آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » سراسر حادثه

تسخر زدن به مخلوقات سکوت و سکون

سراسر حادثه

رضا خندان(مهابادی)رضا خندان (مهابادی) “بچه‌های محل” ، اولین مجموعه داستان خود را ، در تابستان ۱۳۵۷ هنگامی که هفده سال داشت منتشر کرد.در پاییز همان سال کتاب دوم او با عنوان “از کوزه همان برون تراود که در اوست” “نقد و بررسی داستان‌های قدسی قاضی نور” چاپ شد.در سال‌های ۱۳۵۸ و ۵۹ دو – سه […]

سراسر حادثه

رضا خندان(مهابادی)
رضا خندان (مهابادی) “بچه‌های محل” ، اولین مجموعه داستان خود را ، در تابستان ۱۳۵۷ هنگامی که هفده سال داشت منتشر کرد.
در پاییز همان سال کتاب دوم او با عنوان “از کوزه همان برون تراود که در اوست” “نقد و بررسی داستان‌های قدسی قاضی نور” چاپ شد.
در سال‌های ۱۳۵۸ و ۵۹ دو – سه شماره جنگ ادبی ویژه‌ی کودکان با نام “جنگ رازی” منتشر کرد . تا اینجا آثار او در حوزه ادبیات کودک است.
رضا خندان در دهه شصت به ناچار از فعالیت ادبی کناره گرفت اما در یکی دو سال پایانی آن دهه، همراه با علی‌اشرف درویشیان تدوین مجموعه‌ی عظیم “فرهنگ افسانه‌های مردم ایران” را آغاز کردند. این مجموعه پس از سال‌ها کار در نوزده جلد منتشر شد.
خندان از اوایل دهه هفتاد در مجلات مستقل و معتبر مقالات خود را که عمدتا نقد داستان بوده‌اند چاپ کرده است. “داستان‌های محبوب من” مجموعه‌ی داستان کوتاه و نقد و بررسی آنهاست که از ۱۳۸۰تاکنون شش جلد آن منتشر شده است این کتاب کار مشترک دیگری است میان درویشیان و خندان. بیشتر نقدهایی که خندان نوشته در این مجموعه چاپ شده است.
“انفرادیه‌ها” نام مجموعه داستانی است که در سال ۱۳۹۱ به صورت الکترونیک منتشر شد.”دانه و پیمانه” بخشی از نقدهای منتشر شده خندان و درویشیان است که طی سالیان در نشریات گوناگون چاپ شده بود. این کتاب در تابستان ۱۳۹۳ منتشر شد.
نوشتاری که در پی می آید نقد و تحلیل رضا خندان مهابادی است که در آن به داستان “سراسر حادثه” از مجموعه ی ” سنگر و قمقمه های خالی” بهرام صادقی پرداخته است.

داستان سراسر حادثه نوشته‌ی بهرام صادقی اولین بار سال ۱۳۳۸ در مجله‌ی سخن و بعدها در مجموعه‌ای با نام سنگر و قمقمه‌های خالی چاپ شد.
پس از خواندن سراسر حادثه خواننده پی می‌برد که نام مهیج داستان با آنچه در آن می‌گذرد، هیچ قرابتی ندارد. هیچ اتفاقی که بتوان آن را “حادثه” نامید در داستان روی نمی‌دهد حتی یک مورد؛ چه برسد به این که آن را “سراسر حادثه” نام بگذاریم! در بررسی داستان متوجه می‌شویم که این نام‌گذاری منطبق بر “منطقی” است که نه تنها طنز داستان بلکه درونمایه‌ی آن را نیز فراهم آورده است.
چرا این داستانِ عاری از حادثه و اتفاق خواندنی است؟ چرا یکی از قوی‌ترین داستان‌های بهرام صادقی تلقی می‌شود؟ برای پاسخ به این پرسش‌ها داستان را چنان‌که پیش می‌رود و شکل می‌گیرد با هم”می‌خوانیم”:
چند همسایه در ساختمانی سه طبقه زندگی می‌کنند: دو برادر (بلبل و درویش)، یک زن و شوهر (آقای مهاجر و زنش) و یک دانشجو (مازیار) این‌ها مستأجران خانواده‌ای هستند شامل سه برادر (برادر بزرگ‌تر، بهروز و مسعود) و مادرشان.
