آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » زنی که زندگی او را در جیب‌اش گذاشته بود! (کیوان باژن)

زنی که زندگی او را در جیب‌اش گذاشته بود! (کیوان باژن)

کیوان باژن : روی تخت دراز کشیده بود و خیره شده بود به نقطه‌‌ای روی سقفِ اتاق… گفته بود: «اگر بخواهی می‌توانی هر دو را برداری» و لبخند زده بود و تو که گفته بودی: «نه!» و همینطور نگاه می‌کردی به چادر نمازِ گُل گُلیِ رنگ و رو رفته‌ای با گُل‌های کوچکِ سیاه و سفید […]

زنی که زندگی او را در جیب‌اش گذاشته بود! (کیوان باژن)

کیوان باژن :

روی تخت دراز کشیده بود و خیره شده بود به نقطه‌‌ای روی سقفِ اتاق… گفته بود: «اگر بخواهی می‌توانی هر دو را برداری» و لبخند زده بود و تو که گفته بودی: «نه!» و همینطور نگاه می‌کردی به چادر نمازِ گُل گُلیِ رنگ و رو رفته‌ای با گُل‌های کوچکِ سیاه و سفید که بعضی جاهایش پاره شده بود و آینه‌ی بزرگی با قابی به رنگ طلا که جا به جا ترک‌هایی داشت که وقتی بهش نگاه می‌کردی می‌توانستی دو یا چند تکه‌ی ناهمسطحِ صورت خود را در آن ببینی…!

لابد فردا روزی اگر می‌خواست چادرِ گُل گُلی را سرش کند بهش می‌گفتی: «این، دیگر رنگ و روش رفته و پاره پوره شده…» و او همین‌طور بِر و بِر نگاه‌ات می‌کرد؛ به خصوص وقتی هراسی از فردا به دل‌اش می‌نشست. می‌پرسید: «حسرتِ دیروز مهم‌تره یا انتظارِ آینده؟» و تو تلاش می‌کردی بگویی فرقی نمی‌کند و او که فکر می‌کرد نکند توی این فردا عقب بماند، بغض‌اش را قورت می‌داد و می‌گفت: «به جای این حرف‌ها بهتره کمی هم به فکر زنِ همسایه باشیم نیما!» و من که نمی‌فهمیدم، خیره می‌شدم به چشم‌های درشت و مشکی‌اش.

– «تو واقعن این جور فکر می‌کنی؟»

و او این‌طور فکر می‌کرد. مثلِ حاملگی‌اش. می‌گفت: «انگار حامله شده‌ام نیما!» می‌گفتم: «دیوانه شده‌ای؟… این غیر ممکنه!» می‌گفت: «هر بار که لگد می‌زند یک طرفِ شکمم کش می‌آید.» بعد دستم را می‌گرفت و می‌گذاشت وسط شکم‌اش! می‌گفتم: «چرا این‌قدر خودت را اذیت می‌کنی؟» اخم می‌کرد و می‌گفت: «تو نمی‌فهمی، چون یک مردی!» و می‌رفت و من از پشت می‌دیدم‌اش که مثل یک پنگوئن راه می‌رود. مثلِ یک زنِ حامله…!

می‌آمد کتابخانه؛ و بعد یکهو غیب‌اش می‌زد و دیگر گوشیِ همراه‌اش را جواب نمی‌داد. باید صبر می‌کردم تا پیدایش شود. این بار بعد از دو ماه پیدایش ‌شد. تلفن کرد. مثلِ همیشه گفت: «خوشحال نشدی؟» گفتم: «بیش‌تر تعجب کرده‌ام. تو که می‌خواستی تمام‌اش کنی؟»

آخرین بار جلوی آبخوریِ محوطه‌ی کتابخانه دیده بودم‌اش. گفتم: «چته؟» یک‌هو اشک‌اش سرریز شد. گفت: «دیگر حوصله‌ی دیدن‌ات را ندارم نیما… مرا ببخش… باید تمامش کنیم.»

