آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » میهن از زیر پایمان در رفت

میهن از زیر پایمان در رفت

ابراهیم گلستان: تنها سه روز شهریور، از سوم تا پنجم، کافی برای از هم پاشیدن تمام آرزوها بود.بدتر- کافی برای پاره کردن الگوی زندگی، بطلان اطمینان. حس معلق بودن در بین خواب و بیداری، آسان نبود، آسان به دست آمد.همه چیز تند اتفاق افتاد- تند و وقیح و غریبه. از وقتی که روز سوم شهریور […]

میهن از زیر پایمان در رفت

ابراهیم گلستان:

تنها سه روز شهریور، از سوم تا پنجم، کافی برای از هم پاشیدن تمام آرزوها بود.
بدتر- کافی برای پاره کردن الگوی زندگی، بطلان اطمینان. حس معلق بودن در بین خواب و بیداری، آسان نبود، آسان به دست آمد.
همه چیز تند اتفاق افتاد- تند و وقیح و غریبه. از وقتی که روز سوم شهریور در صبح گرم ابردار سفیدش، فوگل۱ (مربی ورزش) خبر آورد؛ جنگ آخر به ایران هم سرایت کرد. او بعد از نمایش پیش وزیر، برنامه‌های ورزش هر روز صبح را تعطیل کرده بود و چون نمایش در پیشگاه ولیعهد موقوف گشته بود، گفته بود تا روز سوم، عصر، تعطیلم. اما آن صبح، او ناگهان و سراسیمه، با عینک سیاه دور چرمی برجسته، با سرعت، سوار بر موتور سیکلت پر صدای زمختش، عیناً مانند سمبل عزرائیل در یک فیلم، از در آمد تو. او به فرانسه با ما گفتگو می‌کرد و ما سه چهار نفر بودیم که با فرانسه کمی آشنا بودیم. گفت جنگ راه افتاد. می‌گفت از صبح زود در شهر هر چه انگلیسی هست از خانه‌شان به باغ سفارت انگلیس پناه می‌برند.
اما ما حرفهای فوگل را باور نمی‌کردیم.حتی فکر می‌کردیم اینها تمام یک جورحقه‌های جاسوسی ست.
ظهر در آسمان دو هواپیما نمایان شد. بعد از ظهر از بیرون خبر رسید که اعلامیه پخش می‌کردند. عصر وقتی که روزنامه درآمد، خبر شدیم آن روز صبح ارتش های بیگانه به ایران هجوم آورده‌اند. ورزش دیگر معنی نداشت. در انتظار و با غیظ، آماده دفاع از وطن بودیم.
شب مثل شام غریبان بود. گفتند باید چراغ ها خاموش باشد. گفتند چون ممکن است به تهران هجوم هوایی بشود، دولت دستور داده است مردم در سرداب ها باشند، و خوابگاهمان را به سفره خانه که پایین بود منتقل کردند.
من گفتم اگر که بمب بیفتد عمارت خراب شود، آن زیر دیگر چیزی از ما نخواهد ماند، اما اگر که زیر آسمان باشیم، آوار دست کم رویمان نخواهد ریخت. و تخت خوابم را کشاندم بردم گذاشتم درست میان زمین بسکتبال.۲
تا صبح هر چه حمله‌های هوائی بود تنها به وز وز پشه‌ها و نیش آنها منحصر می‌شد. اما هر وقت چشم باز می کردم، می‌دیدم نور از پشت پنجره‌ای توی کوچه جنوب عمارت، هی خاموش و روشن می‌شد. انگار با چراغ کسی خط و نقطه می‌زد، خبر می‌داد. من هی نگاه می کردم، هی منتظر بودم، اما اصلاً کسی به چشم نمی‌آمد. تا خسته می‌شدم و باز چشم می‌بستم، یا چشمم بسته می‌شد از خواب. اما باز بیدار می‌شدم از نیش پشه‌ها، از غیظ، آن وقت باز نور پشت پنجره می‌رفت و باز می‌آمد. تا صبح…
صبح با هر که قصه چراغ و پنجره را گفتم، گفتند از ترس فکر می کردی، یا خواب می‌دیدی.
صبح، شاید هنوز خواب بودم، وقتی رفتم اجازه بگیرم تا ظهر از اردو بیرون باشم. گفتم می‌خواهم تلگراف به شیراز بفرستم که حال من خوب است. دروغ می‌گفتم.
با سلمان۳ که دوستم بود، رفتیم و پرسان پرسان اداره نظام وظیفه را جستیم. در پیش در که نبش خیابان بود، جمعیتی در اضطراب و مات منتظر بودند. آنها هم مانند ما بودند. می‌خواستیم داوطلب رفتن به جبهه‌ها باشیم. تا بعد از ظهر وقتی اداره را بستند، ما بیرون سر سه راه منتظر ماندیم. تو راهمان نمی‌دادند. وقتی هم که می رفتند، با شتاب می رفتند. بی‌اعتنا به ما رفتند. برگشتیم به اردو. در اردو وضع ناهار درهم بود. گفتند پیش از ظهر انبار خواربار اردو را، یک جا و پاک و به کلی، با بارکش بردند. گفتند دستور از رئیس تربیت بدنی بوده است. این ناهار آخر بود و شب وضع شام هم بدتر بود. شام با پول سرپرست اردو۴ از بیرون فراهم شد. فردا صبحانه بدتر بود. از بچه ها اعانه جمع می‌کردند، اما بعد معلوم شد اعانه کافی نیست.