بهرام صادقی در دو-سه صفحه‌ی اول به معرفی این افراد پرداخته و در ترکیبی از دیالوگ و روایت مشخصات‌شان را بیان کرده است. سپس همه‌ی آنها را در اتاق صاحبخانه جمع آورده و در برخوردی رودررو یک بار دیگر آنها را بررسی می‌کند. کمی بعدتر در وضعیتی ناهشیار (مستی) قرار‌شان می‌دهد و روی دیگر آن‌ها را یا دقیق‌تر بگویم، درون آن‌ها را به نمایش می‌گذارد. خلاءهای درونی، خواسته‌ها، تمایلات و به طور کلی “خود” واقعی‌شان را نشان می‌دهد. این شخصیت‌های داستانی آدم‌هایی عادی هستند با رفتارها و تمناهایی معمولی. با این تفاوت که در مقابل یک‌دیگر سعی می‌کنند جلوه‌ای خاص به خود بدهند و نمایی ویژه از شخصیت خود به تماشا بگذارند. هر کدام با قصه‌ای که در زندگی خویش ساخته‌اند با دیگران مواجه می‌شوند. ابتدا آنها را مرور کنیم:
آقای مهاجر: کارمند عالی‌رتبه است. این را خودش و راوی داستان می‌گویند اما واقعیت او این عالی‌رتبگی را نشان نمی‌دهد. وی با پنجاه سال سن (یعنی سال‌ها شاغل بودن و کار کردن) و بی‌داشتن بچه هنوز مستأجر است. همین واقعیت، عالی‌رتبگی او را زیر سؤال می‌برد تظاهر او به باتجربه بودن و علاقمندی به زن و بچه، و روایت‌های بی‌دروپیکرش از قصه‌های تاریخی و پرونده‌های دادگستری پرده‌ای است که او برای نمایش شخصیت خود ساخته است. همسر او ظاهری مهربان و دلسوز دارد، اما این فقط ظاهر اوست. راوی در توصیف‌های پراکنده‌اش از این شخصیت او را حیله‌گر و موذی و دو بهم‌زن معرفی می‌کند:
“چون در حقیقت خیاطی و گلدوزی نمی‌کرد به فکر حیله‌گری افتاده بود و هر وقت فرصتی می‌یافت آشوبی به پا می‌کرد.”(ص ۱۳۸)
و جای دیگر: “خانم مهاجر با لحنی که بلافاصله معلوم می‌شد گوینده‌اش آدم آب‌زیرکاهی است..” (ص ۱۳۸)
و جای دیگر: “خانم مهاجر، شاید به واسطه مسافرت‌های پی‌در‌پی به اماکن متبرکه، یا رنج مقدس بی‌فرزندی یا نیروی پنهانی عجیب و مسحور کننده‌ای که لازمه حیله‌گری‌ها و کارهای مخفیانه و ارواح پرپیچ و خم است، قیافه و رفتار جاذبی داشت که ترکیب متجانسی بود از قیافه و رفتار جادوگران پیر و زنان مقدس و مالکان مؤنث دوزخ و جاسوسه‌های جنگ اخیر…” و: “خانم مهاجر… واقعاً از این متأسف بود که چرا کار به زدوخورد نکشیده است ظاهراً خود را آزرده نشان داد” (ص ۱۴۹)
بلبل: او جوانی است مبادی آداب و تمیز و مرتب که خود را هنرمند می‌داند. هنرمند آواز خوان. راوی در موردش می‌گوید: “البته بلبل برای یک جوان معاصر ایرانی نام نامأنوس و مضحک و احمقانه‌ای است، اما تقصیر ما چیست؟ اسمش بلبل بود، شاید به آن جهت که صدای رسائی داشت و مدام تصنیف و آواز می‌خواند و در امتحانات هنری رادیو شرکت می‌کرد و همیشه وعده می‌داد که جمعه آینده، ساعت فلان، وقتی که نمایش تاریخی تمام شد، نوار آوازم را پخش خواهند کرد…” (ص ۱۳۶)
درویش: درویش برادر بلبل نقاب دیگری بر چهره دارد: او اسم و نقابش یکی است. به خانقاه می‌رود، مثنوی می‌خواند، بنگ می‌کشد به ظاهر و تغذیه‌اش بی‌توجه است. “در لباس پوشیدن و حرف‌زدن و تعارف کردن بی‌قید بود.”
مازیار: در مورد این شخصیت راوی می‌گوید: “هر چند جسمش مریض بود ولی روح پاکی داشت.” اما صاحب این “روح پاک” جوانی شهرستانی است که برای تحصیل به پایتخت آمده و هر از گاه برای پدرش می‌نویسد :
“برای اصلاح امر تعلیم و تربیت و برآوردن جوانان مجرب که بتوانند آینده بزرگ و درخشان کشور را به درستی در دست گیرند تحول عجیبی در شئوون فرهنگی و دانشگاهی روی داده است… و چون وی مایل است در آتیه در رأس این آینده نویدبخش قرار گیرد صلاح در آن دیده است که سال‌های سال به آموختن زبان مشغول باشد.” (ص ۱۳۹)
تا اینجا شخصیت‌هایی که پوسته‌ی ظاهری‌شان را مرور کردیم مستأجران ساختمان هستند. و اما صاحبخانه‌ها:
برادر بزرگ‌تر: او تا پایان داستان به همین نام خوانده می‌شود نمای بیرونی او، آن وجهی از شخصیت‌اش که پیداست و دوست دارد به دیگران نشان دهد، همین”برادر بزرگ‌تر” بودن است: امر و نهی می‌کند، می‌زند، فریاد می‌کشد و قیافه‌ای عبوس و وقار و هیبت ظاهری دارد. به گفته‌ی مادر “جای پدر” قرار دارد و روز شروع داستان نیز این او است که اعلام می‌کند:
“… باید امشب مستأجران را دعوت بکنم و به رسم قدیمی و همیشگی به آنها شام بدهیم ، چون علاوه بر اینکه شب یلدا شبی تاریخی است این خود بهانه‌ای است برای اینکه بازهم دور هم جع بشویم”. (ص ۱۳۳)
بهروز: این شخصیت مرید “درویش” است و در رفتار از او الگوبرداری می‌کند. مثنوی هم می‌خواند. راوی در مورد او می‌گوید: “آقای بهروزخان که در حقیقت همان برادر وسطی بود و صورت باریک و اندام لاغر و سبیل‌های سیاه صوفی واری داشت و به نظر مظهر خونسردی و سکوت می‌آمد…”(ص ۱۳۲)
او با استفاده از جمله‌ها و عبارت‌های قصار، تظاهر به حکمت‌دانی و حکیم‌بودن می‌کند. تن‌آسایی از دیگر ویژگی‌هایی است که می توان با چشم غیر مسلح نیز در او دید.
