آخرین مطالب

» پرونده » بی‌قراری بادبان‌ها

نگاهی به «خواب سنگین شیخ خزعل» نوشته‌ی اصغر عبداللهی

بی‌قراری بادبان‌ها

نویسنده: منصور مرید خواب سنگین شیخ خزعل خواب نیست. بیداری است. روایت زندگی و درد و حرمان‌های جنوب است. راوی در نقطه‌ی مرکزی حادثه‌ای ایستاده که روایتش به ده سال پیش برمی‌گردد، و از همین نقطه/مرکز/مکان می‌گوید: «همین جایی که حالا شیخ خزعل روی اسب قهوه‌ای‌اش سوار است». نقطه‌به‌نقطه‌ی جنوب، جا به جا، داستان درد […]

بی‌قراری بادبان‌ها

نویسنده: منصور مرید

خواب سنگین شیخ خزعل خواب نیست. بیداری است. روایت زندگی و درد و حرمان‌های جنوب است. راوی در نقطه‌ی مرکزی حادثه‌ای ایستاده که روایتش به ده سال پیش برمی‌گردد، و از همین نقطه/مرکز/مکان می‌گوید: «همین جایی که حالا شیخ خزعل روی اسب قهوه‌ای‌اش سوار است». نقطه‌به‌نقطه‌ی جنوب، جا به جا، داستان درد و رنج است. راوی سوم شخص که تمرکز خود را روی ذهنیت شیخ خزعل گذاشته، جزیره‌ای از جنوب را برای حادثه‌ای که ده سال پیش رخ داده –زمان داستانی– انتخاب کرده. او از همین جا/مکان به قلب حادثه می‌زند، با چرخشی به سال‌ها قبل برمی‌گردد و روایت خود را در این چرخش داستانی، در زمانی غیرخطی بیان می‌کند. سپس به حال برمی‌گردد و این بار حادثه‌ای دردناک‌تر از قبل را می‌گوید. عبداللهی در داستان‌های خود دو مفهوم را همزمان با تسلط بر تکنیک‌های روایی دنبال می‌کند. تاریخ غارت و غارت تاریخ. نوشتن از اولی آسان‌تر از دومی است. چه بسیار از این تاریخ پردرد نوشته و می‌نویسند، اما غارت تاریخ روایتی دیگر است، مانند آنچه در تاریخ بیهقی می‌بینیم. مثلا حکایت/داستان بودلف. آنچه عبداللهی را از دیگران متمایز می‌کند این است که اجازه‌ی جعل و دروغ را نمی‌دهد. او مورخ نیست، چیزی بیش از آن است، هنرمند، نویسنده، فیلم‌ساز، نمایشنامه‌نویس. راوی دردهای بی‌شمار، از روایت‌های پنهان در جنوب یا مرکز یا هر جای دیگر. آنچه در «خواب سنگین شیخ خزعل» روایت می‌شود تنها گوشه‌ای از چپاول است، او از تخریب حافظه جمعی جلوگیری می‌کند. هنر و ادبیات این توانایی را به میانجی راویان خاموش و بی‌نام به دست می‌آورد.

