آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » سایه‌های سنگین صدسال تنهایی بر شانه‌های من

گذری بر فراز و فرود کارنامه ی بهمن فرزانه و ترجمه‌هایش

سایه‌های سنگین صدسال تنهایی بر شانه‌های من

رکسانا حمیدی – علی عظیمی نژادان- ۱۷ بهمن امسال مصادف است با دومین سالگرد درگذشت بهمن فرزانه مترجم توانای کشورمان که در طول عمر ۷۵ ساله‌اش حدود ۶۰ اثر مختلف را از زبان ایتالیایی به فارسی ترجمه کرد. او باآنکه از ۲۱ سالگی تا اواخر عمرش را در ایتالیا به سر برد،اما کماکان تسلط زیادی […]

سایه‌های سنگین صدسال تنهایی بر شانه‌های من

رکسانا حمیدی – علی عظیمی نژادان-

۱۷ بهمن امسال مصادف است با دومین سالگرد درگذشت بهمن فرزانه مترجم توانای کشورمان که در طول عمر ۷۵ ساله‌اش حدود ۶۰ اثر مختلف را از زبان ایتالیایی به فارسی ترجمه کرد. او باآنکه از ۲۱ سالگی تا اواخر عمرش را در ایتالیا به سر برد،اما کماکان تسلط زیادی به زبان مادری داشت و در برگرداندن تک‌تک واژگان یک کتاب به زبان فارسی وسواس زیادی از خود نشان می‌داد. او البته زندگی پرفرازونشیبی هم داشت و با بسیاری از اهالی فرهنگ،ادب و هنر غربی در ارتباط بود و همین مساله دید جهانی خوبی به او داده بود.در دوران جوانی با تنسی ویلیامز نمایشنامه‌نویس آمریکایی مکاتبه و با ایتالوکالوینو نویسنده شهیر ایتالیایی دوستی نزدیکی داشت و با فلینی کارگردان معروف هم مرتبط بود.وی در ایتالیا چهار سال در مدرسه مترجمی سازمان ملل و دو سال هم در دانشکده ادبیات به تحصیل مشغول شد و یک سال هم درزمینه دیالوگ‌نویسی در تئاتر و سینما دوره‌ای را گذراند. فرزانه در شهر رم ابتدا در سازمان خواروبار و کشاورزی در سمت مترجم استخدام شد و پس از هشت سال فعالیت در آن سازمان از طریق یکی از دوستانش در سازمان تلویزیون ایتالیا به کار مشغول گشت که در آنجا همراه با دو نفر دیگر وظیفه نوشتن متن سریال‌های ایتالیایی و تهیه زیرنویس آن‌ها را بر عهده داشت و در پشت‌صحنه بسیاری از فیلم‌های سینمایی هم که با حضور بسیاری از بازیگران خارجی برگزار می‌شد به عنوان مترجم حاضر بود. وی علاوه بر ایتالیایی به دو زبان فرانسه و انگلیسی هم مسلط بود و اندکی هم اسپانیایی می‌دانست.او از همان دوران نوجوانی به نویسندگی هم علاقه‌مند بود و قبل از انتشار رمان و مجموعه داستان در ایران، از دو تا از داستان‌هایش در ایتالیا،دو فیلم کوتاه ساخته شد.تاکنون از فرزانه رمان چرک‌نویس(توسط نشر ققنوس) و مجموعه داستان سوزن‌های گمشده(نشر ققنوس) به چاپ رسیده است و قرار است که رمان دیگری از او به نام «سرباز دل» در آینده‌ای نزدیک توسط انتشارات پنجره منتشر گردد. در دوران میان‌سالی هم نمایشنامه‌ای نوشت به نام فرفره‌ها که برای نخستین بار در سال ۱۳۵۱ در تلویزیون توسط عباس جوانمرد کارگردان مطرح تئاتر ایران با بازی:آذر فخر،رقیه چهره آزاد و خسرو شجاع زاده به اجرا درآمد. گفتنی است که فرزانه کار ترجمه را در سن ۲۵ سالگی با ترجمه پرنده شیرین جوانی اثر تنسی ویلیامز آغاز کرد،اما بیش از همه با ترجمه اثر ماندگار مارکز یعنی رمان صدسال تنهایی در سال ۱۳۵۳ به شهرت رسید،شهرتی که باعث ناراحتی او بود و دوست نداشت که با توجه به ترجمه‌های فراوان دیگری که انجام داده، او را تنها با عنوان مترجم این کتاب بشناسند.ضمن اینکه بسیاری از نویسندگان نام‌آور دیگر چون:گراتزیا دلدا،آلبادسس پدس،کاپوانا و… برای نخستین بار توسط فرزانه به جامعه ادبی-هنری ایران معرفی شدند. برای نخستین بار هم فرزانه بود که داستان‌های کوتاه لوئیجی پیراندللو را به ایرانیان معرفی کرد.از این مجموعه داستان پیراندللو با ترجمه فرزانه تاکنون ۴ جلد تحت عناوین:سفر،یک عالم با شما حرف دارم،بادبزن کاغذی،خروج مرد بیوه توسط نشر پنجره به چاپ رسیده و در آینده نزدیک ۳ جلد دیگر از این مجموعه توسط همین نشر انتشار می‌یابد.گفتنی است که دو داستان کوتاهی که در ادامه گفت‌وگو با شادروان فرزانه ملاحظه خواهید کرد از میان داستان‌های منتشرنشده پیراندللو است که به لطف آقای محمد یراقچی مدیر انتشارات پنجره در اختیار برگ هنر قرار گرفت. سوزان تامارو هم در زمره نویسندگان جدیدتر ایتالیا است که بهمن فرزانه با ترجمه دو کتاب طوطی و دل به من بسپار از این نویسنده،او را به ایرانیان معرفی کرد.اما بخش اعظم گفت‌وگویی که ملاحظه خواهید کرد حاصل دو جلسه گفت‌وگوی حضوری ناپیوسته با شادروان فرزانه در منزل شخصی‌اش در ساختمان بهجت‌آباد در تهران در سال‌های ۱۳۸۷ و ۱۳۹۰ بوده که البته برای تکمیل برخی اطلاعات به برخی گفت‌وگوهای دیگر با او نیز رجوع شده است. فرزانه فردی بسیار رک و صریح بود که از انتقاد کردن درباره نویسندگان مطرحی که به کارهایشان علاقه‌مند نبود، ابایی نداشت: نویسندگانی چون یوسا و میلان کوندرا. او به موسیقی کلاسیک غربی و اپرا هم علاقه خاصی داشت و درزمینه نقاشی هم دارای استعداد زیادی بود و اتفاقا تابلوهایی هم از وی به یادگار مانده است و همچنین باید از علاقه او به هنر سینما یادکرد. نام و یادش گرامی باد.

