آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » نقدی بر دو رمان تاریه وسوس

نقدی بر دو رمان تاریه وسوس

فتح اله بی نیاز: فرانک کرمود شاخص ترین نظریه پرداز و منتقد ادبی انگلستان در قرن بیستم، بر این باور بود که “تا این زمان هیچ نظریه پردازی در عرصه ادبیات وجود نداشته است که بتواند از دیدگاهی کلی نظریه روایت های ادبی را به نظریه واقعیت های داستانی ارتباط دهد.” به اعتقاد او آثار […]

نقدی بر دو رمان تاریه وسوس

فتح اله بی نیاز:

فرانک کرمود شاخص ترین نظریه پرداز و منتقد ادبی انگلستان در قرن بیستم، بر این باور بود که “تا این زمان هیچ نظریه پردازی در عرصه ادبیات وجود نداشته است که بتواند از دیدگاهی کلی نظریه روایت های ادبی را به نظریه واقعیت های داستانی ارتباط دهد.” به اعتقاد او آثار نویسندگان سرشار است از چنین ارتباطی، اما نظریه پردازان که باید آرای خود را از متن ادبی استخراج کند، تا این زمان نتوانسته اند این ارتباط و تناسب را به صورت مدون به ما عرضه کنند.
یکى از نویسندگانى که در کشور ما ایران گمنام و مهجور مانده است، و این ارتباط را خیلی بارز- اما نه عیان و آشکار بلکه به صورت هنری – به نحوی موثر متبلور کرده است، تاریه وسوس نویسنده نروژى است که در سال ۱۸۹۸ به‏دنیا آمد و در سال ۱۹۷۰ با زندگى وداع گفت. او در آغاز کار تاحدى تحت تأثیر شاعر هندى رابنیدرآنات تاگور، نویسنده نروژى کنوت هامسون و نویسنده سوئدى سلما لاگراف بود. نوعدوستى را از تاگور، پیچیدگى انسان‏ها را از هامسون و رابطه تنگاتنگ بشر و طبیعت را از لاگراف آموخت. وسوس در سال ۱۹۵۳ برنده جایزه “ونیز” شد و در سال ۱۹۵۶ جایزه بهترین نویسنده شمال اروپا را به‏دست آورد؛ البته بیشتر به‏دلیل انتشار رمان “قصر یخ”. اثر برجسته دیگرش که کارى تمثیلى است و خواننده را یاد کافکا مى‏اندازد، رمان “نشانه‏ها” است. از وسوس در مجموع بیست و دو رمان، سه نمایشنامه، چهار مجموعه داستان، و شش مجموعه شعر چاپ شده است.
.نسبت روایت ادبی و واقعیت داستانی در آثار تاریه وسوس
.مهارناپذیرى خشم کور در رمان “هنگامه خشم و جنون”

این رمان بازنمایى دوپارگى و درواقع چندپارگى روحیه انسان‏ها، حتى ساده‏ترین‏شان را، نشان مى‏دهد و به‏شکلى هنرى، هر گونه یک‏سویه‏نگرى در مورد نوع بشر را مردود مى‏شمرد. داستان از دیدگاه سوم شخص (داناى کل) نامحدود روایت مى‏شود. نویسنده براى رسیدن به هدف خود، روى جزیره‏اى مهجور با مردمانى زحمتکش و ساده انگشت مى‏گذارد. شروع یا برائت استهلالى داستان به‏نوعى عجیب است، اما خصلتى نمادین دارد. داستان با تصویرى از یک خوکدانى و وضعیت خوک‏ها، خصوصاً خوک‏هاى ماده، آغاز مى‏شود و تمام فصل اول را به خود اختصاص مى‏دهد. خواننده از خود مى‏پرسد چرا خوک؟ اما نویسنده در کشاکش زاد و ولد خوک‏ها، ناگهان دختر جوانى را به خواننده معرفى مى‏کند که در حال جمع و جور کردن خوک‏هاى نوزاد است. کار سختى است، اما چیز دیگرى این دختر را که بعداً مى‏فهمیم نامش هلگا است، اندوهگین مى‏کند. با خود فکر مى‏کند: “خوشبخت نیستم. زندگى باید جز این باشد. ولى چه گونه؟” در این باره چیز زیادى نمى‏دانست.