گریه که می‌کرد یک عمر طول می‌کشید آرام شود. طوری می‌ایستاد که تو فکر می‌کردی بی‌خیال‌ترین آدمِ دنیا است و به دور دست خیره می‌شد و بعد بیش‌ترِ اوقات بدون این‌که حرفی بزند می‌رفت… می‌رفت و تو نمی‌دانستی که چه وقت او را خواهی دید… اما بالاخره می‌دیدی؛ یا در گوشه‌ی بلوارِ بیرونِ کتاب‌خانه، با سیگاری در دست؛ یا توی خیابانِ جمهوری یا انقلاب تا لابد «شوپنهاور» بخرد؛ با همان رُژِ لبِ بی‌رنگ و چشم‌های درشتِ مشکی‌اش که زل می‌زد به چشم‌هایت…!

هر بار که او را می‌دیدی، بیش‌تر از این که چیزی به تو بفهماند گیج‌ات می‌کرد. گاهی هم که سر دماغ بود چشمکی بهت می‌زد و خیلی آرام و شمرده می‌گفت: «‌باید بروم… خودت که می‌دانی… رویا منتظرمه! » و چین به پیشانی‌اش می‌انداخت و لب‌خند تمسخر آمیزش را حواله‌ام می‌کرد یا چشم می‌دوخت به افق و با سرِ انگشتان‌اش سعی می‌کرد موهایش را زیرِ روسری‌اش مرتب کند. ناآرام بودند موهایش، مثلِ خودش و می‌جهیدند، مثلِ برقِ چشمان‌اش…!

یک بار که در خیابان جمهوری دیدم‌اش، بی مقدمه گفت: «رویا هم مرا گذاشته بود سر کار…» گفتم: «‌چه‌طور مگر؟» گفت: «موهایش را نمی‌زد… صد بار بهش می‌گفتم اما کو گوش شنوا» گفتم: «چه ربطی دارد؟» ‌گفت: « اگر ارزشی بهم می‌داد می‌زد…» بعد انگار شوقی در او ایجاد شده باشد بدن‌اش را لاقیدانه تکان ‌داد و ‌گفت: «اگر پسرانه می‌زد خیلی بهش می‌آمد… با آن قیافه‌ی وحشی‌اش.»

اولین باری که دیدم‌اش، داشت از آب خوریِ محوطه، آب می‌خورد. من هم رفتم تا لیوانم را پر از آب کنم و بعد بروم بیرونِ کتاب‌خانه تا سیگاری بگیرانم. در دست‌اش کتابی بود. گفتم: «شوپنهاور می‌خوانید؟» سرش را بلند کرد و با آن چشم‌های درشت‌ و مشکی‌اش خیره شد به من و لبخند زد. صورتِ پهنی داشت. با چشم‌هایی که پلک نمی‌زد. من اضطرابِ درونِ این چشم‌ها را دیدم. برخلافِ دخترهای دیگر آرایش چندانی نکرده بود و حس کردم همین الان از روستا آمده و در هیاهوی شهر گیر کرده است. بدون این‌که حرفی بزند رفت. از پشت که دیدم‌اش چاق به نظرم آمد؛ با قدی نسبتن کوتاه. آرام قدم بر می‌داشت؛ انگار به موضوعِ مهمی فکر ‌کند. بعد از آن، گاه‌ گاهی می‌دیدم‌اش.

یک روز آمد طرفم. توی بلوار. داشتم سیگار می‌کشیدم. سلام کرد. بعد بدون این که منتظر جوابم باشد گفت: «در جایی خواندم که دنیا به سوسک‌ها می‌رسد.» و خندید و تا آمدم چیزی بگویم رفت. بعدها که با هم دوست شدیم گاهی بیرون می‌رفتیم ودر کافه‌ای می‌نشستیم. من قهوه‌ام را سفارش می‌دادم و او از رویایش صحبت می‌کرد.

