای همتایان نویسنده‌اش باقی ماند؛ حتی به‌رغم حرکات بسیارش در خلاف جهت جریان آب در فرانسه دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ که بسیار فراتر از تندروترین روشنفکران کمابیش هم‌نسلش چون فوکو و دلوز می‌رفتند (ازموضع‌گیری‌اش درباره الجزایر تا رویکردش نسبت به کمونیسم روسی و نگاهش به بمب اتمی و یا رسالت روشنفکران).

در «بیگانه»، شخصیت اصلی، ظاهرا آدمی «بی‌احساس» است: کسی که حتی در تشییع‌جنازه مادرش هم گریه نکرده؛ کسی که نه تنها یک انسان (آن هم یک عرب) را بدون هیچ دلیلی کشته است، بلکه از آن بدتر، هیچ‌گونه نشانه و تظاهری به پشیمانی از این کار نمی‌کند، یا هیچ دلیلی جز دلیل مسخره‌ای مثل آنکه نورخورشید اذیتش می‌کرده نمی‌آورد تا از خودش یا کارش دفاع کند و به همین دلیل است که دادگاه او را به اشد مجازات محکوم می‌کند. دادگاه، نماینده جامعه پیرامونی است. جامعه‌ای که دوست دارد اجزایش «نقش» خود را ایفا کنند و «نقش» دیگران را بپذیرند تا بدین ترتیب، نمایش بتواند هما‌ن‌گونه که پیش‌بینی شده پیش برود و خطایی در اجرا پیش نیاید. و کامو خود این خطاست زیرا نمی‌تواند نه این پیرامون را بپذیر‌د و نه حتی با آن ارتباطی برقرار کند. جامعه برای او نه پناهگاهی برای زیستن، بلکه گورستانی است برای خود را به نادیدن و ناشنیدن و نافهمی زدن برای آنکه بتوانی گورستانت را در یک زندگی مُرده‌وار بسازی. مرزی باید میان او و این جامعه کشیده می‌شد که کشیده شد. مرزی به‌ظاهر ساده، اما در واقعیت سخت و غیر‌قابل‌گذار. زندگی در هماهنگی با طبیعت، زندگی در طبیعت و احساس خوشبختی و شادمانی که کامو اذعان می‌کند تنها بر روی صحنه تئاتر و یا در زمین فوتبال به آن دست می‌یافت، اندیشه و تفکر و اخلاقی که به باور او بیش و پیش از هرکجا بر صحنه بود، این را به بهای پذیرش این چارچوب‌های مشکوک به دست آورده بود: جایی در مرز هولناک، خاموش، خونین و دردناکی که تنها سکوت مادرش برای او معنا می‌کرد. می‌گفت: از اینکه فقیر و در آن وضعیت اسف‌بار هستم شرم دارم و شرمی بیشتر، از اینکه چنین شرمی دارم.

کامو، فرزند یک خانواده فقیر فرانسوی در الجزایر پیش از استقلال بود که در محرومیتی باور‌نکردنی زندگی می‌کرد: پدرش را پیش از یک‌سالگی‌اش در جنگ از دست داد و مادرش که پیشخدمت خانه اشراف فرانسوی بود، زندگی‌شان را اداره می‌کرد: زنی عجیب و حیرت‌آور، معجونی از درک نکردن جهان، یک درک‌پذیری حسی خارق‌العاده، و سکوتی که جای هر تفسیری را باز می‌گذاشت: همیشه ساکت، همیشه سربه‌زیر و تسلیم. زنی که عمقی عجیب در سکوتش داشت. شاید به نظرمی‌رسید هیچ احساسی ندارد، اما رابطه‌ای ژرف با جهان داشت که در جهان صدها و کلمات تعریف‌ناپذیر بود و تنها در نگاهی ثابت، و به ظاهر کاملا بی‌احساس، و گاه ادای چند کلمه کوتاه، به بیان در می‌آمد. کاموی کوچک، اما، عمق این سکوت را می‌شناخت و هنگامی که در جوانی عازم فرانسه شد از مادرش پوزش می‌خواست که حقیقت نهفته در سکوت او را ترک می‌کند تا به میان آدم‌هایی برود که با دروغ‌‌های پرسرو‌صدایشان گوش فلک را پرکرده‌اند. کامو فقیربود، نه فقط چون مادرش خدمتکار بود وپدرش را از دست داده بود بلکه چون در خانه‌ای زندگی می‌کرد که در آن نه کتابی یافت می‌شد و نه حتی روزنامه‌ای. و به همین دلیل بود که وقتی دوران تحصیل ابتدایی را تمام کرد، قاعدتا هیچ سرنوشتی جز ترک تحصیل ورفتن به کارگری، برای آوردن لقمه نانی به این خانه تهیدست در انتظارش نبود. اما زندگی سراسر آکنده از معجزه است؛ معجزه کامو نیز معلمی هوشمند بود: «آقای ژرمن»۱ معلمی که در همان سنین کودکی احساس کرد کامو، حامل نبوغی بی‌مانند در خویش است و با اصرار زیاد رضایت مادر را برای ادامه تحصیل او با بورسی که برایش فراهم کرد به دست ‌آورد. همان آقای ژرمنی که وقتی کامو جایزه نوبل خود را مدیون او و مادرش می‌دانست و نه هم‌نشینان خوش‌گذران پاریس‌نشینش از آن جنسی که همیشه از آن‎ها نفرت داشت. هرگز نمی‌توانست سکوت رمزآلود و نگاه مبهم مادرش را فراموش کند؛ نمی‌توانست جز به او و به معنای آن خاموشی فکر نکند و روحش سرشار از قدردانی نباشد. زبان تیز و تند کامو علیه روشنفکران فرصت‌طلب و بی‌رحم پاریسی در این دوره توان‌فرسای اشغال فرانسه و نفرتش از محافل اسنوب و ادا و اطوارهای روشنفکرانه، برای او تا به هنگام مرگ، پاسخی جز دشمنی به بار نیاورد. کامو: «انسان طاغی»، کامو، روشنفکری که بر خلاف جهت آب، همراه بی‌نوایان و علیه روشن‌فکران شیک‌پوش پاریسی قدم بر می‌داشت: در روزنامه «نبرد»۲ همان اهدافی را دنبال می‌کند که پیش‌تر در الجزایر به مثابه روزنامه‌نگار در پی آن‌ها بود: جنگیدن با فقر جهان برای انسان‌هایی همچون مادرش و همچون عرب‌ها و قبایلی‌های الجزایر که نه زبانی برای سخن‌گفتن داشتند و نه سلاحی جز اراده شکست‌ناپذیرشان برای مقابله با جنایتکاران جنگی فرانسوی. اما موضعش در مورد الجزایر چندان خوشایند این روشنفکران نبود، زیرا کامو به دلایل خودش طرفدار الجزایری بود در آزادی و برابری، اما پیوسته به فرانسه و نه زیر سلطه فرانسه. شاید بتوان در او نوعی دوراندیشی را دید که می‌دانست «مبارزات آزادی‌بخش» لزوما نه به آزادی بلکه به دیکتاتوری‌هایی فاسدتر از استعمارگران و البته حاصل استعمارگران خواهد انجامید. برای درک این موضوع ده‌ها سال زمان و تجربه و البته اندیشه بسیار عمیق‌تر از همبستگی سطحی روشنفکران فرانسوی نیاز بود. اما کامو در بسیاری موارد با آن‌ها از چپ و راست درگیر شد (نگاه کنید به متون ترجمه شده پیوست).

