آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » ملاقات (ماشااله خاکسار)

ملاقات (ماشااله خاکسار)

ماشااله خاکسار: این اولین ملاقاتی بود که بعد ازمدتها به او داده بودند . می دانست همراه پسر و دخترش خواهد آمد.وقتی آن روز پس از شش ماه اسمش را از بلندگوی بَند شنید و گفتند خودش را برای ملاقات آماده کند. نفهمید چه شکلی خودرا به سالن ملاقات رساند . فکر نمی کرد در این هوای […]

ملاقات (ماشااله خاکسار)

ماشااله خاکسار:

این اولین ملاقاتی بود که بعد ازمدتها به او داده بودند . می دانست همراه پسر و دخترش خواهد آمد.
وقتی آن روز پس از شش ماه اسمش را از بلندگوی بَند شنید و گفتند خودش را برای ملاقات آماده کند. نفهمید چه شکلی خودرا به سالن ملاقات رساند . فکر نمی کرد در این هوای سرد بتوانند بیایند . ریش و مویش را کوتاه نکرده بود و پیراهن سفید گشادی که پوشیده بود به تنش زار می زد .
بچه ها یش از پشت شیشه سرحال به نظر می رسیدند اما زن با چادری که به سرش کرده بودند قیافه خسته ای پیدا کرده بود. زن هنوز داشت با چادری که دائم از روی سرش لیز می خورد ور می رفت که چشمش به او افتاد. دخترش طبق عادت همیشگی سلام کرد و بوسه ای برای او فرستاد و انگشت های دستش را روی شیشه گذاشت. تا او هم همان طور پنج انگشت را بادستان او مماس کند .
در فکر دستان دختر و چادر زنش بود که متوجه شد به او نگاه می کند و می خندد. شش ماه بود او را ندیده بود. حس کرد بزرگتر و تپل تر شده و حرکت دست خواهرش را یک نوع بازی می داند.
زن گفته بود برایش عجیب است چرا ” بابایش را توی شیشه گذاشته اند” و اوکه نتوانسته بود جواب درستی به او بدهد. سکوت کرده بود و تنها خواهرش که پنج سالی از او بزرگتر بود. با همان منطق کودکانه از ماهی ها برایش حرف زده بود:
” که گاهی اوقات به جای دریا توی شیشه نگه شان می دارند .”
و او خنده اش گرفته بود که چرا پدرش ماهی شده. آن روز پس از شش ماه که به همراه مادرش آمده بود تمام حواسش به خواهرش بود که او چه کار می کند. می خواست همان طور مثل او رفتار کند . سه سال بیشتر نداشت.
زن گفته بود : “در تمام مسیر از اوخواسته . که بگذارند او حرف بزند “.
وقتی مثل خواهرش برایم از پشت شیشه بوسه ای فرستاد و دستش را مماس کرد تا به دستم بچسبد، خنده ام گرفت . دست من دو برابر دستش بود و هرچه بالا و پایین می کرد منطبق نمی شد .
وقتی دید خواهر و مادرش با گوشی تلفن با من حرف می زنند و حواسم به دست او نیست. با یک حرکت سریع و خشن گوشی را از دست مادرش قاپید و گفت : ” سلام.”
منتظربودم برایم حرف بزند. چون مادرش از زبان بازی اش برایم گفته بود:” مرتب سئوال دارد “.
اما دیدم تمام وقت ملاقات نه حرفی زد و نه گذاشت خواهر یا مادرش حرف شان را بزنند. فقط هر چند دقیقه با یک حرکت سریع و محکم گوشی را از آن ها می قاپید و مرتب می گفت: ” سلام “و می خندید .
وقتی سوت نگهبان بلند شد و مامور بند از سالن ملاقات بیرونم کرد ، او را می دیدم که هنوز گوشی دستش بود و خودش را چسبانده بود به شیشه و سلام سلام می کرد.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۶ و ۷
ارسال دیدگاه