آخرین مطالب

» پرونده » مردی که با داستان‌هایش در مه گم شد

نگاهی به داستانِ «خوابِ سنگینِ شیخ خزعل» اثرِاصغر عبداللهی

مردی که با داستان‌هایش در مه گم شد

نویسنده: داریوش احمدی شاید بتوان گفت این دیگر رسم شده‌ که ما قدرِ هرکسی را بعد از مرگش بدانیم و هرگونه ارج و منزلت و احترام را در زمان حیاتش از او دریغ کنیم. این مقوله در مورد بسیاری از نویسندگان و شاعران و هنرمندان ما از دیرباز صادق بوده است. انگار باید کسی بمیرد […]

مردی که با داستان‌هایش در مه گم شد

نویسنده: داریوش احمدی

شاید بتوان گفت این دیگر رسم شده‌ که ما قدرِ هرکسی را بعد از مرگش بدانیم و هرگونه ارج و منزلت و احترام را در زمان حیاتش از او دریغ کنیم. این مقوله در مورد بسیاری از نویسندگان و شاعران و هنرمندان ما از دیرباز صادق بوده است. انگار باید کسی بمیرد تا ما آثارش را بخوانیم و بعد خودمان را نکوهش‌ کنیم‌ که چرا قبلاً چیزی از او نخوانده بودیم و یا نسبت به آن نویسنده‌ بی‌اعتنا بودیم و بعد در خبرها و روزنامه‌ها و رسانه‌ها بخوانیم‌ و بشنویم‌که او، که بود و چه نبود و هزار بود و نبود دیگر.

اصغر عبداللهی، از آن‌ها بود. یکی از نسل کمیاب و گُم‌شده‌ که انگار هیچ‌کس او را ندید و نشناخت. چون اهل محفل و دوست‌بازی و نان به دیگری قرض دادن نبود. او داستان‌نویسی بود با ساحتی ژرف، که چشم‌انداز نگاهش دریا بود و آدم‌های جنوب. جنوبی‌که به اوهویت داستانی داده بود. اما هیچ‌کس به ساحت ژرف او نرفت، تا از میانِ ما رفت. و حالا بعد از عزیمت ابدی‌اش، انگار داستان‌هایش در نگاهمان نفاست تازه‌ای می‌یابند و دستِ روزگار، قلمروِ شگرفِ آن‌ها را به رویمان می‌گشاید که هر چند نویسنده‌ی پر مهر و دوست‌داشتنی جنوب دیگر نیست، اما می‌توانید او را «در پشتِ آن مه»، با داستان‌های یگانه‌اش ببینید. می‌توانید «برای من بنواز، مادام» را ببینید، «اتاق پرغبار» را، و«خوابِ سنگینِ شیخ خزعل» را که با حسرت و تاریخ آمیخته است، و از روزگاران رفته‌‌ حکایت می‌کند.

اصغر عبداللهی داستان نویسی کم‌کار بود، اما آنچه نوشت، نغز و نیکو و ماندگار است. او نیز مانندِ ناصر تقوایی که فقط یک مجموعه داستان چاپ کرد، در اوایلِ راهِ داستان‌نویسی‌اش، به خاطرِگذران معاش، جذب سینما و فیلم‌نامه‌نویسی شد. هر چند در داستان‌نویسی هم به حق واقعی خودش نرسید. چون اهل معامله نبود و مثلِ برخی از نویسندگان، از رسانه‌ها به عنوان تریبون استفاده نکرد.

شاید در یک جمله‌ی کلی بتوان گفت، داستانِ «خوابِ سنگینِ شیخ خزعل»، نمادی است از به خواب رفتگیِ یک ملت ‌که استیلا و استعمار بیگانگان را تجربه می‌کند. گستره‌ی این نماد آن چنان بزرگ است‌ که می‌تواند تمامیِ یک سرزمین را در بر بگیرد. در این داستان، شیخ خزعل، کاراکتر محوری داستان، بی‌آن‌که خود بخواهد، نماد اضمحلال و عقب‌ماندگی و از دست دادن است؛ و در عوض، «کرنل» کاپیتان کشتی، که نماینده کمپانی انگلیس است، نماد تفوق و پیروزی و به دست آوردن است. اصغرعبداللهی سعی می‌کند در این داستان، از تقابلی دوگانه استفاده کند. شاید بتوان گفت تقابل بین شیخ خزعل و کاپیتان کرنل، تقابلی است بین نیرنگ و راستی، و یا تقابلِ سیاست در برابر بی‌خبری و خام‌اندیشی.