عبداللهی با نگارش داستان‌های خود مقابل وارونگی حقیقت می ایستد. راوی «خواب سنگین شیخ خزعل» سوم شخص محدود است. اما این سوم شخص کیست؟ چه کاره است؟ می‌توان پنداشت یکی از پدربزرگ‌های من/تو باشد که حالا روی تنه‌ی نخلی سربریده نشسته و از همین‌جا، همین مکان در این زمان –زمان داستانی– از حادثه‌ای تلخ می‌گوید. آنچه که بر من، تو و او گذشته. زمان در داستان عبداللهی راه به بی‌زمانی می‌برد. به قول الیوت: «آنچه ممکن بود باشد و آنچه شده است، همیشه حاضر است.» باید تاکید کرد: همیشه حاضر است. می‌توان گذشته و حال را در یک نقطه دید. عبداللهی دید؛ چنان که قلم برای نوشتن آن برداشت. نوشت از روایت‌های سینه‌به‌سینه، خاموش، بی‌صدا، اما جاری و ساری در زمان‌های نامحدود و مکان‌های نشانه‌دار. «خواب سنگین شیخ خزعل» خواب نیست. بیداری محضی است که از فرط انباشت درد، ره به خواب می‌برد. همانگونه که هانی بی‌اختیار به نجوا و بلند می‌گوید: «بری‌تیش… بری… بری‌تیش». کمپانی بریتیش پترولیوم بریتانیا. کیست که زخم مته‌های حفاری را بر تن زمین‌های سرسبز از عطر نخل و خرما و بامیه و سبزی حس نکرده باشد. حفاری‌هایی که در تن و روح این خطه هنوز بعد از بیش از یک قرن صدایشان در فیدوس آبادان، ساعت هفت صبح، به گوش می‌رسد. نویسنده مثل جن است. در تن هر کس حلول کند، به قول جنوبی‌ها، جنی می‌شود. چنانکه خواننده‌ی «خواب سنگین شیخ خزعل» با خواندن داستان، جنی می‌شود، می‌گرید، می‌آشوبد، عصیان می‌کند. راوی می‌گوید: «سواران از وسط نخلستان می‌رفتند و در احاطه‌ی آواز غمناک جزیره بودند، اما شیخ می‌دانست که هست. مثلا پشت نخلستان روبرو، یا پشت همین دیواری که از سعف خشکیده‌ی نخل ساخته شده. باید باشد، پشت همین نخل بلند تک‌افتاده باید باشد که صدایش این‌قدر نزدیک است، و بود، از آنجا که صدا می‌آمد بود، اما تا سواران می‌رسیدند به آنجا نبود؛ جای دیگری بود.» همه‌ی ما در احاطه‌ی آواز غمناک جزیره‌ایم. بوده‌ایم، هستیم، خواهیم بود. تا زمانی که “در” بر این پاشنه بچرخد، که تا حالا چرخیده، ما در محاصره‌ی این آوازهای غمناک هستیم. قلم عبداللهی مانند جزر و مد دریا است. گاهی پرخروش و سهمگین و پرشتاب، گاهی آرام و پرطمانینه. هول و هراس پاشیده بر جزیره را با ورود آوای «بری… تیش… تیش…» می‌توان شنید. فهمید. حس کرد. عبداللهی راوی روایت‌های کم‌سو و بی‌صدا است. می‌شنود، می‌بیند، بو می‌کشد، لمس می‌کند و آنچه را بر روح و روان رنجور گذشته و می‌گذرد، در قلم پر تب و تاب خویش جاری می‌کند. فضاسازی‌های عبداللهی را می‌توان در تک‌تک داستان‌هایش دید. از زبان، لحن، لهجه، نثر غافل نبود. شنیدن همین آوازهای غمناک است که وقتی وارد ادبیات داستانی می‌شود از قلب و جعل آن جلوگیری می‌کند. رفتن درون این حوادث، ادبیاتی خلق می‌کند که در عین مکان‌مند و زمان‌مند بودن، راه به لامکانی و لازمانی می‌برند. داستان و روایت‌هایی یکسره چون بادگیرهایی در برابر بادهای غارتگر تاریخ. آنچه از خوانش داستان‌ها در روح و روان خواننده به جا می‌ماند، بخشی از تاریخ دردمند این مرز و بوم است. حال چه فرقی می‌کند آبادان باشد یا تهران به سال ۱۳۲۰، پاییز در خیابانی به رنگ نیلی.

