آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » شیطان خدا انسان در آیینه ملکوت

نگاهی به داستان "ملکوت" بهرام صادقی

شیطان خدا انسان در آیینه ملکوت

منصوره تدینی منصوره تدینی اردیبهشت ماه ۱۳۳۵ در سمنان به دنیا آمد و تحصیلات متوسطه را در همان شهر به پایان رساند. سپس برای ادامۀ تحصیل به تهران آمد و پس از پایان دورۀ کارشناسی روانشناسی در دانشگاه تهران، تحصیلات خود را در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی ادامه داد و در اسفند ماه ۱۳۸۶ […]

شیطان خدا  انسان در آیینه ملکوت

منصوره تدینی

منصوره تدینی اردیبهشت ماه ۱۳۳۵ در سمنان به دنیا آمد و تحصیلات متوسطه را در همان شهر به پایان رساند. سپس برای ادامۀ تحصیل به تهران آمد و پس از پایان دورۀ کارشناسی روانشناسی در دانشگاه تهران، تحصیلات خود را در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی ادامه داد و در اسفند ماه ۱۳۸۶ با دریافت مدرک دکتری این رشته از دانشگاه علامه طباطبایی فارغ‌التحصیل شد. در سال ۱۳۸۷ رسالۀ دکتری او برندۀ جایزۀ بهترین پایان‌نامه در سومین دورۀ جایزۀ ادبی پروین اعتصامی شد و در سال ۱۳۸۸به چاپ رسید. وی هم‌اکنون به‌عنوان عضو هیأت علمی در دانشگاه آزاد اسلامی ایران اشتغال دارد و در برخی مراکز آموزش عالی از جمله دانشگاه فرهنگیان و دانشگاه علامه طباطبایی نیز تدریس می‌کند. در مقاطعی با فرهنگستان زبان و ادب فارسی و دائره‌المعارف بزرگ اسلامی همکاری‌هایی داشته است و پنج کتاب و دهها مقالۀ چاپ شده در نشریات و همایش‌های داخلی و خارجی و جوایز و تقدیرنامه‌هایی از مراکز مختلف، همچنین برگزاری جلسات سخنرانی و نقد کتاب و فیلم جزو کارنامۀ علمی او است. از میان کتاب‌های چاپ‌شدۀ وی می‌توان به عناوین زیر اشاره کرد:

  • پسامدرنیسم در ادبیات داستانی ایران. تهران: نشر علم، ۱۳۸۸٫
  • سیری در تاریخ ادبیات و مکتب‌های ادبی جهان. تهران: نشر هادیان، ۱۳۹۲٫
    *تصحیح و تحشیۀ تذکرۀ “خزانۀ عامره” از آزاد بلگرامی. تهران، نشر میترا، ۱۳۹۳٫

داستان ملکوت شش فصل دارد، که بر پیشانی برخی از این فصول، به شیوۀ براعت استهلال کلامی نقش بسته است: کلامی از قرآن، مصاریعی از مولانا و یا جملاتی از مکاشفات انجیل.
عناوین فصول نامنسجم و عجیب هستند و در کنار جملاتِ براعت استهلال، برای فضاسازی عجیب داستان موثر واقع شده‌اند. این عناوین شامل عبارت، عدد، جمله یا کلامی هستند که به‌ظاهر با هم ارتباطی ندارند:
فصل اول:”حلول جن” همراه با کلامی از قرآن در بالا و سمت چپ صفحه “فَبَشِرهُم بِعَذابِ الیم”
فصل دوم:”اکنون او سخن می‌گوید” با مصراعی از مولانا “سر من از نالۀ من دور نیست”
فصل سوم:”۱۳″ با جملاتی از مکاشفات انجیل، باب هشتم ۱۳
فصل چهارم:”آخرین دیدار، پیش از صبحدم”
فصل پنجم:”آخرین گفتگو، پیش از صبحدم”
فصل ششم: “زمین” با بیتی از مولانا
” گر نبودت زندگانیِ منیر
یک دو دم مانده است، مردانه بمیر”
هر یک از این فصول روایت‌های جداگانه‌ای را از زبان شخصیت‌های متفاوت داستان به پیش می‌برند، تا برخی از عمیق‌ترین درگیری‌های ذهن بشر را به شیوه‌ای چندصدایی بازتاب بدهند. مرگ و رویارویی انسان با آن، زندگی مادّی و معنوی او، عرفان وشناختش از جهان و مبدأ آن؛ لاجرم نگاهی معرفت‌شناسانه (اپیستمولوژیک) بر فضای داستان حاکم است.