مسعود: کوچک‌ترین برادر است. در سطح بیرونی، این شخصیت شیفته درس خواندن و کسب علم و اختراع کردن است. با همه شخصیت‌های دیگر داستان مخالف است و این را در موقعیت‌هایی خاص ابراز می‌کند. از ابتدا تا انتهای داستان، قبل از فرار، او مدام همراه با کتاب و سروکله زدن با مسائل فیزیک و شیمی دیده می‌شود. خواستار محیطی آرام و خلوت است و برای آن جدل می‌کند و سختی درس خواندن و اختراع کردن و کاشف بودن را به رخ دیگران می‌کشد. در عین حال بسیار دست‌وپا چلقتی است.
مادر: او تنها کسی است که از خودش خالی است. همانی است که هست. بر خلاف شخصیت‌های دیگر لایه‌ی بیرونی ندارد. به قول درویش:
“او سوزن و نخی است که در مواقع ضروری به سرعت پارگی‌ها را به هم می‌دوزد، از دعواها و قهرها و به هم ریختن خانواده جلوگیری می‌کند”. (ص ۱۳۷)
همان‌طور که مشاهده می‌کنیم در لایه‌ی بیرونی شخصیت‌ها، آن لایه‌ای که به دیگران نشان داده و در ارتباط‌های روزمره به کار گرفته می‌شود، نکته‌ی ویژه‌ای وجود ندارد. آدم‌های عادی با گرایشات و اعمال عادی در روابطی عادی وارد داستان شده‌اند.
پس چه چیز داستان سراسر حادثه را خواندنی می‌کند؟ آیا می‌توان از شخصیت‌هایی چنین، طرح و داستانی جذاب ساخت؟
کشف کردن اصولاً فرایندی لذت‌بخش است.آنچه سراسر حادثه را خواندنی کرده کشف شخصیت‌هاست. شخصیت‌های این داستان در جریان داستان “کشف” می‌شوند؛ اما نه یک کشف علمی که قاعدتاً باید بی‌طرف باشد بلکه کشفی اجتماعی- روانی که جهت‌دار است. جهت‌گیری آن “شنیدنی” است یعنی در لحن راوی قرار داده شده و در زبان او به کمدی و طنز بدل گشته است.
وقتی خصلت‌های ریاکارانه و ضعف‌ها و نقاب‌ها از طریق کمدی و طنز زیر ضرب گرفته می‌شوند، مخاطب از آن لذت ذهنی می‌برد. انگار که حساب خود را با این خصوصیت‌ها تسویه کرده باشد.
حال پرسش این است که کشف آدم‌های داستان سراسر حادثه از نظر تکنیک داستان‌نویسی چگونه ممکن شده ؟ چگونه صورت اجرا به خود گرفته ؟ پاسخ کلی این است: در طرح داستان. پس برای کشف این کشف طرح داستان را باز می‌کنیم.
سازماندهی اتفاقات سراسر حادثه این‌گونه است: داستان در یک صبح با امریه “برادر بزرگ‌تر” آغاز می‌شود:
“…باید امشب مستأجران را دعوت بکنم و به رسم قدیم و همیشگی به آنها شام بدهیم، چون علاوه بر اینکه شب یلدا شبی تاریخی است، این خود بهانه‌ای است برای اینکه باز هم دور هم جمع بشویم.” (ص ۱۳۲)
صدور این امریه برادر کوچک‌تر را آشفته می‌کند و اولین گره داستان شکل می‌گیرد (اسمش را می‌گذارم گره‌ی مسعود): “پس تکلیف درس‌های من چه می‌شود؟” جرو بحث درمی‌گیرد. در گفت‌وگوهای دو برادر و مادرشان، همچنین در روایت راوی، با سوابق این گونه جروبحث‌ها و بعضی خصوصیات شخصیت‌های داستان آشنا می‌شویم. جزو بحث دوبرادر با وساطت و کاردانی مادر پایان می‌گیرد. مادر در انجام امریه “برادر بزرگ‌تر” به حرکت در می‌آید و تک‌‌تک مستأجران را خبر می‌کند. در گردش مادر به این در و آن اتاق، و روایت راوی از این بخش، با مستأجران و خلق و خوها و تاحدودی با سوابق خانوادگی‌ آنها آشنا می‌شویم. گره دوم داستان را در همین قسمت خانم مهاجر می‌زند ( اسمش را می‌گذارو گره‌ی خانم مهاجر): “از مازیار چه خبر؟ مواظبش بودید؟” راوی در توضیح این سؤال می‌گوید:
“خانم مهاجر، ده روز پیش، وقتی که از عدم موفقیت یکی از نقشه‌های شیطانیش که طبق آن ثابت می‌شد درویش و بلبل مسئول خرابی و گرفتگی مستراح سرتاسری خانه‌اند آگاه شد به فکر حیله جدیدی افتاد و ناگهان کشف کرد که مازیار، دانشجوی زبان … شبانه از فرصت استفاده می‌کند و زن زیبائی را که بی‌شک بدکاره است به اطاقش می‌برد.” (ص ۱۳۹-۱۳۸)
در ادامه‌ی داستان دو گره‌ی یاد شده، گره مسعود و گره خانم مهاجر، پیش برنده‌ی داستان هستند. پیش از آمدن مهمان‌ها، مسعود و برادر بزرگ‌تر، بازهم در متن گره مسعود به جدل کشیده می‌شوند، در این جدل گوشه دیگری از شخصیت برادر میانی، بهروز، رخ می‌نماید. مسعود و برادر بزرگ‌تر در باره‌ی صدای رادیو جرو بحث می‌کنند که بهروز در حالی که “به دور دست نگاه” می‌کرد، می‌گوید:
“گاهی باید انقلاب مثبت کرد و گاهی انقلاب منفی. مولوی انقلاب منفی کرد و پیروز شد، اما اشتباه ما در این بود که اصلاً انقلاب نکردیم، نه منفی، نه مثبت.” (ص ۱۴۱)
سخن بهروز آنقدر “حکیمانه” و در عین حال بی‌ربط است که جروبحث برای دقایقی فروکش می‌کند. اما برادر بزرگ‌تر کمی بعد، وقتی از خلسه‌ی حرف “داهیانه” بهروز بیرون می‌آید، باز شروع به داد و فریاد می‌کند.