اما کامو دوست داشت به‌رغم همه چیز فاصله خودش را با آن‌ها که در سوی دیگر تن به تمام پستی‌های جهان می‌دادند و برای این کار ادعا هم داشتند، حفظ کند: موش‌ها در «طاعون»، در راهروهای تاریک و نمناک شهر گرم می‌دویدند و ناگهان بر زمین می‌غلطیدند و خون از دهانشان سرازیر می‌شد. طاعون، خط سیر همان موش‌های ناچیز بود که مرز میان «انسان طاغی» کامویی و پیرامون ریاکارانه‌اش را ترسیم می‌کرد. خطی که با مرگ و نیستی و درد و شکنجه ساخته می‌شد. خطی که با از جان مایه گذاشتن برای دادن معنا به جهانی که آن را ‌بی‌معنا می‌دانست، ترسیم می‌کرد: در «افسانه سیزیف» می‌گفت: تنها یک «مسئله فلسفی» وجود دارد: خودکشی. اینکه خواسته باشیم و بتوانیم در جهانی بی‌معنا، همچون سیزیف تخته‌سنگی را تا ابد تا رأس قله‌ای بالا ببریم و سپس شاهد سقوطش باشیم یا نه و تردیدی به خود راه ندهیم که پاسخ این پرسش مثبت است: مجازات خدایانی که به دلیل بی‌معنایی جهان، علیه‌شان قیام کرده‌ایم؛ چنین بوده‌ است که این بی‌معنایی دردناک را به ما تحمیل کنند و پاسخ ما آن است که نه برای سرانجام و «نتیجه» این کار، بلکه برای نفس خود این «کُنش» که معنای زندگی‌مان می‌شود به آن ادامه می‌دهیم. کامو، نمی‌توانست خوشبخت نباشد چون جهان آکنده از نگون‌بختی است اما بر این باور بود که خوشبخت بودن نه در بی‌تفاوتی به فقر جهان بلکه با تامل و چاره‌اندیشی برای آن ممکن است با معنا دادن به جهان و حتی به نومیدی، با قدرت داشتن نه برای سلطه بلکه برای سلطه‌ستیزی. می‌دانست آن‌ها که زیاد ادعا می‌کردند، همان‌ها بودند که تخته سنگ را تا راس کوه بالا می‌بردند و چون دوباره رها می‌شد، چگونه دیر یا زود دیگر مفهوم «طغیان» را از یاد می‌بردند و این سقوط ناگزیر برایشان بهانه‌ای می‌شد که بی‌معنایی را بهانه‌ای برای بی‌عملی‌ یا دنباله‌روی‌هایشان بکنند و با تن دادن به بازی خدایان، خود را در آن سوی مرز قرار دهند، آن سوی مرزی که توتالیتاریست‌ها بی‌شک جایشان آنجا بود و سارتر را نمونه‌ای می‌دید برای کسی که شاید از مرز گذشته و حتی خود نیز متوجه قضیه نیست. مسئله کمونیسم نبود. مسئله خیال‌بافی کسانی که تا امروز تمایل دارند از کامو یک بازیگر «خوش‌تیپ» ضد کمونیستی بسازند که بتوان از خلال او تا اندازه‌ای آرون تحمل‌ناپذیر را تحمل‌پذیر کرد، نیست. همان کاری که سال‌هاست تلاش می‌کنند با فوکو بکنند تا جایی که او را در اردوگاه نولیبرالیسم بنشانند، زیرا به کمونیسم روسی یورش برده، یا در انقلاب‌هایی که آن‌ها سر سازش با آن‌ها نداشته‌اند، چیزی را دیده که آن‌ها نه می‌توانستند و نه می‌توانند ببینند.

روشن است که کامو کمونیست نبود و هر چند یک سالی به حزب کمونیست الجزایر پیوست، بسیار زود پی برد که با آرمان‌شهری توخالی و هولناک سروکار دارد که باید بیشترین فاصله را با آن بگیرد. اما برخلاف بسیاری از «کمونیست‌های پیشین» این فاصله گرفتن به آن معنا هم نبود که او نیز به آن سوی مرز گذر کند و توده زنان و مردان خاموش و بی‌زبان و دردمند را تنها بگذارد. کامو، درس اخلاق به هیچ کسی نمی‌داد، زیرا باور به درس دادن نداشت و می‌گفت: «آینه برای بازتاباندن آن‌چیزی است که هستیم نه برای آموزاندن آن چیزی که باید باشیموجدان کامویی از جنس آزادی‌خواهانه و آنارشیستی آن بود و نه از جنس‌ تربیتی و کمونیستی‌اش. سکوت فرودستان برای او بیش و پیش از هرکجا در سکوت مادر فرودستش خود را باز می‌نمود. کامو سنگینی وجدان جهان را، همچون سنگینی تخته سنگ سیزیف درک می‌کرد، از این رو طغیان او‌، همچون بسیاری از روشنفکرانی که در برابرشان موضع می‌گرفت آن نبود که تخته سنگ را از دوشش بر زمین اندازد، بلکه در آن بود که به‌رغم آن تخته سنگ، در شادمانی فرودستان شریک شود و اخلاق خود را از آن‌ها در زمین بازی فوتبال بیاموزد، اینکه «فرد» را نفی کند و «گروه هم‌بازی‌ها» را جایگزینش کند تا در کُنش بازی (فوتبال و تئاتر) هم خوشبختی، هم اخلاق و هم شورش و طغیان را بازیابد. شاید بتوان به این وجدان، نام وجدانی سیزیفی داد، که رفته‌رفته، در کوچه‌خیابان‌های محلات فقیر الجزایر و روی نرمی خوشبخت شن‌های ساحل و زیر آفتاب سخاوت‌مند و آبی بی‌پایان دریا و نسیم فرح‌بخش و دختران زیبایی که در همه سو می‌دید تعریف می‌شد: همه این زیبایی‌هایی که برای آن‌ها نه نیازی به در پاریس بودن داشت، نه نیازی به با روشنفکران نشست و برخاست داشتن؛ نه نیازی به گرفتن ژست‌های متفکرانه، نه نیازی به اعلام برائت از سلایق مردمی و زندگی روزمره و تفریح‌ها و شادمانی بی‌دلیل و سکوت سرشار و خاموشی پرمعنایشان.

