آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » یک سوء تفاهم کوچک (مهرزاد تهرانی)

یک سوء تفاهم کوچک (مهرزاد تهرانی)

مهرزاد تهرانی: روی صندلی پارک نشسته بودم. زن و مردِ بسیار جوان و شیک پوشی که مشخص بود دوران نامزدی را می گذرانند، دست در دست هم به آرامی قدم می زدند و به جایی که من نشسته بودم نزدیک می شدند. روشن بود که شیفته ی هم اند، به ویژه مرد جوانِ خوش سیما که با عشق و […]

یک سوء تفاهم کوچک (مهرزاد تهرانی)

مهرزاد تهرانی:

روی صندلی پارک نشسته بودم. زن و مردِ بسیار جوان و شیک پوشی که مشخص بود دوران نامزدی را می گذرانند، دست در دست هم به آرامی قدم می زدند و به جایی که من نشسته بودم نزدیک می شدند. روشن بود که شیفته ی هم اند، به ویژه مرد جوانِ خوش سیما که با عشق و توجه فراوانی با نامزدِ بسیار زیبایش صحبت می کرد. درست از مقابل آن ها مردِ میانسال و بسیار موقّری عصا زنان می آمد. وقتی پیرمرد تقریبن در حال رد شدن از کنار زوج جوان بود، با خودم گفتم: “چه تکه ی نازی، کاش این گربه ی ملوس و خواستنی مالِ من بود.” مرد جوان با تعجب و عصبانیت برگشت و به پیرمرد که چند قدمی از آن ها دور شده بود نگاه کرد. سپس با قدم های سریع خود را به او رساند و دستش را با خشم چند بار به شانه ی پیرمرد زد. پیرمرد که ترسیده بود برگشت و به جوان نگاه کرد. جوان به او گفت: “تو الآن به نامزد من چه گفتی؟” پیرمرد که کاملا جاخورده بود با تبسمی ناباورانه گفت: “من؟ من، من اصلا به شما حرفی نزدم، فقط از دیدن شما دو جوان، خیلی شاد شدم و لذت بردم”، جوان گفت: “نه پیرمرد کثیف! تو الآن به نامزد من گفتی (گربه ی ملوس و خواستنی). حتی گفتی “ای کاش این گربه ی ملوس مال من بود.”
پیرمرد که در کمال حیرت و با کمی دستپاچگی به جوان و دور و بر خود نگاه می کرد فقط توانست بگوید: “ولی جوان این یک سوء تفاهم کوچک است.” من که مثلا مشغول مطالعه بودم با خودم گفتم: “آخر کدام مرد است که این دختر را ببیند و آرزوی معاشرت با او را نداشته باشد.” جوان که با شنیدن این حرف ها از طرف پیرمرد دیگر از شدت خشم صورتش سرخ شده بود، مشت محکمی به صورت او کوبید. پیرمرد روی زمین افتاد. بلافاصله سه نفر از رهگذران که شاهد ماجرا بودند خود را بالای سر پیرمرد رساندند. یکی نبض اش را آزمایش می کرد، دیگری گوشش را به روی سینه ی پیرمرد گذاشته بود، و سومی دست او را گرفته بود و با ناراحتی و نگرانیِ فراوان به او می نگریست. کمی بعد هر سه به آرامی بلند شدند و با خشم به جوان گفتند: “آدمکش! می دانی چه کار کردی؟ تو این پیرمرد شریف و بی گناه را کشتی! ما شاهد همه چیز بودیم قاتل کثیف!” جوان که اکنون دیگر به شدت جا خورده بود و دستان لرزانش را به نشانه ی استیصال به اطراف باز کرده بود، با وحشت و هاج و واج به پیرمرد زل زده بود و با ناباوری به آن سه نفر و نامزدش نگاه می کرد….حالا دیگر جمعیت زیادی دور آن ها جمع شده بود؛ حتی دو سه پلیس هم در میان آن ها دیده می شدند.
من که حوصله ی دیدن جمعیت و شنیدن داد و قال آن ها را نداشتم، بلند شدم و در حالی که با تبسم چشمکی به دختر زدم، سرشار از لذت با خنده یی زیر لب از آن جا دور شدم.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۶ و ۷
ارسال دیدگاه