شما همواره بر این نکته تاکید کرده‌اید که از اینکه اکثریت جامعه فرهنگی-ادبی ایران شما را به‌عنوان مترجم صدسال تنهایی می‌شناسند چندان خوشحال نیستید اما گمان نمی‌کنید که این مساله به خاطر اهمیت این رمان در سطح جهانی و تاثیر گذاری فراوانش بر کار بسیاری از داستان‌نویسان ایرانی است؟
بهمن فرزانه: ببینید تردیدی وجود ندارد که این رمان از بسیاری جهات اثر ارزشمندی است اما حرف من همیشه این بوده که بهمن فرزانه چه قبل و چه بعد از ترجمه‌ این کتاب آثار مهم دیگری هم ترجمه کرد اما چرا هیچ‌وقت از آن‌ها نام نمی‌برند،کارهایی چون: “از طرف  او” و “عذاب وجدان”(هر دو نوشته آلبادسس پدس)، عشق زمان وبا نوشته دیگری از مارکز، مجموعه داستان سفر(منتخبی از داستان‌های کوتاه لوئیجی پیراندللو) و… خلاصه حکایت ترجمه‌های من مانند حکایت خانم “شیلا گراهام” نویسنده آمریکایی است که وی مدتی هم نامزد اسکات فیتزجرالد بود و از آثار مهمش می‌توان به رمان “دانشگاه یک‌نفره” اشاره کرد. او اتفاقا در چندین کتابش به این قضیه اشاره‌کرده که چگونه فیتز جرالد به او آموزش می‌داده است. به‌هرحال وی باوجود نگارش آثار متعدد نتوانست به‌صورت مستقل مشهور شود و هرگاه نام او برده می‌شد اکثریت او را تنها به عنوان نامزد فیتز جرالد می‌شناختند و خود او هم بارها گفته بود که هرگاه بمیرد، هیچ‌کس آثارش را به یاد نخواهد آورد و او را همچنان به‌عنوان نامزد این نویسنده مشهور خواهند شناخت.البته از یک لحاظ هم از این قضیه خوشحالم چراکه من باوجود ترجمه‌های خوب دیگری که بخصوص از نویسندگان مطرح ایتالیایی کرده‌ام، درمجموع به آثار مارکز علاقه ویژه‌ای دارم و آن‌ها را برتر از آثار این نویسندگان می‌دانم.

پس شاید مناسب باشد که بحثمان را درباره ارزش و اهمیت داستان‌نویسی مارکز در سطح جهانی ادامه دهیم. اگر قبل از پرداختن به آثار دیگر مارکز تنها همین رمان صدسال تنهایی را ملاک قرار دهیم، فکرمی‌کنید که اهمیت این کتاب درجه نخست به خاطر چیست؟
فرزانه: من فکر می‌کنم یکی از دلایل مهم نوبل گرفتن مارکز به خاطر ابداع و اختراع یک سری واژه‌ها و صفات ترکیبی و همچنین ترکیبات اضافی خاصی بود که در آثار مختلفش (ازجمله همین صدسال تنهایی)
خیلی زیاد آن‌ها را ملاحظه می‌کنیم، ترکیباتی چون: شوهر ضروری، عشق‌های اضطراری، انعام یبوست وار، شب‌های خیار شوری، بعدازظهرهای زبر جدین،زن‌های بابِلی و…که به نظر من یک مترجم هنگام ترجمه، باید عین این ترکیب‌ها را بکار ببرد، هرچند که فهم آن‌ها برای خوانندگان مشکل باشد، یعنی او حق شرح دادن آن‌ها را ندارد.

اما در برگردان خیلی از این ترکیبات احتمال دارد که باصفت‌هایی مواجه شویم که فارسی‌زبانان آن‌ها را درک نکنند و نتوانند با آن ارتباط برقرار نمایند و درنتیجه در زبان فارسی جا نیفتند،یعنی خیلی از آن‌ها شاید در زبان‌های دیگر بیشتر از زبان فارسی معنا داشته باشند.
فرزانه: ببینید مهم نیست که خوانندگان آن‌ها را بفهمند یا توانایی درک آن‌ها را نداشته باشند، بلکه مهم‌تر از هر چیز در اینجا انتقال سبک و شیوه بیانی و زبانی نویسنده مطرح است و بخصوص در مورد مارکز فکرمی‌کنم که ما باید آن‌گونه که در آثار او وجود دارد،عینا منتقل کنیم و حق شرح آن‌ها را نداریم. البته فهم برخی از این ترکیبات در عین نا آشنا بودن برای خیلی از ما، آنچنان ‌هم مشکل نیست، مثلا انعام یبوست وار ترکیب خیلی روشن و واضح است،یعنی انعامی که از شدت ناچیز بودن،مانند یبوست است.

البته یکی از مشکلاتی که در هنگام خواندن این رمان برای  خیلی از خوانندگان ایجاد می‌شود،تعدد    شخصیت‌ها و نام‌های پیچیده این رمان است که کمی باعث سردرگمی آن‌ها می‌شود.
فرزانه: بله تعداد شخصیت‌های این داستان خیلی زیاد هستند و اسامی آن‌ها هم تکراری به نظر می‌رسند. نام‌هایی مانند “آئورلیانو دوم”،”خوزه آرکادیو بوئندیا دوم” یا “اورسولا ایگوآران” اما مارکز این هنر را دارد که زمانی که متوجه می‌شود، خواننده ممکن است گیج شود،شخصیت اولی را می‌کشد تا خواننده آن را با دیگری اشتباه نگیرد.به‌هرحال این داستان باوجود فضای عجیب‌وغریب و تعداد زیاد نام‌ها، درمجموع رمانی روان و خوش‌خوان به‌حساب می‌آید. البته باید توجه داشت که مخاطبان این رمان کتاب‌خوانان عادی و معمولی نیستند که با خواندن ۵ صفحه از آن، خسته شده و کتاب را به گوشه‌ای بیاندازند.

درباره ترجمه رمان صدسال تنهایی برخی گفته‌اند که مقدار زیادی از اعتبار این ترجمه به خاطر ویراستاری حرفه‌ای این کتاب در موسسه انتشاراتی امیرکبیر بوده است و البته برخی از منتقدین هم به خاطر اینکه این کتاب مستقیما از اسپانیایی به فارسی ترجمه نشده است، از آن انتقاد کرده‌اند؟
فرزانه: لااقل در مورد این کتابی که خودم دارم،می‌توانم بگویم که هیچ ویرایش خاصی نشده است. البته من تعمداً در نسخه دست‌نویس خودم یکی از جمله‌های اساسی بخش‌های آخر این کتاب را عوض کردم تا خواننده متوجه یک نکته اصلی در داستان نشود، اما ظاهرا ناشر یا ویراستار رمان به خیال اینکه من اشتباهی مرتکب شده‌ام آن را تغییر داد.ببینید در قسمت انتهای کتاب درجایی که”ملکیادس” که می‌مرد و بر می‌گشت، پیش آئوریانو می‌آید و می‌گوید:”بی‌خود به خودت زحمت کشف این‌ها را نده،چون تا وقتی‌که صدسال از نوشتن این‌ها نگذرد، نمی‌شود کشفشان کرد” که این جمله را به این صورت درآوردند که:”تا، کسی به سن صدسالگی نرسد…” آن‌ها گمان کردند که اگر اصل جمله را بگذارند خواننده متوجه می‌شود که این صدسال تنهایی چیست.