در فصل اول که با آیه‌ای از قرآن مجید آغاز شده است، راوی دانای کل، جمع دوستان آقای مودّت را، که ناگهان در ساعت یازده چهارشنبه شب، جن در او حلول کرده است، روایت می‌کند. حضور این عنصر فراواقعی در داستان، از جانب شخصیت‌های داستانی بسیار عادی و مانند یک بیماری جسمی تلقی می‌شود و آنها سراسیمه برای یافتن راه حلّی او را به شهر و نزد دکتر حاتم می‌برند. این گروه با کمک توصیفات راوی، دیالوگ‌ها و افکارشان به‌تدریج در سطور همین فصل شخصیت پردازی می‌شوند: آقای مودّت که چهرۀ او همیشه به طور طبیعی متعجب و خوشحال است، ولی اکنون دچار جن‌زدگی شده؛ منشی جوانی که همیشه می‌خواهد تا سرحد امکان مفید و موثر باشد و تازه ازدواج کرده و عاشق همسر زیبای خود، ملکوت است. او وقت بسیار کمی دارد و خیلی کم کتاب می‌خواند؛ دوست ناشناسی که نویسنده و به تبع او خواننده هیچ‌کدام چیزی از مشخصات او نمی‌دانند و از این پس هم نخواهند دانست؛ مرد چاقی که چشم‌هایش به سبب چاقی مفرط در صورت گرد وفربه‌اش پوشیده می‌ماند و مراقب است که چیزی از چاقی خود را از دست ندهد.
دکتر حاتم نیز در این فصل از خلال گفت‌وگوهایش با منشی جوان و اشاراتی که در فصول بعدی و انتهای داستان معنی می‌یابد، به خواننده معرفی می‌شود. سن او خیلی زیاد است و برای خودش هم معلوم نیست: “- شما چند سال دارید؟ – خیلی زیاد، بهتر است بگویم معلوم نیست.” (ص۵) سری پیر و بدنی جوان دارد: “… اما خودتان می‌بینید، دست‌ها و پاهای من چالاکند، قوی و تازه، اما سرم پیر است….” (ص۹) او به نحو عجیبی می‌گوید که همیشه بوده است: “… من همیشه بوده‌ام. در همۀ سفرهایم، پای پیاده، در دل کجاوه‌ها، روی اسب‌ها و درون اتوموبیل‌ها، وقتی که برف و بوران جاده‌ها را مسدود می‌کرد، یا آن زمان که از میان درختان گل می‌گذشتم، در آن غروبی که به شهری می‌رسیدیم، … اگر یکی از زن‌هایم همراهم بود و یا اگر تنها بودم، همیشه بوده‌ام. یا اگر برایتان ثقیل است جور دیگر بیان می‌کنم. احساس می‌کنم که همیشه می‌توانم باشم….” (ص۹) دکتر حاتم بازیچۀ خداوند است: “… درد من این است، نمی‌دانم آسمان را قبول کنم یا زمین را، ملکوت کدام یک را؟… گاهی فکر می‌کنم که خدا دیگر شورش را درآورده است. بازیچه‌ای بیش نیستم و او هم بیش از حد مرا بازی می‌دهد.” (ص۹-۱۰) او هر کاری را که مردم خودشان می‌خواهند، برایشان انجام می‌دهد. در جایی می‌گوید:
“خودم را وقف مردم کرده‌ام، هر کار که خودشان خواسته‌اند برایشان انجام داده‌ام، بی آن‌که عقیده‌ام را به آنها تحمیل کرده باشم یا از آنها مزد و پاداشی خواسته باشم.” (ص۱۰)
در پایان این فصل دکتر حاتم با کمک منشی جوان، که او را بسیار مناسب دستیاری خود می‌داند، جن را از بدن آقای مودت بیرون می‌کشد و به نحو عجیبی به گروه می‌گوید که در پایان روز آنها را دوباره ملاقات خواهد کرد، بدون این‌که آدرس یا وسیلۀ تماسی از آنها داشته باشد.