– «رویا بهترین دوستم بود. خودش را حلق آویز کرد. با یک چادر نماز گُل گُلی. یک آینه شمعدان هم، پیشِ پاش بود.» پرسیدم: «او هم فلسفه می‌خواند؟» سرش را تکان داد: «آره… و عاشقِ شوپنهاور.» حس کردم که خالی شده است و فهمیدم که از زندگی می‌ترسد؛ از خودش… دیگران… از این سایه‌ها! حتا از سایه‌ای که مجبور شده بود باهاش ازدواج کند و بعد خیلی زود طلاق بگیرد. از پدرش خبری نداشت. می‌گفت: «آدم‌های زیادی را دیدم. وقتی با مادرم می‌رفتم پیش‌شان… بعدها که کمی بزرگ‌تر شدم فکر کردم لابد یکی از این‌ها پدرمه. حتا دوست داشتم یکی‌شان را پدر صدا کنم. اما مادرم نمی‌گذاشت. می‌گفت عمو صدا کن» همه‌ی این‌ها را تعریف می‌کرد و می‌خندید. می‌گفت: «سیزده سالم بود که به عقدِ علی در آمدم و بعدش یکهو مادرم غیب‌اش زد… علی معتاد بود. شیشه می‌کشید، یک حیوانِ کامل، تمامِ حرکات‌اش غریزی بود و فاقدِ هر گونه استعدادِ ذاتی. از هم‌نشینی یا بهتر است بگویم هم‌خوابگی با همه لذت می‌بُرد، به غیر از من. عاشق زن‌های چاق بود با چشم‌های بادامی. پدرِ نداشته‌ام در آمد تا توانستم از او طلاق بگیرم. اما خوبی‌اش این بود که گذاشت درسم را بخوانم.» خانه‌ی کوچکی در نارمک، به عنوانِ مهریه به او رسیده بود. می‌گفت: «حالا دیگر از تاریکی و از تنهاییِ اتاقم لذت می‌برم. با این‌که پوچ و ترسناک است اما لذت می‌برم.» زیاد سوال نمی‌کردم. چون جواب نمی‌داد. باید خودش حرف می‌زد.

یک بار که شب شده بود و داشتم می‌رساندم‌اش، توی ماشین ازم پرسید:

– «تو هیچ اهل سوء‌استفاده نیستی.»

– «سوء استفاده از تو…؟»

– «از این تاریکی، از این خلوت، از من که کنارت نشسته‌ام…»

بعد همین‌طور که بیرون را نگاه می‌کرد ادامه داد: «می‌دانی، به نظرم تو بوی دریا می‌دهی… جایی که شب‌هایش پر از ستاره‌های خوش اقباله… آفتابی داغ، با زمینی سوزان… چیزی که دیگر پیدا نمی‌شود… تا حالا عاشق شدی؟» پرسیدم: «تو بگو چی شد طلاق گرفتی؟»‌ خندید. گفتم: «چرا می‌خندی؟» ساکت شد و رفت توی فکر.

یاد چیزی افتاد.

«یک روزِ بارانی، من و علی رفته بودیم بیرون. یک‌هو توی کوچه‌ی خلوتی ایستاد. گفتم: چرا ایستادی؟ سیگارش را روشن کرد و گفت: ببین هوا چه خوب شده، آسمان… باران… پاییز… خوبه نه؟ گفتم: واسه تو بهتره انگار! دستم را کشید و گفت: متلک می‌گی بهم؟ گفتم: نه… متلک برای چی؟ گفت: ببین چه‌قدر همه چیز زیباست. کوه‌ها را ببین… حالا درسته که ابرها نمی‌گذارند درست ببینیم‌شان، درخت‌ها را نگاه کن… هر چند، برگ رویشان نیست اما ببین چه‌قدر خوبند؛ دیدم دست بردار نیست. به این جور رفتارهاش عادت داشتم. انگار بیش از حد زده بود. گفتم: آره… قشنگه… ولی تو رو خدا برویم… دیر شد؛ به صورتم نزدیک‌تر شد و با عصبانیت گفت: همه چی داری… دیگر چی می‌خواهی؟ تعجب کردم. گفتم: من؟… هیچی؛ گفت: اصلن آدم بیش‌تر از این اگر بخواهد، دیگر توقع‌اش بالا رفته؛ می‌دانستم نباید سر به سرش بگذارم. گیر داده بود. باز دستم را گرفت. محکم. گفتم: مگر چیزی خواستم؛ گفت: نه… اما از چشم‌هات معلومه یک چیزی می‌خواهی؟ گفتم: نه… همه چیز هست؛ کمی مکث کرد و باز گفت: مطمئنی؟ گفتم: آره… حالا دیگر برویم؛ گفت: پس چرا من همش فکر می‌کنم تو انگار چیزی می‌خواهی؛ گفتم: حالا اگر… آخ… چرا می‌زنی علی؛ گفت: دیدی چیزی می‌خواهی… من دارم تو گوش خر یاسین می‌خوانم؛ گفتم: ولی… آخ خ خ… بسه دیگر، نزن پدرسگ… مگر دیوانه شده‌ای؛ گفت: زنیکه‌ی یک لاقبا…؛ و مجبور شدم از دست‌اش فرار کنم.»

