آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » پرده‌های گول*

پرده‌های گول*

محمدرضا روحانی : آن مکان و ادبیات جادویی در هشتمین روز زمین از سینما پارامونت می‌آیم تا سر خیابان صورتگر، با ابوتراب خسروی قرار دارم که برویم در نشستی شرکت کنیم که قرار است با دوستان جوان شیرازی بر پا شود، وقتی در آن جمع کوچک شهریار مندنی‌پور پرشور حرف می‌زد، فکر نمی‌کردم حالا پس […]

پرده‌های گول*

محمدرضا روحانی :

آن مکان و ادبیات جادویی در هشتمین روز زمین

از سینما پارامونت می‌آیم تا سر خیابان صورتگر، با ابوتراب خسروی قرار دارم که برویم در نشستی شرکت کنیم که قرار است با دوستان جوان شیرازی بر پا شود، وقتی در آن جمع کوچک شهریار مندنی‌پور پرشور حرف می‌زد، فکر نمی‌کردم حالا پس از سی سال از تابستان گرم و پرشور ۶۵ حالا هر کدام جایی باشیم و من بخواهم روزنه‌ای بیابم و به دنیای ذهنی او، که حال تبدیل شده به کلمات آهنگین و بارش‌های شلاقی باران و صاعقه و آفتاب در هشتمین روز زمین.

هشتمین روز زمین پیش از شروع چهار داستانش، در پیشانی‌اش تقدیم شده به: ه. گ. هوشنگ گلشیری  و ادامه می‌دهد اما این سپاس من و هخامنش و مهر گیاه و ثانی و اویس و سارا را برنمی‌آورد. در این پیشکش ظرافتی وجود دارد، که شخصیت‌های داستانی‌اش را قطار کرده، یعنی هر چه دارد از وی است.

چون نقد را یک اثر هنری می‌دانم که تمامی یک پروسه خلاقانه را طی می‌کند، برای ورود به دنیای شهریار سازه و شگرد و فرم‌های داستان نو که همه را در کتاب ارواح شهرزاد طی سالها تدریس جمع آوری کرده، فکر کردم نمی‌توان به لحاظ فرمی وارد این دنیا شد، بهتر آن است که مسیر دیگری برای درک این دنیا انتخاب کنم، برای این منظور روی داستان آخر «هنگام» مکث می‌کنم، چون تجربه‌های مشترکی را از سر گذرانده‌ایم. جزیره هنگام مکان وقوع داستان است که یادآور ترس و لرز ساعدی است، و من به لحاظ بومی بودن اجازه ورود به مجلس زار را یافته‌ام و ماحصل آن تجربه ساخت مستند «زار محرمانه» است. نگاهی کوتاه به سه داستان نخست می‌اندازم تا بعد وارد فضای داستانی هنگام شویم.   

 نخستین داستان مجموعه «سنگ» نام دارد، و ماجرای هخامنش کارمند عالی‌رتبه اداره باستان‌شناسی است. که با آمدن مهرگیاه کارمند جوان و کارهایش احساس خطر کرده و رقابت این دو تقابل نو و کهنه و دو دوره و دو نگاه است. داستان از منظر کارمندی جزء روایت می‌شود که با هر دو نفر همراه است و شاهد ماجرا. منظر راوی درباره نزاع این دو این گونه است: «سرانجام پس از سپری شدن نیمی از زندگیم، راز بقا را، نه در آن ویرانهها و کشف آنها که در تحریر یافته‌ام و شاید منظور همه کتیبه‌ها که مهرگیا و هخامنش موفق به درکش شدند، همین است، کیمیای کلمات.»(ص.۵۳) گویی نویسنده این داستان را نوشته تا این نتیجه را بگیرد یا در جایی دیگر در همین داستان می‌نویسد: «ادبیات، این ادبیات طاغی، همیشه برای من تصرف ناپذیر، اغواگر و مرموز بوده، چون تنها اثری است که شاید در جهان ما ماندگار باشد.» (ص.۲۸)