از آنجا که عناصر فراواقعی حاضر در داستان، یعنی جن و… جزو عقاید عامّه تلقی می‌شود و هنوز هم در ذهن بخشی از مردم حضور دارد، سبک داستان را باید رئالیسم جادویی دانست، نه اکسپرسیونیسم مانند داستان “مسخ” کافکا، زیرا تفاوت این دو سبک در برآمدن عنصر فراواقعی از اعتقادات عامّه و طبیعی تلقی شدن آن عنصر در نزد بخشی از مردم و همچنین شخصیت‌های داستانی است؛ در حالی‌که در اکسپرسیونیسم عنصر فراواقعی هرگز در جهان بیرون و یا در نظر شخصیت‌های داستانی، امری عادی تلقی نمی‌شود و برگرفته از باورها و اعتقادات عامه و یا اسطوره‌ها نیست. به سطوری که جن از بدن آقای مودت خارج می‌شود و به واکنش دیگران توجه فرمایید:
… آقای مودت به حال سکسکه و تهوع افتاد و فریادهای شدیدی زد. بعد نوار باریک و درخشان و لزجی از دهانش بیرون آمد. دکتر حاتم سر این نوار را گرفته بود و آهسته دور چوب کبریتی می‌پیچید…. بعد از آن جن بیرون آمد. معلوم شد نواری که قبلاً خارج شده بود دم او بوده است. جن به اندازۀ یک کف دست بود. شبکلاه قرمز و درخشان و دراز و منگوله‌داری به سر داشت. قبا و ردایی زراندود و ملیله دوزی شده به بر کرده بود و نعلین‌هایی ظریف و کوچولو پایش را می‌پوشاند. مثل منشیان درباری قاجار بود، تمیز و باوقار…. لعاب لزجی سرو ورویش را پوشانده بود. دکتر حاتم گفت: شیرۀ معدۀ آقای مودت است. باید با پنبه پاکش کرد. جن را خشک کردند. او با صدای زیر و دلخراشی خندید…. جن چیزی روی ورقه‌ای نوشت …. منشی جوان پرسید: چیست آقای دکتر؟ چه نوشته است؟…. آقای مودت به دوران نقاهت پا می‌گذاشت و پسربچۀ زیبا با ریش حنابستۀ جن بازی می‌کرد. چند دقیقه در سکوت و انتظار گذشت…. (ص۱۱-۱۲)
در فصل دوم که به‌طور معنی‌دار، با مصراعی از نی‌نامۀ مولانا آغاز شده، راوی اول شخص از زبان شخصی با نام اختصاری “م . ل” سخن می‌گوید، که همراه با نوکری به نام “شکو” سفر می‌کند و اکنون مدتی است در مطب دکتر حاتم بستری شده است. او به درخواست و میل خود به‌تدریج اعضای اصلی بدنش را قطع می‌کند و اکنون فقط یک دست از او باقی مانده است که باید به وسیلۀ دکتر حاتم قطع شود. خواننده از خلال واگویه‌های درونی او پی می‌برد که قصد دارد به خاطر مرگ پسر محبوبش، که خودش او را کشته است، از دکتر حاتم انتقام بگیرد. در گذشته این پسر با دکتر حاتم دوستی می‌کرده و م . ل که از مدتی پیش وسوسۀ قتل پسر و نیروی ویرانگر عجیبی را در درون خود حس می‌کرده، شبی به ناگاه پس از در آغوش کشیدن پسر او را به قتل می‌رساند. او دکتر حاتم را مسبب مرگ پسر می‌داند و اکنون که به طور ناشناس نزد او آمده، می‌خواهد از او انتقام بگیرد، اما به نحو عجیبی در پایان این فصل از تصمیم خود پشیمان می‌شود و انتقام را فراموش می‌کند. او به‌ناگاه حس می‌کند که نسبت به همه چیز بی‌اعتنا شده است و دیگر به دکتر حاتم نیز کینه‌ای ندارد و می‌خواهد او را ببخشد. او علاقه‌اش به مسافرت و قطع عضورا از دست داده و میل دارد به زندگی عادی بازگردد. یک زن زیبای دهاتی بگیرد، که فقط در فکر پول او باشد و از او بچه‌دار شود. آنگاه از فرزندش بخواهد که شیطان درون او را به قتل برساند و ریشه‌های درخت گناه را برای ابد در وجودش بسوزاند. (ص۲۲)
با توجه به این فصل و ادامۀ سیر داستان در فصول بعد و رمزگشایی از آن، می‌توان داستان ملکوت را تمثیلی پیچیده و عرفانی- البته بسیار متفاوت با عرفان سنتی- دانست، که برخلاف عرفان سنتی، سرشار از چون و چرا در کار جهان است. صادقی مانند سایر مدرنیست‌ها می‌کوشد جهانی منسجم و دارای نظم بینگارد و چون کاخی آن را در داستان خود برافرازد. از نظر او و سایر مدرنیست‌ها نظم جهان حتمی و قطعی است، فقط باید آن را کشف کرد؛ پس به دنبال یافتن پاسخ‌ها و کشف چهارچوب‌های این نظم هستند، اما افسوس که یافتن چنین نظمی دشوار و شاید غیرممکن است، پس دچار تناقض‌های پنهانی و ابهام می‌شوند. طبق نظر ویلیام امپسون در کتاب “هفت نوع ابهام”، ابهام داستان ملکوت نیز مانند ابهام “بوف کور” هدایت و بسیاری از داستان‌های مدرنیستی دیگر، ابهامی ناشی از سردرگمی خود نویسنده است به هنگام نوشتن. صادقی خیام‌وار پرسش‌ها و سردرگمی‌های خود را در برابر جهان مطرح می‌کند و می‌کوشد در قالب گفت‌وگوهای شخصیت‌های داستانی خود، پاسخی برای آنها بیابد: “آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟”
رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود؟
و چون مولانا فریاد می‌زند:
از کجا آمده‌ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می‌روم آخر؟ ننمایی وطنم؟
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم، نفسی دم نزنم
او برخلاف عرفان سنتی که می‌خواهد از راه تسلیم و رضا به سکون و آرامش برسد، شورشگرانه چراهای خود را در برابر آفریدگار فریاد می‌زند، ولی در پایان نومیدانه سر در لاک خود فروبرده، به گوشه‌ای می‌گریزد و آفریدگار او و سالک خداگونۀ داستانش، همانند آدمیان در برابر شیطان شکست می‌خورد و نابود می‌شود. در آخر داستان از زبان دکتر حاتم و در جواب آقای مودت که دوست ناشناس را شریک شیطان و یهودا می‌نامد، می‌گوید: ” – ولی مسیح چه کسی است؟ او کجا است؟” (ص۵۱) از نظر او مسیح نجات‌بخشی وجود ندارد.