خود شما با خواندن آثار متعدد مارکز و حتی ترجمه برخی مجموعه مقالات   او(مانند یادداشت‌های پنج‌ساله و نوشته‌های کرانه‌ای)به چه نکات تازه‌ای از شخصیت هنری و جهان داستانی وی دست پیداکرده‌اید؟
فرزانه: من مارکز را موجودی نیک می‌دانم که مانند یک بچه کنجکاو و درعین‌حال پخته و فهمیده عمل می‌کند و خیلی هم شوخ‌طبعی دارد.در همین مجموعه مقالاتش هم می‌توانید ببینید که چقدر اهل مزاح است. او در کتاب نوشته‌های بی‌کرانه (که یادداشت‌های دوران جوانی او را شامل می‌شود)دلبستگی‌اش را از همان زمان به سورئالیسم بازگو می‌کند. او مجموعه داستان چشمان آبی‌رنگ سگ را در همان سال‌هایی نوشت که به نوشتن همین کتاب نوشته‌های بیکران، مشغول بود. او در برخی نوشته‌هایش خواسته است تا زوایایی پنهانی از زندگی‌اش را به نمایش بگذارد و این از خصلت روزنامه‌نگاری او ناشی می‌شود. شاید این نکته را بدانید که مارکز چنانکه خود دریکی از نوشته‌هایش گفته است، زمانی خیال آن را داشت که یک
روزنامه‌نگار و یا منتقد سینمایی شود و ابتدا هم به روزنامه‌نگاری اشتغال داشت اما پس از مدتی که نوشتن رمان صدسال تنهایی را آغاز می‌کند و بخصوص پس‌ازاینکه نسخه تایپی آن را ملاحظه کرد به این نتیجه رسید که حرفه اصلی‌اش نویسندگی است نه روزنامه‌نگاری و منتقد ادبی یا سینمایی. در عین اینکه با ملاحظه مجموعه مقالاتی که در سال‌های گوناگون نوشته است می‌توانیم به این نتیجه هم برسیم که او در روزنامه نگاری و نوشتن مقالات هم صاحب سبک بود که دست‌کمی از نویسندگی‌اش نداشت. مثلا مجموعه یادداشت های او از متن‌هایی کوتاه تشکیل‌شده که بستری واحد دارند اما درنهایت دارای یک وابستگی درونی هستند. از همین نوشته‌های او ما مثلا متوجه می‌شویم که مارکز هرگز کتابی را یک‌باره تالیف نکرده است،بلکه مثلا از بیست سال قبل به آن‌ها فکر می‌کرده است،بنابراین طرح آثاری مانند “گزارش یک قتل” و “صدسال تنهایی” حدودا از بیست سال پیش در ذهن مارکز بوده که سال‌ها بعد به مرحله اجرا درآمده است. نکته دیگری که در این میان می‌توانم به آن اشاره‌کنم این است که من پیش از خواندن بسیاری از مقالات و یادداشت های مارکز فکر می‌کردم که بخش مهمی از این داستان‌ها،برآمده از تخیل مارکز هستند اما او توضیح می‌دهد که اتفاقا قسمت‌هایی از آن‌ها از دنیای واقعی نشات می‌گیرند حتی افزون بر این‌ها او بعدها متوجه شد که بسیاری از اموری که آن‌ها را تخیلی فرض می‌کرد،تااندازه‌ای می‌توانند به واقعیت هم تبدیل شوند، مثلا ما، در همان رمان صدسال تنهایی ماجرای کسی را می‌خوانیم که دم خوک داشته است و مارکز در کتاب یادداشت‌های پنج‌ساله می‌نویسد که بعد از انتشار این رمان،افرادی به او نامه نوشتند و اظهار کردند که دم خوک دارند.او در این کتاب، مرتبا از مسایل ما فوق الطبیعه حرف می‌زند.

شما درجایی ابراز کرده بودید که رمان “عشق در سال و با” را بیشتر از صدسال تنهایی دوست دارید، هنوز هم بر این عقیده هستید؟
فرزانه: بله درست است و من باوجود علاقه شدیدی که به صدسال تنهایی دارم،اما به لحاظ سلیقه‌ای عشق در سال وبا برایم جذاب‌تر است. یکی به خاطر اینکه در اصول کتاب روان‌تری است و جنبه‌های رئالیستی‌اش
بیشتر است(هرچند که باز مارکز در این کتاب هم طاقت نمی‌آورد و چیزهایی از مافوق الطبیعه و سورئال را هم وارد قضیه می‌کند) و پرسوناژهایش هم کمتر است. در کل خود من هم بیشتر شاعر پیشه‌ام و اموری مانند عشق را خیلی دوست دارم و همچنان که گفتم از چیزهای واقعی بیشتر از سورئال خوشم می‌آید. البته کتاب “سه وظیفه” مارکز را هم دوست دارم، ولی نه آن‌طور که آدم انتظار دارد.همچنین برخی دیگر از کارهایش مانند “عشق و اهریمن‌های دیگر” اولش خیلی خوب شروع می‌شود و آخرش هم خیلی خوب تمام
می‌شود، اما آن وسط‌ها دیگر قاطی کرده،یعنی دیگر آن‌طور آدم را نمی‌گیرد.این مساله در مورد خاطرات سه جلدی مارکز هم صدق می‌کند،مثلا با خواندن جلد اول متوجه می‌شویم که نویسنده در قسمت‌هایی دیگر زیاده از حد حاشیه رفته است.

با این احتساب شما به عنصر جذابیت و لذت بخشی در عرصه رمان و ادبیات، بسیار اهمیت می‌دهید و نخبه‌گرا با قضیه برخورد نمی‌کنید.
فرزانه: بله مگر می‌شود که آدم از چیزی که ازش لذت نمی‌برد، آن را به‌زور تحمل نماید.برخی اوقات می‌بینم که عده‌ای این سوال را مطرح می‌کنند که کتاب خوب و بد چه فرقی باهم دارند که به نظرم سوال بسیار احمقانه‌ای است و درست مانند این است که از شما بپرسند که هوای خوب و بد چه فرقی باهم دارند. ببینیدکتاب خوب،کتابی است که وقتی دست گرفتی نمی‌توانی آن را زمین بگذاری و کتاب بد کتابی است که ده صفحه از آن را خواندی می‌خواهی از پنجره به بیرون پرتش کنی.

مثل‌اینکه از رمان پاییز پدرسالار هم خیلی خوشتان نمی‌آید؟
فرزانه: بله اتفاقا ناشری هم از من خواست که این کتاب را به فارسی برگردانم که من این پیشنهاد را رد کردم. البته به نظر خودم این رمان را باید به “خزان خودکامه” ترجمه کرد.درهرصورت مارکز این کتاب را به‌گونه‌ای نوشته که پاراگراف نداشته باشد،لذا خواندن آن بسیار خسته‌کننده می‌شود و اصلا نوع نگارش مارکز در این اثر را دوست ندارم.البته قرار هم نیست که تمام نویسندگان خوب دنیا تمام آثارشان در یک سطح باشند.

راستی عموم اهالی فرهنگ ایتالیا نظرشان نسبت به آثار مارکز چیست؟
فرزانه: اصولا شاید بدانید که کتاب‌خوان‌های ایتالیایی،عموما مردمی سخت‌گیرند و بدون رودربایستی نظرشان را می‌گویند مثلا اگر فیلمی خیلی هم مشهور باشد و اکثریت هم از آن تعریف و تمجید کنند به هیچ وجه جو زده نمی‌شوند و اگر از آن خوششان نیاید بدون تعارف از آن انتقاد می‌کنند،بااین حال و درمجموع مارکز در این کشور هم جزو نویسندگان محبوب به‌حساب می‌آید و بخصوص برخی آثارش مانند: “هیچ‌کس به سرهنگ نامه نمی‌نویسد” و “آمده بودم تلفن بزنم” را خیلی دوست دارند ولی مسلما برخی دیگر از کارهای وی،مورد تایید آن‌ها نیست.

نظرتان درباره دیگر نویسندگان حوزه آمریکای لاتین یعنی افرادی چون خولیو کورتازار،یوسا،ایزابل آلنده و… چیست؟
فرزانه: کورتازار در اصول نویسنده بزرگ و خوبی بود،ولی مثلا نویسنده‌ای مانند ایزابل آلنده را اصلا دوست ندارم، بخصوص اینکه حتما اطلاع دارید که شخصیت زن داستان “خانه ارواح” درست شبیه شخصیت آمارانتا در کتاب صدسال تنهایی است و عینا مانند او هم می‌میرد.اما درباره یوسا هم باید بگویم که من زمانی از کتاب گفت‌وگو در کاتادرال او خوشم آمده بود اما اکنون که به مجموعه آثارش نگاه می‌کنم، به نظرم آنچنان برجسته نیستند و درعین‌حال شکی نیست که اکثر این نویسندگان از صدقه‌سر مارکز به شهرت رسیده‌اند. حالا ممکن است که برخی با ملاحظه دریافت جایزه نوبل مرعوب نویسنده‌هایی چون یوسا شوند، ولی واقعیت این است که فردی مثل یوسا اصلا در حد و اندازه مارکز نیست ولی خیلی این‌ور و آن‌ور سخنرانی و درواقع، خودنمایی می‌کند.