دکان نانوایی بی‌آرد مانده بود و پخت نمی‌کرد. باز رفتیم اداره نظام وظیفه. آن روز هم دوباره پشت در ماندیم. ما پشت در ماندیم تا وقتی که افسر پیری آمد دستور داد برگردیم. پایان جنگ بود. رفتنی نداشتیم که برگشتی باشد. برگشتیم. در اردو از بچه‌های تهران دیگر کسی نبود و اگر بود داشت اسباب جمع‌آوری می‌کرد و بچه های شهرستان ها چندان نمی‌دانستند حالا چه کار باید کرد.
اما وضع کسی که سرپرست اردو بود بدجور درهم بود. انبار خواربار از بین رفته بود، پولی هم خودش نداشت. یک تیم اردو از هم پاشیده بود و باقی را نه می‌شد نگاهداری کرد نه می‌شد مرخص کرد. بیچاره دست تنها، از شوق، هر چند با بلندپروازی، اردو را مثل سال پیش به راه انداخت، می‌گرداند. امسال هم تن داد حتی به اینکه یک فرنگی بالای سرش باشد، هر کار هم که می‌شد کرد، اما حوادث بیرون از اختیار و توانائیش کارش را به هم زد، از هم پاشاند. اکنون خود مانده بود و بازمانده‌ی خواب و خیال خرابش ( این آرزو که سرپرست دسته ایران خواهد بود در المپیاد آینده). حتی هنوز می‌پنداشت بندی که پاره شد دوباره گره می‌خورد، و اتفاقی که افتاد، انگار “عطسه” بود که بعد از آن، کاری که می کردی، حرفی که می‌گفتی، دوباره خواهی کرد، دوباره خواهی گفت. تغییر چندان سریع بود، و خط شکاف چندان تیز که حد فرق میان گذشته به آینده را نمی‌شد دید… وقتی که آمدیم به اردو، تالار خوابگاه پر از تخت‌های خالی بود و او نشسته بود و به اسباب جمع کردن‌های بچه‌ها نگاه می‌انداخت. می‌گفت انبار خواربار اگر مانده بود می‌شد بچه‌ها را نگه داشت. انگار با بقیه اردو، اردو را دوباره جمع می‌شد کرد. ما اول ورزش را به خاطر میهن رها کردیم، بعد میهن از زیر پایمان در رفت. حالا باید به خانه می‌رفتیم.
شب، یک شب بد بود. فردا برای رفتن، دیدیم پول باید داشت. در این میانه که هر کس به فکر فرار از تهران بود، دیگر کرایه‌ها چهار پنج برابر بود. من هیچ پول نداشتم، هیچ، باید برای رفیقم هم پول دست و پامی شد.
با هم رفتیم و رخت‌خواب و تخت‌هامان را فروختیم. بعد من رفتم از عمویم پول قرض کردم. آن وقت رفتیم در جستجوی وسیله، عصر راه افتادیم، نزدیک نیمه شب که رسیدیم قم، ماندیم. گفتند باید استراحت کرد.
شب سرشار از بوی مستراح و خور خور بود. من می‌ترسیدم وقتی که خواب باشم، دزدی سراغ پول‌هام بیاید، آخر آنها را گذاشتم زیر متکا، و کوشیدم نفس از دهان بکشم.
خوابم برد یا نبرد نمی‌دانم، اما تا صبح بود و سخت هم بود. صبح، آخر رسید و راه خاک آلود، ما را به اصفهان می‌برد. با راه و دشت باز که در نور صبح مهربان تر بود، اندیشه، راه می افتاد. آرامش به حزن رخصت می‌داد تا روی غیظ بنشیند. پس آن بزرگی و قدرت چرا به کار نیامد؟
ابراهیم گلستان.
پی نوشت:
-۱ آقای ماکس فوگل، مربی سوئیسی دو و میدانی ایران که برای پیش برد ورزش دو و میدانی استخدام شده بود.
-۲ مکان اردوی ورزشکاران دو و میدانی در آن سال، محل دانشسرای عالی بوده یا تربیت معلم کنونی.
-۳ سلمان بهبهانی، دونده سیاه پوست شیرازی که حاکم بلامنازع دوهای سرعت ایران در آن سال ها بود.
-۴ سرپرست اردو، آقای شمس الدین شایسته بود.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شماره ۸ , نگاهی دیگر
ارسال دیدگاه