صادقی گفتمان‌های مسلط و اندیشه‌های رایج روزگار خود را در قالب این داستان به صدا در می‌آورد و با دقت و وسواس فراوان به صداهای متفاوت آنها گوش فرامی‌دهد و آن صداها را به گوش خوانندۀ خود نیز می‌رساند، بدون این که چیزی را به او دیکته کند؛ بنابراین ملکوت داستانی پلی فونیک است. واکنش‌های متفاوت در برابر جهان، گروه‌های متفاوتی از آدمیان را پدید آورده است: آنها که بدون اندیشیدن به مبدأ و مقصد، خود را در زندگی عادی غرق می‌کنند و آنان که در هراس از مرگ، یا به عرفان و سیر و سلوک می‌آویزند و یا در برابر پوچی و بیهودگی زندگی و مرگ، داوطلبانه به آغوش مرگ پناه می‌برند. به عبارتی یأس و هراس بشر در رویارویی با مرگ، او را به تسلیم و پناه بردن به مرگ می‌رساند.
شخصیت‌های اصلی ملکوت هر یک پاره‌ای از وجود انسان هستند، که با قرائنی به یکدیگر می‌پیوندند و انسانی پر از تناقض و در نزاع با خود را می‌سازند. خدا، شیطان و انسان همه یکی می‌شوند، تا تضادها و سردرگمی‌های انسان را به تصویر بکشند؛ همچنان که طبق نظر فروید “من”، “فرامن” و “نهاد” همواره در درون انسان در جدال هستند. خواننده از آغاز تا پایان داستان این پرسش‌ها را از خود می‌پرسد:
دکتر حاتم کیست؟ او به آدم‌ها به‌درخواست خودشان آمپول‌های لذت‌بخشی می‌دهد، که پس از مدت کوتاهی آنها را خواهد کشت. از طرفی با قرائنی آشکار نماد شیطان است و از طرف دیگر نام او، حاتم، تداعی‌کنندۀ بخشندگی آفریدگار است که به انسان‌ها نعمت و لذت می‌بخشد. او صندلی بزرگ و راحتی داردکه بسیار بدان علاقمند است. (ص۱۹) آیا این صندلی یا مسند که جایگاه نشستن و حکم کردن است، مقام خدایی است یا مسندی شیطانی؟ آیا آن طور که در داستان گفته می‌شود دعوای بین این دو جایگاه، دعوایی ساختگی است؟ صادقی از زبان منشی جوان در مورد م . ل. به دکتر حاتم این طور می‌گوید:
… من خواهم مرد! بدبخت آواره! اما مثل رفیقم سکته نخواهم کرد. نمی‌گذارم که تو و خدایت و اعوان و انصارت خوشحال بشوید و در دل تحقیرم بکنید. نه به پای تو می‌افتم و نه به پای آن همکار دست و پا بریده‌ات…. می‌بینم که دعوای شما ساختگی است و با هم رابطۀ نزدیک دارید….(ص۵۲)
م . ل. کیست و چرا اعضای بدنش را به دلخواه قطع می‌کند؟ آیا می‌توان به قرینۀ شعر مولانا در آغاز این فصل و سایر قراین، او را که همواره سفر می‌کند و با قطع اعضایش برای جدا شدن از جسم تلاش می‌کند و نمی‌تواند مبدأ و آغازی را که از آن آمده است فراموش کند، انسان سالک دانست؟ او سال‌های درازی را در اتاق‌های یکسان و یکنواخت و در قصری متروک که سرتاپا سفید بود، گذرانده. آیا این پنج دری سفید و بزرگ نمادی از بهشت و نارنجستان و اتاق دکتر حاتم نمادی از دنیا و جهان مادی نیست؟ چه چیزی را می‌خواهد در آنجا فراموش کند و نمی‌تواند؟ “در این اتاق عجیب که دکتر حاتم مرا در آن خوابانده است بیش از هر وقت و مثل همیشه دنبال فراموشی می‌گردم… اما ای فراموشی می‌دانم که نخواهی آمد….” (ص۱۴) م . ل. وقتی که دیگر حتی یک لحظه برایش ممکن نبوده که در آن پنج‌دری سفید قصر خود زندگی کند، سفر به سوی مغرب را آغاز کرده و او را در کالسکه‌ای بدون هیچ روزنی گذاشته‌اند، تا راهی اتاق دکتر حاتم شود. با آغاز این سفر همه چیز سیاه می‌شود و گویی ناگهان روز به پایان می‌رسد. (ص۱۵) آیا این سفر به “مغرب” در “کالسکه‌ای بی‌روزن” و به پایان رسیدن روز و سیاه شدن همه چیز، نمادی از هبوط نوع بشر بر روی زمین نیست؟ پسر او کیست و چرا به‌سبب دوستی با دکتر حاتم کشته شده؟ در اینجا م . ل. نیز نشانه‌هایی از آفریدگار را در خود دارد، زیرا فرزندی فریب‌خورده از شیطان دارد و خود به دست خویش او را به جرم این فریب‌خوردگی کشته است. آیا این همان ایدۀ انسان-خدایی مطرح شده در عرفان نیست؟ او در جایی دکتر حاتم را قاتل فرزند معرفی می‌کند و در جایی دیگر از وسوسۀ مهیب خود برای کشتن پسر سخن می‌گوید. “در یکی از همین بعد از ظهرها بود که وسوسۀ مهیب روحم را درهم فشرد. باید پسرم را بکشم.” (ص۲۰) گویی این دکتر حاتم است که در او حلول کرده است. انسان، خدا، شیطان یکی هستند و در عین حال هر یک در درون خود چندگانه‌اند. “وحدت در عین کثرت” و “کثرت در عین وحدت” عرفانی، در این داستان صادقی به‌شکلی بسیار عجیب مطرح شده است.
دوست ناشناس که رابطۀ مرموزی با دکتر حاتم دارد و نویسنده در آغاز داستان در مورد او اعلام می‌کند: “… ما هیچ یک از مشخصات او را نمی‌دانیم و از این پس هم نخواهیم دانست…” کیست و چرا همه چیز را می‌داند و سکوت می‌کند؟ منشی جوان که سراپا پاکی و معصومیت و نیک‌نهادی می‌نماید، چرا بسیار مستعد دستیاری دکتر حاتم است؟ (ص۵) ملکوت که نام دو تن از زنان داستان است (همسر منشی جوان، همسر دکتر حاتم) و در نام اختصاری م . ل. هم تداعی می‌شود، کیست یا کجاست؟
شکو و سایر افراد فرعی داستان کیستند؟ آیا شکو هم به قرینۀ بریده بودن زبان با م . ل. یکی نیست؟ و آیا او هم بخشی از وجود انسان نیست که توسط خودش کشته و لال می‌شود؟ در جایی م . ل. می‌گوید: ” … می‌خواستم فریاد بزنم، اما زبانم بریده بود و از دهانم خون گرم سفید بر زمین می‌چکید.” (ص۲۶) و در جاهایی از داستان شکو که زبان بریده و لال است، سخن می‌گوید. مثلاً ساقی همسر دکتر حاتم از شکو نقل قول می‌کند: ” … اما م . ل. به خود آمده است، این را هم خودش می‌گفت و هم شکو، این روزها پشیمان است و حتی گریه می‌کند که چرا بیهوده اعضای دیگرش را از دست داده است….” (ص۳۳) و م . ل. در جایی می‌گوید: “و همین‌که بیدار شدم شنیدم که کسی به آواز بلند قرائت می‌کرد و شکو گفت که این قاری پیری است که بیرون کوچه می‌خواند…. ” (ص۲۶) این دو، یعنی م . ل. و شکو همواره و تا صحنۀ پایانی داستان در کنار هم دیده می‌شوند. آیا شکو “id” یا همان غرایز مادی و مادرزادی انسان نیست که همواره در کنار و همراه او است؟ به خاطر بیاوریم که شکو با همسر دکتر حاتم رابطه برقرار می‌کند و در واقع غرایز پست او را ارضا می‌کند. دکتر حاتم که قصد داشته این زن زیبا را به شهری بزرگ و زیبا ببرد، او را خفه می‌کند، که تا ابد در نارنجستان [نماد زمین و خاک] باقی بماند.