مهم کنار زدن غبارهایی است که لایه لایه روی این آوازهای غمناک را پوشانده است. ایستادگی در برابر آن در ادبیات داستانی، میراث سنتی است که ره به غارها می‌برد. غارها و کاخ‌هایی که گاهی با کم‌ترین نشانه‌ای، روایتی دردمند را از گوشه‌ای گفته نشده، می‌گوید. آنچه راوی از ورود کاپیتان کرنل می‌گوید خواننده را به تامل وا می‌دارد. «وقتی کشتی لنگر گرفته بود و داشت می‌خزید توی مه، کاپیتان کرنل توی خلیج شاشیده بود، جاشوها بعدها گفتند همینطور ایستاده بود لب کشتی و توی خلیج می‌شاشید.» ورود کمپانی‌های نفتی، با خرید زمین و قتل و غارت و بیرون راندن بومیان از سرزمین آبا و اجدادی بود، حالا گیریم که با پرداخت اندکی پول. در چنین شرایطی «مردم می‌آمدند. شلپ شلپ سنگین پاهایی که در گل می‌ماند». درگِل‌ماندگی و عجز را می‌توان در خشم و نارضایتی زنان، چه در نجوا و چه به صدای بلند دید و شنید. «مردان انگلیسی هر روز تا غروب در جزیره می‌گشتند و با بیلچه‌هایشان زمین را می‌کندند و توی سطل‌ها می‌ریختند.» اعتراض به ورود این مردان مسلح را می‌توان حتی در گفتنه‌های بی‌بی معصومه –پیرزنی هفتاد ساله– هم دید. مردان غریبه –چه فرقی می‌کند انگلیسی، پرتغالی، اسپانیایی و یا… باشند– حتی به استخوان‌های مردگان هم رحم نمی‌کنند. راوی می‌گوید: «فردا صبح به شیخ گفتند که انگلیسی‌ها اسکلت مردگان را از زمین بیرون می‌آورند و با خود می‌برند.» هیاهو و هول و هراسی که در جزیره به وجود آمده چنان تکان‌دهنده است که شیخ می‌گوید: «صدای آدمیزاد چه هولناکه.» آنچه این صداها را هولناک می‌کند و باعث ترس و وحشت ساکنین می‌شود، همگی گواهی از رنج بی‌پایانی است که حتی شیخ هم از شنیدنشان به هولناکی‌ آنها معترف است. عبداللهی این صداها را در گوشه‌گوشه‌ی موطن خویش شنیده و آنها را در تک‌تک داستان‌هایش روایت کرده تا بشنوند آنچه بر ما رفته است. شنیدن این صداها و آوازهای غمناک است که ادبیات را علیه غارت و جعل تاریخ به کنش نوشتن وا می‌دارد. عبداللهی در هر داستان حرفی، نکته‌ای، زخمی، دردی را از تار و پود تاریخ رنجور ما بیرون کشیده و ما را در برابر حقیقت عریان رنج بی‌هیچ پرده‌پوشی قرار می‌دهد. او با قلم پرتوان خویش در دالانی از مِه کورمال‌کورمال می‌رود تا به آن سوی مه برسد. عبداللهی شخصیت‌ها را قضاوت نمی‌کند. آنها را سپید و سیاه نمی‌بیند. شیخ خزعل را در معرض قضاوت خواننده می‌نهد. دیالوگی بین کاپیتان کرنل و شیخ خزعل در می‌گیرد که درباره‌ی خرید و فروش زمین‌های جزیره است. راوی می‌گوید: «شیخ گفت زمین‌های این‌ور را نمی‌خواهید… کرنل گفت: چرا، می‌خواهیم، همه را می‌خواهیم.» سال‌ها و قرن‌هاست که همه را می‌خواهند. کل این روایت‌ها بر این خواستن‌های بی‌پایان است. چرایی و چگونگی آن را باید در تاریخ غارت و چپاول دید. اما اگر آن‌ها به این خواسته رسیده و یا می‌رسند، از طرف دیگر ساکنین و بومیان و هنرمندان هم هستند که اجازه‌ی گذار از تاریخ غارت، به غارت تاریخ خویش را نمی‌دهند و در قبال آن می‌ایستند و روایت‌های خود را می‌نویسند. روایت‌هایی