بخش اعظم ترجمه‌های شما از ادبیات ایتالیایی است و در این زمینه از نویسندگان گوناگونی ترجمه کرده‌اید اما فکر می‌کنم آلبادسس پدس نخستین نویسنده‌ای بود که شما برای اولین بار در سال ۱۳۴۵ و با ترجمه رمان “دفترچه ممنوع و مدتی بعد با ترجمه کتاب “دیر یا زود” آثار او را به ایران معرفی کردید و در سال‌های پس از انقلاب هم آثار دیگری از این نویسنده با ترجمه شما به بازار نشر وارد شد کارهایی نظیر: از طرف او(۱۳۷۸)، مجموعه داستان تازه‌عروس(۱۳۷۹)، هیچ‌یک از آن‌ها باز‌نمی‌گردند (۱۳۸۰)، عذاب وجدان(۱۳۸۰) و عروسک فرنگی. به نظر می‌رسد که فضای اکثر داستان‌های او به‌گونه‌ای بیانگر دغدغه های بخشی از زنان ایتالیایی قرن بیستم ایتالیا(بخصوص زنان میان‌سال) در دوران پس از جنگ جهانی دوم و تقابلی است که میان فضای ناهماهنگ زندگی خانوادگی و اجتماعی آن‌ها وجود دارد. و برخی از کتاب‌های او مانند “هیچ‌یک از آن‌ها بر‌نمی‌گردند” هم از جنبه‌های ضد فاشیستی خالی نیست .به‌هرحال اگر امکان دارد نکاتی را درباره جایگاه این نویسنده در ادبیات ایتالیایی به لحاظ سبک‌شناختی و شیوه نگارشی بیان کنید.
فرزانه: ببینید خانم آلبادسس پِدِس یک نویسنده دورگه ایتالیایی-کوبایی محسوب می‌شد چراکه پدرش کوبایی الاصل و مادرش ایتالیایی بوده است.پدربزرگ او نخستین رییس‌جمهور کوبا و پدرش هم مدتی به‌عنوان
سفیر کوبا در ایتالیا به کار مشغول بود.وی در سال ۱۹۱۱ در شهر رم متولد شد و در سال ۱۹۹۷ هم در پاریس درگذشت. پدس در زمره چند نویسنده زنی بود که به همراه کسان دیگری چون “ناتالیا گینزبورگ” و “داچه مارینی” در دهه ۱۹۶۰ در این کشور درخشیدند و به شهرت دست یافتند.پدس در ۱۶ سالگی با یک کنت ایتالیایی ازدواج کرد و این اقبال را داشت که در محیطی ادبی زندگی کند. او با استعدادی که داشت، چند زبان را فراگرفت و از کنت جدا و پس از مدتی همسر یک دیپلمات می‌شود و با همین دیپلمات دنیا را می‌گردد.او به دلیل داشتن فعالیت‌های ضد فاشیستی مدتی را هم در زندان گذراند.به‌هرحال وی در زمره نویسندگانی بود که تجربیات غنی و فوق‌العاده‌ای داشته است و این گستره عجیب تجربه‌ها و استفاده از سنت ادبی خانوادگی و چند فرهنگی بودنش، باعث شد که نویسنده خیلی توانایی شود و در اکثر جاهای دنیا بخصوص در آمریکای جنوبی و اروپا شهرت زیادی هم‌کسب کرد. او از همان ابتدایی که رمان‌نویسی را آغاز کرد،به شهرت رسید و نخستین داستانش موسوم به:”هیچ‌یک از آنان باز‌نمی‌گردند” غوغایی را در میان مخاطبان به پا می‌کند و به خاطر جنبه‌های ضد فاشیستی آن،به زندان می‌افتد.بعدها یک فیلم سینمایی و سریالی تلویزیونی از این کتاب تهیه می‌شود. در کل باید بگویم که پدس خیلی روان و دلپذیر می‌نویسد و معمولا در پایان آثارش،مخاطب را با اتفاقی غیرمنتظره روبرو می‌کند.البته او در طول عمرش چندین سبک را تجربه کرد و در آخرین کتابش موسوم به “شب” که به فرانسه نوشته‌شده (و بعد به ایتالیایی ترجمه شد) از زبانی مشکل و پیچیده استفاده کرده که همین امر باعث غیرقابل‌خواندن این کتاب شده است و من هم اصلا از این کتاب خوشم نیامد.در میان کتاب‌های مختلف پدس من فکر می‌کنم که رمان‌های”از طرف او” و “عذاب وجدان” کتاب‌هایی هستند که باید حداقل آن‌ها را دو بار خواند،چون وی بخصوص در”از طرف او”( و به مقدار کمتر در عذاب وجدان) ابتدا چیزهایی را به خواننده می‌گوید،اما چون خواننده داستان را نمی‌داند آن‌طور که باید توجه نمی‌کند، درنتیجه اگر دوباره از اول بخواند نکات بیشتری را می‌فهمد.
اما همچنان که اشاره شد، شگردهای خاص نویسندگی او بیشتر در انتهای داستان‌هایش رخ می‌دهد.مثلا پدس در کتاب “از طرف او” باوجودی که بارها تکرار می‌کند:”اکنون، فقط در اینجا” خواننده از خود می‌پرسد که “اینجا کجاست؟” و “اکنون چه زمانی است؟” و در “عذاب وجدان” هم به همین‌گونه نامه‌های دو دوست به یکدیگر می‌رسد و در خلال این نامه‌ها،یادداشت‌های کس دیگری وجود دارد که هیچ ربطی به این دو دوست ندارد و خواننده هم مرتب از خودش می‌پرسد که این یادداشت‌ها اینجا چه می‌کند و شاید اشتباهی
رخ‌داده است.درحالی‌که در اینجا هم مانند رمان “از طرف او” خواننده در پایان می‌فهمد که داستان از چه قرار بوده است.کتاب “دفترچه ممنوع” هم به نظر من در اصول کتاب خیلی خوب و به قول انگلیسی‌ها بسیار sweet است و اگر این داستان را مثلا با رمان از طرف او مقایسه نماییم متوجه تفاوت بارز شخصیت های زن این دو داستان می‌شویم چراکه در دفترچه ممنوع،زن داستان درنهایت، فداکاری می‌کند و بنابراین یک شخصیت ازخودگذشته به‌حساب می‌آید ولی از طرف او روایت گر زنی است که عصیان می‌کند و می خواهد چیزهایی را زیر پا گذارد.
نویسنده ‌ایتالیایی مطرح دیگری که شما برای نخستین بار به جامعه ادبی ایران معرفی کردید، خانم گراتزیا دلدا(۱۹۳۴-۱۸۷۱) است با آثاری چون: وسوسه، راز مرد  گوشه‌گیر، چشم‌های سیمونه، خاکستر، حریق درباغ زیتون، راه خطا ،برلب پرتگاه و.. و البته نام او به‌عنوان دارنده جایزه نوبل ادبی در سال ۱۹۲۶ هم ثبت‌شده است. لطفا کمی درباره ویژگی‌های داستانی و هنری این نویسنده هم مطالبی را بیان کنید.
فرزانه: خانم دلدا که اهل جزیره ساردین است، پس از “کاردوچی” دومین ایتالیایی بود که موفق به کسب جایزه نوبل ادبی شد و درعین‌حال تنها نویسنده زن ایتالیایی است که این جایزه را دریافت کرده است. او فقط تا کلاس پنجم ابتدایی درس‌خوانده و بعدها خودش به تحصیل ادامه داده است. او را می‌توان از ادامه‌دهندگان سبک وریسم (verism) در ایتالیا قلمداد کرد.توجه داشته باشید که این واژه از کلمه vero به معنای حقیقت یا حقیقت زندگی مشتق شده و می‌توان گفت که صورت اصلی رئالیسم ایتالیایی است که در اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ تحت تاثیر نویسندگانی چون بالزاک و امیل زولا ایجاد شد و از مهم‌ترین طلایه‌داران این سبک می‌توان به جووانی ورگا اشاره نمود اما پس از ورگا توسط نویسندگانی چون:”گابریله دانونزیو” و بیش از “همه گراتزیا دلدا” به‌صورت جدی‌تری ادامه یافت. در کل
رمان‌های دلدا، بسیار کلاسیک و جزیی نگر هستند و معمولا در جزیره ساردین اتفاق می‌افتند و البته چند کتاب هم درباره رم دارد چون با یک وکیل دادگستری که اهل رم بود ازدواج کرد و بخش زیادی از زندگی خود را در رم بسر برد.فراموش هم نباید کرد که دی.اچ لارنس نویسنده معروف انگلیسی در به شهرت
رساندن گراتزیا دلدا نقش مهمی داشت،چراکه وی پس از خواندن تنها ۲ اثر دلدا ازجمله وسوسه به زبان انگلیسی،به کارهای او علاقه‌مند شد و آن‌ها را در جراید انگلیسی به‌خوبی معرفی کرد و شاید به عبارتی بتوان گفت که دلدا جایزه نوبل را از تصدق سر لارنس برده است. به‌هرحال این نویسنده خودساخته ایتالیایی تنها نویسنده‌ای است که او را با شکسپیر مقایسه کرده‌اند،یعنی به عبارتی می‌شود گفت که تمام‌کارهایش شاهکار محسوب می‌شود.من سال‌ها پیش ابتدا رمان پیچک او را ترجمه کردم،اما بعدها دیدم که چون او بیش‌ازحد در همه کشورها معروف است و نسل‌های امروزی هم کارهایش را بسیار دوست دارند،فکر کردم که حیف است این خانم در ایران ناشناس بماند و درنتیجه دست‌به‌کار شدم و کتاب‌های مختلفی از او را ترجمه کردم.یکی از کارهای مهم او رمان خاکستر است که اتفاقا در سال ۱۹۱۶ یک فیلم سینمایی بر اساس آن ساخته شد و “النورو دوزه” که مهم‌ترین و مشهورترین هنرپیشه تئاتر ایتالیا بود در آن بازی کرد.