مرد چاق، آقای مودت و منشی جوان چه کسانی هستند؟ نمایندگانی از اقشاری از مردم؟ واکنش‌هایی متفاوت در برابر جهان؟ غرق در زندگی دنیایی و یا مستعد غرق شدن در آن؟ آیا نارنجستان نمادی از جهان مادی نیست؟ و کالسکۀ سیاه نمادی از جسم، که انسان سفر خود از ملکوت به دنیا را با آن پیموده است؟ مغرب که م . ل. به سوی آن سفر می‌کند، جهان فرودین نیست؟ باغی که مودت و دوستانش عاقبت در پشت درِ آن می‌میرند، کجاست؟
صادقی جهان و انسان را تصویر می‌کند، با همۀ پیچیدگی‌هایش، بدون آن که بتواند به نتیجه‌ای برسد یا برساند و با ساختن تمثیلی زیبا سعی می‌کند از معمای خلقت و رابطۀ انسان با جهان و خالق سردربیاورد و در عین حال می‌داند که انسان “جهان اصغر” است و این معما و این رابطۀ پیچیده و عجیب رابطۀ انسان با خود است. م . ل. در درون خود دو چهره می‌یابد، که همواره در جدال هستند. او از یکی از این چهره‌ها با عنوان “شیطان درون” یا همان “نفس امارّه” یاد می‌کند و با ناامیدی از رستگاری انسان، عاقبت از زبان م . ل. آرزو می‌کند که در آینده‌ای دور، فرزندی بتواند او را به این رستگاری برساند:
… فرزندم را بزرگ می‌کنم تا روزی که بتواند دشنه‌ای در دست بگیرد. آن‌وقت آن دشنۀ خون‌آلود را [همان دشنه‌ای که در گذشته با آن پسرش را کشته] به او می‌دهم و سر بر زانویش می‌گذارم و به همه چیز اعتراف می‌کنم…. آیا مرا خواهد بخشید؟… به او التماس می‌کنم، فریاد می‌زنم که “این شیطان را در درون من به قتل برسان، این غبار مزاحم را، این تب و وسوسۀ لعنتی را، این دلهرۀ تمام ناشدنی را، این رنج و اضطراب سالیان را، این درخت گناه را در من بر خاک بینداز و ریشه‌هایش را برای ابد بسوزان… مرابکش! مرا بکش!” (ص۲۲)
می‌بینیم که صادقی نیز مانند کاظم تینا و سپهری گرایشات عرفانی دارد و تمثیل خود را با محوریت عرفان شکل می‌دهد، منتها او مدام سوال می‌کند و هیچ حکم قطعی برای خواننده صادر نمی‌کند. او بین عرفان و زندگی دنیایی، بین پوچی یا ارزشمندی زندگی مردّد و سرگردان است و این سرگردانی را در قالب کلمات و افکار شخصیت‌هایش به تصویر می‌کشد. در جایی
م . ل. که بیشتر اعضای بدنش را قطع کرده، در هنگام بریدن آخرین عضو دچار تردید می‌شود و تصمیم به بازگشت به زندگی می‌گیرد:
… من این شیشه‌ها را [ظروف حاوی اعضای بریده شده‌ای که در الکل نگاه داشته] پیش سگ‌ها می‌اندازم و کارهایی را که عمری است نکرده‌ام اما هر روز و هر شب با فکرشان کلنجار رفته‌ام شروع می‌کنم، خانه‌ام را [نمادی از زندگی دنیوی] رنگ و روغن می‌زنم، صبح‌ها زود از خواب بلند می‌شوم، دندان‌هایم را مرتب مسواک می‌کنم، به این ترتیب قطرۀ ناچیزی می‌شوم در این دریای بزرگ، در این اقیانوس یکسان ویکرنگی که اسمش اجتماع آدم‌ها است…. اکنون من میان زمین و آسمان معلق مانده‌ام، تنها هستم و به جایی و کسی تعلق ندارم و این به جای آنکه برایم فخر و غروری بیاورد رنجم می‌دهد. (ص۴۰)
نکتۀ جالب اینجا است که این تصمیم بازگشت به زندگی دنیوی را م . ل. و دکتر حاتم هر دو همزمان گرفته‌اند و این شباهت تصادفی نیست، بلکه قرینه‌ای است برای یکی بودن این دو شخصیت. در فصل پیش دکتر حاتم به آخرین همسرش، ساقی این طور گفته است:

  • … فردا به یک شهر بزرگ می‌رویم…. شاید بچه‌دار شدیم، گاهی هم یک مسافرت بزرگ می‌کنیم… آن‌وقت شب‌ها من از کار برمی‌گردم، خسته و کوفته… (ص۳۴۹
    صادقی هر چند که از شیوۀ رئالیسم جادویی استفاده می‌کند، اما با طرح پرسش‌های معرفت‌شناسانه پا از حیطۀ مدرنیسم بیرون نمی‌گذارد. او از زبان انسانِ نوعی، پرسش‌های معرفت‌شناسانه مطرح می‌کند و در واقع از خودش سوال می‌کند. در اواخر داستان، خواننده ناگاه خودِ صادقی را در بین گروه چهار نفرۀ مودت و دوستانش می‌یابد، زیرا ضمیر روایت داستان از سوم شخص ناگهان در دو سه جا تبدیل به “ما” و اول شخص شده است: ” منشی جوان به ما نگاه کرد و آنچنان بلند خندید که ناشناس یکه خورد.” و کمی بعد در همان صفحه: ” این بار آقای مودت به ما نگاه کرد و بلند خندید.” (ص۴۶) نگارندۀ این جستار عقیده دارد که این تغییر ناگهانی ضمیر، از ناخودآگاه نویسنده ناشی شده است و یک ترفند داستانی نیست.