طغیان بخشی تفکیک‌ناپذیر از روح کامو بود، همان‌گونه که همبستگی با آن‌ها که هیچ نه در دستانشان، نه در سفره‌هایشان، نه بر زبانشان نداشتند: همه آن مردمانی که فقط می‌خواستند از این زیبایی‌های ارزان قیمت و در دسترس آب و هوای گوارا، روزهای شادی، ساحل پُرهیاهو، لذت ببرند و در سکوتشان جهان را برای خود تفسیر کنند، بدون آن‌که نیازی داشته باشند تا این سکوت را برای روشنفکران یا دولت‌ها معنا کنند. از این روست که در نگاه کامو، آوانگاردیسمی بسیار جلوتر از زمانه خود را می‌بینیم: یک وجدان بیدار اما شادمان، آوانگاردیسم در اینکه نیازی به آن نیست که دست از خوشبخت بودن و حتی افراط در خوشبختی، در عشق و دلدادگی بکشی، تا بتوانی دیگران را خوشبخت کنی. می‌توانی در میانه میدان ورزش، با همدلی و رفاقت، با دوستانت پیوندی سخت ببندی و «دروازه‌بان» محافظت‌کننده‌ای باشی که اجازه ندهی خط مرگ مخدوش شود و بی‌وجدانی‌، وجدان انسان‌های باور‌مند را از میان ببرد. می‌توان به آزادی، به حقیقت، به همبستگی میان انسان‌ها، به دفاع از حقوق زحمتکشان، به یاری رساندن به فریاد آزادیخواهان برای استقلال یاری‌ برسانی، بدون آنکه چهره غم و اندوه را با نقابی بر صورتت بزنی و بر روی صحنه شادی‌آفرین تئاتر و یا در میانه زمین بزرگ فوتبال، همبستگی و برادری و هم‌بازی بودن را بزرگترین خوشبختی‌های زندگی‌ات بدانی. بدون آنکه دلدادگی، قلبی بزرگ برای عشق‌هایی فراخ را کنار بگذاری، و عشق نخست خود و فرزندت را تا بالاترین درجه از خوشبختی برسانی. و همه و همه این موقعیت‌ها است که کامو را چنین مدرن و آوانگارد می‌کند. بکت یا کوندرا و یونسکو، پوچی را را در قالبی شاید بیش از اندازه روشنفکرانه، ولو طنزآمیز، در قالبی بیش از اندازه کافکایی، ولو بازیگوشانه، عرضه می‌کنند. ولی چندان روزنه‌ای برای رسیدن به چیزی در آن سوی مرز مرگ، اما در جهان هستی، نمی‌دهند: چیزی افزون بر پوچی و درد و خون و در نهایت نوعی مضحکه و زهرخندی گزنده را؛ نگاهشان به زندگی گاه همچون کافکا همچون نفرین یک «مسخ» است یا همچون توماس مان، همچون بن‌بست هستی‌شناختی و آشتی‌ناپذیری میان عشق و اخلاق: کوچه‌های تنگ و بسته، راهروهایی تاریک و خاموش و هولناک، زمان کابوس‌وار و حیاتی که شاید حق نداشته باشی در آن اصولا لذت و خوشبختی و خنده و شادی را در اعماق وجودت بدون آنکه احساس عذاب وجدان بکنی حس کنی. به قول کامو جهانی که در آن برای خوشبخت بودن باید دلیل موجهی بیاوری و ذات امر خوش و لذت و شادمانی آن را توجیه نمی‌کند، در حالی که نگو‌‌ن‌بختی و زشتی و جنایت و تلخی و حرص و آز و زشتی گویی مالکیتی تام بر آن دارند. چنین نگاه‌هایی چه برای توجیه این جهان و چه حتی برای به نقد کشیدن و به چالش طلبیدن و مبارزه با آن همواره بسیار بوده‌اند؛ اما نگاه‌هایی چون کامو –گویی همان مورسو که نیازی به دفاع از خود نمی‌بیند– رویکردهایی همچون کامو که نه می‌خواهد معلم کسی باشد و الگوی کسی و نه دست از مبارزه برای عدالت بردارد، اما در همان حال همواره انسان‌ها را بر اندیشه‌ها ترجیح دهد و ارزش نیکی را بدون نسبی‌گرایی فراتر و جهان‌شمول بداند و زیبایی‌ها را تحسین کرده و خود در پی بهره‌بردن از معجزه حیات بی‌آنکه احساس عذاب وجدانی درونیت‌یافته با مسیحیت را بپذیرد، به شدت نایاب. نگاه‌هایی که نه چنان تلخ باشند که انگشت اشاره را نتوانند جز به سوی خودکشی بگیرند؛ نه آن‌قدر ابلهانه که هیچ چیز جز شادمانی‌های پوچ را واقعیت زندگی ندانند. مبلغ یک کلبی‌منشی وقیح و ضد‌انسانی نباشند که عدالت را اگر سودی برایش نداشته باشد سخنی پوچ می‌داند. کامو می‌گفت میان عدالت و مادرم، مادرم را انتخاب می‌کنم، اما این بدان‌معنا نبود که عدالت را به دور بیاندازد: برعکس، این ارزش عدالت و عدالت‌خواهی را در نزد او نشان می‌داد.

کامو «بیگانه»‌ای بود در شهری سهمگین، آکنده از جنایتکاران که به جنایت‌های خود مشغول بودند –و امروز به جهانی آکنده از تبهکاران تبدیل شده‌ استاما همچنین شهری و جهانی آکنده از روشنفکرانی که مدعی نوعی عفاف و منزه ‌بودن تاریخی از هر گناهی و مدعی و گاه حتی ستایشگر دردمندی و عذابی مشابه با مجازات گناه نخستین، که نه به آن باور داشتند و نه در پشت پرده بدان وفادار. یک «انسان طاغی»، ساده و راستگو، بی‌تکلف و به دور از ریاکاری، یک روشنگر آزادی‌خواه و شورشگر در معنای واقعی کلمه. شورش و طغیانی که امروز بشریت، بیش از هرزمانی دیگر بدان نیاز دارد.