خوکدانى را پدر و مادر هلگا یعنى ینس و برگیت در اختیار داشتند که جزیى از یک مزرعه بزرگ بود. مزرعه در تملک کارل لى و همسرش مارى لى بود که دختر و پسر جوانى به اسم اینگا و رولف دارند. رولف دوست دارد به تحصیلاتش ادامه دهد، چیزى که براى پدرش نامفهوم است؛ هر چند تعداد زیادى کتاب دارد و شمار زیادى از آن‏ها را خوانده است. در فصل‏هاى بعدى خواننده پى می‌برد که رولف براى ادامه تحصیل از جزیره خارج شده است، اما روزهاى تعطیل براى دیدن اعضاى خانواده‏اش و دختر مورد علاقه‏اش “السه” به آنجا مى‏آید.
ظاهر امر نشان مى‏دهد که رویدادى وجود ندارد که روند عادى را زندگى را به هم بریزد. همین طور هم هست، اما با آمدن یک مرد غریبه اوضاع تا حدى از سیر عادى خارج مى‏شود. مرد که بسیار زیباست، رفتار و حرکت‏هاى نامتعارفى دارد. دز طول رمان معلوم نمى‏شود که یک زندانى فرارى است یا یک قاتل فرارى یا یک گردشگر یا کسى که جویاى کار است و براى اقامت در جزیره آمده است و این نکته از امتیازهاى اثر است. نوع پیاده شدن او از قایق و بیان “وسایلم توى کشتى است، بعداً آنها را بیاورید” خطاب به بومى‏ها، از ابهاماتى است که بر ابهام‏هاى هویت این مرد که خوابگردگونه در جزیره مى‏گردد، مى‏افزاید. نویسنده ظاهراً مى‏خواهد نشان دهد که ما اینجا با یک انسان به مفهوم کلى آن روبه‏رو هستیم بدون این‏که بتوانیم از ماهیت شخصیتى او پرده‏بردارى کنیم.
در جزیره با شخصیت دیگرى مواجه مى‏شویم که چندان عادى نیست: کارى نس؛ زنى بلند بالا و خوش قامت که سنى از او گذشته است و معلوم است در جوانى بسیار زیبا بوده است و از زمانى شوهر و دو پسرش در دریا غرق شده‏اند از حالت طبعى خارج شده است. اگر آن مرد غریبه کم‏حرف است و مرموز، این زن وراج است و کنجکاو و در کار همه دخالت مى‏کند و مى‏خواهد سر از همه‏چیز در بیاورد. درواقع او با این کارها مى‏خواهد خود را فراموش کند، چون اگر چیزى براى سرگرمى نداشته باشد، به گذشته برمى‏گردد و از حال عادى خارج مى‏شود. او راه درونى فرار از واقعیت را در تمکین مى‏بیند: “حتى گنجشکى به خاک نمى‏افتد، مگر این‏که خدا اراده کرده باشد.”