سری اول مهمان‌ها، آقای مهاجر و زنش، در حین این دادو فریاد وارد اتاق می‌شوند و این فرصتی است تا آقای مهاجر نقش همیشگی‌اش را برای ایجاد صلح ایفا کند و لایه‌ی بیرونی شخصیت‌اش، نقابش، را به دیگران عرضه کند. اما:
“چون اصل قضیه ریشه‌دار نبود خیلی زود صلح کردند.” (ص ۱۴۱)
با فروکش کردن نسبی گره مسعود، خانم مهاجر پای گره خود را پیش می‌کشد:”آقای مازیار هم می‌آیند؟ همه به هم نگاه کردند و یک موج تردید از سرها گذشت.” با آمدن درویش و بلبل به طور موقتی مازیار فراموش می‌شود اما پس از اینکه “دوره مقدماتی صحبت‌ها سپری شد” باز گره خانم مهاجر به جریان می‌افتد. صحبت‌های حاضران پیرامون این نکات است: “آخر مازیار؟ این جوانی که هیچ‌کس ماه تا ماه رویش را نمی‌بیند چطور ممکن است چنین کار ناشایسته‌ای بکند؟

  • جوان نجیبی به نظر می‌آید، اما با این‌حال باطنش را خدا می‌داند.
  • با این حال چرا تا کنون هیچ‌کس را “به اطاقش راه نداده است؟”
  • آدم مرموزی به نظر می‌آید…
    و این گفتگوها همچنان در جهت اسرارآمیز کردن رفتارهای مازیار پیش می‌رود و گره خانم مهاجر همچنان بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. با آمدن مازیار حرف و سخن‌ها خاموش می‌شود. اما همین قدر کافی است تا رفتارهای بعدی شخصیت‌های داستان را رقم بزند.
    صحبت‌های بعدی هم‌نشینان بیشتر پیرامون آقای مهاجر و همسرش، تلاش‌های آنها برای بچه‌دار شدن و سوابق خانواده خانم مهاجر است. اما قبل از اینکه داستان با این سخنان کشدار و خسته‌کننده شود، نویسنده بار دیگر گره مسعود را به کار می‌گیرد. در همهمه و شلوغی حاضران مسعود که مشغول حل مسئله درسی است در پاسخ این که شش پنج تا چند تا می‌شود، در مانده است:
    “مسعود که حس می‌کرد ساعات بحرانی در حال فرارسیدن است و چین‌های عمیقی پیشانی کوتاهش را پوشانده بود ناگهان پرسید: “شش پنج تا چندتا؟” و بعد مثل اینکه مسئول تمام این بدبختی‌ها آقای مهاجر است به او رو کرد…” (ص۱۴۸)
    اما آقای مهاجر در آن لحظه فکر و ذکرش پیش شیشه عرق است. عرقی که برادر بزرگ‌تر فراهم کرده و قرار است که آقای مهاجر هم با شکستن توبه‌اش هم پیاله جمع مردان شود. این است که برخلاف نقش لایه‌ی بیرونی شخصیت‌ش چندان وقعی به مسعود نمی‌گذارد. مسعود پس از فوران خشم و اعلام اینکه از همه آنها بدش می‌آید از اتاق بیرون می‌رود و “گره‌‌اش” را نیز با خود می‌برد تا برای مرحله نهایی خود را آماده کند. در ادامه و تا پیش از رفتن زنان به آشپزخانه و مشغول شدن مردان به می‌خواری ، حاضران با بیرون رفتن مسعود از اتاق فرصتی می‌یابند تا آن نقاب خود را به نمایش بگذارند. برادر بزرگ‌تر در مورد مسعود می‌گوید: “کمی خل است…”
    آقای مهاجر در نقش پدرانه‌اش می‌گوید: “بچه است” خانم مهاجر که باطناً از این که کار به زد و خورد نکشید متأسف بود، ظاهراً خود را آزرده نشان می‌دهد و می‌گوید: “شما زیاد سر به سرش می‌گذارید.”
    بلبل می‌گوید: “خشک است، خشک.” درویش سرش را فیلسوفانه تکان می‌دهد: “هنوز به عوالم ما نرسیده است.”
    در فرصتی که رادیو پیش می‌آورد، با عقاید اجتماعی و سیاسی حاضران هم آشنا می‌شویم. مثل همه چیز دوران جنگ سرد، در اینجا نیز جمعیت دو دسته می‌شوند، گروهی به شوروی و گروهی به آمریکا گرایش دارند؛ حتی در موضوعی مثل داوری فوتبال. البته یک دسته دیگر هم هست: بی‌طرف. بلبل بی‌طرف است. درویش و بهروز از شوروی، و برادر بزرگ‌تر و آقای مهاجر از آمریکا دفاع می‌کنند. اوج کمدی داستان در همین صحنه است.