  1. M. Germain

  2. Combat


***

چند ترجمه پیش رو همگی از ویژه‌نامه مجله لوپوان، درباره کامو که در پاییز ۲۰۱۳ منتشر شده است، برگرفته و به وسیله نگارنده ترجمه شده است. بخش اول، سرمقاله سردبیر این ویژه‌نامه، کاترین گویو به کوتاهی اما با ظرافت دلیل انتخاب کامو را صد سال پس از تولدش به مثابه یک نویسنده به‌روز در قرن بیست‌و‌یکم شرح می دهد. نوشته دوم به موضع‌گیری روشن‌بینانه دوراندیشانه کامو درباره بمباران اتمی هیروشیما پرداخته که به بهانه پایان جنگ انجام شد و در آن روزگار موضعی بسیار جسورانه به حساب می‌آمد. سومین نوشته، بخش‌هایی از آخرین گفتگوی کامو یک ماه پیش از تصادفش با یک نشریه انگلیسی است که در آن کامو، باز هم به صورتی موجز رویکرد خود را به مفهوم تعهد نویسنده بیان می‌کند. بخش چهارم نیز با عنوان «گسست» به رابطه پیچیده کامو با سارتر می‌پردازد و در آن دو قاب کوچک دو نگاه سیمون دوبووار و سارتر را نیز درباره کامو منعکس کرده‌اند. از این ویژه‌نامه عکس‌های کم‌نظیری نیز در اختیار «برگ هنر» گذاشته‌ایم که خوانندگان را بیشتر با این شخصیت پیچیده و جذاب ادبیات جهان آشنا کند. این مجموعه از ترجمه‌ها را برای تکمیل مقاله خود انجام دادم که با وجود آن‌ها نیازی نبود برخی از مسائل مطرح شده در مقاله را بیشتر بشکافم. / ناصر فکوهی

چرا کامو؟۱

کاترین گویو۲ / برگردان: ناصر فکوهی

چرا کامو؟ زیرا هزاران ژاپنی، پس از انفجار نیروگاه اتمی فوکوشیما، شتابان به سراغ خواندن کتاب «طاعون» رفتند. زیرا «بیگانه» یکی از مهم‌ترین کتاب‌های جهان است. زیرا «انسان طاغی» در اوکراین، همچنان که در کوزوو و در مصر همچون در ایران، به کتابی در حد مقدس، بدل شده است. همچنان که در برخی از کشورهایی که آنجا انسان‌ها با به خطر انداختن جان خود علیه دیکتاتوری، فساد، بی‌عدالتی و تعصب می‌جنگند. زیرا کامو می‌گفت: «میان مادرم و عدالت، مادرم را انتخاب می‌کنم». زیرا او بر این باور بود که انسان باید برتر از تاریخ دانسته شود و اینکه ارزش زندگی بیش‌تر از ارزش یک اندیشه است. زیرا کامو، با استالینیسم مخالف بود همچنان که با خشونت و تروریسم. و هر‌چند رویدادهای بعدی نشان دادند در برخی از موارد اشتباه می‌کرد، شجاعت آن را داشت که برای باورهایش مبارزه کند. او که در موندوی۳ نزدیک به عنابه۴ به دنیا آمد، آرزو داشت «عرب‌ها» و «اروپایی‌ها» بتوانند در برابری با یکدیگر روی پهنه‌ای که سرزمین خودشان است، که سرزمین اوست، زندگی کنند.

چرا کامو؟ زیرا او در پی اصل نیکی بود. زیرا او با زندگی کردن خویش، جهان را می‌اندیشید. زیرا او به آفتاب، به زنان، به دلباختگی، به زندگی، عشق می‌ورزید. زیرا کامو سرشار از تردید بود. زیرا او با بی‌تفاوتی کُشنده، مبارزه می‌کرد. و حاضر نبود نیهیلیسم را بپذیرد. زیرا اندیشه کامو پاسخی است به مسائل زمانه و امروز ما. زیرا کامو که در سال ۱۹۱۳، پیش از جنگ جهانی اول، زاده شد، صد سال بعد در ۲۰۱۳، یکی از مهم‌ترین اندیشمندان قرن بیست و یکم باقی مانده است.

همه این‌ها دلایلی هستند که امروز می‌توان کامو را به مثابه یک انسان، یک نویسنده و یک اندیشمند برگزید […]. چرا کامو؟ زیرا او به ما نشان داد، حتی بدون امید داشتن، می‌توان به مبارزه ادامه داد.

  1. Catherine Golliau

  2. Le Point, Hors – Série, Albert Camus, Oct. Nov. 2013, p.3.

  3. Mondovi

  4. Annaba

ما و دغدغه‌ای تازه۱

آلبر کامو / برگردان: ناصر فکوهی

روز ششم ماه اوت ۱۹۴۵، نخستین بمب اتمی در تاریخ، بر شهر هیروشیما (ژاپن) فرود آمد و در حالی که اکثر روزنامه‌ها میان تحسین و وحشت، در تردید بودند، کامو جزو معدود روشنفکرانی بود که درباره پی‌آمدهای این بمباران ابراز نگرانی کرد.

«جهان همان است که هست، یعنی چیزی پیش‌ پا افتاده. و این همان چیزی است که هر کسی از دیروز می‌داند: رادیو، روزنامه‌ها و خبرگذاری‌ها، کنسرت بزرگی به راه انداخته‌اند که موضوعش انفجار نخستین بمب اتمی جهان است. در واقع می‌توان از خود پرسید: ما چرا در میانه هزاران تفسیر و تعبیر، باید شاهد آن باشیم که بشنویم: از این پس هر شهری، در ابعاد متوسط می‌‌تواند با بمبی به اندازه یک توپ فوتبال، با خاک یکسان شود. روزنامه‌های آمریکایی، بریتانیایی و فرانسوی، مقالات پر‌طمطراقی نوشته‌اند تا به ما درباره آینده، گذشته، مخترعان، هزینه، رسالت صلح‌جویانه، اثرات جنگی و حتی خصوصیات ویژه بمب اتمی گزارش دهند. در یک کلام بگوییم: تمدن ماشینی به آخرین درجه از وحشیگری خود رسیده است. و باید در آینده‌ای کمابیش نزدیک میان یک خودکشی جمعی یا کاربرد هوشمندانه دستاوردهای علمی، دست به انتخاب بزنیم.

اما تا آن زمان، جایش هست که بدانیم آنچه جشن گرفته می‌شود امری شرم‌آور است: اختراعی که پیش از هر چیز در خدمت بزرگترین خشونت‌های مخرب قرار می‌گیرد که قرن‌هاست در انسان‌ها شاهدش بوده‌ایم. اینکه در جهانی، رها شده به دست همه گسست‌های خشونت‌بار، ناتوان از هرگونه کنترلی بر خویشتن، بی‌تفاوت نسبت به عدالت و خوشبختی ساده آدم‌ها، علم و دانش این کشتار سازمان‌یافته را جشن می‌گیرند و از این رو نباید هیچ کسی را، به جز آرمان‌گرایان سرسخت، به شک انداخت که چیزی در این ماجرا برای شگفت‌زده شدن وجود دارد.

