آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » سلو برای دو صدا

سلو برای دو صدا

اکتاویو پازترجمه: اقبال معتضدی اگر گفته شود: نهبه جهان به لحظۀ اکنونامروز که یلدای زمستان است،هیچ چیز گفته نشده استآری اگرگفته شود کولاک زمستان است،امروز در جهان.این گفتاری نیست.آری اگرگفته شود؛ لحظه اکنون، جهاناین بیان چیزی نیستخود چیست؟کولاک زمستان جهان؟گفتار چیست؟ به ساعت اکنونمن شنیده امصدای فرو افتادن یک قطره ی آب رادر حیات سنگ فرش سیاهاو{قطره} […]

سلو برای دو صدا

اکتاویو پاز
ترجمه: اقبال معتضدی

اگر گفته شود: نه
به جهان به لحظۀ اکنون
امروز که یلدای زمستان است،
هیچ چیز گفته نشده است
آری اگر
گفته شود کولاک زمستان است،
امروز در جهان.
این گفتاری نیست.
آری اگر
گفته شود؛ لحظه اکنون، جهان
این بیان چیزی نیست
خود چیست؟
کولاک زمستان جهان؟
گفتار چیست؟

به ساعت اکنون
من شنیده ام
صدای فرو افتادن یک قطره ی آب را
در حیات سنگ فرش سیاه
او{قطره} سقوط می کند و من مینویسم.

در این یلدای زمستان:
خورشید خاموش شده است و
جهان، آواره و سرگردان.
خورشید در تبعید،
در گداختگی سفید، استقرار می یابد
زمین سیاه و سفید،
سنگی ست سقوط کرده
خفته
و پرتاب شده به درون خویش.
جهان،
روحی ست در برزخ.
سنگی  برزخی ست،

روح
سنگی ست با قلبی سنگی.

قطره فرو افتاده، نامرئی می شود،
در سیمان خیس.
قطره همچنین فرو می افتد در اتاق من.
در نیمه راه اندیشه
من می ایستم، چونان خورشید
خاموش و بی حرکت
در نیمه راه در درون خویشتن،
جدا می شوم، می مانم

Mundo, mondo جهان پاک و خالص
به صدا در آمدن بذرهای معنا:
دنیای باکره(mundicas,
آنان که تعلقات دنیوی را حمل می کنند
تا روز داوری)،
دختران دانه های گندم
قرص های نان و موم عسل را پیشکش می کنند به الهه کشتزار
دخترانی شبیه گندم با پوست های گندم گون،
در روز رستاخیز
هدایا نهاده بر سینه ها و چشم ها
رو به آسمان می برند و می خوانند:
ای بانوی کشتزار ما!
که گویی سبدی نان
چون تاجی بافته از خلوص و مهر بر سر داری.
روشنی و گرمای نان سفید،
دختران، سبد های قرص نان،
نان گندم سیاه و نان جو،
نان تزئین شده لانه زنبوری، نان زیبای سفید
سینه ها پرستشگاه زندگی،
جام های پر از آفتاب بر سفره گسترده ی زمین:
من می خورم و می نوشم، من انسانم.

صدای دانه های بذر، شعر:
دفن کلمه در زمین،
تخم آتش،
در درون بدن الهه چمنزار
سه بار شخم کردن؛
و شخم و شیار انداختن سیمان
کاشتن دانه در حیات
با چکه های مداوم قطره ها
با قطره ی جوهر،
برای الهه تاریکی.
سنگ خوابیده در برف،
برای طراخی اسبی از جنس آب
برای طراحی شتابزده در صفحه ی کاغذ
از اسبی ساخته شده از علف.