    جدل سیاسی آن‌ها از موضوع داوری مسابقه فوتبال میان شوروی و آمریکا که گوینده رادیو گزارش می‌کند، آغاز می‌شود. حاضران در شب نشینی پس از رد وبدل کردن توپ و تلاش برای شکست دادن حریف کارشان به نزاع می‌کشد، به این صورت که برادر بزرگتر ضربه‌ای به بهروز می زند. گفت‌و‌گو در دور نهایی به دین و دینداری می‌کشد. اوج تناقض بحث در جمله‌ا‌ی که درویش ادا می‌کند،خود را نشان می‌دهد. تناقضی که در عین حال اوج کمدی صحنه نیز هست:
    “همه، با اینکه نمی‌دانستند واقعاً چه هستند، سرشان را تکان دادند. تنها درویش زمزمه کرد: ما ماتریالیست خداپرست هستیم”. (ص ۱۵۳)
    پس از این اوج، صحنه آرام می‌گیرد، عرق به میان می‌آید تا مرحله‌ی بعد با شوری دیگر سربرسد. یکی از کارکردهای صحنه‌ی جروبحث سیاسی آدم‌های داستان، شناخت بیشتر وجه اجتماعی آنهاست. این شناخت در مرحله بعدی داستان،با نزدیک شدن به ابعاد درونی و واقعی آدم‌های داستان به کشف شخصیت‌ها کمک می‌کند.
    هنگامی که آقایان مشغول صرف مشروب هستند، نویسنده به سراغ گره مسعود می‌رود تا برای مرحله‌ی نهایی آماده‌اش کند. او پس از نشان دادن گوشه‌ای از این آماده‌سازی، آن را وانهاده و سراغ گره خانم مهاجر می‌رود. مسعود پس از آن خروش و خروج و پناه بردن به آشپزخانه به فکر فرار افتاده است:
    “مسعود در آشپزخانه به طرح نقشه‌های قهرمانی برای فرار از خانه اشتغال داشت. برای این کار لازم بود کلیه راه‌هائی که می‌توانست مورد استفاده قرار بگیرد به طریق هندسی روی کاغذ رسم شود و ساعت دقیق فرار و طرز مقابله با حوادث احتمالی به دقت تعیین گردد.” (ص ۱۵۴)
    در اینجا نویسنده او را رها می‌کند و گره‌اش را وا می‌گذارد تا به گره خانم مهاجر بپردازد. در آشپزخانه دو زن مشغول صحبت هستند. مادر، خانم مهاجر را دلداری می‌دهد که روزی بچه‌دار خواهد شد. و پس از گله‌گزاری خانم مهاجر از عهدشکنی شوهرش، باز موضوع بحث به مازیار و رفتارهایش کشیده می‌شود. خانم مهاجر بخشی از سرگذشت خود را با ماجرای شبی که مازیار زنی را همراه خود به خانه آورده بود، همراه می‌کند. نویسنده در این قسمت ماجرای نقشه‌ی فرار مسعود را موازی با صحبت‌های دو زن پیش می‌برد(شگرد حجم دادن به داستان). استدلال مسعود برای مقابله با وضع موجود به این نتیجه ختم می‌شود: فرار!
    “پس تصمیم گرفتم، محرز شد. از فرصت استفاده… بی سروصدا … در تاریکی فرار…” ]نقطه چین‌ها در خود متن است[ (ص ۱۵۷)
    در همین زمان مجلس می‌خواری مردان به پایان رسیده و شیشه‌ها خالی شده است. اما مردان پر شده‌اند از می و حال عادی ندارند؛ جز بلبل که برای صیانت از هنرش لب به مشروب نمی‌زند. با این حال او نیز از فضای اتاق دچار حالت غیرعادی شده است: “… از اثر دود سیگار و بوی عرق به گیجی احمقانه‌ای دچار شده بود و مثل مرغ مسمومی پرپر می‌زد.”