داستان با مرگ کشیشی به نامِ «کارلُس»، که دوست مستر کرنل «کاپیتان کشتی» بوده است، شروع می‌شود. ده سال پیش از آن کارلُس در نخلستان دچار سانحه می‌شود. مستر کرنل می‌خواهد بداند چه بلایی سرِ کشیش آمده و چگونه و چرا کشته شده است؟ اما پاسخی قطعی پیدا نمی‌کند. شواهد و قراین محلی می‌گویند که کشیش ناپدید شده است. اما ناپدید شدن کشیش، دست‌‌آویزی می‌شود برای مقاصد و اهدافِ دیگرِ کرنل‌که هر روز او و مردان انگلیسی‌اش به بهانه‌ای قسمت‌هایی از خاکِ خلیج فارس را حفاری کنند. در این بین، بومیان فکر می‌کنند‌ که آن‌ها می‌خواهند اسکلت مرده‌هاشان را از خاک در بیاورند و با خود ببرند. پس تصمیم می‌گیرند که شبانه مرده‌ها را از خاک بیرون بیاورند و در حیاط خانه‌هاشان خاک کنند. از طرفی شایع می‌شود که افراد کرنل، دنبال طلا می‌گردند یا مثلاً می‌خواهند خاک و گیاهان را با خود ببرند. در اینجا دیپلماسی‌ کرنل‌ کارساز می‌شود. و هر بار گرهی در داستان به وجود می‌آید که عناصر ساختاری داستان را قوام بیشتری می‌بخشد. اما داستان با یک چرخش‌ که‌ کارِ نقطه‌ی اوج وگره‌گشایی را انجام می‌دهد، سمت و سویی دیگر می‌گیرد. در جریان حفاری‌های به عمل آمده مشخص می‌شود که قاتلِ کارلس کسی نیست جز گاوِ زایر خلف که جمجه‌ی سرِ آن را در داخل قبر او می‌یابند:

کرنل از روی عرشه داد زد: «خزعل، تو به من دروغ گفتی. ما اسکلت کشیش کارلُس را پیدا کردیم. تا غروب قاتل را به ما تحویل بده.»

شیخ در مقابل کشتی بزرگ بریتانیایی، کوچک بود، با این همه داد کشید: «قاتل همانجا بود، کنارِکشیش.» (ص ۱۷ و ۱۸ کتابِ «در پشتِ آن مه»)

در اینجا به نظر می‌رسد که گره‌گشایی داستان، با تمهید و دلالت نشانه‌ای به پایان رسیده است. اما تعلیق در ذهن کاراکتر اصلی داستان، یعنی شیخ خزعل همچنان ادامه می‌یابد که چرا مستر کرنل و افرادش زمین را حفاری می‌کنند. چرا مستر کرنل به‌طور ضمنی از مرگ کشیش می‌گذرد وکوتاه می‌آید و چرا خزعل را به اتاقِ خودش ـ«اتاقِ‌کاپیتان»ـ می‌برد و بر روی نقشه، زمین‌های اطراف خلیج فارس را به او نشان می‌دهد و چرا حتی قصرِ شیخ خزعل راکه روی نقشه مانند یک نقطه‌ی زردِ کوچک است، نشانه کرده است. در اینجا شیخ خزعل به خود می‌آید. او به اهداف شوم کرنل پی‌می‌برد و همه چیز را بر باد رفته می‌بیند؛ هم زمین‌هایش را، و هم غرور آباء و اجدادی‌اش را. اصغر عبداللهی در این داستان درخشان و لایه‌دار که وجه استعاری آن با ظرافت خاصی در تار و پود آن تنیده شده است، می‌خواهد از یک جریان «نو استعماری» پرده بردارد و از آن تمثیلی بسازد که چگونه یک سرزمین با آن همه عظمتِ تاریخی، مورد تاخت و تاز و چپاول بیگانگان قرار می‌گیرد و این کمپانیِ وعده داده شده به چه قیمتی می‌خواهد سرِ کار بیاید.