سه داستان دیگر، در فضاسازی، هم‌سویی بیشتری با هم دارند. داستان هشتمین روز زمین در یک فضای پیچیده روایت می‌شود با دیدن یک جسد که «سر نداشت، سرش بالکل رفته بود. با سنگ لابد. همه استخوان‌هایش خرد و خمیر شده بود و از گوشت زده بود بیرون بس که این طرف و آن طرف خورده بود. مرد بود. توی مشتش، همینطورکه محکم گرفته بود، یک تریشه پارچه بود.» (ص.۶۰) برای شناخت راوی این جمله روشنگر است. «تو عمرم مرده ندیده بودم. همیشه آدم یک تابوت می‌بیند، تو آمبولانس یا آن دورها و بعد یک قواره کفن پیچ است.» (ص.۶۱) تصویر سازی در این داستان درخشان است، یک موقعیت به شدت پیچیده که باید درک دقیقی از آن داشت، به عنوان کسی که این موقعیت‌های جنگی را از سر گذرانده می‌توانم بگویم قطعا موقعیت تجربه شده است.

داستان سوم «سارای پنجشنبه» از زبان ستوان وظیفه‌ای است که پایش قطع شده، «درست یک سال است که پاهایم در دشت ذهاب افتاده‌اند زیر باران، در معرض باد».(ص.۸۰) که از سوی عزیزش در جایی این گونه خطاب می‌شود «ولی تو یک علیل نامرد هستی، چلاق بی‌بته‌ی دیوانه.» (ص.۸۳) در جای دیگر «باز حس می‌کنم پایم می‌خارد و دست دراز می‌کنم و بعد خنده‌ام می‌گیرد و یادم می‌آید که سارا مدام»…(ص.۸۸) موقعیت تلخ و شگفت‌انگیزی است ستوان در یک کلبه جنگلی دورانی را مرور می‌کند، و به حال پیوند می‌خورد، از سارا می‌گوید و پرستار و آقای تافته و عشقش…

این دو داستان می‌تواند به فیلم سینمایی تبدیل شود؛ کانسپت یک فیلم پسامدرن را در خود دارند؛ این جمله خود او تصویری از موقعیت این دو داستان می‌دهد، به خصوص شخصیت ستوان وظیفه: «شکلی که ناتمام می‌گذاردش و شتابزده می‌رود.» (ص. ۷۷)

پیش از ورود به «هنگام» باید یک مورد را برجسته کرد. شهریار سازه و شگرد و فرم، در کتاب ارواح شهرزاد خود به کشفی رسیده و از آن به نام «آنِ داستانی» یاد می‌کند: «واژه “آن” را به همان معنا و دلالتی به کار می‌برم که مراد حافظ بوده است. حال و حالتی و حسی و حسابی و صفت نیک و بدی و تلخی و شیرینی و شعشعه‌ای و تاریکی و شوری داشتن را، داشتنِ آن می‌گوییم. شاید کاریزما هم دلالتی داشته باشد برای این آن. به هر حال، این همان چیزی است که اگر دلداری داشته باشد، زشت روی هم که باشد، از همه زیباترها و زیباترین و کامل‌ترین‌ها، خواستنی‌تر خواهد بود. و البته اگر میانی هم داشته باشد، خارج از بحث ماست.

اما در داستان، مرادم را از این اصطلاح خود ساخته، در یکی دو جمله، به راحتی نمی‌توانم شرح دهم. به سادگی بتوانم بگویم که: آنِ داستانی، یکی از وجوه ممیز گزارش یا داستان، تجلی یافته است که به داستان حس و حالی بی‌بدیل می‌بخشد. لحظه، یا لحظاتی، نازک‌بینی یا پیچشی، کشف، یا اختراعی، یا تلالویی، و رازوارگی خاصی است در حیات انسانی یا زبانی که دیگر داستان‌ها -یا به بیان دقیق‌تر داستان‌های معمولی-  فاقد آنند. آنِ داستانی معمولا، خلاف آمد مسیر معمول زندگی و خلاف آمد عادت‌های داستانی است. و ضمنا، دارای خصلت غافلگیرکنندگی هم هست و خواننده را درگیر شهود و حیرت خواهد کرد.»**