    نویسنده برای انتقال داستان از آشپزخانه به آدم‌های اتاق چنین ادامه داده است: ” در اتاق ناگهان باز شد و روشنائی تندی که از آن بیرون افتاد با روشنی آشپزخانه درهم آمیخت و همراه با سروصدای درهم و برهمی سه نفر بیرون آمدند. چشم‌های خانم مهاجر برق زد و تنش لرزید…”(ص ۱۵۷)
    ازاینجا به بعد مردان در حالت ناهشیاری آنچه را واقعا هستند رو می‌کنند. برادر بزرگ‌تر که بیشتر یک “نقش” است تا آدم، همچنان عصبانی است و هوشیارتر از سرشب. نیازی نیست او روی دیگر خود را برملا کند چون همانی است که هست؛ یک “نقش” است در خانواده‌ای پدر سالار. اما بهروز با همه چیز بیگانه شده، یا بهتر است بگویم بیگانگی‌اش با همه چیز برملا شده:
    “بهروز در جای خود نشسته بود و عرق در درونش بیداد می‌کرد. به نظر می‌رسید که اکنون همه‌چیز برایش بی‌تفاوت شده است و نه فقط مسائل بغرنج سیاسی، بلکه وجود مرشد محبوبش نیز برایش بیگانه است…”(ص ۱۵۷)
    مازیار، آقای مهاجر و درویش اکنون دست در گردن “میان راهرو دور هم تاب می‌خوردند.” آقای مهاجر شبیه توپ بسیار بزرگی بود، درویش: “آرام آرام اشک می‌ریخت” مازیار: “در حرکاتش گستاخی و شرارتی به چشم می‌خورد.” موضوع صحبت‌شان همان گره‌ای است که خانم مهاجر به داستان انداخته است: مازیار و زن همراهش. آقای مهاجر پس از پیش کشیدن ماجرای زن از آنجا که حتی در عالم هشیاری هم در‌و‌بی‌در حرف می‌زند، سخن را به خود و زنش می‌گرداند و بچه نداشتن‌شان. درویش درون خود را عریان می‌کند: “…دلم از همه چیز به هم می‌خورد. اینقدر از این بهروز بدم می‌آید پسره احمق با آن مثنوی خواندنش… حالا من نمی‌دانم چه کار کنم. ماتریالیست خداپرست شده‌ام! مثنوی … یک دنیا، مولوی… یک آدم گنده، یک غول. اما به ما چه؟ به این بهروز احمق چه که همه چیز را باور می‌کند. یک ذره اعتقاد … به اندازه یک بال مگس به هر کسی و هر چیز، دلم برای یک ذره اعتقاد پر می‌زند…” (ص ۱۵۹)
    هر سه به اتاق مازیا می‌روند. اینجاست که گره خانم مهاجر باز می‌شود. داخل اتاق مازیار از سیم برق میان سقف موشی آونگ شده. آنچه مازیار از خود و از موش می‌گوید نشان می‌دهد که وی از نظر روانی بیمار است. زنی در کار نیست. اما موش سیاهی هست که توسط مازیار شکنجه شده است. پرده از “نجابت” و “حجب و حیای” ظاهری او برداشته می‌شود.
    در دور دوم درویش بیشتر از خود می‌گوید:
    “اما مرا کشتند. آخ، کشتند این ماشین‌ها، این بلبل، این صاحبخانه‌ها… وجود من که همه را گول می‌زنم و این بهروز… حالا شما جمع شده‌اید که من گریه نکنم؟ مادر، اگر مادرم زنده بود، وای…” (ص ۱۶۱)
    کمی بعد در مورد مادر می‌نویسم. پس از درویش آقای مهاجر در باره‌ی خود می‌گوید:
    “مثل سگ از زنم بدم می‌آید، از ریختش، درست مثل میمون… من گاهی فکر می‌کنم به چه درد می‌خورد اگر از این بوزینه بچه‌دار شوم. اما بعد خودم را نفرین می‌کنم. نمی‌دانم چطور حالیتان کنم… من هم زنم را دوست دارم و هم دوست نمی‌دارم، هم دلم بچه می‌خواهد هم نمی‌خواهد. اما زنم… فقط دلش بچه می‌خواهد. (ص ۱۶۲)
    به دنبال آقای مهاجر مازیار از خود می‌گوید:
    “… ببینید، تاکنون نتوانسته‌ام نظر کسی را جلب کنم، نه به خودم، نه به افکارم. هر کار کرده‌ام مصنوعی جلوه کرده است…” (ص ۱۶۳)
    و بعد در پاسخ سؤال اقای مهاجر که از “زن چاق و بلند قد و خوشگل” می‌پرسد، می‌گوید:
    “کدام؟ او؟ دروغ بود، دروغ است… از همان دروغ‌های بدی بود که برای من ممکن است در بیاورند.” (ص ۱۶۶)
    و در ادامه شرح می‌دهد که دختر عمویش را برایش نامزد کرده‌اند و منتظرند او به شهرستان بازگردد تا عروسی راه بیندازند. اما او دختر عمو را دوست ندارد. اضافه می‌کند: “ولی عوضش مادرم را خیلی دوست می‌دارم.” (ص ۱۶۴)
    از اتاق مازیار بیرون می‌آیند. آخرین قطعه گره خانم مهاجر یا همان ماجرای مازیار در اوج قسمتی است که آقای مهاجر آن را اجرا می‌کند. او با فریاد می‌گوید که زنش را طلاق خواهد داد. با باز شدن این گره، بار دیگر گره مسعود به داستان می‌آید. او که فرار کرده بوده، شکست خورده باز می‌گردد. در واگویه‌های او معلوم می‌شود که هنگام پریدن از گودال عینکش افتاده است. پاسبانی هم او را دیده:
    “فقط اشتباه کردم که از آن گودال پریدم، تا آنجا همه چیز درست درآمده بود، مطابق نقشه اما… لازم نبود، لازم نبود از آن گودال بپرم.”
    (ص ۱۶۶)
    با بازگشت مسعود گره او نیز در داستان گشوده می‌شود و در عین حال حماقت و خشک‌‌مغزی او که ظاهری علم‌گرا و دانش‌دوست دارد، برملا می‌شود. او که مدعی اختراع و اکتشاف و جدیت در تحصیل علوم است با طرح نقشه‌ای ابلهانه نابخردی خود را نشان می‌دهد.