پشت تلفن گفتم: «به نظر می‌آید که…» حرفم را قطع کرد و گفت: «دلم می‌خواهد قلوه غمی که انگار توی گلویم گیر کرده، پایین برود اما نه پایین می‌رود و نه بالا. نکند قبل از به دنیا آمدن، مرده بودم نیما… پس سی و هفت سال توی مردنم نفس می‌کشیدم؟» نمی‌دانستم که از چه چیزی صحبت می‌کند. بعد از یک لحظه سکوت ادامه داد: «گاهی با خودم فکر می‌کنم که پرسه زدن‌هام تا کی ادامه داره و گاهی اوقات گمان می‌کنم که مریضی سخت و لاعلاجی گرفته‌ام که مرا از این پرسه زدن‌ها رها می‌کنه… شاید هم مساله چیز دیگریه. انگار توی این سی وهفت سال، مسیرهایی برایم ساختند که باید بروم… چاره‌ای نیست. بارها این مسیرها را می‌روم، به دانشگاه… کتابخانه… به میدانِ کنار خانه‌ام… به خانه‌ی آن آشغال‌ها که سیرمانی ندارند… مسخره است نه؟ من عشق یادم رفته نیما؟»

گاهی این طور بود. یک ریز حرف می‌زد. گاهی هم سوال می‌کرد اما منتظر جواب نمی‌ماند. گاهی هم با خودش حرف می‌زد. توی ماشین… کوچه‌… خیابان… حتا گوشه‌ای در کتابخانه.

– «این شب انگار هیچ نمی‌خواهد تمام بشود… هر جا را که نگاه می‌کنم پر از شب است… دیگر حوصله‌ی فکر کردن به این همه شب را هم ندارم.»

– «انگار همه‌مان توی انتهای شب گیر کرده‌ایم!»

– «تو که نمی‌خواهی مرا تنها بگذاری؟!»

– «تا ده بشمار، بعد یواشکی برو…»

– «نه… سکه بندازیم بهتره…»

– «ناگزیرم می‌کنی؟»

– «بهتر از اینه که پیدایم نکنی…»

– «همه‌ی راه‌های تو را بلدم، پلک بزنی پیدات می‌کنم.»

– «این دفعه دیگر سایه ندارم، بی‌رنگم و بی‌صدا.»

– «خودم را پشتِ درهای دلت جا گذاشتم!»

– «ببخشید شما روی دم من نشستید!»

می‌گفتم: «با کی حرف می‌زنی ناهید؟» نگاهم می‌کرد. می‌گفت: «رویا الان خیلی راحت شده… خودش این را گفته…»

یک بار سراسیمه آمده بود کتابخانه. توی گوشی گفته بود: «داخل نمی‌آیم.. تو بیا بیرون.» آمدم و سیگاری گیراندم. یکی هم دادم دست‌اش. گفتم: «چی شده… چرا ناراحتی…»

خوابِ رویا را دیده بود. گفت: «رفتم بالای سرش که آرام دراز کشیده بود به پشت روی تخت. بی‌حرکت، و دست‌‌هایش صلیب‌وار روی سینه‌؛ که نوکش شده بود قله‌ی دماوند و موهای بلندش پخش شده بود و صورت‌اش را زیباتر کرده بود. همین‌طور داشتم نگاه‌اش می‌کردم که یکهو دیدم چشم‌هاش را باز کرده و زل زده به شکمم. چشم‌های درشتِ پر از تمسخرش…! پوزخند می‌زد. تعجب کردم. گفتم تو مگر نمرده بودی؟ لبخندی زد و پرسید این‌طور فکر می‌کنی؟ بعد رفتم و روی تخت دراز کشیدم کنارش… به پهلو و دستم را قائم گذاشتم زیر سرم و بهش خیره شدم… چادر نمازِ گُل گُلی‌اش، هنوز دور گردن‌اش بود… قفل… پرسیدم این دورِ گردنِ تو چی کار می‌کند؟ مگر ورش نداشته بودم؟ و خواستم از دورِ گردن‌اش باز کنم که دست‌اش را آورد بالا که یعنی بی‌خیال! بی‌خیال‌اش شدم. بعد پاشد و از توی کمدِ کنارِ تخت، یک چادر نمازِ گُل گُلی و یک آیینه شمعدانی برداشت و آورد و بهم داد و با همان چشم‌های درشتِ سیاه‌اش گفت اگر بخواهی می‌توانی هر دو را برداری… مال خودت؛ دیدم در این حالت چه‌قدر زیباتر شده است… با همان سینه‌های درشت و آویزان و پهن‌اش که زیرِ دست‌های آدم پنهان نمی‌شد…»

