آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » چشمان سیاه (پرویز مسجدی)

چشمان سیاه (پرویز مسجدی)

پرویز مسجدی: مادرم گفت: دوباره می خوای با لباس شخصی بری بیرون. آره. پسر تو کی می خوای قبول کنی که سرباز دولتی؟خودم بهتر از هرکس می دانستم که سرباز دولتم. می دانستم که اگر دژبان با لباس شخصی دستگیرم کند و نتوانم فرار کنم، مشکلاتم با سروان امیری شروع می‌شود و تا پایان دو […]

چشمان سیاه (پرویز مسجدی)

پرویز مسجدی:

مادرم گفت:

دوباره می خوای با لباس شخصی بری بیرون.

آره.

پسر تو کی می خوای قبول کنی که سرباز دولتی؟
خودم بهتر از هرکس می دانستم که سرباز دولتم. می دانستم که اگر دژبان با لباس شخصی دستگیرم کند و نتوانم فرار کنم، مشکلاتم با سروان امیری شروع می‌شود و تا پایان دو سال خدمت ادامه خواهد داشت. روز اول سروان امیری که گروهان را به صف کرد بعد از همۀ خط و نشان هایی که کشید گفت»هر کدومتون عرضه دارید، خواستید فرار کنید برید شب ها بگردید. من ندیده می گیرم. اما اگه دژبان گرفتتون، از دستش فرار نکردید و بتونه شما رو تحویل دژبانی بده اونوقت من می دونم و شما.»این چیزها را می دانستم اما خلسۀ آن چشمان سیاه راحتم نمی گذاشت.
شبی که آن چشمان جادویی را دیدم از خود بیخود شدم. غروب بود. آبادان چراغ هایش را روشن کرده بود و باستقبال شب می رفت. با دوست ارمنی ام، شابارش از خیابان زند به طرف چهار را آبادان می رفتیم. شابارش شعبه هواپیمایی را تعطیل کرده بود. می رفتیم گشت شبانه. تازه وارد مهر ماه شده بودیم. هوا خنک بود. شرجی غلیظی که چند روز گذشته بالای آبادان خیمه زده بود، جمع شده و باد شمال به صورتم می‌خورد. من فارغ از سربازی و مسائل آن طور غریبی سرمست بودم. این خیابان گردی کار هر شبمان بود. چهار راه آبادان شلوغ بود. طبق معمولِ هرشب، بعد از فرار از پادگان، لباس شخصی پوشیده بودم. فقط سرم که هر هفته آن را کوتاه می کردند، توجه دژبان ها را جلب می کرد. به چهارراه آبادان نزدیک می‌شدیم. دختر ها و پسر ها که هنوز لباس های رنگارنگ تابستانی بر تن داشتند، به خیابان ریخته و شاد و سر حال می گفتند و می خندیدند. دژبان ها را دیدم که کنار نرده های چهارراه آبادان ایستاده و مثل عقاب در کمین بودند.گاه تا جلو مغازه ها می آمدند و سرک می کشیدند. آمدم کنار که به مردم راه بدهم رد شوند. جلو عکاسی نکیسا بودم که آن دختر جلو در ظاهر شد. چشمان سیاهش را به من دوخت. ایستادم. دست خودم نبود. در سیاهی آن چشمان غرق شدم. چه بر من گذشت؟ چه دیدم در آن چشمان؟ فقط می دانم در حالتی از رؤیا فرو رفتم. دریچه ای بسوی ابدیت باز شد و من از آن گذشتم. حالا در سبزه زار زیبای بهشت گام بر می داشتم. سبک شده بودم. پاهایم زمین را لمس نمی کرد. جلو دختر ایستاده بودم. او هم مرا نگاه می کرد. نگاهش آبشاری بود از سیاهی. یک سیاهی سکر آور. بی خود شدم. مست شدم. خیابان و شلوغی آن، دژبان، شابارش و راهی که می پیمودیم. همه از یادم رفتند. ( چون به هوش آمدم یکی دیدم. مابقی را همه خطوط و نقوش) صدای شابارش که چیزی شبیه این جمله را گفت»کجا غیبت زد؟»من در سیاهی آن چشمان دست و پا می زدم. میان زمین و آسمان معلق بودم. قرنی طول کشید. عجیب این بود که دختر هم با امواج سحر آمیز چشمانش به من خیره شده بود. جلو در ایستاده بود و نگاه می کرد. نه به خیابان پا می گذاشت و نه به داخل عکاسی بر می گشت. پس از دیدن آن چشمان در دنیای پر احلام و رنگارنگی فرو رفته بودم. دیگر هیچ چیز جز دیدن آن چشمان سیاه برایم اهمیت نداشت. بعد از آن بود که مسیر زندگی ام تغییر کرد. هر روز به محض این که ساعت خدمت در پادگان تمام می‌شد، بدون ترس از دژبان، برای فرار نقشه می کشیدم. باید آن چشمان سیاه را می دیدم. در پرس و جوهایی که از بچه ها در مورد آن دختر کردم، معلوم شد او دختر صاحب عکاسخانه است. عصر ها به عکاسی می‌آید. گاهی هنگام غروب از عکاسی پا به خیابان می‌گذارد. شب هایی در شکر چیان یک بستنی می‌خورد. شب هایی سآنس اول به یک سینما می رود. و هر شب حدود ساعت هشت به عکاسی بر می‌گردد و همراه پدرش سوار ماشین واکسهال می‌شوند و به خانه می‌روند. من تدارک می دیدم که یکشب در جایی جلوش ظاهر شوم و اگر بتوانم با او حرف بزنم. مسیرش را شناسایی کرده بودم. هرشب چه وقتی که به شکرچیان می رفت و چه شبی که سآنس اول به سینما می رفت، هر بار به بهانه ای جلوش ظاهر می‌شدم. او هم متوجه حضور هر شب من بود. آن شب هم مادرم آخرین سفارش ها را کرد و من به خیابان آمدم. امید وار بودم شب موعود باشد و با او همکلام شوم. کنار عکاسی پا به پا کردم تا او جلوِ در ظاهر شد. چند قدم با او فاصله داشتم. چند قدم دیگر نبود. روی هوا آن را پیموده بودم. من نبودم. صدای من نبود. با صدایم غریبه شده بودم.

شکرچیان یا سینما؟

تو چی می گی؟

شکر چیان. تو سینما نمی تونیم حرف بزنیم.

از چی می خوای حرف بزنی؟
حرفی نداشتم بزنم. غرق سیاهی آن چشمان بودم. دوباره صدای من نبود ولی کلمات چون آبشاری سرازیر شده بود. معلوم شد خیلی حرف دارم که بزنم. صدایم در هیاهوی مشتریان شکر چیان، می غلطید و به گوش او می رسید. از حرف های من گاه تعجب می کرد گاه لبخندی بر لب می‌آورد وقتی سایه ای روی سرم افتاد فهمیدم دژبان غافلگیرم کرده.
خم شدم و آهسته گفتم:

نگران نباش. از دستشان فرار می‌کنم.
زیر آبشار سیاه چشمان او با دژبان راه افتادم.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲ و ۳
ارسال دیدگاه