این چنینی، ایستادن و پای فشردن بر صخره‌ی سختی است که نامش اصالت و رسالت ادبیات است یا کلی‌تر بگوییم، هنر. آنچه در توان قلم و نوشتن است غرشی بس مهیب‌تر از توپ و تانک است که این مهم را ، عبداللهی انجام داد. او با بازنمایی گذشته نه به مرثیه‌سرایی می‌‌‌‌‌ر‌سد، نه به ستایش رنج. رنج را نه چون امری زیباشناختی برای نیل به رستگاری، بلکه به معنایی بس مهم‌تر نظر دارد. به قول بنیامین: «بازنمایی ماتریالیستی تاریخ، گذشته را وا می‌دارد تا حال را وارد وضعیتی بحرانی سازد.» او به میانجی این بازنمایی و بازآفرینی رخدادها، حالِ ساکن‌شده و راکد را به حرکت می‌آورد، جاکن می‌کند و در بازآفرینی مجدد آن، روایتی می‌سازد تا حلقه‌های مفقودشده یا پنهان گذشته را مکشوف سازد. او با «رصد کردن [telescoping] گذشته از طریق حال (بنیامین)، ما را در موقعیت تازه‌ای از تفکر قرار می‌دهد. نقطه‌ی آغاز، حال است. اکنون. از دیدن و حس کردن و پیگیری و ردیابی نشانه‌ها، آرام‌آرام به پشت سر می‌نگرد، به خود، به تاریکی، به دیگری، زل می‌زند و چشم در مه می‌چرخاند تا آنچه را مفقود شده بیابد. جستن، یافتن، کشف کردن در داستان. همگی این عناصر سرانجامی به جز «بحرانی کردن وضعیت حال» نیست. خواننده با خوانش هر داستان به پیرامون خویش می‌نگرد، به چرایی و چگونگیِ بودن و هستنِ خویش، نه چون امری تجریدی، بلکه انضمامی-تاریخی. نوشتن و روایت کردن برای او کنشی بسیار جدی برای حیات فکری، سیاسی و زیستی خویش است. او با روایت‌های خود و دیگری، گذشته را در «حال» باز آفرینی می‌کند، و در این بازنمایی و بازآفرینی به «خودبازتابندگی» می‌رسد. بازتابندگی «دیگری»، عریان کردن موقعیت تاریخی خود و دیگری هم هست. نگاهی به تاریخ نگارش داستان می‌تواند پرسشی دیگر را به وجود آورد. سال ۱۳۶۲٫ چرا باید نویسنده در چنین سالی، چنین داستانی بنویسد؟ او «خواب سنگین شیخ خزعل» را در بیست و هشت سالگی نوشت. برای پاسخ به پرسش‌های فوق باید برگشت به زمینه و زمانه‌ی آن، تا جایگاه و اهمیت و تاملات راوی را فهمید. عبداللهی هم می‌نویسد، هم نوشته می‌شود، هم تخریب می‌کند، هم می‌سازد. اما «ساختن» مستلزم امری دیگر است، تخریب. بنیامین می‌گوید: «ساختن مستلزم تخریب است». عبداللهی آنچه را عبداللهی تخریب می‌کند/می‌سازد می‌توان ایستادگی و مقاومت و جلوگیری از «غارت تاریخ» نامید. او ادبیات را نه عرصه‌ی تفنن و سرگرمی، بلکه اندیشه و تفکر می‌داند. بنیامین به ما می‌آموزد که “تفکر یعنی بادبان برافراشتن. مهم چگونه برافراشتن آن‌ها است. کلمات بادبان‌های اویند.” او با این واژه‌ها، روایت‌هایی می‌سازد که ماحصل آن تخریب روایت‌های جعلی به میانجی برافراشتن «بادبان» است. اگر نجاتی هم باشد از پسِ پشتِ این بادبان‌ها، سوسوزنان، چون جرقه‌ای در تاریکی است. پراکسیسی که در و با نوشتن امکان‌پذیر است. امکانی که عبداللهی آن را به حرکت درآورد، آزاد کردن قوای خفته در نجواها، که خود، نشانه‌ای به رهایی است.

دی ماه ۹۹


برچسب ها : , ,
دسته بندی : پرونده , شماره ۲۸
ارسال دیدگاه