یکی دیگر از نویسندگان مهم ومطرح قرن بیستم ایتالیا بدون تردید “آلبرتو موراویا” بوده که شخصیتی چندوجهی داشته و علاوه بر نگارش رمان و داستان کوتاه درزمینه نوشتن نقدسینمایی، فیلم‌نامه نویسی، نوشتن سفرنامه  و پژوهش درزمینه های مرتبط با زبان‌شناسی و ادبیات و… نیز فعال بود و ما هم در ایران کم‌وبیش با برخی آثار او ازجمله داستان‌های رومی(با ترجمه رضا قیصریه) و تحقیر(با ترجمه پرویز شهدی)آشنا هستیم.دوست دارم دیدگاه خود را درباره این نویسنده بیان کنید؟
فرزانه: من کار اول او موسوم به “بی‌اعتنایان” را دوست داشتم که این کتاب در سال ۱۹۲۹ نوشته شد و فکر می‌کنم که بهترین اثر او محسوب می‌شود.البته دو اثر دیگر وی به نام‌های “دنباله‌رو” و “دو زن” هم نسبتا کارهای خوبی به‌حساب می‌آیند و می‌دانید که بر اساس داستان اولی،برتولوچی فیلم نسبتا موفقی را کارگردانی کرد و از “دو زن” هم ویتوریا دسیکا فیلم دیگری ساخت.اما در کل او را نویسنده خیلی خوبی نمی‌دانم، توجه کنید که وی درمجموع حدود ۳۰۰ اثر مختلف در کارنامه خود دارد او اولا نویسنده‌ای به‌شدت روایت گرا با قصه‌هایی پرحجم و پر حادثه به‌حساب می‌آید، یعنی او البته قصه گوی ساده‌ای است که چندان در پی قالب قصه‌اش نیست، درست برخلاف دافنه دوموریه که گرچه او هم راوی بزرگی محسوب می‌شود اما داستان‌هایش خواننده را می‌گیرد و در پیچ‌وخم روایتش می‌کشاند به‌هرحال بسیاری از منتقدین جدی در ایتالیا هم اذعان دارند که باوجود تبلیغات زیادی که زمانی برای موراویا به راه انداختند،درمجموع نویسنده خوبی نیست.الیزابت مورانته هم که زمانی همسر موراویا بود همانند وی خیلی جنجالی عمل می‌کرد ولی او هم به‌جز “کفر و جادو” که رمان هزارصفحه‌ای قطوری است، اثر مهم و جذابی را خلق نکرد.البته مثلا رمان تاریخ او هم مشهور شد ولی برای من جذاب نبود و امروزه هم عمده شهرتش به خاطر این است که زمانی همسر آلبرتو موراویا محسوب می‌شد.
شما همچنین جزو نخستین مترجمانی بودید که از دینو بوتزاتی نویسنده دیگر ایتالیایی اثری را به فارسی ترجمه کردید آن‌هم با ترجمه رمان تصویر بزرگ و در همین چند وقت پیش داستان راز جنگل پیر که توسط نشر ثالث به چاپ رسید.البته ما ایرانیان این نویسنده را بیشتر با کتاب بیابان یا صحرای تاتارها می‌شناسیم که توسط سروش حبیبی و محسن ابراهیم و مهشید بهروزی ترجمه‌شده است.به‌هرحال مقداری هم درباره جایگاه این نویسنده در جامعه فرهنگی ایتالیا توضیح دهید.
فرزانه: او در وهلۀ اول یک نقاش درجه‌یک بود و بعد یک نویسنده نسبتا خوب بخصوص در چارچوب سبک سورئالیسم. شما به کتاب صحرای تاتارها، اشاره کردید که اتفاقا فیلمی هم بر اساس آن ساخته شد ولی به نظر بسیاری از منتقدین، آن‌چنان اثر درخشانی نیست و بیش‌ازاندازه لازم مطرح شد اما من ترجیحا به داستان های کوتاه او بسیار علاقه‌مندم و اتفاقا سال‌ها پیش، بخشی از آن‌ها را ترجمه کرده بودم که به دلایلی گم شدند و هنگامی‌که پیدا شدند در این فرصت، شخص دیگری آن‌ها را ترجمه کرده بود و طبیعتا من از چاپ آن‌ها منصرف شدم. به‌هرحال به نظر خودم، داستان‌های کوتاه او دارای ارزش هستند یا کتاب دیگرش موسوم به “تصویر بزرگ” را هم خیلی دوست دارم البته این نویسنده رمانی به نام “یک عشق” دارد که چون خواسته از آن چارچوب متعارف سور رئالش خارج شود، نتیجه‌اش چندان مثبت نبوده و کتاب بدی شده است.