در فصل دوازده مرد غریبه که نامش آندره‏آس وست است و همچنان در علفزارها و جنگل قدم مى‏زند، اینگا را مى‏بیند، مى‏خواهد از او دور شود که امکانش پیش نمى‏آید. با هم گفتگو مى‏کنند. مرد حرفى را که پیشتر با خود زده بود براى اینگا تکرار مى‏کند: “تا به حال جزیره‏اى این طور سبز و خرم ندیده بودم.” و مى‏گوید: “کلکسیون گیاه دارم و هرگز در جایى با چنین تمرکزى از انواع مختلف گیاهان مواجه نشده‏ام.” اینگا که خود گیاهان بلندى در دست دارد، به وجوه اشتراک خود و غریبه پى مى‏برد. پس، او را به پرسش مى‏گیرد و مرد خود را گیاه‏شناس معرفى مى‏کند. در همان حال اینگا با خود فکر مى‏کند: “که مرد به‏قدرى زیبا است که هر چه با او در تماس باشد، زیبا خواهد بود.” این دو خیلى صمیمانه به همراهى خود ادامه مى‏دهند و به‏مرور حرف‏شان به موضوع عشق کشیده مى‏شود، درحالى‏که هنوز معلوم نیست که این مرد از کجا آمده است و چه کاره است و آیا فقط با دیدن آن‏همه گیاه متنوع خود را به گیاه‏هان علاقه‏مند نشان داده است یا ادعاى او واقعیت دارد؟ قیافه و علایق او، اینگا را تحت تأثیر قرار مى‏دهد، در حدى‏که سرشار از شادى اتفاقى مى‏شود که مى‏بایسد بفتد. مى‏گوید: “تمام مدت عمرم در جزیره زندگى کرده‏ام. در آن زاده شده‏ام و در آن نشو و نما کرده‏ام.” و غریبه که مى‏گوید: “پس باید خوشبخت باشید، به نظرم مردم اینجا نمى‏توانند خوشبخت نباشند.” و اینگا پس از نگاه به مرد زیبا، با خود مى‏گوید: “خوشبختم.” دیدگاه داناى کل سپس دو نفر را به حال خود رها مى‏کند و سراغ شخصیت‏هاى دیگر مى‏رود و زمانى که دارد حرف‏هاى آنها را براى خواننده روایت مى‏کند، ناگهان از صداى جیغ و متعاقب آن کلمه قتل سخن مى‏راند. کلمه قتل که رها شده بود، چنان زنده و قابل لمس بود که گویى موجودى از خاک سر بر آورده است. نفسِ قتل. به کشل یک مرد، قد برافراشته در آن جا، با لبخندى تشنج‏آلود. و خواننده پى‏برد که اینگا به قتل رسیده است. جسدش را به خانه‏شان انتقال مى‏دهند، درحالى‏که مرد غریبه به شکلى جنون‏آمیز در حال فرار است. فریاد “آدمکش را بگیرید” همه‏جا مى‏پیچد و همه به نحوى سرگشته قاتل را دنبال مى‏کنند. رولف پیشاپیش همه سر در پى قاتل مى‏گذارد.
وقوع یک حادثه، آن‏هم فاجعه‏آمیز، سویه دیگر شخصیت مردم آرامى را که تا آن زمان وجوه آرامش‏خواهى و آرامش‏طلبى آنها صفحاتى از متن را به خود اختصاص داده بود، نشان مى‏دهد. همه، بدون اسثتناء سر در پى قاتل مى‏گذارند. همه مى‏خواهند در کشتن او اول باشند و نقش مهمى به عهده گیرند. زن و مرد، معمولى و سرخوش، به شکارچى انسان تبدیل مى‏شوند. کسى در اندیشه سپردن قاتل به مراجع قانونى نیست، بلکه فقط در اندیشه کشتن هستند. نویسنده از این گروه به نام چرگه و گله شکارچى یاد مى‏کند. رولف، از خود بى‏خود، مى‏دوید و به قول نویسنده به “شیطان متوسل” مى‏شد. “مردها از میان بوته‏ها بیرون آمدند. افرادى سرشناس، ولى مسخ‏شده، زیرا در این شکار، جنایت هنوز در کنارشان بود و سبعیتى را که آ‏نان در اعماق وجودشان داشتند، به سطح مى‏کشاند. مردها به پدر و مادر اینگا کم‏ترین توجهى نکردند. فقط فریاد مى‏زدند.” با شرحى که از این انتقام‏جویى کور دیده مى‏شود، خوانده یاد این گفته داستایفسکى مى‏افتد که “هر انسانى در باطن خود یک جلاد است.” نعره، حالت تهاجمى و تمایل به نابودى به‏شکل ویرانگرى در بیشتر مردم نمود پیدا مى‏کند. “گرفتن قاتل و سپردن او به دست عدالت؟ این کافى نبود. چیزى که از اعمقا وجودشان سر کشیده بود، با این کار نمى‏توانست ارضاء شود. نمى‏توانست سیراب یا آرام شود. نه. فقط زندگى قاتل مى‏توانست این گرسنگى را فرو بنشاند.” وقتى انسان فقط در پى احساس حرکت مى‏کند و از عقلانیت دور مى‏افتد، اساساً به حرف‏ها و حرکات آتشین هدایت‏کننده‏ها توجه دارد. حرف منطقى، او را متقاعد نمى‏کند. به قول گوستاو لوبون در کتاب “روانشناسى توده‏ها” در هدایت توده‏ها باید از عقل صرف‏نظر کرد. “به محض این‏که هدایت‏گر خواست شویه عقلانى و منطقى در پیش گیرد، گور خود را مى‏کند…در چنین شرایطى، خیاط و پزشک و بقال و ریاضى‏دان و کارگر ساختمانى و استاد فیزیک در یک سطح قرار مى‏گیرند.” تاریه وسوس این واقعیت واقعى را به شکل واقعیت داستانى براى خواننده روایت مى‏کند: “در مورد این‏که به چه دلیل عظش خون دارند، فکرشان هر زمان کم‏تر از گذشته از روشنى برخوردار بود. ولى تشنه خون کسى بودند که شکارش مى‏کردند و اندک زمانى پس از آن مى‏توانستند از این بابت ارضاء شوند.”