    نویسنده، این شخصیت‌ها را به تمسخر می‌گیرد، از طریق راوی مستقیماً بلاهت آن‌ها را برملا می‌کند. فقط یک شخصیت در این داستان هست که در نظر نویسنده محترم است و او مادر است. نه فقط مادر سه برادر، بلکه هر مادری که در داستان از او اسم برده می‌شود. مادر درویش و مادر مازیار هم. این دو، مازیار و درویش، که قابلیت دوست داشتن کسی را در خود ندارند فقط مادر خود را دوست می‌دارند. در مورد درویش مادر احساس و منبع امنیت او است. خانم مهاجر مادر نیست. اما جایی که اندکی مهربانی و حق‌شناسی از خود نشان داده نویسنده آن لحظه را چنین وصف کرده است:
    “ولی خیلی زودتر از آنچه پیش‌بینی می‌شد تعارفات آرام گرفت و احساسات گرم مادرانه‌ای که ناگهان در دل خانم مهاجر پدید آمده بود جای خود را به همان خشکی و کینه‌توزی سابق داد.” (ص ۱۵۵)
    اما هنوز در مورد یکی دیگر از شخصیت‌های داستان حرفی نزده‌ایم: راوی! راوی این داستان گرچه در داستان نقشی ندارد، اما در روایت‌گری‌اش جهت‌دار است و آن را پنهان نمی‌کند توصیف‌های او، صرفاً در خدمت روایت نیستند بلکه همچون یکی از شخصیت‌های داستان بر جریان داستان تأثیرگذارند. به احتمال نزدیک به یقین راوی دیگری نمی‌توانست داستان‌ آدم‌هایی تا این حد معمولی و بعضاً نازل را چنین خواندنی کند. راوی داستان کاملاً با خلق و خوی شخصیت‌ها و دنیایشان آشناست، حتی جایی خود را در جهان آن‌ها قرار می‌دهد: “البته بلبل برای یک جوان معاصر ایرانی نام نامأنوس و مضحک و احمقانه‌ای است، اما تقصیر ما چیست؟…” (ص ۱۳۶)
    بنابراین انتخاب راوی مناسب برای داستان، یکی از مهم‌ترین انتخاب‌های داستان‌نویسی است که برای کار خود و وقت خواننده ارزش قائل است. طرح داستان با انتخاب درست گره‌ها و پس و پیش کردن بموقع آنها به حرکت در می‌آید و با زبان راویِ مناسب، داستانی رقم می‌خورد که شخصیت‌هایش در جریان اعمالی که انجام می‌دهند و حرف‌هایی که می‌زنند کشف می‌شوند. این علت خواندنی بودن سراسر     حادثه است. می‌شود سه یا پنج بار هم آن را خواند و باز لذت برد. زیرا برای خواننده‌ی دقیق با خواندن‌های مجدد لایه‌های دیگری از داستان نیز کشف می‌شود. که این نه فقط کشف آدم‌ها که کشف محیط اجتماعی آن هاست.
    “خواندن” تقریباً جزء به جزء داستان در پاسخ به این پرسش بود که چرا داستان سراسر حادثه با وجود آن که هیچ حادثه‌ی خاص و هیجان‌انگیزی در آن رخ نمی‌دهد، خواندنی است. نویسنده با به کارگیری درست عناصر داستان از افت و ملال آن جلوگیری می‌کند.
    بُعد اجتماعی سراسر حادثه:
    آدم‌های داستان سراسر حادثه در چه جامعه‌ای زندگی می‌کنند؟ شخصیت‌های برآمده از کدام شرایط هستند؟ زمان و زمانه‌ی داستان چه هنگام است؟ از نظر زمان آنچه به خود داستان مربوط می‌شود، این است که از یک صبح آغاز و تا شب پایان می‌گیرد. شبی که معمولی نیست . شب یلداست. برادر بزرگ‌تر می‌گوید: “…. شب یلدا شبی تاریخی است…” پس داستان در “شبی تاریخی” می‌گذرد، شبی که طبیعی نیست، معمولی نیست،بلکه تاریخی است. اما در بیرون از داستان، هنگام نگارش و انتشار آن، پنج – شش سالی از کودتای ۲۸ مرداد و محکم شدن بساط سلطنت گذشته است، دستگیری‌ها و زندان‌ها و اعدام‌های پس از کودتا تمام شده و جنبش‌های اجتماعی به دوره فترت گرفتار آمده‌اند. یکی از ویژگی‌های این‌گونه دوره‌ها ناامیدی و گاه پرخاش و تبری جستن از گذشته، آن هم از جانب کسانی است که در آن نقشی یا به پیروزی‌اش دلبستگی‌ای داشته اند. بحث و گفتگوهایی که تا دیروز در میتینگ‌های خیابانی و دفتر احزاب و سرچهارراه‌ها میان مردم انجام می‌شد، به کنج خانه‌ها می‌رود، کم رنگ می‌شود و گم. ترس و یاس دو احساس مسلط بر اجتماع است. آیا نشانه‌هایی از این دوره در داستان سراسر حادثه وجود دارد؟ اولین نشانه را مسعود به زبان می‌آورد.
    “انصاف، عدل، انسانیت، دموکراسی، سوسیالیسم، هر چیز دیگر که فکر کنید…”(ص ۱۳۳)
    به زبان آوردن این کلمات از جانب یک شاگرد دبیرستانی که هنوز نوجوان است به این معناست که آنها را در جمع دوستان خانوادگی و از دهان برادرانش شنیده است. پس در محافل دوستانه این خانواده بحث‌هایی با این مفاهیم در می‌گیرد.
    کمی بعدتر، هنگامی که رادیو در مور د مسابقه فوتبال میان تیم‌های شوروی و آمریکا خبر می‌دهد بحث میان دو گروه در می‌گیرد. از یک سو درویش و بهروز در حمایت از شوروی و ازسوی دیگر برادر بزرگ‌تر و آقای مهاجر در حمایت از آمریکا! اما صریح‌ترین اشاره به گذشته سیاسی از جانب درویش صورت می‌گیرد:
    “یک وقتی بود که ما همه کمونیست بودیم، خیلی چیزها را قبول داشتیم خیلی چیزها را هم قبول نداشتیم. اما، باور کنید، کار می‌کردیم. من به تنهائی خودم، از دل و جان. حال من نمی‌دانم چه کار کنم. ماتریالیست خداپرست شده‌ام!”