در ادامه این آن را به شخصیت و مکان و زمان نیز تعمیم می‌دهد. داستان هنگام دارای «آن» مکان است، در شروع داستان ما را به درون آن مکان پرتاب می‌کند. «ستاره خنکا در یمن دمیده بود ولی آفتاب آن تابستان تب نوبه‌ای، هنوز داغتر از همه تیر و مردادهای مرده‌ای که حافظه‌های پیر محل به یاد می‌آوردند، خاک آهکی “هنگام” را می‌گداخت. نمک لخته می‌بست و تراخم می‌ترکید. مختار قسم می‌خورد که با چشم‌های خودش افعی سرخ بزرگی را دیده که به دور نخلی پیچید و دمش را به نیش گرفته و زور آورده تا دو نیم شده و هر نیمه پل پل زنان جزغاله شده است. شاید مختار دروغ می‌گفت اما عقرب‌های شفاف را که دیگر همه می‌دیدند و اویس برای “پنجشنبه غلامی” می‌گفت که چطور غروبا دسته دسته از پناه سنگها و سوراخ بیرون می‌ریزند و دم دمای گر گرفتن نیششان را برمی‌گردانند و به کله‌شان می‌زنند و جان می‌کنند.» (ص. ۹۷) همه چیز با ایجاز تمام ولی گویا و نفس‌گیر شروع می‌شود. کافی‌ست کمی مکث کنیم و تصویر ذهنی ناشی از کلمات قطار شده را در ذهن مرور کنیم. خاک آهکی، نمک لخته بسته، تراخم، افعی سرخ، نخل، عقرب… فضایی مالیخولیایی… الان آماده‌ایم داستان آدم‌هایش را پی بگیریم.

برای اینکه بر «آنِ» مکان داشتنِ هنگام صحه بگذارم، چند جمله دیگر از داستان می‌آورم که جای جای داستان آنها را کاشته است.

«هنگام دیگر از گذشته‌ها و مرده‌های گور به گور شده، اشباع شده است.»(ص.۹۸)

«اینها که از اینجا رفته‌اند دیگر برنمی‌گردند. تقصیر هم ندارند راه هنگام گم می‌شود توی صحرا، باد می‌برد راه را.» (ص.۱۰۰)

«نزدیکی‌های هنگام چند نخل تک تکی، انگار که از گل سرشته شده باشند به چشم می‌آمدند، عقیم و غارت شده‌ی بادها و دورها، لایه‌های غبار، مانند کهکشان‌های در حال تکوین کند، چنبره می‌زدند.» (ص.۱۰۵)

«این خاک، غبار روی سنگ است، کنده نمی‌شود. داغ مهتاب تفتانده و سنگ کرده تا بیدها سر برسند…» (ص.۱۲۰)