این اختراعات باید ثبت شده و بنا بر آنچه مرسوم است، تفسیر و به جهان اعلام شوند تا انسان پنداره روشنی نسبت به سرنوشت خویش پیدا کند. اما این دیگر تحمل‌ناپذیر است که می‌بینیم چنین اظهاراتی را با ادبیاتی پرطمطراق یا طنزآمیز نیز همراه می‌کنند.

حتی پیش از این فاجعه، ما در جهانی شکنجه‌دیده می‌زیستیم که به‌زحمت می‌توانستیم در آن نفس بکشیم. و حالا دغدغه‌ای جدید به ما پیشنهاد می‌شود که بیشترین شانس را دارد که قطعی و همیشگی باشد. شاید این آخرین شانسی است که به انسان‌ها داده می‌شود. شاید هم این بتواند موضوعی برای یک شماره ویژه مطبوعاتی باشد. اما به نظر ما، این ماجرا را باید با اطمینان، موضوعی برای تاملاتی بیشتر و سکوتی بسیار عمیق‌تر به شمار آورد.

افزون بر این، دلایل دیگری هم هست که این رمان خیال‌پردازانه را که مطبوعات به ما پیشنهاد می‌دهند با شک و تردید بنگریم. وقتی می‌بینیم که سردبیر دیپلماتیک آژانس خبری رویترز اعلام می‌کند که این اختراع، از این پس عهدنامه‌های جهانی تصمیم‌گیری‌هایی همچون پتسدام۲ را بی‌فایده می‌کند، که دیگر مهم نیست روس‌ها در کونیگزبرگ باشند و ترکیه در داردانل، دیگر نمی‌توان پنداشت درباره این کنسرت پرسروصدای آدم‌هایی که به هیچ چیز جز [به اصطلاح] بی‌طرفی علمی نمی‌‌اندیشند چه باید گفت.

باید منظور خود را دقیق بیان کنیم. اگر ژاپنی‌ها به دلیل تخریب هیروشیما و از ترس عواقب بدتر، تسلیم شوند، جای خوشحالی است. اما اینکه از چنین فاجعه‌ای نتیجه گرفته شود که باید دست از تلاش سخت برای ایجاد یک سازمان ملل واقعی دست برداشت، و یا از این پس قدرت‌های بزرگ، حرفی برای گفتگو با قدرت‌های متوسط و کوچک جز با زبان جنگ و قحطی ندارند و این چیزی است که علم و هوشمندی انسان حُکم می‌کندشرایط سختی در انتظارمان است که در آن تنها عطش و حرص و آز تمایلات این و آن دولت [جهان را اداره خواهند کرد].

بدین‌ترتیب در برابر چشم‌اندازهای هراسناکی که با این واقعه در برابر انسان‌ها گشوده شده، امروز بیش از هر زمان دیگر درک می‌کنیم که مبارزه برای صلح، تنها مبارزه‌ای است که می‌توان در پیش گرفت. این دیگر نه یک دعا، بلکه حُکمی است که مردمان جهان باید به حکمرانان خود بدهند: حُکم انتخاب میان دوزخ و عقل.

سرمقاله کامو که بدون امضای او در ۸ ماه اوت ۱۹۴۵ در روزنامه «کومبا»۳ (نبرد) منتشر شد.

  1. Le Point, Hors – Série, Albert Camus, Oct. Nov. 2013, p.71.

  2. پتسدام شهری در آلمان که در اواخر جنگ جهانی دوم، پس از کنفرانس تهران (۱۹۴۳) و یالتا (فوریه ۱۹۴۵)، یعنی از ۱۷ ژوییه ۱۹۴۵ تا ۴ اوت همین سال، سه قدرت پیروز جنگ گرد هم آمدند تا درباره آینده جهان و به خصوص قدرت‌های شکست‌خورده جنگ تصمیم بگیرند.

  3. Combat، روزنامه مخفی جنبش مقاومت فرانسه که از سال ۱۹۴۱ منتشر می‌شد و پس از جنگ نیز تا سال ۱۹۷۴ به کار خود ادامه داد. در این روزنامه آلبر کامو همراه با روشنفکران دیگری چون سارتر و آرون همکاری داشتند.

«من به نام هیچ کسی حرف نمی‌زنم»۱

آلبر کامو / برگردان: ناصر فکوهی

آخرین گفتگوی آلبر کامو در دسامبر ۱۹۵۹، کمتر از یک ماه پیش از مرگ، با یک روزنامه‌نگار آمریکایی به نام رابرت د. اسپکتور (Robert D. Spector)‌. این گفتگو در ایالات متحده در گاهنامه ونچر (Venture) چند ماه پس از درگذشت کامو به انتشار رسید (بخش‌هایی از گفتگو)

اسپکتور: آیا شما در کار نویسندگی خود دغدغه آن را دارید که راهنمای نسل خود باشید؟

کامو: ببخشید؛ اما این گونه داوری‌ها به نطر من مضحک می‌آید. من به نام هیچ کسی حرف نمی‌زنم و حتی برای آنکه زبان خودم را هم بیابم بیش از اندازه مشکل دارم. من هیچ کسی را هدایت نمی‌کنم. و حتی نمی‌دانم، یا خوب نمی‌دانم، خودم هم دارم به کجا می‌روم. زندگی من روی یک سه‌پایه عکاسی نصب و محکم نشده: من مثل همه آدم‌های دیگر، با همان گام‌ها، در خیابان‌های زمان راه می‌روم؛ همان پرسش‌های همه آدم‌های هم نسل خودم را دارم. همین و بس. و البته این چیزهایی است که اگر کتاب‌هایم را بخوانند در آن‌ها پیدایشان می‌کنند. [فراموش نکنیم که] آینه به ما چیزهایی را نشان می‌دهد، ولی چیزی نمی‌آموزد.

اسپکتور: فکر می‌کنید […] ناقدان فرانسوی چه چیزی را در کارهای شما نادیده گرفته‌اند؟

کامو: آن بخش تاریک اندیشه مرا، آنچه در من به صورتی ناخودآگاه و غریزی وجود دارد. ناقدان فرانسوی بیشتر از هرچیز به اندیشه‌ها می‌پردازند. اما من بدون آنکه قصد مقایسه‌ای بی‌جا داشته باشم، می‌توانم بپرسم آیا کسی می‌تواند کار نویسندگی فاکنر را بدون بررسی نقش فرهنگ ایالات جنوبی آمریکا در آن، مطالعه کند؟ […] .

اسپکتور: آیا به‌رغم آنکه شما همیشه مولف را در تقابل با شخصیت‌های داستان‌هایتان، متمایز می‌کنید، نمی‌توانیم ادعا کنیم که ریشه‌های الجزایری‌تان در بینش شخصی‌تان از رنج و دردمندی جهان‌شمول، خودتان را در موقعیت یک «بیگانه» قرار می‌دهد؟

کامو: بنا بر طبیعتم، من بدون شک چنین هستم. اما از خلال اراده و تاملات فکری، تلاش کرده‌ام خودم را از زمانه‌ام جدا نکنم.