    (ص ۱۵۹)
    این صحبت‌ها زمانی از دهان درویش بیرون می‌آید که ناهشیار اما صادق است. مستی و راستی! او بازتاب یک شکست اجتماعی و نمونه‌ی درونی شدن شکست است. اعتقادش را از دست داده است. یکی از واکنش‌ها پس از شکست جنبش‌ها یا احزاب، بازبینی مبانی نظری و اعتقادی آن جنبش یا حزب است. یعنی همین کاری که درویش کرده است. ماتریالیست بوده، شده ماتریالیست خداپرست! در اصل نوعی محافظه‌کاری است که نیروی پیروز و قهار حاکم، بر جامعه تحمیل می‌کند و آدم‌های سست عنصر به مراتب بیشتر از آن تأثیر می‌پذیرند. این فضای ترس و ستم را نویسنده در جمله‌ای نمادین چنین بیان می‌کند:
    “در بیرون برف همچنان می‌بارید و سرما بیداد می‌کرد.” (ص ۱۴۴)
    این سرما نیز همچون شب یلدای این داستان، تاریخی است. سرمایی تاریخی و اجتماعی است. برای تداعی همین معناست که نویسنده از واژه‌ی “بیداد” در وصف عملکرد “سرما” استفاده کرده است. شخصیت‌های این داستان آدم‌هایی هستند که در شرایط “شب طولانی” و “سرما” نفس می‌کشند و زندگی می‌کنند. انتخاب این زمان (زمستان و شب) برای داستان عمدی نمادین است در توصیف شرایط اجتماعی آن دوره.
    حتی بدون وجود این نمادها نیز می‌شود شرایط اجتماعی را در رفتارهای شخصیت‌های داستان مشاهده کرد. “برادر بزرگ‌تر” همان‌طور که پیش‌تر نوشتم یک “نقش” است.او نقشی پدر سالارانه دارد. حکم می‌کند و اعضای دیگر خانواده باید از او حرف شنوی داشته باشند. خانواده‌ی مازیار بدون رضایت او دخترعمویش را برایش عقد کرده‌اند. این گوشه‌ی دیگری از پدر سالاری است که اعضای خانواده در مقابل تصمیم‌های پدر یا “بزرگ‌تر” حق چون و چرا ندارند، استیلایی است فرهنگی که در جوامع مختنق پشتوانه‌ی سیاسی نیز دارد. آقای مهاجر و زنش در سیطره خرافه و کودک به دنیا نیاورده‌ای هستند. ماتریالیست‌هایی که خداپرست هستند و “محجوب‌”ها و “سربه‌زیر”هایی که در خلوت خود مجنون و جانی و . . . آدم‌هایی با زبان‌ها و تخیلات آلوده و فراخ و دست و پاهایی بسیار کوچک؛ مخلوقات عجیب و غریب استبداد و فقر.
    روابط میان افراد خانواده اگر بازتاب مستقیم روابط در جامعه هم نباشد، به شدت تحت تأثیر آن است. با پذیرفتن این نکته از مشاهده‌ی آدم‌ها و خانواده‌های داستان سراسر حادثه به شرایط اجتماعی‌ که در آن زندگی می‌کنند، پی می‌بریم. و آن اجتماعی است که چون و چرا کردن در مقابل قدرتمندان برای مردم ممنوع است. به بیان دیگر مردم آزادی ابراز وجود ندارند. تحت چنین شرایطی است که آدم‌های “ناقص” و “عجیب الخلقه” به وجود می‌آیند. جز مادر (آن هم با کمی آسان‌گیری) هیچ یک از شخصیت‌های داستان سراسر حادثه از سلامت شخصیتی برخوردار نیست. هر کدام در پشت نقاب خود انبوهی از اعوجاج هستند. در عین حال همه‌شان نقص‌ها را احساس می‌کنند و آرزوی رفع آنها را دارند. نقص‌ها فقط به آدم‌های داستان ختم نمی‌شود. خانواده‌ها نیز در این داستان ناقص هستند. اگر خانواده “کامل” را ترکیب و مجموعه‌ای از پدر، مادر و فرزندان و روابط سالم بدانیم، هیچ یک از خانواده‌های این داستان “کامل” نیست. خانواده صاحبخانه، پدر ندارد. خانواده بلبل و درویش، نه پدر و نه مادر، یا از زاویه دیگر، نه همسر و نه فرزند ندارند. مازیار تنهاست و در خانواده‌ی‌ مهاجر فرزندی نیست. هیچ یک شکل “کاملی” از خانواده نیست.
    سراسر حادثه حکایت رشد و پرورش آدم‌ها در جامعه‌ای دیکتاتور زده و خرافه زده است که آنها را مجبور می‌کند بر نقائص خود نقاب عافیت بکشند. در چنین جامعه‌ای و میان چنین آدم‌هایی است که امور و تنش‌های عادی و معمولی “حادثه” تلقی می‌شود، زیرا زیر فشار سکون و سکوت آن را فرا گرفته است. سراسر حادثه تسخر زدنی است به مخلوقات این سکون و سکوت.

برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , پرونده , شماره ۸
ارسال دیدگاه