سرانجام گروه شکارچى به غریبه مى‏رسند. اولین ضربه را رولف فرود مى‏آورد، سپس همه، بدون استثناء، مرد و زن، پیر و جوان به جان غریبه مى‏افتند و او را مى‏کشند، چون در “درمغز تب‏آلودشان این فکر وجود داشت: باید او را به دیوار کوبید و خرد کرد!”
پس از این جنایت که انتقام جنایتى دیگر بود، “گله شکارچى خاموش شد. دیگر دستخوش خشم نبود، آرام گرفته بود. افراد از حالت برافروختگى وحشیانه‏شان به در آمده بودند و چیزى درک نمى‏کردند.” تا ساعتى بعد هنوز بقایاى وحشى‏گرى در آنها مانده بود. اما کم‏کم که به خود آمدند، یکى پس از دیگرى از کرده خود پشیمان شدند. به هم نگاه نمى‏کردند و از هم مى‏گریختند. بیشتر از همه رولف مورد این بى‏توجهى و کم‏مهرى شد. همدستانش به او نگاه نمى‏کردند و از او فاصله مى‏گرفتند. حتى السه، دخترى که به او علاقه داشت، بدون جواب دادن به حرف او، راهش را کج مى‏کند.
کارى نس که مشاهده‏گر این حوادث است، آرام‏آرام به آنها مى‏گوید که در خانه کارل لى پدر رولف جمع شوند. حالا خشم جاى خود را به‏تدریج و بدون شتاب، به سرزنش خود، به شرمسارى و عذاب وجدان مى‏دهد. آنها که تا چند ساعت پیش به خود مى‏گفتند که “غرقاب در وجودشان است”، حالا به عمل خود به چشم یک لغزش نگاه مى‏کردند. سلطه خشم، کینه، نفرت و انتقامجویى در یک انسان معمولى کوتاه‏مدت است. فقط بعضى از آدمکش‏هاى حرفه‏اى از قاعده مستثنى هستند. روستایى ساده، دیر یا زود از عذاب وجئدان به خود مى‏پیچید: “روزى خواهد رسید که اقیانوسى که تو در خود دارى، همه چیز را که اکنون در آن پنهان است، با خود برد. اقیانوس کوچک عمیق و نحس تو. کاملاً در اعماق آن، فساد و گندیدگى است. لجن و ظلمت است. مراقب باش.”
با تمهید زیرکانه کارى نس، همه شکارچیان که حالا رولف را متهم اصلى مى‏دانند، شب هنگام فانوس به‏دست در انبار کارل لى جمع مى‏شوند. بیش از نود صفحه به این تجمع در هم و برهم و حرف‏هاى پرت و پلاى آنها اختصاص یافته است. این قسمت مى‏توانست خیلى موجزتر و جمع و جورتر شود، موارد تکرارى حذف کردد و بدون در پیش گرفتن رویکرد ایجاز منجر به حذف، نکات و نقاط برجسته برخوردها و دیالوگ‏ها را به خواننده عرضه کرد. همه این نود صفحه گاهى تبرئه خود و رولف است و زمانى محکوم کردن رولف و گاهى هم متهم کردن شخص خود. حضار یک بار کارل لى را دلدارى مى‏دهند و زمانى از او مى‏خواهند که “پاى آنها را به این ماجرا نکشاند” رولف بیشتر از همه در تنگنا و عذاب است، حرف هایش خطاب به پدر و مادر و دیگران، به وضوح از آشفتگى روحى او حکایت مى‏کند.