جملات فوق به مثابه یک نمای عمومی در سینما یا یک لانگ‌شات است. بعد نزدیک‌تر می‌شود. آب انبار لوکیشن یا مکان بعدی است که در این داستان نقش مهمی بازی می‌کند. در معرفی آن می‌گوید: «آب انبار مثل یک بنای هزار ساله»… (ص.۹۸) هیچکس در میدانگاه نمی‌گذشت و سایه‌ی بلند برکه‌ی سوخ به سوی خانه‌های این سو کش می‌آمد. دهانه‌هایش تیره و بلند می‌نمودند، دود طاعون بیرون می‌زند و شهد آبله بخار می‌شود.»(ص.۱۰۵)  این برکه از آن سو مهم است که قرار است محل زیست باد یا زار شود. «سال‌های سال بود که هنگام لانه‌ی زار و باد بود، زمین جن‌های مضراتی… همه‌شان همین جا افتادند پایین و مجسم شدند.» (ص.۱۰۲) این مکان با ورود یک غریبه است که تغییر می‌کند، «تمام بعد از ظهر و پسین آنجا نشسته بود غریبه. کنار برکه سوخ، پشت به هنگام، رو به صحرا، باد آمد و خاک بر سرش می‌ریخت. خسکها به رخت و مویش می‌چسبیدند و مگسها گوشه لبهایش را می‌مکیدند. به فکر کسی نرسید که شاید او هم نفرین‌های سردسیر و گرمسیر را آورده تا درست همانجا از خودش بتکاند.» (ص.۱۰۰) اما این غریبه کیست، به زودی می‌فهمیم که او باد است، زار است. پیش از اینکه ظهور او را همه فهم کند موقعیتی را تصویر می‌کند، موقعیتی اثیری. «مرواهای پنجشنبه، روز به روز بر هنگام فرود می‌آمد… بی‌درد بی‌جفت بچه‌ای آمد، زلال زلال. استخوانهایش، قلبش، جگرش از پس پوست بی‌رنگش پیدا بودند. اویس دل کرد و به دیدن این موجود رفت. حیرت زده به اعضای تن او خیره ماند و از کشف پیچیدگی درون آدمی وحشت برش داشت. مختار بچه را سر دست گرفت و آنقدر دورادور برکه چرخید تا آفتاب او را خشکاند.»(ص.۱۱۰) نویسنده با ظرافت تمام فضایی قابل باور، جادویی، با مردمانی خاص می‌آفریند. تا وقتی تصویری از باد می‌دهد رم نکنیم. با او همراه می‌شویم. اما پیش از تصویر زار موقعیتی را به تصویر می‌کشد که ورود باد را قابل باور می‌کند. «بعد مرد(مختار) خرد و ریزش را جمع کرد و زن و فرزندش را سوار قاطر کرد و با دو پسرش از هنگام بیرون زدند. کسانی که از حفره‌ها و دریچه‌ها، شاهد فرو رفتن آنها در اعماق صحرای مغربی بودند، وقتی که باد از مویه‌های زن مختار تهی شد، شنیدند که بابازار فریاد زد: “بادقصاص، باد قصاص.” از این رو بود که هنگام در انتظار مصیبت چمباتمه زد و زار ته و توی تنهایی خود آسوده ماند.»(ص.۱۱۰) 

و بعد تصویری از زار می‌دهد: «وسط برکه، سرش بیرون از آب، دور خود می‌چرخد و نور دهانه‌ها روی شیشه‌های عینکش باز می‌تابد. رشته رشته مویش را، از پیشانی تا ابروها جاریند، سفید. دستها را دو طرفش باز کرده، گویی که بال می‌زند. زیر زانویش مدام تا می‌خورد و باز می‌شود تا کف پاهایش باله‌وار آب را فرو برانند آنقدر نرم و بی‌صدا که در آب ایستاده می‌نماید تا شب و شب که شد آرنج‌هایش را روی پله پاگانه می‌گذارد و از دهانه برکه به ماه زل می‌زند…»(ص.۱۱۰)  اما این تصویر دیگری است که مردم هنگام حضوری جدی دارند: «در هنگام، فاروق تنها کسی است که دست شنا دارد. توی آب می‌پرد. آنها که گریخته‌اند باز می‌گردند و می‌بینند که وسط برکه دو مرد ، لابلای تلالوهای جنون زده به هم می‌پیچند، موجک‌ها به دیواره‌ی برکه کوفته می‌شوند و آب می‌جوشد. بعد غریبه که نحیف است ولی انگار از آب قوت می‌گیرد، جاشوی نیمه جان را نزدیک روی آب می‌کوبد. انگار نه انگار که آن همه خشم و کینه به او می‌نگرد، وسط برکه غوص می‌رود و تازه همه به صرافت این می‌افتند که برهنه است. لوت لوت. گویی همان لحظه از زهدان آب زاده شده باشد. آن وقت همه سنگش می‌زنند.»(ص. ۱۰۲) اما این رفتار مردم عقوبت دارد.

