آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » گوش بی غم (زهرا نوری)

گوش بی غم (زهرا نوری)

این داستان کوتاه، به قلم زهرا نوری، داستان نویس افغان است.بدیهی ست غیر از برخی واژگان، نحو و جمله بندی از نوعی دیگر است. بدون این که سرش را تکان بدهد به سکینه نظری انداخت ، بیش‌تر از دو دختر دیگر فریاد می زد، طوری که رگ گردنش سبز می شد وبیرون می زد، اما […]

گوش بی غم (زهرا نوری)

این داستان کوتاه، به قلم زهرا نوری، داستان نویس افغان است.
بدیهی ست غیر از برخی واژگان، نحو و جمله بندی از نوعی دیگر است.

بدون این که سرش را تکان بدهد به سکینه نظری انداخت ، بیش‌تر از دو دختر دیگر فریاد می زد، طوری که رگ گردنش سبز می شد وبیرون می زد، اما خال سیاه گردن سرجایش بود. هیچ چیز نمی توانست شیطنت های سکینه را ازبین ببرد.
برای ساکت کردن سکینه باید چیزی می گفت، سرش را بالا آورد و گفت:

  • سکینه آرام تر!
    اما صدایش را نشنید . بلندتر فریاد زد:
  • سکینه هوووووش!، همسایه ها سرمان می آیند .
  • خو مادر!
    به موهای روی پیشانی سکینه خنده ای کرد. دیروز دم شام، سکینه قیچی به دست، جلوی آیینه آشپزخانه ایستاد شده بود وموهای پیشانی اش را کوتاه کرد. خودش می گفت
    نمی خواست این قدر کوتاه کند. قاش هایش دیده می شد بااین که موها روی پیشانی اش ریخته شده بود.
    سرش را پایین گرفت و به تشت نگاهش را برد ، همان طور که آهک به تنباکو اضافه می کرد، دست های خود را دید که چقدر بد نمود شده اند.
    دستش را داخل تشت برد و شروع کرد به مشت زدن تنباکو. نسوار برای فروش را خلاص کرده بود ، باید تا چاشت مقدار زیادی کاله می کرد تا چیزی برای فروش یک هفته اش داشته باشد.
  • مادر؟ کی ازدست بوی تنباکو خلاص می شویم ؟ سر گیجه گرفتم
    پیشانی اش را تُرش۴ کرد و جواب داد
  • چه گپ هایی ؟! هیچ وقت!… آن سوتر بازی کن .
    سکینه حرفش رازد ، از روی تشت پرید و آن طرف حویلی رفت. خودش به بوی آهک و تنباکو عادت کرده بود.
    ناگهان پای دختر سه ساله اش، اسماء به آجر گلی که روی حویلی فرش شده بود گیر کرد ، وارخطا شد خمیده به طرفش خیز کرد . خون جگرشده بود.
  • فوزیه چرا احتیاط نکردی که دختر نغلتد ؟ کلان دختر شدی!
  • مادر؟ من…
    اسماء را بغل کرد وکمی راه رفت. سر زانوی سفید اسماء کمی خونی شده بود. با گوشه ی چارقد۷ سفیدش روی زخم را پاک کرد.
    یادش آمد قبل از این که فوزیه را به دنیا آورد به شویش قول داده بود که جوانی اش را به نامش پیرکند، اما حالا تنها درگیر سه دخترش است . فوزیه هم چنان خجالت زده کنارش ایستاد شده بود. چهارقدش را آن قدر محکم گره زده بود که گویی کومه۹ هایش در حال خون آمدن است. به تازگی ده ساله شده، همان طور که حویلی را برانداز می کرد با خود زمزمه کرد:
    “ده سال زندگی سخت “! اشک هایش را پاک کرد.
    کمی که آرام شد اسماء روی زمین ماند .
  • او دختر؛هوشت باشد که باز نغلتد .
    مشغول به کار شد. از وقتی ناس کاله می کرد بازوهایش سفت ومحکم شده بود. خواست با پشت دستش عرق های روی پیشانی اش را پاک کند که متوجه شد تمام بدنش بوی ناس می دهد. چشم هایش را بست، احساس سوزش کرد. چشم هایش را داخل کاسه اش کمی چرخاند.
    همان طورکه کاله کردن تمام می شد و چاشت هم نزدیک بود ، صدای در بلند شد.
  • کاش مشتری برای آرایشگاه نباشد…
    سکینه مجالی نداد ودر را باز کرد. یکی ازهمسایه هابود ، آهسته پیش می آمد. می دید که مریم بانو زیرلب خنده ی تمسخر آمیزی داشت. ایستاد شد ، همان طور که دستش رابه کالایش پاک می کرد وانمود می کرد سوتره اشان می کند.
    ازجای خود بلند شد ، خوش آمدگویی کرد. مریم بانو بینی اش را گرفته بود.
  • می‌خواستم دستی به رویم بکشی، اما مثل این که مشغولی، منم طاقت نمی توانم
    و با دست بساطش را نشان می داد. سکینه و اسماء هم چنان جیغ می زدند ، فوزیه با این که تلاش می کرد آن ها را ساکت کند اما ازپس شان برنمی آمد.
  • بانو جان حالی کالایم را اَلیش می کنم ودست هایم را
    می شویم، برو به اتاق تا بیایم.
  • نی نی، گفتم که طاقت نمی تانم، می روم پیش فاطمه سید. به کارت ادامه بده
    خواست چیزی بگوید که زن همسایه رفت. شرمگین سرجایش نشست. مریم بانو همیشه او راشرم می داد. چندوقت پیش به او ، به خاطر نبودن و رفتن شویش، طعنه زد. به سکینه سَیلی کرد و با قهر گفت
  • چنددفعه گفتم وقتی کسی می یایه داد ومقال نکن؟
    سکینه هم سرش را پایین انداخت و روی آجری که در آن اطراف بود نشست. و بعد به فوزیه گفت:
  • پاکت های نسوار را از آشپزخانه بیاور
    فوزیه باچپلی هایی که کوچکتر از پاهایش بود به طرف آشپزخانه گوشه ی حویلی، دوید . صدای چپلی های فوزیه او را به یاد این انداخت که مدت‌هاست برای دخترها کالایی نخریده است.
    یاد روزی افتاد که خبر آوردند شویش خانه حاجی سرکَته است. خانه ای که فقط نام حاجی بالایش بود.
    شویش را به خانه آورد.از خدا و پیغمبر و ارواح مرده ها گفت ، از دخترهایش گفت وقسم خورد، اما بی فایده بود. هر روز برایش خبر می آوردند که شویت خانه فلان زن است. اما از وقتی جعفر به خانه نیامد، گوشش بی غم شد.