اسپکتور: آیا فکر می‌کنید تعهد سیاسی برای یک نویسنده مهم نیست؟

کامو: شاید مسخره به نظر بیاید، اما من احساس نمی‌کنم از لحاظ سیاسی آدمی پرت‌افتاده باشم. به عقیده من آن‌ها که پرت افتاده‌اند احزاب توتالیتاریستی هستند. اما می‌توان یک فعال سیاسی [مدنی] باقی ماند بی‌آنکه تبدیل به یک آدم متعصب شد.

اسپکتور: آیا دلیل کار کردن شما برای انتشارات گالیمار، دوستی با آن خانواده است یا تامین معاش؟

کامو: من هرگز نخواسته‌ام زندگی مادی خودم را به درآمد کتاب‌هایم وابسته کنم، چون نمی‌خواستم کتاب‌هایم به این زندگی مادی وابسته باشند. برای همین، همیشه کار دومی هم داشته‌ام، شانزده سال است که مشاور انتشارات گالیمار هستم و البته از آزادی کامل برای این کار برخوردارم.

۱- Albert Camus, Œuvres complètes, la Pléiade, tome IV, Gallimard 2008, in, Le Point, Hors -Série, Albert Camus, Oct. Nov. 2013, p. 33.

گسست۱

کامو و سارتر / آلوشا ولد لاسوسکی۲/ برگردان: ناصر فکوهی

روز ۷ ژانویه ۱۹۶۰، سه روز پس از درگذشت کامو در یک تصادف رانندگی، ژان پل سارتر، در مقاله‌ای به یاد او در فرانس اوبزرواتووار نوشت: «من سانحه‌ای را که به مرگ کامو منجر شد، یک رسوایی می‌نامم، چرا که پوچ بودن ژرف‌ترین خواست‌های ما را در قلب جهان انسانی، به نمایش گذاشتاین جملات، سنگی بود بر گوری، آرامگاه یک دوستی عمیق که به خاک سپرده می‌شد. چرا که سارتر و کامو دوست بودند؛ یک دوستی گریزپای در فاصله ۱۹۴۳ تا ۱۹۵۲٫ ۹ سال تحسین و همکاری پیش از آنکه یک درگیری سخت و سپس یک سکوت سنگین و طولانی میانشان جدایی بیاندازد. چرا چنین شد؟ سارتر و کامو، بسیار پیش از آنکه یکدیگر را ببینند، آثار هم را می‌خواندند ‌ تحسین می‌کردند. در سال ۱۹۳۸ کامو تازه کتاب «پشت و رو»(۱۹۳۷) را منتشر کرده بود که به وسیله پاسکال پیا۳ به عنوان منتقد ادبی در نشریه «جمهوری الجزایر»۴ استخدام شد. در ۲۰ اکتبر ۱۹۳۸ در همین نشریه بود که منتقد جوان، به «استعداد‌ تکان‌دهنده» نویسنده «تهوع»(۱۹۳۸) پرداخت و در ۱۲ مارس ۱۹۳۹ «جهان پربار و تکان‌دهنده» کتاب دیگر سارتر «دیوار» (۱۹۳۹) را توصیف کرد. سارتر نیز به نوبه خود کار کامو را ستایش می‌کرد. در فوریه ۱۹۴۳ در «دفترهای جنوب»۵ مقاله‌ای را به کتاب «بیگانه» کامو اختصاص داد که سال قبل از آن منتشر شده بود. او کامو را با ولتر، فرانتس کافکا و ارنست همینگوی، و نه کمتر، مقایسه کرد و می‌گفت: «هر جمله کتاب «بیگانه» همچون جزیره‌ای است. و ما از جمله‌ای به جمله دیگر فرو می‌غلطیم. کاموی جوان نیز در نامه‌ای به تاریخ مارس ۱۹۴۳ به ژان گرنیه۶ واکنش نشان داد: «سارتر در آنچه می‌خواسته‌ام انجام دهم، الهام‌بخش من بوده» . سرانجام سه ماه بعد در ژوئن ۱۹۴۳ با سارتر قرار ملاقاتی در تئاتر «سیته»۷ می‌گذارد، شبی که قرار بود اجرای نخست نمایشنامه «مگس‌ها»ی (۱۹۴۳) سارتر روی صحنه برود. با این ملاقات، سارتر و کامو، همان‌گونه که سیمون دوبووار در خاطراتش اشاره می‌کند، با یکدیگر پیوند می‌خورند. سارتر از کامو می‌خواهد که نمایشنامه «درهای بسته» (۱۹۴۴) او را بر صحنه ببرد. اما دستگیر شدن یکی از بازیگران به دست گشتاپو (پلیس سیاسی هیتلر) سبب می‌شود که کار بار دیگر از سر گرفته شود. به هر رو، دوستی میان این دو، با شدت زیادی ادامه می‌یابد. آن‌ها در سن ژرمن دپره۸، با ژاک لاکان۹، ریمون کونو۱۰، و میشل لیریس۱۱ رفت و آمد داشتند. و همه این‌ها، در شانزده ژوئن ۱۹۴۴ به خانه پیکاسو می‌روند که نمایشی شوخی‌واری با عنوان «میلی که دمش را گرفته‌ایم»۱۲ اجرا کنند. کامو نمایشی را بر صحنه می‌برد و سارتر یکی از شخصیت‌ها را بازی می‌کند. در سال ۱۹۴۴ اثر کامو، «کالیگولا»، پس از جنگ با موفقیتی خیره‌کننده روبرو می‌شود و سارتر به لطف موفقیت کنفرانسش درباره «اگزیستانسیالیسم یک انسان‌گرایی است»۱۳ به روشنفکری الگو برای همه، هر دو نفر به یکدیگر کمک و از هم حمایت می‌کنند.

کامو که در آن زمان سردبیر نشریه «نبرد» بود، در اوت ۱۹۴۴ به سارتر سفارش نوشتن مقالاتی درباره آزادی پاریس از فاشیسم را می‌دهد و سپس از او سی مقاله درباره ایالات متحده از او می‌‌خواهد. به برکت کامو است که سارتر، که از ستایشگران بوفالو بیل۱۴ و چارلی چاپلین۱۵ بود به سفر آمریکا می‌رود و از ژانویه تا مارس ۱۹۴۵ در نیویورک اقامت می‌کند و حتی موفق می‌شود ملاقاتی هم با رئیس جمهور این کشور‌، روزولت در کاخ سفید داشته باشد. دو سال بعد نیز، وقتی کتاب «طاعون» کامو منتشر می‌شود، سارتر با هیجان زیادی آن را به عنوان مضمون یکی از کنفرانس‌های خود در هاروارد انتخاب می‌کند.

