آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » ونوس برقع پوش (حامد خاکی)

ونوس برقع پوش (حامد خاکی)

حامد خاکی: فالتوبگیرم؟رویم رابرگرداندم، صورتی گرد ،چشمانی درشت وپوستی سبزه و زیبا، که دندان های سفیدش را در پس زمینه صورتش دوچندان سفید نشان می داد ،لب هایی بشدت آبدار!مبهوت به او نگاه کردم که این چه صدایی بود که مرا میخ کوب کرد بگونه ای که تصور می کردی گویا مشاعیرت را به یکباره وانهاده ای. بی اختیار با دیدن این همه […]

ونوس برقع پوش (حامد خاکی)

حامد خاکی:

فالتوبگیرم؟
رویم رابرگرداندم، صورتی گرد ،چشمانی درشت وپوستی سبزه و زیبا، که دندان های سفیدش را در پس زمینه صورتش دوچندان سفید نشان می داد ،لب هایی بشدت آبدار!
مبهوت به او نگاه کردم که این چه صدایی بود که مرا میخ کوب کرد بگونه ای که تصور می کردی گویا مشاعیرت را به یکباره وانهاده ای. بی اختیار با دیدن این همه زیبایی به سمتش رفته و رو در رویش بر زمین نشستم. منتظر گشودن دهانش بودم که تنها به اندازه فندقی پاک کرده گنجایش داشت . احساس می کردم باید ساعت ها خیره به او می نگریستم تا زیبایش را دریابم .پاهایم را جمع کرده و دستم را در کف دستش گذاشتم. او آرسته در زیور آلات جنوبی با شلواری با پارچه قلاب دوزی و روسری سیاه شروع به حرف زدن کرد و من چنان غرق در اعماق چشمانش بودم که اصلا متوجه نمی شدم چه کلماتی از حرکات لب هایش بیرون می ریزد همه نگاه من برای فوران تنفس هایی بود که گرما و نرمی نسیم وارش را احساس می کردم .گاهی برای تایید سرم را می جنباندم . صورتی که انگار فیدیاس مجسمه ساز بر آن دستی کشیده باشد جای صافی واستادی فیدیاس را بر گونه هایش احساس می کردی. اندامی آرمانی که هیچ گونه نقصی در آن نمی دیدی با برجستگی هایی به سان ماهورهایی که خورشید از پس آن ها طلوع می کند. و ابروهایی بهم پیوسته که گمان می کردی چون پرنده ای در آسمان پیشانی اش بال گشوده اند خود را بر نگاهم تحمیل می کردند.
هیچ گاه این چنین زیبایی زنانه مرا مبهوت نکرده بود .گرمی دستانش را احساس می کردم که یخ های اوقات مدید تنهایی ام را ذوب می کرد. انگشتان به شدت کلاسیکش که گاه با آن ها همانند مورچه بازی کودکان بر دست های همدیگر حظ درونی مرا دوچندان می کرد که رعشه ای در درون ایجاد می کرد. و انسان در طول تمام حیاتش آن را تنها یک بار تجربه می کند. چنان برایم لذت بخش بود که همه مصیبت های ناشی از قتل دلقک. جدایی از پاپ و از دست دادن دکتر ومهندس را فراموش کرده بودم .
لحظاتی که در زندگی هیچ گاه با من انس نگرفت. به شدت در التهاب بودم آب دهنم خشک شده بود وخشکی لب هایم گلویم را می فشرد .خط کشیدن های ممتد او برکف دستم همانند دیدن فیلم صامتی بود که مشحون از تصورات بی کلام و من نیز چون گرگی در انتظار شکار بره ای حرکات او را می پاییدم.لحظه ای نگاهم را از او بر نمی داشتم اصلا متوجه نبودم چه می گوید نگاهم در تلاقی نگاهش از کلامی پنهان صحبت می کرد. دست هایش چون دست من گرم شده بود و حجم دستش کوچک تر از قبل شده بود که دستم را احاطه کرده بود هر دو بی آن که همدیگر را بشناسیم کلامی پنهان ما را به هم پیوند داده بود .
پیکره ونوس وارش با آن که نشسته بود مرا گیج ومبهوت کرده بود. هیچ بر زبان نمی آوردم واندک اندک خواب آرام چشمانم را فرا می خواند تاریکی ونفس هایی گرم که روحِ در جسم زجر کشیده ام را احیا می کرد و می خواستم حیاتم را دوباره به خود برگردانم:
آره منتظرته، چشمانی سیاه وقامتی رعنا.
تازه متوجه شدم که بر کف زمین نشسته ام روبروی دختری کولی که دارد فالم را می گیرد. دست به جیب بردم ویک اسکناس دو هزار تومانی کف دستش گذاشتم و برای آخرین بار به او نگاه کردم آیا این زیبایی او بود که مرا ایستاند یا وجود پر نیاز من که تنها شدم از جا بلند شدم سکوت کردم لب هایم را زیر فشار دندان هایم گزیدم و با خود گفتم: چی شده ؟ .
دختر کولی نگاهی به اسکناس انداخت و با صدایی که اصلا شبیه صدای اولی که شنیده بودم، نبود وبسیار ناخوشایند گفت: آهای عمو!… ایی پولی که بهم دادی به اندازه تعریف دماغ معشوقت نبود.
رو برگرداندم وگفتم: معشوق من تویی چون از اونی که برام تعریف کردی خیلی زیباتری.
دور شدم اما صدای بلند وکولی وار او را می شنیدم که می گفت : الاهی عجوزه گیرت بیاد . براستی ونوسی بود برقع پوشیده و محک زیبایی.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۶ و ۷
ارسال دیدگاه