کتاب بدون نتیجه‏گیرى خاص، با پایان‏بندى باز، تمام مى‏شود، اما پایان رمان بسته نمى‏شود. به این ترتیب معلوم مى‏شود که چرا نویسنده، به رغم وجود یک گره و تعلیق مشخص، آن همه روى شخصیت‏ها تمرکز کرده است. در واقع گره اصلى رمان در درون شخصیت‏ها، افکار و رفتار و کردار و گفتار آنها اتفاق مى‏افتد و رویداد بیرونى فقط دست‏آویزى است براى انکشاف این موضوع.
متولدین روز هشتم در رمان “پرندگان”
شاید بعضى از خوانندگان رمان‏هاى “ابله” از داستایفسکى، “اما من شما را دوست مى‏داشتم” از ژیلبر سیبرون [فرانسوى]، “موش‏ها و آدم‏ها” از جان اشتاین‏بک و با کمى اغماض “زندگى در پیش رو” نوشته رومن گارى را خوانده یا فیلم “روز هشتم” را دیده باشند. در تمام این قصه‏ها ما با شخصیت‏هایى روبه‏رو هستیم که از نظر ذهنى و میزان درک و انتقال مفاهیم در حد و اندازه‏هاى معمول نیستند و چه بسا کودک مانده‏اند، اما به‏یارى “احساس” به درک خاصى از حقیقت نایل مى‏شوند. تحمل این شخصیت‏ها در برخى موقعیت‏ها مشکل است، اما انسان از آنها مهربانى‏ها و کشف رمزها و عواطفى مى‏بیند که چه‏بسا به گریه بیفتد. بى‏دلیل نیست که در شمارى از مقالات، داستان‏ها و نقطه‏نظرها آمده است و احتمالاً خوانده‏اید که:”هر چه انسان هوشمندتر باشد، به‏همان میزان از مهرورزى و عاطفه و نوعدوستى دورتر مى‏شود.”
بارى در این رمان “ماتیس” سى و هفت ساله که چهره‏اى تکیده، بى‏رمق و متفکر دارد با خواهر چهل‏ساله‏اش “هگه” زندگى مى‏کند. مردم دهکده، ماتیس را عقب‏مانده مى‏دانند، “درحالى‏که از نظر ماتیس، این دیگران هستند که چیزى نمى‏فهمند.”(از متن کتاب) هگه با کار بافتنى زندگى خود و برادرش را تأمین مى‏کند و خیلى کم‏حرف است. در مقابل ماتیس به جنگل خیره مى‏شود و غرق افکار خویش مى‏گردد. او یک کودک مسن است؛ همان پاکى کودکان را دارد، و همان ظاهر پا به سن‏گذاشته‏ها را. خیالپرداز، شرمگین، دست و پا چلفتى، هراسان از حوادث خیالى و واقعى و زودباور است و امرار معاش در ذهن او معنا پیدا نمى‏کند. او “دو سپیدار خشک روبه‏روى کلبه را همزاد خود و خواهرش تصور مى‏کند و نام آنها را هگه و ماتیس مى‏گذارد.” ضمن این‏که افکار پریشان و آزاد از عقلانیت ماتیس معمولاً متوجه پرندگان است که “بدون قید و بند پرواز مى‏کنند. اغلب شب‏ها صداى کبوترها را مى‏شنود و بدون فوت وقت از رختخواب بیرون مى‏آید تا خط سیر آنها را دنبال کند.” اما هگه علاقه‏اى به چنین تماشایى ندارد. درواقع، ماتیس، موجود کندذهن داستان ما، براى دلخوشى خود از زمین دل مى‏کَند و به آسمان رو مى‏آورد. حتى در پرواز پرندگان این آسمان به معجزه‏اى معتقد مى‏شود:”در رؤیایش این معجزه به‏شکل تغییر کلبه محقرشان به خانه‏اى زیبا صورت واقع به خود مى‏گیرد.” و چون در ضمیر ناخودآگاهش نزدیکى با دخترى زیبا (که معلوم نیست چه کسى است) در سیلان است، لذا در رؤیایش “بازوهایش به حدى عضلانى و قوى مى‏شوند که دخترى مات و مبهوتش مى‏شود و به او نزدیک مى‏گردد.”