دغدغه مشترک نسبت زمانه‌ای بلافصل

چگونه‌ می‌توان این دوستی عمیق را توضیح داد؟ هر دو مرد، از کودکی یتیم شده و پدر خود را از دست داده بودند و هر دو به ورزش عشق می‌ورزیدند (سارتر به رینگ بوکس رفته بود و کامو عاشق فوتبال بود). هر دو دلداده زنان و هر دو اهل فعالیت اجتماعی بودند. و سرانجام سارتر و کامو هر دو نسبت به زمانه خویش دغدغه داشتند. در اول اکتبر ۱۹۴۵، کامو، به همین دلیل همراه با سیمون دوبووار و سارتر، نشریه «زمانه نو»۱۶ را به راه می‌اندازند. در ۱۹۴۷ آن‌ها از تاسیس گاهنامه «حضور آفریقا»۱۷ حمایت کرده و فعالیت برای اعاده حیثیت به پل نیزان۱۸(۱۹۰۵-۱۹۴۰) نویسنده‌ای که با گلوله آلمانی‌ها کشته شد را آغاز می‌کنند. آن‌ها هنوز در سیزده دسامبر ۱۹۴۸، در کنار آندره بروتون۱۹ هستند تا از به وجود آمدن اتحادیه‌ دموکراتیک انقلابی که راه سومی را میان چپ سوسیالیستی و چپ کمونیستی پیشنهاد می‌کرد، در کنار یکدیگر بودند.

با این همه، این دو غول فکری، شروع به جدا شدن از هم کرده بودند. سارتر از ۱۹۴۵ در نیویورک، خود را مخالف دوستش کامو معرفی می‌کند: «کامو، دقیقا در نقطه مقابل من است: او جوان خوش‌تیپی است، شیک است و عقل‌گرا» و البته می‌توانست بیافزاید: «با یک جذابیت مادرزاد» در حالی که سارتر نیاز داشت تا بسیار حرف بزند تا دل از زنی برباید. در همان سال ۱۹۴۴ وقتی آن‌ها مشغول تمرین نمایشنامه «درهای بسته» بودند، سارتر از کامو دلخور شده بود که چگونه با آن سرعت دل از هنرپیشه جوانی چون واندا کوساکییویچ۲۰ بُرد. زیرا او هم در هوس آن هنرپیشه بود: او بعدها به کاستور۲۱ [لقب سیمون دوبووار برای سارتر به معنای «سگ آبی»، همراه همیشگی‌اش] می‌گوید: «آن دختر چه فکر می‌کرد که این طور شتابان در پی کامو برود؟ آیا من واقعا بهتر نبودم؟».

با وجود این در زمینه فکری بود که این دو اندیشمند از یکدیگر فاصله گرفتند. در پانزدهم نوامبر ۱۹۴۵، کامو در نشریه «تازه‌های ادبیات»۲۲ نوشت: «من اگزیستانسیالیست نیستم». این در حالی بود که سارتر در «تهوع» ادعا می‌کرد که هستی [اگزیستانس] نه به معنای یک احتمال بلکه این یک واقعیت است که زندگی هدفی در انتها ندارد. کامو با این تقدس بخشیدن به بی‌معنایی مخالف بود و در برابر آن تامل اخلاقی را پیش‌ می‌‌نهاد: «طغیان فراتر از اضطراب می‌رود» دو سال بعد او در «بدیهیات یک فیلسوف»۲۳ آقای نئان۲۴ را به مثابه فیلسوفی مضحک در واکنشی نسبت به کتاب سارتر «هستی و نیستی»(۱۹۴۳) مطرح می‌کند. احساس امر پوچ برای کامو، جهت و سمت و سوی تراژیک در نزد سارتر: آن‌ها حتی در نمایشنامه‌های یکدیگر در دو جهت مخالف حرکت می‌کنند. سارتر مولف «درهای بسته» در پی کارکرد شفابخش صحنه است که شور انسان‌ها را رها می‌کند، در حالی که کامو به دنبال توجه عالمانه بر آن.

در سال ۱۹۵۱، کتاب «انسان طاغی» عامل اساسی گسست میان دو دوست است. در این رساله، کامو، طغیان اخلاقی را در تقابل با انقلاب خشونت‌آمیز قرار می دهد و از خویشتن‌داری و تعدیل دفاع می‌کند. چیزی که برای سارتر تحمل‌ناپذیر است. اما پاسخ سارتر تدریجی داده می‌شود. ابتدا یکی از طرفداران سارتر، فرانسیس ژانسون۲۵ (۱۹۲۲-۲۰۰۹) است که در «زمانه‌ نو» نیش اول را در ماه مه ۱۹۵۲ می‌زند و مطلبی با عنوان «آلبر کامو ویا روح طاغی» منتشر می‌کند و در آن «انسان‌گرایی مبهم» و «ناباوری نسبت به تاریخ» را در نزد کامو به جمله می‌گیرد. کامو، بسیار از این حرکت احساس خیانت شدن به اعتمادش را می کند زیرا در همان زمان برای این نشریه مطلب می‌نوشت. او در سی ژوئن ۱۹۵۲ نامه‌ای به «آقای دبیر مدیر [نشریهمی‌نویسد زیرا می‌داند پشت سر جنسن، سارتر است که به او یورش برده است. کامو چنین از خود دفاع می‌کند: «در کتاب من، تاریخ نفی نشده، بلکه انتقاد من متوجه رویکردی است که می‌خواهد یک تاریخ مطلق بسازد» « در اینجا من نه سخاوتمندی‌ای و نه وفاداری‌ای نسبت به خود نمی بینیم، بلکه تنها شانه‌خالی کردن از بحث به چشم می‌خورد».

سرپیچی از سازش

پاسخ سارتر در ماه اوت، باز هم در همان مجله به انتشار می‌رسد. این پاسخ را باید در حکم یک وداع دانست: «کاموی عزیز من، دوستی ما چندان ساده نبود، اما به هر رو حسرتش را خواهم خورد[…] شما چنان با تعمد و با لحنی چنان ناپسند مرا به زیر سئوال برده‌اید که جز سکوت، راهی برای آنکه آبروی خود را حفظ کنم، نمی‌بینم[…] اما می‌خواهم این را بگویی کامو! چه رازی هست که نمی‌توان آثار شما را به بحث کشید، بی‌آنکه حق زیستن در انسانیت را از دست داد؟». بدین ترتیب، سارتر، در برابر دوست دیروزش، بر نیاز به تندروی و نفی سازش تاکید دارد. دو فیلسوف در برابر یکدیگر قرار می‌گیرند، یک اندیشه فردی (کامو) علیه یک اندیشه جمعی (سارتر). در فرانسه‌ای که اکثریت روشنفکران دست‌کم، کمابیش حزب کمونیست را همراهی می‌کردند، کامو، طرد شده ومی‌شود. دوستان از یکدیگر روی برمی‌گردانند. سه سال بعد سیمون دوبووار که شاید او را هرگز نبخشید که کنارش زد، در کتابش «ماندارن‌ها» (۱۹۵۴) وی را به مضحکه می‌کشد. و کامو، با تلخی در یادداشت‌هایش می‌نویسد: «سارتر یا نوستالژی یک بُت جهان‌شمول».