زار برکه را تصاحب کرده، دومین ضربه را وقتی متوجه می‌شوند که: «با احتیاط پا در پاگانه گذاشت و همین که خم شد تا کف دست آبی بر دارد، ناگهان، حضوری وحشیانه در جلوش دمید، هیاهوی آب‌آشوبه بر او هجوم آورد و پشنگه‌ها به صورتش نیش زدند. عبدالمناف از ترس نعره‌ای کشید و در آب سقوط کرد، آب، مادر آب، که باور می‌دارد و به پناه اعماق خود می‌خواند پگاه او را بیهوش در کنار برکه یافتند.» (ص.۱۲۲)  باید تجربه کرده باشیم تا این ارتباط را بشود درک کرد، نخستین بار که در جلسه زار شرکت کردم پس از زیر آمدن زار آنها که اسیر باد بودند و رقص و سماع و تکانه‌هایشان با تکان دست بابازار جوان بندرلنگه «سگر» دهل‌ها از کوفتن باز ایستادند. زن لاغر و خجول پیش از مراسم، که حالا درهیبت دیگری در آمده بدون چرخش بدن در حالی که نوک پنجه‌هایش روی زمین بود به سویم برگشت، چشمانی درشت که پیش از این در چهره‌اش نبود به من خیره شد، گیرا و مسحور کننده آن قدر نافذ که از چشمخانه‌ام فروتر شد و به کاسه پشت سرم برخورد و آنجا ماند، به خود که آمدم، پلک سنگین شده‌ام را فرو کشیدم همچون کرکره دکانی که روغن نخورده باشد، اما زهر آن نگاه را هنوز با خود حمل می‌کنم. ساعدی بر این باور است که زار با مهر یا نفرت به کس دیگر منتقل می‌شود.

«عبدالمناف با زبان بیگانه با برکه حرف می‌زد.»(ص. ۱۲۲) در آن مجلس برادر دوست صمیمی‌ام وقتی زارش زیر آمد به هیبت دیگری در آمد و به عربی با من سخن گفت با لحنی ناآشنا و پرسید اگر جاییت درد می‌کند تا درمان کنم. و نشستیم و با آب دهانش زانویم را خیس کرد و درد زانویم را شفا داد. گرچه بعد درد برگشت ولی آن شب خوب شد.

تصاویری از زمانی که کسی اسیر زار می‌شود: «علوان سیاه از حفره کومه‌اش به صحرا نگاه کرد و برقی جیوه‌ای چشم‌هایش را زد. علوان بیرون دوید و دید که آبگینه سرابی، گرداگرد هنگام چنبره زده است و روست ، سبک و شناور، با امواج متصاعد هرم، بالا می‌رود. سیاه احساس کرد سبک شده است. خندید کیف داشت با خانه‌اش، زمین زیر پایش و همه مناظر اطرافش در آسمان غوطه بخورد و بعد بیاید و با تکانهای گهواره‌ای،  آنها را به خواب و آرامش ابدی برد. (ص. ۱۱۳) اما همه راه درمان نزد بابازار است این گونه بوده همیشه: «هیچکس آن موقع نمی‌دانست که شب پیش، پس از شنیدن خره‌های بز قربانی، پیرمرد نیشتری را که تاول‌های پیوک را با آن می‌ترکاند، به دو تخم ورقلمبیده چشمهایش کشیده تا پرده ماتی را که سال به سال ضخیم تر شده و کورش کرده، بدرد و بینایی اش را برهاند. “زیرش کن بابازار، زار را زیر کن.” و آنک پیرمرد، با دو لخته تپنده چشمها، در تارینای کومه‌اش افتاده بود و فکر می‌کرد که هیچکس، هیچگاه دنیا را ندیده است و بینایی خوابی بیش نیست و خیالی و هر کس خود را با آن می‌فریبد و فقط پس از کنار رفتن پرده‌های گول نور و نایل شدن به اشراق تاریکی است که جهان بعد می‌یابد، زمختی، نرمی ، بو و صدا.»(ص. ۱۱۲) اما «هنگام کفرستان است.»(ص.۱۶۹) و غریبه پدر همه زارهاست، پدر همه بادها و هواهای مضراتی است. بختک شبانه‌ای همه هنگام را فرا می‌گیرد. و روایت آن بختک شبانه «دستم قوت نداشت دریچه‌ها را ببندم و آن چیزها -مثل قیر بودند- آمدند توی خانه ما.» لخته ای به صورتش چسبید و او پیش از خفقان، دیده که زن و بچه‌هایش هم با انگمه‌های لزجی که کله‌هایشان را را در بر گرفته، در جدالند و دیگر چیزی ندیده. … شبیخون همینطور خانه به خانه ادامه داشته، تا آخرین آنها: «مختار با زن و بچه‌هایش، بی‌هیچ تقلایی برای فرار، روی بام، در رختخوابهایشان چمباتمه زده بودند و نوبت‌شان را انتظار می‌کشیدند. … این خواب مروای مرگ است… صبح جنازه خود او (بابازار) را در میدانگاه، کنار برکه یافتند، هاله‌ای از بوی ریحان و عود و هل تنش را در بر گرفته بود. در دستش خیزرانی بود و عقرب سیاهی، روی سینه‌اش دم کژ کرده بود.»(۹-۱۴۸)  حال می‌توان به نظریه نخست بازگشت و هنگامی که در این داستان تصویر شده است را بازشناخت. هنگام دارای آن مکان است. شهریار سازه و شگرد و فرم، ده سال پیش از اینکه آن مفهوم مکشوف خویش را تئوریزه کند خود به خلق آن نائل آمده بود.