گفتم: «خودت را اذیت نکن ناهید…» گفت: «چه‌‌طور بدون او زندگی کنم؟» و من حس کردم که چه قدر این دو با هم یکی شده‌اند… قفل… مثل مهرِ گیاه…!

یک بار که مدتی ازش خبری نداشتم اتفاقی توی خیابان انقلاب دیدم‌اش. کتابی دست‌اش بود. انگار آمده بود تا باز هم شوپنهاور بخرد. گفتم: «خبری ازت نیست… دیگر کتابخانه هم نمی‌آیی؟» چیزی نگفت. گفتم: «سی و هفت سال سن داری اما به اندازه‌ی یک زن پنجاه ساله می‌مانی…» و نگاه‌اش کردم. لبخندِ بی‌معنی‌اش شیارهای صورت‌اش را عمیق‌تر کرده بود. لُپ باد کرده‌اش چرخید. گفت: «یک لقمه کتاب می‌خوری؟» نگاه‌اش کردم. بعد گفت: «من باید بروم… رویا منتظرمه!» گفتم: «بس کن ناهید…» اخم کرد و سرش را انداخت پایین و با نوکِ کفش، برگی را به بازی گرفت. بعد دست‌اش را گذاشت روی شکم‌اش و با خودش زمزمه ‌کرد: «اگر بچه‌ام دختر باشه…. اگه بچه‌ام پسر باشه… اگر…!» و تکه شعری را خواند:

«بی خاطر تو، هیچ کس خودش را نمی‌شناسد،

از دوباره‌گی درد

 خنده‌ام می‌گیرد؛

و از دوباره‌گی خشکی! …»

 بعد یکهو گفت: «به نظرم زنی که داری باید چاق باشه… تپل مپل، با دندان‌های نامرتب…! دوسش داری؟» گفتم: «زن؟… کدوم زن؟» با دو انگشتِ سبابه و شصت‌اش، نوکِ دماغم را گرفت و گفت: «تو دروغ می‌گویی… چون یک مردی!» و خندید و پا گذاشت به دویدن.

حالا که توی تلفن باهاش صحبت می‌کردم، فهمیده بودم چه‌طور این همه سال نتوانسته بود به خودش فکر کند، مثلن به خودش بگوید دلم واست تنگ شده ناهید!… مدام به سرش می‌زد. می‌خواست رویا را ببیند. انگار از فرطِ هیجان و اندوه می‌خواست بیفتد روی تخت و حالا گریه نکن، کی گریه کن، بعد شروع کند به جیغ کشیدن؛ یا گاهی بنشیند وسط اتاق و ناخن‌هایش را لاک بزند و یا جوراب‌های رنگِ پای شیشه‌ای‌اش را پاش کند و جلوی آینه لب‌خند بزند و به یاد رویا بیفتد؛ وقتی به موهاش دست می‌کشید و یک‌طور خاص نگاه‌اش می‌کرد.

یک بار باز هم خبری ازش نشد. تا این که روی گوشی همراهم پیامی فرستاد. نوشته بود: «بیچاره رویا، بیچاره علی… بیچاره این همه پدر… بیچاره مادر… بیچاره تو… بیچاره من، بیچاره ما!»

پشت تلفن گفتم: «چی؟» گفت: « همین دیگر… دوماه از تو دور بودم اما فهمیدم فقط با تو می‌توانم تمامِ درونم را بریزم بیرون.. با توی بی‌شرف… مثل یک کشیش می‌مانی…!» گفتم: « حالا اعتراف داری که یاد من افتادی؟» گفت: « اعتراف؟ کار از این حرف‌ها گذشته نیما…» انگار پوزخند زد. سکوت‌مان طولانی شد. گفتم: «می‌خواهی بیایی این‌جا؟» گفت: «نه…این‌طور نه… ولش کن… بی‌خیال…» گفتم: «حالا حالت خوبه؟» خندید.