راوی دانای‌ کل داستان، همراه و همگام با کرنل و شیخ خزعل، از ورای دوربینی‌ که شیخ خزعل در آن می‌نگرد، لنج‌ها را به ما نشان می‌دهد. اسکله را با کودکان برهنه که در اطراف آن شنا می‌کنند، و زنی‌که ماهی‌های مرده را توی زنبیل می‌ریزد. فضای منطقه، فضایی محنت زده است که هنوز مرگِ‌ کشیش را بعد از ده سال به یاد دارد. این مرگ هنوز در ذهن شیخ خزعل و کرنل، ایجاد تعلیق می‌کند. داستان با گره‌افکنی‌های فرعی روال منطقی خودش را طی می‌کند. و تصویری‌که راوی از شیخ خزعل به ما نشان می‌دهد، تصویر مردی است که مبادی آداب و سنت است و در رفتار نشان می‌دهدکه برای انگلیسی‌ها حرمت بسیار زیادی قائل است. او از حرامی پرهیز دارد و به اصرارِ کرنل، کشیک‌چیِ خود، «هانی» را در اختیار کرنل می‌گذارد تا در موتورخانه‌ی‌ کشتی بریتانیا کار کند. هانی مراقب جکی روغنی است که مرتب در حرکت است و در هر رفت و برگشت صدایی شبیه به «بری تیش» ایجاد می‌کند. و این صدای تکرارشونده انگار دو وجه دارد. یکی وجه آیرونیک و دیگری وجهی از یک موتیف. تکرار مداومِ «بری تیش» در داستان، در وهله‌ی نخست یک دلالت لفظی است که دلالت معنایی پیدا می‌کند و داستان را تا اندازه‌ی زیادی لو می‌دهد و از اعتبار آن می‌کاهد.

کرنلِ انگلیسی، مردی است با سیاست که رگِ خواب شیخ خزعل را به خوبی می‌شناسد و از مردم بومی خلیج ترس و واهمه دارد. اما با اتکا به قدرت شیخ خزعل در منطقه، به خودش جرأت می‌دهدکه آرام‌آرام در جزیره ترکتازی کند وآن را به تسخیر خود در بیاورد.