بى‏تردید مى‏دانید که این نوع انسان‏ها به‏شدت به دیگرى یا دیگران متکى‏اند و گاه براى آنها وراجى هم مى‏کنند. ماتیس هم به تنها وابسته خود، خواهرش هگه، دلبسته است، ولى از بس قبلاً وراجى کرده و “بس کن ماتیس” را شنیده، جرأت نمى‏کند رؤیاهایش را به او بگوید.
نکته دیگر این‏که بیشتر این افراد از کار کردن خوش‏شان نمى‏آید. علتش تنبلى نیست، بلکه طبق بررسى روانشناسان مشغله آشفته‏گونه ذهن است. ماتیس هم به‏حدى اسیر رؤیاپردازى است که نمى‏تواند ذهن خود را روى کار خاصى متمرکز کند. “رفتارى یکسان و یکنواخت دارد، بى‏تحرک است و هگه از این‏همه تن‏آسایى خسته و کلافه است و از برادرش مى‏خواهد کار کند.”
روانشناسان معمولاً ضمن فراخواندن این نوع افراد به شرکت در روابط جمعى، آنها را از ازدحام و نیز نشانه‏هایى که موجبات آزارشان را فراهم آورد، منع مى‏کنند. به‌هرحال ماتیس براى کار به مزرعه‏اى مى‏رود، اما آن‏جا با دیدن دختر و پسرى جوانى که نامزد هستند و به هم مهر مى‏ورزند، دستخوش اندوه و سستى مى‏شود. ضمیر ناخودآگاهش به سمت دوست داشته شدن و دوست داشتن متمایل است، اما واقعیت با این میل در تقابل است. نتیجه‏اش در خود کز کردن و حتى بیزارى از این و آن است و رو آوردن دوباره به پرندگان. اما باران مى‏بارد و ماتیس نمى‏تواند پیام پرندگان را دریافت کند و از شدت ناراحتى دل درد مى‏گیرد. و وقتى پرنده‏اى را مى‏بیند که یک شکارچى به او تیر انداخته است، نمى‏داند چه کند. بى‏شک جواب هگه در همه حال یکى خواهد بود:”ماتیس مى‏دونى، دیر یاز زود همه پرنده‏ها یه روزى مى‏میرن، حالا با گلوله یا مرگ طبیعى.” اما معناى این مرگ براى ماتیس یعنى انتظار واقعه‏اى شوم براى خودش و خواهرش؛ خواهرى که ماتیس همیشه درباره‏اش نگران است:”نکنه یه روز ترکم کنه؟” که قرینه‏اش ثبت شدن بال خونین پرنده در ذهن مغشوشش است. به توصیه خواهرش سوار قایق فرسوده مى‏شود و به دریا مى‏رود، نزدیک صخره‏اى از قایق ِ در حال غرق خارج مى‏شود. چشمش به دو دختر مى‏افتد که لباس شنا به تن دارند. از شرم سرش را زیر مى‏اندازد. خیلى زود رابطه‏اى انسانى بین او و دخترها شکل مى‏گیرد و آنها مى‏فهمند “کسى که از بچگى عنوان احمق روى او گذاشته‏اند، گاهى عمیق‏ترین حرف‏ها را بر زبان مى‏آورد.” هر سه به ساحل بر مى‏گردند و ظاهر قضیه چنان است که ماتیس دخترها را نجات داده است، مردم هم او را تحسین مى‏کنند، اما دل کندن از موجوداتى که با مهربانى به حرف‏هایش گوش مى‏دادند، مضطربش مى‏کند. در کلبه دلش مى‏خواهد این اندوه و اضطراب را بیرون بریزد، اما خواهرش همچنان بافتنى مى‏بافد. به‏شکلى استثنائى بافتنى را از دست خواهر مى‏گیرد و آن را کنار مى‏گذارد تا حرفش را بزند؛ درحالى‏که هگه معمولاً روزهاى یکشنبه بافتنى را کنار مى‏گذارد. ماتیس مى‏گوید:”این جریان هم به اندازه روزهاى یکشنبه مقدسه.”
