آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » فواره و باد (ناصح کامگاری)

فواره و باد (ناصح کامگاری)

ناصح کامگاری: مرد از اتاقک پشت ردیف‌ شمشادها که بازگشت دختر کیفش را از روی سطح شطرنجی میز برداشت و روی استوانه‌ سیمانی کنارش نهاد. بوی عطری در اطراف پراکنده بود. مرد با دستمالی دست‌ خشک کرد و سیگاری گیراند. دختر گفت: “خب قرار نبود که نبود.” ولی اتفاق افتاد، ها؟ پشیمونی؟مرد آرنج‌ها را به […]

فواره و باد (ناصح کامگاری)

ناصح کامگاری:

مرد از اتاقک پشت ردیف‌ شمشادها که بازگشت دختر کیفش را از روی سطح شطرنجی میز برداشت و روی استوانه‌ سیمانی کنارش نهاد. بوی عطری در اطراف پراکنده بود. مرد با دستمالی دست‌ خشک کرد و سیگاری گیراند. دختر گفت: “خب قرار نبود که نبود.”

  • ولی اتفاق افتاد، ها؟
  • پشیمونی؟
    مرد آرنج‌ها را به میز تکیه داد و با تانی فندک را روی مربعی سیاه ایستاند: “غنیمتی، نمی‌دونی!”
    چین نازک گونه دختر عمیق شد، فندک را برداشت و منحنی مژه‌هایش لرزیدند: “می‌ترسی؟”
    مرد به جلو خم شد و خیره او را نگریست: “کاش می‌شد تاکسیدرمی‌ت کنم، نگه‌ت دارم و دل سیر تا ابد نگات کنم.”
  • وقتی هم سیر شدی میخ کنی گلِ دیوار و ول کنی بری، راحت…؟
    و سر چرخاند. شب پارک خلوت بود و نسیم میانه آذر سرد نبود. دورتر پیرمرد و پیرزنی بر نیمکتی مقابل آب‌نما نشسته بودند.
    مرد گفت: “اگه نیگام نکنی ها…”
  • بعضی وقت‌ها اصلاً نمی‌تونم، دست خودم نیست.
    مرد ساکت ماند. دختر فندک را در مشت ‌فشرد: “گاهی حس می‌کنم مزاحم فعالیت‌هاتم.”
    مرد نچی کرد، سرجنباند و خاکستر سیگار را روی خانه سیاهی نزدیک دختر تکاند. باد خلواره خاکستر را می‌خواست ببرد که دختر بر آن انگشت کشید: “نگو نه، خودم می‌دونم.”
    مرد دوباره سر تکان داد: “منظورم آینده‌ته، نمی‌خوام اسیرم بشی!”
    دختر انگشت بر رگ مشت مرد لغزاند و ردی خاکستری بر آن کشید: “خودت مواظبمی، نه؟”
    از فاصله‌ای دور، نور دو چراغ گذرا بر آن ها تابید و گذشت. دختر دست پس کشید. مرد سیگار را از لب گرفت. دود لابلای تارهای سبیلش لحظه‌ای ماند و گریخت: “همینه که نباس بذارم با من باشی.”
  • نه، مواظبتِ این طوری نه.
    مرد متبسم نگاهش کرد و این بار خاکستر سیگار را در هوا تکاند، فندک را از دست دختر گرفت و با آن تلنگری به مشت بسته او زد.
    دختر گفت: “بیخود هم ملاقات ممنوع بازی درنیار!”
    مرد با نوچی لب برچید، کمر صاف کرد و پلک‌ها را آرام برهم آورد. فواره قیفی‌شکل وسط آب‌نما در باد معوج شد. پیرمرد برخاست و کیسه مشمایی سیاهی از روی نیمکت برداشت و به پیرزن داد. لبه کت پیرمرد پس رفت و فواره قیفی در باد انحنای هندسی‌اش را باخت. پیرزن شانه پیرمرد را گرفت و بلند شد. کیسه را روی نیمکت نهاد و دو بال کت پیرمرد را برهم آورد و با حوصله دکمه‌ها‌یش را بست.
    مرد آتش سیگار را بر لبه میز فشرد، خوشه اخگری بر زمین بارید: “اولاش منگی، آدم ممنوعه برات جذابه، بعد چشم وا می‌کنی و چرتکه می‌ندازی…” سیگار خاموش را همچنان میان دو انگشت داشت: “پی کسی می‌ری که کس باشه، قبای تنش اطلس…” و ته سیگار را با تلنگر انگشت پراند.
  • لنگه خواهرمی، قد او می‌فهمی. تا می‌گم دلم تنگه، می‌گه شوهر ‌کنی وا می‌شه.
    پیرمرد و پیرزن سلانه‌ سلانه دور می‌شدند. پیرزن آرنج همراهش را گرفته بود و هر از گاه سری بر شانه او تکیه می‌داد. صدای گذر ماشینی از خیابان مجاور با خش‌خش برگ‌ها آمیخت. مرد صفحه ساعت را روی مچ دست چرخاند.
    دختر گفت: “تو که تنهام نمی‌ذاری؟”
    مرد به آسمان نگریست: “خوابگاه می‌ری یا…؟”
  • اهوم.
    و به چشم های رمیده مرد زل زد و پرسید: “بگم؟”
    مرد کف هر دو دست را نشان داد. دختر بی‌صدا خندید: “خیلی خُب نمی‌گم.” دندان‌های صدفی‌اش دمی درخشید و دوباره تاریک شد.
  • چه‌ت شد؟
    دختر شانه بالا انداخت. چشم‌ها را چند بار در حدقه گرداند و گرداند… بعد پلک‌هایش فرود آمدند و مژه‌ها باز منحنی شدند: “چه فایده؟”
  • مگه چاره دیگه‌ای هم داریم!؟
    دختر در سکوت چند تار نقره‌ای نافرمان را زیر روسری برد. مرد گفت: “حالا پاشو که وقت نخود نخوده!”
  • نمی‌خوام هنوز که زوده.
    مرد که نیم‌خیز شده بود دوباره روی استوانه سیمانی نشست و به محوطه خالی نگریست. دختر سرچرخاند. چراغ‌ رنگی پای فواره قیفی خاموش شده بود. پیرمرد و پیرزن رفته بودند و کیسه مشمایی در ریگزار میان شمشادها اسیرِ دست باد به هر سو می‌گریخت.
  • نه بریم!
    اما سریع دست جلو برد، پنجه مرد را بر صفحه سنگی شطرنج پیش آورد و محکم در چنگ فشرد: “بگم؟”
    مرد لبخند زد، مات شد و منتظر ماند.
    دختر نفسی کشید، لبی گزید و ادامه داد: “باشه، نمی‌گم!”

برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۶ و ۷
ارسال دیدگاه