«خوابِ سنگینِ شیخ خزعل»، تلفیقی است از دیدگاه دانای کل محدود و دانای کل نامحدود. اما دیدگاه دانای کل محدود، بر تمامی داستان سیطره دارد و همان نقشی را دارد که راوی قابل اعتماد. چون تمام رخدادها و کنش‌های شیخ خزعل را می‌بیند. شروعِ داستان، تصویری است و تداعی به گذشته‌ای نه چندان دور، که با یک فاصله‌ی زمانی ده ساله، از آخر به اول شروع می‌شود. اصغر عبداللهی با این‌کلمات، تصویر آغازین داستان را می‌سازد: «شیخ خزعل سوار بر اسب قهوه‌ای، باران، کشیش‌کارلس، و نخلستان» در این داستان، گرهِ اصلی داستان به مرگ کشیش کارلُس تعلق دارد. یعنی در حقیقت ظاهر قضیه، مرگِ کشیش کارلس است، اما در ادامه و پایان داستان، تمام گره‌های فرعی و کوچک داستان، در برابر نقشه‌ی‌ کرنل حقیر و رنگ‌باخته به نظر می‌رسند. هر چند تا پیدا شدن اسکلتِ‌ کارلُس به قوت خود باقی می‌مانند. در حقیقت گره‌های کوچک داستان، تمهیدات و دلالت‌هایی فرعی و پیش پا افتاده‌ای هستند که کرنل به خاطرآماده کردن ذهنیت شیخ خزعل به‌کار می‌برد. و این درست مانندِ خبر شومی است که باید به کسی بدهیم و سعی می‌کنیم آن را آهسته آهسته با توجه به شرایط ذهنی آن شخص بیان کنیم. در این داستان بیلچه‌های مردان انگلیسی با سطل‌های کوچکشان، بردن خاک و گیاهان منطقه، بیرون آوردن اسکلت مردگان، و یا پیداکردن طلا، همه و همه تمهیداتی تشریفاتی هستند که کرنل برای موجه نشان دادن کارش انجام می‌دهد. این‌گره‌افکنی‌ها در داستان ایجاد تعلیق و انگیزه می‌کنند. نقطه‌ی آغازین کشمکش در جایی شروع می‌شود که کاراکتر اصلی داستان با مانعی برخورد می‌کند. شیخ خزعل باگروهی از مردان انگلیسی و یک کشتی بزرگ روبرو شده است. او با شخصی به نام کرنل که کاپیتان کشتی است و می‌خواهد زمین را حفاری کند مواجه می‌شود. تعلیق‌هایی‌که عبداللهی در داستانش تعبیه می‌کند همه مثل زنجیره‌ای ناگسستنی به داستان ثبات می‌دهند و آن را قائم به ذات می‌کنند. و حتی کشمکش در این داستان خصلت جهشی ندارد و با پیشرفت داستان کم‌کم جا می‌افتد. شیخ خزعل در این داستان بیشتر یک تماشاگر است و وجوه عینی و ذهنی‌اش در دیدن رخدادها، مثلِ همان خواب و رخوتی است که عبداللهی به طور نمادین به او می‌دهد. عبداللهی سعی کرده است از تمام عناصر داستان در خواب شیخ خزعل استفاده کند. یکی دیگر از وجوه پر رنگ این عناصر، آیرونیکال ironical بودن برخی از جملات کرنل است که عبداللهی با ظرافت خاصی آن‌ها را در دهان او می‌گذارد. این جملات دو پهلو و کنایی که بارِ معنایی خاصی دارند، گاه نقشِ توصیف را هم انجام می‌دهند: «کرنل گفت: همین جا چُرت بزن خزعل، روی کشتی بریتانیا.» ( ص۲۶ کتابِ «در پشت آن مه») و برخی از جملات آن قدر لطیف و بکر و شاعرانه‌اند که انگار همین الآن پا به جهان هستی گذاشته‌اند: «آفتاب از لایه‌های نازک صبح بیرون می‌آمد» یا «حادثه پشتِ مه بود.» یا «روی لنج‌ها آرامش نیمروز لنگر انداخته بود.» در داستانِ «خوابِ سنگینِ شیخ خزعل» نقطه‌ی اوجِ داستان و گره‌گشایی بر هم منطبق هستند. یعنی وقتی کاپیتان کرنل بر روی نقشه مناطقی را به شیخ خزعل نشان می‌دهد، در آنجاست که نقطه‌ی اوج وگره‌گشایی برهم منطبق می‌شوند. چون بعد از اینکه شیخ به اهداف کرنل پی‌ می‌برد، انگار چیزی مثل خوره روح و جسمش‌ را می‌خورد. این نقطه‌ی اوج و بحران ذهنی در درونش اتفاق می‌افتد. هر چند او به روی خودش نمی‌آورد.

از نظر ساختاری موضوع داستان به سلطه‌ی بیگانگان وحفاری چاه‌های نفت و ایجاد پالایشگاه و بردن نفت و سرمایه‌های ملی این مملکت مربوط می‌شود. درون‌مایه و مضمون داستان، جهت‌گیری نویسنده را نسبت به زندگی بومیان و افراد فرودست، و بی‌خبری اشخاصی که در راس کار بودند و چپاول و غارت سرمایه‌های ملی یک کشور نشان می‌دهد. هر چند عبداللهی در جاهایی از داستان در لحن دچار لغزش می‌شود. یعنی در جاهایی از داستان از لحنی مارکزی استفاده می‌کند (تا ص ۱۸) و از آن به بعد لحن او معمولی است. فضاسازی داستان به خوبی حال و هوای منطقه را به خواننده انتقال می‌دهد. در داستانِ «خواب سنگین شیخ خزعل» به صحنه‌ای بر می‌خوریم که گاومیش زایر خلف به کشیش کارلس حمله می‌کند. این صحنه یکی از بهترین صحنه‌های این داستان است که با توصیفی عالی و درخشان نوشته شده است. و انگار سکانسی است از یک فیلم‌ که در قالب داستان باقی می‌ماند. هم چنان که انگار زندگی خودِ او نیز، سکانس‌هایی نانوشته از فیلم‌هایی بودند که هرگز اکران نشدند. اما ما می‌توانیم آن‌ها را در پشتِ آن مه ببینیم و با دریغ و حسرت از یک دوران رفته یاد کنیم و از خودمان بپرسیم که آن مردِ پر مهر وگندمگون جنوب که بود و چرا در مه گم شد.


برچسب ها : , , ,
دسته بندی : پرونده , شماره ۲۸
ارسال دیدگاه