نکته مهم دیگر که می‌تواند این مجموعه داستان را یگانه کند. درونمایه مشترک چهار داستان است: گویی هر چهار داستان با یک کانسپت مشترک نوشته شده‌اند. خودویرانگری در شرایط ویران‌ساز به عنوان محتوا، در فضایی سیاه و هر دم فزآینده به عنوان یک فرم،  که اگر هر چهار داستان را یک داستان ببینیم، این سیاهی هر دم نشت می‌کند و نرم نرمک کل فضا را درخود می‌گیرد، و داستان آخر همچون یک بختک گریبان همه را می‌گیرد.

تسلط او به زبان بومی، ادبیات جنوب ایران را صاحب یک لحن کرده است، آنچه احمد محمود به کلمات بخشیده بود. در داستان هنگام به درستی و ظرافت واژه‌های بومی را به کار می‌برد، بدون این که خواننده غیربومی از نامانوس بودنش آزرده شود. از آن جمله‌اند: هیکل لندوک، خلالو، لمه جان، گنا، و… علاوه بر آن به ترکیبات خاص خود او که کاملا خودویژه و خودساخته است، هم می‌توان توجه کرد، هم چون: شپاشاپ، خنداخند، ولخنده، پیچاپیچه‌ی خود، خندخند، سال مرگامرگی، وزاوز، پاگانه، پیخسته، و… سیاهه‌ی بالابلندی می‌شود ردیف کرد. 

تسلط او بر تمامی آنچه ساعدی در اهل هوا و تقوایی در مستندش «بادجن»  آورده ستودنی است. اصطلاحات ویژه اهل هوا را بدون توضیح اضافه چنان تصویری کرده که گویی آنچه ساعدی در ترس و لرز می‌توانست بگوید و نگفته او تکمیل کرده و به کمال رسانده است و من به عنوان کسی که سالها درباره این مقوله پژوهش کرده‌ام و سه فیلم در مورد موسیقی زار ساخته‌ام و یک فیلم درباره زار، لذت بردم. داستان هنگام می‌تواند برای پژوهشگران این حوزه توصیه شود و به هر جنوبی آشنا به این فضاها… و هر علاقه‌مند به ادبیات جادویی، و «یک روز لوله بادی، دیوانه سر، صحرا را نوردید، خاک نرم اطراف برکه‌ها را روفت و لته‌های خونینی را که عجولانه دفن شده بودند، بیرون کشید و به کوچه و بامهای هنگام بازگرداند. آنگاه از هر چند خانه یکی، زنجموره پیرزنی برخاست، شیون شیوع یافت و زنها به زبان آمدند…. لته‌های سرخ هنوز از آسمان می‌باریدند و عبدالمناف برای گرفتن آنها بالا می‌پرید. … باد قصاص از همه چیز خبر دارد…»(ص. ۱۲۴)

*برگرفته از متن کتاب.(ص.۱۱۲)      

** شهریار مندنی‌پور. کتاب ارواح شهرزاد. تهران. انتشارات ققنوس. چاپ دوم. ۱۳۸۴. (ص. ۴-۱۷۳)


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , پرونده , شماره ۱۰
ارسال دیدگاه