فوزیه پاکت را کنارش ماند. خواست کمک کند تا نسوارها را داخل پاکت کند.
برو پیش اسماء، اینجی نشین .
با قاشق نسوار را تند تند داخل پاکت ها می کرد، نسوارهای پاکت شده را داخل سینی ماند، خواست ایستاد شود اما کمرش راست نمی شد. فوزیه سریع به طرفش دوید و سینی را از دستش گرفت، آرام آرام راست شد و با سینی به طرف آشپزخانه رفت، حس می کرد سینی و وزنش روی پاهایش سنگینی می کند، پاهایش را روی زمین کشال می کرد و راه می رفت.
فوزیه، آشپزخانه را قبلن آب پاشی کرده بود، بوی نم می داد . بعضی جاها را زیاد آب ریخته بود و زمین آشپزخانه ، گلی شده بود.
خم شد که سینی را روی زمین بماند تا با گوشه ی چارقدش اشک روی کومه هایش را پاک کند که لکه ی خون پای اسماء را اززیر شلوار سفید رنگش دید.

۱ قاش :ابرو ۲ زشت ۳ چاشت :ظهر ۴ ترش :درهم ۵ حویلی: حیاط ۶ نگران،ترس ۷ روسری ۸ شوهر ۹ گونه
۱۰ الیش کردن : عوض کردن ۱۱ خجالت ۱۲ سیل کردن: نگاه کردن ۱۵ دمپایی ۱۶سوتره : مرتب ۱۷کومه : گونه ۱۸ورخطا شد : خواست بیفتد


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱
ارسال دیدگاه