چیز دیگرى که ماتیس را مى‏ترساند، رعد و برق است. یکى از سپیدارها در اثر صاعقه مى‏شکند و ماتیس “با خود فکر مى‏کند که کدام‏یک بوده است؛ خودش یا هگه.” این امر پیوستگى ماتیس را با طبیعت بیشتر از پیش نشان مى‏دهد. بالاخره روزى مردى به نام یورگن را که براى کار به آن محل آمده است، به کلبه‏شان مى‏برد. به‏مرور بین یورگن و هگه رابطه صمیمانه‏اى شکل مى‏گیرد و ماتیس با تیزهوشى متوجه شور و نشاط خواهرش و به موازات آن کم‏شدن توجه او نسبت به خود مى‏گردد. گفتیم که این‏گونه افراد به‏طرز غیرمتعارفى به کسى تکیه مى‏کنند و تمام امید و آرزوى خود را معطوف به او مى‏سازند و اگر حس کنند که دارند او را از دست مى‏دهند، یا تا حد مرگ منزوى و افسرده مى‏شوند یا دست به ویرانگرى مى‏زنند- چه خودتخریبى چه دیگرتخریبى.
ماتیس هم با احساس گرانبارى از تنهایى و این احساس “که موجودى زیادى است”، چشم‏هاى پرنده‏اى را که دفن کرده بود، سپیدار شکسته و نیز چشم‏هاى سیاهى را که از زیر آب به او خیره شده بودند” به خاطر مى‏آورد. پس، سوار قایق فرسوده مى‏شود و مى‏رود و مى‏رود:”بهتره تا اون جایى که آب تیره مى‏شه پارو بزنم. باز هم دورتر.” و درحالى‏که به هگه فکر مى‏کند،آرام آرام در آب فرو مى‏رود.
ماتیس از بسیارى جهات شبیه انسان‏هاى اولیه بود؛ موجودى طبیعى و طبیعت‏گرا که از غرایز و امیالى برخوردار است که قابل سرزنش هم نیستند. صیانت نفس و نیز میل او به غذاى خوب و جنس مخالف کاملاً طبیعى‏اند و فقط یک احتلاف در این مقوله وجود دارد: ذهن او اساساً تحت سلطه و سیطره غرایز است. در سوى دیگر مردم هم حق او را در این امور به رسمیت نمى‏شناسند و این، خود عاملى براى تشدید آن سلطه است. اگر ماتیس به هر دلیلى مى‏توانست یک همدم در میان هموعنان خود- از جنس مخالف – پیدا مى‏کرد، این امکان وجود داشت که او نیز مانند هگه طراوت و شادابى لازم را کسب کند. ماتیس شاید خیلى چیزها نمى‏دانست، اما استعداد دوست داشتنش زیاد و در عین حال خام و وحشى بود.
سخن گفتن ماتیس با پرندگان، از سادگى ذهن او حکایت مى‏کند و صراحتش در گفتار با دخترهاى جوان و زیبا، تداعى‏گر رفتار انسان‏هاى اولیه است. حتى واکنش او در برابر صاعقه خواننده را یاد اجداد غارنشین بشر مى‏اندازد. نویسنده خیلى خوب از این نشانه‏ها و دلالت‏ها و نمادها استفاده کرده است. همان‏طور که وقتى ماتیس چیزى و پدیده‏اى را نمى‏شناسد، مانند انسان اولیه سردرگم مى‏شود. شاید هم او نماد انسان طبیعت‏گرا، ساده‏پسند، کم‏توقع و آرامش‏طلبى است که در جهان ماشینى جایى ندارد.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شماره ۲ و ۳ , نقد
ارسال دیدگاه