    آیا م . ل. راوی فصل دوم و سوم و پنجم، آن‌چنان که از شعر مولانا در آغاز فصل دوم برمی‌آید، خودِ صادقی و بهتر بگوییم نوع انسان نیست؟ از طرفی نام او م . ل. یا همان ملکوت است، دکتر حاتم یعنی شیطان را مسبب قتل فرزند خود می‌داند و با دست خود فرزندش را به جرم دوستی با حاتم به قتل رسانده و اکنون به دنبال انتقام گرفتن از حاتم است، پس به نوعی خداو ملکوت است؛ از طرف دیگر در پایان داستان خودش فریب دکتر حاتم را می‌خورد و نابود می‌شود. خود دکتر حاتم یا شیطان نیز، به گفتۀ خودش دچار تناقض است و در میان آسمان و زمین سرگردان مانده است. او خود را بازیچۀ دست خدا می‌داند: “… نمی‌دانم آسمان را قبول کنم یا زمین را؟ … گاهی فکر می‌کنم که خدا دیگر شورش را درآورده است. بازیچه‌ای بیش نیستم و او هم بیش از حد مرا بازی می‌دهد.” (ص۹-۱۰)
    خدا، شیطان و انسان همه سرگردان و گرفتار تناقضی درونی هستند و با قرائنی در این داستان به هم می‌پیوندند، پس همچنان که گفته شد همگی یک وجود و در واقع پاره‌های مختلف وجود انسانند. نکتۀ عجیب دیگر و قرینه‌ای دیگر برای این وحدت این است که قطع اعضای م . ل. که نمادی از قطع علایق دنیوی و مقدمۀ عروج و استعلای انسان است، به دست دکتر حاتم که نمادی از شیطان است، صورت می‌گیرد. آنجا که حاتم بسیاری از اعضای او را جراحی کرده، کنشی ایزدی دارد و با سالک همسو و یاریگر است و آنجا که این کار را مدام به تعویق می‌اندازد و در واقع مانع بریدن از دنیا و امور مادی می‌شود، کنشی اهریمنی و متضاد با حرکت سالک دارد؛ پس این تناقض باز هم آشکار می‌شود:
    … دکتر حاتم تاریخ جراحی مرا مرتباً عقب می‌اندازد، شاید می‌خواهد میزان حوصله و استقامت مرا بسنجد یا مقاومتم را هردم بشکند و آنگاه لذت ببرد. (ص۱۶)
    همچنین پاره‌های مختلف وجود م . ل. هم در جدالی دائمی، وجود او را به سوی ویرانی و تلاشی می‌برند:
    … کس دیگری از میان دندان‌هایم به او جواب داد که من او را خوب می‌شناختم و می‌دانستم کیست و یقین داشتم که باز آن حال لعنتی به سراغم آمده است، آن تب و غبار لعنتی، آن بحران که مثل آوار بر وجودم فرود می‌آید و مرا منهدم می‌کند تا از میان گرد و خاک، از لابه لای گردباد و خرابه‌ها، همو، همو بتواند برخیزد (همو که با لب و زبان من حرف می‌زند و با لحن و صدای من و به دکتر حاتم پاسخ می‌دهد و همو که با دست‌های من فرزندم را قطعه قطعه کرده است و زبان شکو را بریده است) و در هیچ‌کدام از آن لحظه‌ها، خود من نبوده‌ام که آن کارها را می‌کرده‌ام… آه، به چه کس دیگری می‌توان گفت که باور کند؟ من می‌سوختم و عرق می‌کردم و مغزم می‌جوشید و یکباره نیست می‌شدم و او در درونم برمی‌خاست و حرف می‌زد و به نوکرها دستور می‌داد و نعره می‌کشید و شکو را کتک می‌زد… پس از آن، توفان آرام می‌گرفت و من از میان دریای خستگی و ظلمت بار دیگر مثل بچه‌ای معصوم متولد می‌شدم (اما بچه‌ای که پیشاپیش، جنایت‌ها و بدی‌ها و گناه‌های محتوم و مقدّر خود را به‌خوبی انجام داده باشد.) (ص۱۶)
    این سطور جز پیش بردن سیر داستان، بیانگر نبردی همیشگی بین پاره‌های روان بشر نیز هستند، آنچنان‌که فروید می‌گوید. کدام انسانی است که جدال بین خیر و شر را بارها در درون خود احساس نکرده باشد و از این میدان نبرد، “من”ی ثالث در درونش متولد نشده باشد:
    (id, ego, superego)