درباره امبرتو اکو چه نظری دارید؟
فرزانه: او واقعا نویسنده بزرگ و مطلعی است و واقعا تعجب می‌کنم که چرا تاکنون به او نوبل تعلق نگرفته است و درواقع فقط همین نوشتن کتاب “نام گل سرخ” و “گورستان پراگ” به‌تنهایی برای دریافت جایزه نوبل،کفایت می‌کند.اما به‌هرحال او نویسنده‌ای به‌غایت نخبه‌گراست و تنها برای خواص می‌نویسد و اکثر نوشته‌هایش به درد عموم مردم نمی‌خورد.خیلی وقت‌ها هم احساس می‌شود که بیش‌ازاندازه لازم فاضل نمایی می‌کند و به‌اصطلاح زیادی معلوماتش را به رخ خواننده می‌کشد. شخصیت ادبی او از برخی جهات به شخصیت نویسنده دیگری مانند دانونزیو شباهت دارد،مثلا دانونزیو در میانه یک‌فصل از کتابش، ناگهان تکه‌ای را به یونانی می‌نویسد.البته فاضل‌نمایی اکو از دانونزیو به‌مراتب بیشتر است مثلا او در این اواخر کتابی را منتشر کرد که نام آن از یک مجموعه کمیک استریپ وام گرفته‌شده و خیلی هم عالی بود. درواقع اکثر آثار اکو سرشار از حواشی و ارجاعات است و البته همین ارجاعات و جنبه‌های نظری کتاب، آن را بیشتر برای مخاطبان خاص جذاب می‌کند. در همین کتاب مثلا اشاره‌ای دارد به رز باد و طبعا ارجاع به همشهری کین اورسن ولز، خب چند نفر ممکن است بدانند که “رز باد” همان “لوژ برفی” فیلم همشهری کین است. در ضمن کتاب هم فاقد هرگونه زیرنویسی است که آن را شرح دهد و فرض را بر این می‌گذارد خواننده باید از همه‌چیز اطلاع داشته باشد، یعنی باید بادانشی پیشین سراغ خواندن کارهای او رفت تا بتوان آن‌ها را دریافت. مثلا همین کتاب نام گل سرخ، یک صد صفحه اول فوق‌العاده دارد و اگر بتوانی آن را ادامه بدهی به یک صد صفحه دوم می‌رسی که دیگر نمی‌شود فهمید که چه خبر است. درواقع کشنده است.

شما در دوران گذشته دو اثر از اینیاتسیو سیلونه(۱۹۰۰-۱۹۷۸) به نام‌های “روباه و گل‌های کاملیا” و “یک‌مشت تمشک” را هم به فارسی ترجمه کردید که در مقام مقایسه با دیگر ترجمه‌های شما که کمتر تم سیاسی دارند،خیلی متفاوت جلوه می‌کنند. لطفا درباره آشنایی خود با آثار سیلونه توضیحاتی بفرمایید.
فرزانه: من در جای دیگری هم گفته‌ام که اگر من ۲-۳ اشتباه در کل دوران حرفه‌ای‌ام مرتکب شده باشم یکی از آن‌ها قطعا ترجمه‌این دو کتاب از سیلونه است که به‌هیچ‌وجه مطابق خواست قلبی خودم نبود و صرفا به خاطر سفارش ناشر (انتشارات امیرکبیر) آن‌ها را ترجمه کردم.آن زمان رمان نان و شراب این نویسنده در سطح جهانی و ازجمله در ایران(با ترجمه محمد قاضی)بسیار مشهور شده بود و به پشتوانه این شهرت از من خواستند که این دو کتاب را هم ترجمه نمایم که البته خوشحالم که این دو ترجمه تقریبا فراموش‌شده‌اند و من به جد معتقدم که سیلونه در ادبیات ایتالیا در حد یک نویسنده درجه چهارم و کم‌ارزش است. البته ترجمه کتاب اگر خورشید بمیرد از اوریانا فالاچی را هم در زمره اشتباهات خود می‌دانم.

بله شما در گفت‌وگویی که در سال ۱۳۸۳ با روزنامه شرق انجام دادید ازجمله به خانم فالاچی بسیار تاختید و ما البته با آن دیدگاه شما موافقت نداریم،منتها چون این کتاب اساسا،در چارچوب داستان نمی‌گنجد بهتر است که در این جلسه درباره آن صحبتی نکنیم.اما دوست دارم که در ادامه این گفت‌وگو درباره لوئیجی پیراندللو (۱۹۳۶-۱۸۶۷) نمایشنامه‌نویس و داستان‌نویس مشهور ایتالیایی و برنده جایزه نوبل ادبی ۱۹۳۴ صحبت کنیم. با توجه به اینکه شما نمایشنامه معروف او به نام “شش شخصیت در جستجوی نویسنده” و برگزیده‌ای از داستان‌های کوتاه او را تحت عنوان “سفر” ترجمه کرده‌اید.
فرزانه: پیراندللو در شهری کوچک اطراف جزیره سیسیل به دنیا آمد و از نوجوانی به نوشتن علاقه داشت. دو سال را هم در شهر بن آلمان به تحصیل مشغول می‌شود در ایتالیا ازدواج می‌کند و همسرش آنتونیتا در حد بستری شدن در دارالمجانین کارش به جنون کشیده شد. دارای سه پسر و یک دختر بود. یکی از پسرهایش به نام “فائوستو” نقاشی معروف و پسر دیگرش کارگردانی مشهور شد که هر دو در همین سال‌های اخیر فوت کرده‌اند.اما نکته مهم درباره آثار متعدد او(اعم از نمایشنامه‌ها، رمان‌ها و داستان‌های کوتاه) این است که به عقیده مهم‌ترین منتقدین ایتالیایی، داستان‌های کوتاه او به‌مراتب از نمایشنامه‌ها و رمان‌هایش از ارزش بالاتری برخوردار هستند که البته به علت ترجمه‌های کم، تقریبا ناشناخته باقی ‌مانده‌اند. با این حال برخی از آن‌ها گسترش‌یافته و به‌صورت نمایشنامه درآمده‌اند و از بسیاری از آن‌ها نیز فیلم سینمایی تهیه‌شده است. به هر حال پیراندللو درمجموع ۷ رمان، تعداد زیادی نمایشنامه و ۲۴۳ داستان کوتاه دارد. من برای نخستین بار رمان “یکی، هیچ‌کس صد هزار” او را در سال ۱۳۵۰ ترجمه کردم که البته به نظرم رمان خیلی خوبی نیست، اما به‌هرحال در زمان خودش موردتوجه قرار گرفت.بعدها رمان به‌نوبت او را توسط انتشارات ققنوس منتشر کردم.اما درباره داستان‌های کوتاهش باید بگویم که او ابتدا عنوان داستان‌هایی برای یک سال را برای مجموعه داستان‌های کوتاه خود برمی‌گزیند. یعنی درصدد بود که ۳۶۵ قصه بنویسد. اما آن‌ها به بیش از ۲۴۳ عدد نمی‌رسند که به‌احتمال‌قوی از خستگی و کلافگی او ناشی شده است. من حدود ۶۰ تا از این قصه‌ها را ترجمه کرده‌ام که توسط نشر پنجره منتشر خواهد شد و البته اکنون یک مجموعه آن به نام سفر انتشاریافته است. بعضی از قصه‌ها جالب‌اند مثلا داستان اولین فیلم ناطق ایتالیایی از یکی از همین قصه‌ها اقتباس‌شده است. اما داستان را کمی تغییر داده‌اند و پایان قصه را به‌کلی عوض کرده‌اند و درواقع پایان ناخوش قصه را به پایان خوش فیلم بدل کرده‌اند. در سال‌های بعد هم، بر اساس بسیاری از این قصه‌ها فیلم‌هایی ساختند. از کائوس، توسط برادران تاویانی گرفته تا سفر با شرکت سوفیا لورن و ریچارد برتون. به‌هرحال تاثیر بیماری زنش و وضع بد مالی او در دوره‌ای بر ویژگی‌های کارهایش اثر گذاشته است مشکل مالی او از جایی شروع می‌شود که ظاهرا معدن گوگردی که بخشی از خرج زندگی او و خانواده‌اش را تامین می‌کرده خراب می‌شود و این به فشار مالی منجر می‌شود. به علت همین تلاطم‌هاست که آثارش گاهی روحیه شاد و سرخوش و بیشتر روحیه ناخوش و دلواپس او را منعکس می‌کنند. جدا از هفت رمان و قصه‌های های کوتاه، وی حدود ۴۸ نمایشنامه دارد که در شهرهای اروپا و آمریکای جنوبی و استرالیا در
همان سال‌ها اجرا می‌شدند. حدود ۲۶-۲۷ سال پیش یک گروه تئاتری متشکل از پائولو استوپا، رینا مولی، رومولو والی و روسلا فالک
نمایشنامه‌های پیراندللو را به بهترین شکل اجرا کردند. البته چندنفری از گروه فوت کردند و سرانجام گروه دیگر نتوانست به کار خود ادامه بدهد اما اجراهای آن‌ها عالی بود و شیوه‌ای را در اجرای پیراندللو بنیان گذاشتند.