امروز در طولانی  ترین شب زمستان.
خروس می خواند
آفتاب از خواب بر می خیزد
صداها و قهقه ی خنده ها، رقص و آوای دایره زنگی ها
بر فراز زمین کرخت
خش خش دامن های دختران
چونان بادی وزان که به نیزار ها می تازد
چونان آبی که صخره ها را از هم می شکافد.
دختران،
کوزه ها، ظریف و باریک اندام
آب لبریز می شود
شراب لبریز می شود
آتش لبریز می شود
به ژرفای وجود و عمق تن نفوذ می کند،
سنگ از خواب بر می خیزد؛
و می زاید آفتابی را
که در زهدان خود پرورده
مانند قرص نانی که از تنور براید
فرزند سنگ داغ سفید
کودکی که از آن هیچکس نیست.

یکه و تنها با کتاب فرهنگ لغات در دست
شاخه  خشک را تکان می دهم،
واژگان، دختران، دانه های بذر،
صدای سنگریزه ها
بر زمین سیاه و سفید،
بی هیچ نشانه یی از حیات
در هوای سرد حیاط
باکره های پریشان، پراکنده اند.
در رطوبت و سیمان.

جهان
تنها به کیک ها و نان های تزئین شده خلاصه نمی شود
کتاب فرهنگ لغات
جهانی ست که به تمامی گفته نشده:
از بلندترین شب زمستان
تا روز رستاخیز مسیح،
در مسیری معکوس
که نشانگذار شاخص آفتاب
آن را نشان می دهد.
مارپیچ، سفسطه، شبیه، ماهی آزاد
سنگی، هرزه، مردود، پرندگان رها
ناراضی، جهت یاب آفتاب، عرق صبر، مزامیر خوانی و نیایش
خداوند،
بچه قورباغه، زهر، کلاه گیس…
راه بازگشت،
در جهتی معکوس
به آغاز نوشته باز می گردد
به همان آفتاب
و به سوی همان سنگ
دانه بذر،
قطره نیرو،
جواهر سبز
در میان پستان های تاریک الهه چمنزار.

من در مقابله با جریان می نویسم
در مخالفت با آفتاب سنج
سنجشگری که هیپنوتیزم شده است
و می نویسم من بی ستایش از دروغ های دستگاه آفتاب نما:
سنجشگر،مانند سایه یی،
آفتاب را تعقیب می کند
آفتابی بدون پیکر را
سایه یک آفتاب را
برای همیشه و آینده ؛
آفتاب سنج، چونان سگی سمج
چسبیده به پاشنه آفتاب، دنبال می کند او را
آفتاب رفته است،
آفتاب سایه دار،ناپدید شده است.

هیچ جنبشی در دایره نیست
ارباب سراب ها:
آرامش و سکون
در مرکز جنبش.
چیزی برای پیشگویی نیست:
و چیزی برای گفتن هم.
جهان در سایه، معلق مانده است
جهان پاک،پاک چون استخوان
گفتار،یک پوسته پوک دور انداختنی ست
چون هرس شاخۀ خشکیدۀ درخت
گفتار، طلب توبه و بخشایش است برای کلمات
موحطۀ سیاه و سفید
سیمان خیس، حیاط.
و گفتار ندانستن آن است که من می گویم
جایی در این جهان بین غیبت و حضور
پرتاب شده در خویشتن متروک و مهجور مانده خود
سقوط و فرو چکیدنی چون قطرۀ جوهر.

نوشتۀ خاموش و راکد در صفحۀ کاغذ نمی آرامد:
خاطره، آن را بیدار و بر انگیخته می کند
چون بنای یادبود باد.
او کیست که حافظه را به یاد می آورد
جه کسی است که آن را تعالی می بخشد،
و در کجاست که پرورش می یابد؟
حافظه ریشه یی است پنهان در تاریکی
که سیمای روشنش را می تاباند و
بطن و زهدان هر چیز را درخشان می کند.

تغذیه در تاریکی
تغذیه در غایت فراموشی:
نه آنچه تو می گویی، و نه آنچه که فراموش می کنی،
این است آنچه تو می گویی:
امروز روز اوج زمستان است
در جهان،
امروز تو تنها و جدا شده یی
در جهان
امروز، جهان هست
و روحی گرفتار در برزخ مجازات در این جهان.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شعر , شماره ۴ و ۵
ارسال دیدگاه