    م . ل. در سیر افکار خود همواره آرزوی بازگشت به سوی مادر و کودکی و معصومیتی را دارد، که با گذر از کودکی از بین می‌رود و بازگشت بدان هدف و آرزوی عرفان هم هست:
    … و من مادرم را می‌دیدم که در دوردست صدایم می‌زد و دستش را به سویم دراز کرده بود… می‌خواستم فریاد بزنم: “مادر، مادر، من هنوز دوازده ساله‌ام! من هنوز معصوم و بی‌پناهم و پسرم را نکشته‌ام!” و دستم را دراز کرده بودم که به مادرم برسد…. اما مادرم… وقتی او را از دست دادم پانزده سال داشتم و همان وقت بود که دانستم در واقع خودم را برای همیشه از دست داده‌ام…. باید بنویسم، باید از مادرم یاد کنم و او را به خاطر داشته باشم…. (ص۱۷)
    صادقی در آخرین فصل داستان با ساختاری حلقوی به جمع چهارنفرۀ آقای مودت و دوستانش بازمی‌گردد و داستان پرابهام خود را تقریباً رمزگشایی می‌کند. آقای مودت خوش‌حال است که به او آمپولی زده نشده و نخواهد مرد، اما خواننده می‌داند که جن بیرون آمده از بدن او، در هنگام بیهوشی‌اش گفته که او به سرطانی حاد دچار است و به‌زودی خواهد مرد. مرد چاق سکته کرده و مرده است و منشی جوان نیز، درحالی‌که قرار است به‌زودی در اثر تزریق آمپول بمیرد، خود داوطلبانه به آغوش مرگ می‌رود. تنها ناشناس که نسبتی نامعلوم با دکتر حاتم دارد و صادقی در اول داستان می‌گوید که چیزی از او نمی‌دانیم و نخواهیم دانست، یهودا خوانده می‌شود و چون شاهدی بر وقوع این حوادث صحنه را ترک می‌کند.
    صادقی نثری روان، ساده و درخشان دارد و اجزای تمثیل خود را به خوبی طراحی کرده و درهم تنیده است. جزء ناجور و ناهمخوانی در این تمثیل وجود ندارد، مگر آنجا که ناشی از تناقض درونی نوع بشر و درگیری او با خود و جهانش باشد. از این جهت شاید بتوان ملکوت را با بوف کور هدایت مقایسه کرد. زمان داستان غیرخطّی و ذهنی است و خواننده را با خود به جلو یا عقب می‌برد.
    در اثنای طرح مضامین اصلی داستان، می‌توان نگاه تیره و منفی صادقی نسبت به زنان را مانند هدایت به‌وضوح مشاهده کرد، که شاید ناشی از شرایط اجتماعی و فرهنگی زمان او باشد، اما به هر حال نگاهی سرشار از کلیشه‌های جنسیتی است. زنان داستان ملکوت سراپا جسم و فریب و وسوسه هستند. گویی اصلاً انسان نیستند و همان درگیری‌های ذهن انسان را ندارند، بلکه فقط برای فریب و وسوسۀ مردان زاده شده‌اند. نمونه‌ای از این زنان، ساقی همسر دکتر حاتم است که شیفته‌وار عاشق او-شیطان- است و در عین این عاشقی به او، یعنی شیطان، خیانت می‌کند و با شکو به دنبال ارضای غرایز جنسی است. ساقی همیشه همراه حاتم است. سایر زنان قبلی حاتم هم، همه همین طور بوده‌اند و آرزوی حاتم در مورد استعلایشان به جایی نمی‌رسد. (ص۹) زن دیگر داستان ملکوت، زن منشی جوان است که پیش از او از دکتر حاتم خواسته که برایش آمپول بزند. وابستگی به زنان و یا ازدواج نیز در جای‌جای داستان عامل بازگشت به زندگی دنیوی و به سقوط کشاننده تلقی شده است:
    به زندگی برگردم… امروز صبح شادمانه به شکو [اید یا همان نفس اماره] گفتم که بار دیگر امیدوار و نیرومند شده‌ام و او باید برایم دختری زیبا دست و پا کند…
    … پس از آن زن می‌گیرم، یک زن زیبای دهاتی می‌گیرم که فقط در فکر پول من باشد و از او بچه‌دار می‌شوم…. (ص۲۲)

منبع:
نسخۀ اینترنتی رمان ملکوت، به حروف‌چینی علی آرام، ۲۵ آبان ۱۳۸۵٫


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , پرونده , شماره ۸
ارسال دیدگاه