نظرتان درباره نویسندگان سال‌های اخیر در ایتالیا چیست و آیا به نظرتان برخی از آن‌ها توانسته‌اند که بانی سبک‌های جدیدی در نویسندگی باشند؟
فرزانه: متاسفانه باید بگویم که از حدود ۲۵ سال پیش تا به امروز اکثر نوشته‌ها هجو، مزخرف و پیش‌پا افتاده و غیرقابل‌خواندن شده‌اند. امروزه بسیاری از نویسندگان ایتالیایی از این‌رو کتابی را تالیف می‌کنند تا بر اساس آن فیلمی ساخته شود و جالب هم اینجاست که اکثر این فیلم‌ها هم خوب از آب درنمی‌آیند. مثلا یکی از هنرپیشگان ایتالیایی به نام جورجو فالتی کتابی حجیم را تالیف کرد به نام “من به قتل می‌رسانم” که به پشتوانه نام فالتی و شهرتی که داشت به یکی از پرفروش‌ترین رمان‌ها بدل شد، اما واقعا بی‌سروته بود. اما البته هنوز معدودی از نویسندگان ایتالیایی هستند که تا اندازه‌ای قابل‌قبول به نظر می‌رسند مانند خانم سوزانا تامارو(۱۹۵۷) که من ۳ تا اثر از او را ترجمه کرده‌ام ازجمله “طوطی و دل به من بسپار”.البته شاید بتوان گفت که ما از ابتدای دهه ۱۹۸۰ به بعد دیگر با غول‌های ادبی و هنری دیگر سروکار نداریم حتی در زمینه سینما هم ‌فکر می‌کنم که تنها جوزپه تورناتوره باقی‌مانده است که تا اندازه زیادی دارای اعتبار هنری است بخصوص با اثر جاودان خود:”سینما پارادیزو”
شما پس‌ازاین همه تجربه اندوزی در امر ترجمه ویژگی‌های یک ترجمه خوب و مترجم حرفه‌ای را درچه چیزهایی می‌دانید؟
فرزانه: به نظر من یک ترجمه خوب باید درجه اول روان و قابل‌فهم باشد یعنی مترجم باید سعی نماید که تا آنجایی که می‌تواند از بکار بردن لغات و عبارات نامفهوم دوری کند تا خوانندگان به‌راحتی بتوانند با کتاب ارتباط برقرار سازند.درعین‌حال یک مترجم خوب باید هم به زبان مبدا و هم به زبان مقصد مسلط باشد؛ باید با اصطلاحات و آداب‌ورسوم کشورها و جوامع آشنا باشد تا بتواند در ترجمه صادق باشد. ضمنا مترجم اگر طبع نویسندگی هم داشته باشد کیفیت کارش قطعا بهتر خواهد بود.همچنین به نظر من یک مترجم اگر واقعا یک کتاب مشخص را دوست نداشته باشد و به‌دقت مطالعه نکرده باشد، محال است که ترجمه‌اش خوب از آب درآید و نتیجه‌اش ترجمه‌ای سرسری و بدردنخور می‌شود.درعین‌حال یکی از مهم‌ترین کارهای یک مترجم خوب این است که سبک نویسنده را در ترجمه‌اش حفظ نماید وگرنه اگر قرار باشد که همه متن کتاب با لحن شخصی مترجم ترجمه شود،کار از اساس خراب می‌شود انگار که تمام نویسندگان به یک‌گونه نوشته‌اند. به‌طور مثال در مجموعه داستان “ارندرا….” گابریل  گارسیامارکز، داستانی است به نام “آخرین سفر کشتی خیالی.” که یازده صفحه است و تنها یک جمله دارد. یعنی فاقد هرگونه نقطه است. من برای حفظ سبک نویسنده موفق شدم آن را به‌صورت دلخواه ترجمه کنم (با کمک ویرگول و…) ولی مطمئن هستم که هیچ‌کسی حتی متوجه این قضیه نشد که آن یازده صفحه، فقط یک جمله است. با این حال من می‌بایستی آن را صادقانه ترجمه می‌کردم. حتی اگر خواننده متوجه آن نشده باشد.پس من این قضیه سبک شخصی را قبول ندارم.درباره مارکز هم شنیده‌ام که او زمانی با یکی از مترجمان آثار خودش به نام “کنت انریکو چیکونیا” که همه کتاب‌های او را به ایتالیایی برگردانده، اختلافی پیدا می‌کند و بحثی میانشان درمی‌گیرد.چیکونیا به مارکز می‌گوید کار تو بعضی جاها غلط دارد ولی مارکز به او می‌گوید تو همین غلط‌ها را ترجمه کن.

شما باوجوداینکه سال‌ها از ایران دور بوده‌اید،اما نثرتان همچنان روان و پاکیزه است و باوجوداینکه بیشتر دوستانتان هم ایتالیایی هستند اما کم‌وبیش به اصطلاحات امروز زبان فارسی مسلطید.
فرزانه: من در اصول فکر می‌کنم که آدم زبان مادری‌اش را هیچ‌گاه فراموش نخواهد کرد، درست مانند دوچرخه‌سواری که اگر سال‌ها هم سوار دوچرخه نشوید،بازهم آن را فراموش نخواهید کرد،ضمن اینکه من خوشبختانه زمانی که در ایران بودم،هم در دبستان و هم در دبیرستان همیشه بچه درس‌خوانی بودم، بیشتر وقت‌ها در کلاس شاگرداول می‌شدم و انشاهای خوبی هم می‌نوشتم و کلا ذوق ادبی و نویسندگی داشتم. بنابراین اگر آدم تحصیلات خوبی کرده باشد،هیچ‌چیزی یادش نمی‌رود. البته من ممکن است که گاه‌گاهی در فارسی حرف زدن،اشتباهاتی بکنم یا اصطلاحی را نفهمم ولی در کل فارسی‌ام خوب است.وقتی هم ترجمه می‌کنم،گاهی چند ساعت با خودم کلنجار می‌روم تا به یاد بیاورم فلان چیز را به فارسی چطور می‌گویند و واقعا گاهی کلافه می‌شوم.بعد یک‌دفعه نیمه‌شب از خواب می‌پرم و آن اصطلاح را به یادمی‌آورم. با این حال وقتی به ایران می‌آیم،گاهی برخی افراد چیزهایی به من می‌گویند که تعجب می‌کنم و منظورشان را نمی‌فهمم مثلا یک‌بار که در تاکسی سوار شده بودم راننده که در مسیر بزرگراه همت حرکت می‌کرد و با توجه به شلوغی و ترافیک شدید رو به من کرد و گفت:حاج‌آقا،همت دیگر کِشِش نداره.