قاب یک / نگاه دوبووار: جوانی و استقلالش او را به ما نزدیک می‌کرد

کامو تازه به پاریس آمده بود. چوانی و استقلالش او را به ما نزدیک می‌کرد. ما بدون هیچ پیوندی با هیچ مکتبی، خود را در تنهایی ساخته بودیم: نه نقطه اتکایی داشتیم و نه آنچه به آن محفل می‌گفتند. کامو هم مثل ما، از فردگرایی به تعهد رسیده بود […] او آدم ساده و شادی بود. خوش‌اخلاقی‌اش سبب می‌شد از شوخی‌های پیش‌پا افتاده گریزان نباشد: گارسون کافه فلور، را که نامش پاسکال بود، دکارت صدا می‌کرد؛ اما در همان حال کامو بسیار جذاب هم بود، چیزی که آن را مدیون پیوندی متناسب میان بی‌تکلفی و شور و شوقش می‌یافت و از او در برابر ابتذال محافظت می‌کرد. آنچه در کامو برای مان خوشایند بود، اینکه می‌توانست با فاصله گرفتن از همه چیزها و آدم‌ها، لبخند بزند و در همان حال با شدت به کارهای خود، به لذت‌ها و دوستی‌هایش ادامه دهد.

۱-Simone de Beauvoir, La Force de l’âge, Gallimard, 1960.

قاب دو / نگاه سارتر: شما تروریست شده‌اید۱

مورسو کجاست، کامو؟ سیزیف کجاست؟ امروز آن تروتسکیست‌های عاشقی که انقلاب پیگیر را تبلیغ می‌کردند، کجا هستند؟ حتما به قتل رسیده‌اند، یا در تبعیدند. یک دیکتاتوری خشونت‌آمیز و مناسکی در شما جا خوش کرده است که تکیه‌گاهش یک دیوان‌سالاری انتزاعی است و مدعی آنکه قانون اخلاق را برقرار کرده است[…] اگر درست است که فقر به سراغ شما آمده و به شما گفته باشد: «برو و به نام من سخن بگو»، کافی است ساکت بمانید و فقط به صدای او گوش بدهید. مسئله فقط آن است که من درست فکر شما را نمی‌فهمم: شمایی که به نام او سخن می‌گویید، آیا وکالتی از او دارید، یا آیا برادری با او دارید، شاید هم برادروکیلش هستید ؟ و اگر به برادری بینوایان رسیده‌اید، چگونه چنین شده؟ چرا که مسئله نمی‌تواند از راه خون باشد و باید قلب در کار باشد، اما نه این هم نیست، چون فکر نمی‌کنم بتوان شما را برادر یک فرد بیکار کمونیست در منطقه بولونی یا یک کارگر روزمره سیاه‌بخت که در هندوچین علیه استعمارگران می‌جنگد، دانست […] ترور یک خشونت انتزاعی است. شما یک تروریست و یک فرد خشونت‌آمیز شده‌اید در حالی که تاریخ –که شما آن را طرد می کنیدبه نوبه خود شما را طرد کرده است: چرا که شما دیگر چیزی جز انتزاع طعیان نبوده‌اید.

  1. Jean Paul Sartre, in, Les Temps Modernes, no 82, aout 1952.

در ۲۲ فوریه ۱۹۵۲، آن‌ها برای آخرین بار با یکدیگر در تالار واگرام پاریس دیده می‌شوند. این مراسمی است در اعتراض به محکومیت به مرگ سندیکالیست اسپانیایی به وسیله رژیم فرانکیست. سکوتی عمیق میان آن دو به چشم می‌خورد، سکوتی که دیگر هرگز تا زمان مرگ شکسته نمی‌شود. حتی زمانی که در ۱۹۵۷ در محاکمه محمد بن صدوق قاتل علی شاکل نایب رئیس پیشین اتحادیه الجزایر، سارتر برای بحث خود به کتاب «عادل‌ها» (۱۹۴۹) کامو اشاره می‌کند تا نشان دهد باید میان یک قتل سیاسی و تروریسم، تفاوت قایل شد. پس از مرگ کامو او سوگنامه‌ای درخشان برای کامو می‌نویسد. اما در سال ۱۹۷۲، این جملات را درباره کامو، برای رونامه نگاری به نام ژان گراسی۲۶ می‌فرستد: «او آدمی نبود که برای همه کارهایی که کرد، ساخته شده باشد. یک بزه‌کار کوچک الجزایری بود، بسیار بامزه، که توانسته بود چند کتاب بنویسد که کمابیش همان بزه‌کار را نشان می‌دادند، اما به جای این، به نظر می‌رسید، تمدن بر روی او برچسبی چسبانده بود که این کارها را کرده، یعنی هیچ کارالبته پیش از آنکه در انتهای زندگی خود بگوید: «خیلی با هم خوش بودیم». وقتی دیگر بسیار دیر شده بود.

آلوشا ولد لاسوسکی، دانشیار فلسفه در لیل و نویسنده کتاب «ژان پل سارتر، یک مقدمه»۲۷

او در کتاب «آلبر کاموی معاصر» که دولورس لیوتار۲۸ ویراستارش بود نیز، مقاله‌ای نوشته است.

۱-La Déchirure

۲-Aliocha Wald Lasowski

۳-Pascal Pia

۴-Alger Républicain

۵-Les Cahiers du Sud

۶-Jean Grenier

۷-Cité

۸-Saint Germain des Prés

۹-Jacques Lacan

۱۰-Raymond Queneau

۱۱-Michel Leiris

۱۲-Le Désire attrapé par la queue

۱۳- Existentialisme est un humanisme

۱۴-Buffalo Bill

۱۵-Charlie Chaplin

۱۶- Les Temps Modernes

۱۷-Présence Africaine

۱۸-Paul Nizan

۱۹-André Breton

۲۰-Wanda Kosakievicz

۲۱-Castor

۲۲-Les Nouvelles Littéraires

۲۳-Impromptu des philosophes

۲۴- M. Néant آقای «هیچ»

۲۵-Francis Jeanson

۲۶-John Gerassi

۲۷-Pocket Agora, 2011

۲۸-Dolorès Lyotard, Presses Universitaires du Septentrion, 2009


برچسب ها : ,
دسته بندی : پرونده , شماره ۳۳
ارسال دیدگاه