رمان‌ها و داستان‌های کوتاه ایرانی را کم‌وبیش تعقیب می‌کنید؟
فرزانه: نه اصولا به‌ندرت پیش می‌آید که به زبان فارسی متنی را بخوانم. اما از معدود رمان‌های ایرانی که خواندم و واقعا از آن لذت بردم،بامداد خمار بود.

قصد آن را نداشتید که این کتاب را به ایتالیایی ترجمه کنید؟
فرزانه: نه اصلا چنین کاری شدنی نیست .چون این اثر همانند بسیاری از آثار دیگر به‌شدت رنگ و لعاب ایرانی و بومی دارند و پر از ضرب‌المثل و آداب‌ورسوم و واژگان خاص وطنی هستند و در صورت ترجمه تمامی جذابیت و زیبایی‌شان را از دست می‌دهند.ببینید بسیاری از واژگان و اصطلاحات ایرانی اساسا قابل ترجمه و انتقال به زبان دیگری نیستند، مثلا حوض را نمی‌توان ترجمه کرد،اهمیت گیوه و پشت گیوه خواباندن را نمی‌توان به زبان دیگری توضیح داد، اهمیت “هوو” در فرهنگ ایرانی را نمی‌شود برای غربی‌ها توجیه کرد یا اهمیت غذاهایی مانند:آبگوشت،کباب‌کوبیده و یا انواع شربت‌ها، خیار سکنجبین،کاهو سکنجبین و این‌گونه موارد را نمی‌توان با دو کلمه سرهم‌بندی کرد و آن‌وقت متوجه می‌شوی که کتابی با آن زیبایی در چارچوب محلی خود محبوس باقی می‌ماند.بسیاری از غذاهای ایرانی در فرهنگ ما به مفهوم غذای فقیرانه است.خب شما چگونه می‌خواهید فقر یا تنگدستی یک خانواده پایین‌شهری را که ظهر،اشکنه می‌خورد به یک خواننده در نیویورک یا پاریس منتقل کنید؟چطور می‌خواهید حتی با پانویس مرصع‌پلو را توضیح دهید؟ تازه آن
توضیح دادن‌های هم خیلی اوقات بیشتر باعث خستگی و کلافگی مخاطبان می‌شود.درعین‌حال توجه داشته باشید که زبان فارسی با عربی و هندی هم متفاوت است چراکه سرشار از اصطلاحات متعددی است که در آن زبان‌ها وجود ندارد و بخصوص اینکه یک پوشیدگی کلامی خاصی در زبان ما وجود دارد که به پشتوانه آن مثلا برخی از واژگان مربوط به عشق و هوس را می‌توانیم بیان کنیم.به‌هرحال برای ترجمه از زبان فارسی به زبان دیگر هزار اشکال جدی وجود دارد که به این راحتی قابل‌رفع نیست.ببینید به‌عنوان‌مثال دریکی از داستان‌های خودم،زن به شوهر خویش می‌گوید: میان خیانت و جنایت، فقط دو سه‌نقطه جایش عوض می‌شود با مواردی این‌چنین می‌خواهید چه کنید؟

اما فکر می‌کنیم که آثار مدرن ایرانی چون بوف کور را می‌شود به زبان دیگری ترجمه کرد.
فرزانه: دو اثر هدایت یعنی ۳ قطره خون و بوف کور سال‌ها پیش به ایتالیایی ترجمه شد.۳ قطره خون را رضا قیصریه با کمک یک ایتالیایی ترجمه کرد و بوف کور را هم دقیقا به خاطر ندارم که چه کسی یا کسانی ترجمه
کرده‌اند ولی به‌هرحال آن‌ها هم در طی زمان فراموش شدند.

وقتی با این قاطعیت با ترجمه آثار داستانی ایرانی به زبان‌های خارجی مشکل‌دارید،دیگر تکلیف شعر مشخص است و گمان نمی‌کنم با ترجمه شعر فارسی به زبان‌های دیگر هم موافق باشید.
فرزانه: البته نمی‌دانم اطلاع دارید یا خیر که من سال‌ها پیش از لورکا اشعاری را با همکاری چند نفر ترجمه کردم اما دیگر ادامه ندادم.آن موقع چون نسخه اصلی آثار لورکا را داشتم آقای بیژن الهی مرا پیدا کردند و از من درخواست کردند که برای ترجمه،آن را در اختیارشان بگذارم و من هم انجام دادم و دیگر هیچ… اما امروزه بر این اعتقادم که شعر اصولا مقوله‌ای غیرقابل ترجمه است بسیاری از نویسندگان، شاعر هم بوده‌اند، ولی می‌بینیم که اشعار آن‌ها فقط به زبان خودشان باقی‌مانده است. مثلاً‌ “تنسی ویلیامز”نمایشنامه‌نویس معروف آمریکایی، یک مجموعه شعر بسیار عالی دارد که کمتر کسی از آن باخبر است و یا سوئیت‌های شکسپیر و پوشکین همیشه در تاریکی باقی‌مانده‌اند و یا می‌توان به ادگار آلن‌پو و ویکتور هوگو اشاره کرد که البته امروزه کسی به‌عنوان شاعر آن‌ها را نمی‌شناسد حتی کسانی هم که فقط شاعر بوده‌اند،‌به‌ندرت در کشورهای دیگر شهرتی به دست آورده‌اند. مثل شاعر معروف انگلیسی”الیزابت راونینگ” یا سه شاعر ایتالیایی که هر یک جایزه نوبل را برده‌اند (کاردوچی در ۱۹۰۶، کازیمودو در ۱۹۵۹ و موتاله در سال ۱۹۷۵) نه‌تنها درجاهای دیگر ناشناس مانده‌اند،‌ بلکه در خود ایتالیا نیز تقریباً فراموش‌شده‌اند. مثلاً از”کازیمودو” فقط یک شعر سه لغتی را همه به یاد دارند ( ۰۰۰و ناگهان شب می‌شود) برعکس آن، یعنی ترجمه اشعار فارسی به زبان‌های دیگر مشکل‌تر و تقریباً غیرممکن بوده است مثلا “فیتز جرالد” با ترجمه رباعیات خیام، اشعاری را عرضه می‌دارد که ارتباطی به خیام ندارد. شعر ایرانی بیشتر بازی با کلمات و در مواردی مانند مولانا بازی‌ با صداست صدا را
هم که نمی‌شود ترجمه کرد. حتی شنیده‌ایم که در سال‌های اخیر کسانی در آمریکا سعی کرده‌اند تا رباعیات مولانا را ترجمه کنند. برای همه آن‌ها آرزوی موفقیت می‌کنم! خیلی دلم می‌خواهد ببینم “سجاده‌نشین با وقاری بودم بازیچه کودکان کویم کردی” را چگونه ترجمه می‌کنند. مثلا “ک” در “کودکان کویم کردی” را چه می‌کنند.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شماره ۴ و ۵ , گفتگو
ارسال دیدگاه