– «رنگ‌ها چقدر تازه می‌شوند وقتِ مردن…؟»

گفتم: «پیش دکترت می‌روی ناهید… قرصهایت را مرتب می‌خوری؟» گفت: «نمی‌توانم بخورم… واسه بچه ضرر دارد… دیگر وقتشه… امروز…» گفتم: «امروز؟» گفت: «آره… فکر کنم بیاید بیرون.» بعد مکثی کرد و ادامه داد: «اما تنهایی چه‌طور بچه را به دنیا بیاورم؟» گفتم: «ناهید… قرص‌هایت را بخور… به خاطر من…» قهقهه‌اش یک دقیقه‌ طول کشید. گفتم: «بس کن ناهید…» گفت: «آخه به خاطر تو یک قوطی خورده‌ام… می‌دانی… تصمیم گرفته‌ام بچه را بسپارم به تو… بزرگش می‌کنی؟… این آخرین خواهش منه…» گفتم: « پایان نامه‌ات چی شد… تمام‌اش کردی بالاخره…؟» نشنید انگار. گفت: «هر بار که می‌خواهم بچه را به دنیا بیاورم نمی‌شود… هر دفعه می‌گردم دنبالِ سرِ بچه تا بکشمش بیرون؛ اما نمی‌شود؛ یا سرِ بچه را پیدا نمی‌کنم یا پیدا می‌کنم و تا می‌آیم که بکشم‌اش بیرون، لیز می‌خورد و از دستم در می‌رود. بعد خودم را می‌بینم که خسته و ناامید از به دنیا آمدنِ بچه آن طرف‌تر کنارِ تخت، منتظر می‌مانم و بغض می‌گیردم که بالاخره چه می‌شود.»

باز افتاده بود به یک ریز حرف زدن و آسمان و ریسمان بافتن. انگار چیزی در او بود که نه به دنیا می‌آمد و نه سقط می‌شد.

سکوتم را که دید گفت: «قبول می‌کنی نیما؟» برای این‌که خوشحال‌اش کنم گفتم: «باشد»

– «پس بیا این‌جا… حالا می‌توانیم هم دیگر را ببینیم…» و بدون خداحافظی گوشی را گذاشت. این بار دیگر کوتاه نیامدم… نگران‌اش شده بودم. تلفن‌اش را گرفتم. خاموش کرده بود. دیدم این‌طور نمی‌شود. باید بروم. باید می‌رفتم دمِ خانه‌اش… همان‌طور که باید حکایت‌اش می‌کردم… آن دو چشمِ درشت و مشکی‌اش را، با آن صورتِ گردش و موهای سیاه و بلند و مجعدش و لب‌های گوشتالود و قد کوتاه‌اش و پایین تنه‌ی پهن‌اش و… و… و… و با آن چادر نماز گُل گُلی که دور گردن‌اش قفل شده بود. یکی از همین روزها…

– «یکی از همین روزها…!»

آنروز دیده بود که رویا آن ورتر افتاده. ناراحت بود؟ مثلِ وقتی که خبر را شنیده بود. از چه کسی؟ نمی‌دانستم. بهم نگفته بود؛ و رفته و دیده بود که توی زیر زمین خانه‌‌‌اش افتاده، و خواسته بود برای آخرین بار رویش را ببیند و دید… انگار خوابیده بود… شاید هم هراسان بود ولی خودش را آرام نشان می‌داد. رویا بود که یک بار بهش گفته بود: «رنگ‌ها چقدر تازه می‌شوند وقتِ مردن.» و او همه‌ی این‌ها را برای من تعریف کرده بود. شاید خواب دیده بود و من تعجب کرده بودم؛ مثلِ همان روزی که او را دیدم. توی میرداماد… وقتی کنارِ خیابان منتظرِ مشتری بود؛ با آن دو چشمِ درشت و مشکی‌اش و با آن صورتِ گردش و موهای سیاه و بلند و مجعدش و لب‌های گوشتالود و قد کوتاه‌اش و پایین تنه‌ی پهن‌اش و… و… و…!

شلوغ بود خیابان… هنوز مانده بود بهش برسم که ماشینی کمی جلوتر از او پارک کرد و مردی سیه چرده از آن پیاده شد. دیدم ناهید لبخند می‌زند و زل زده است به مرد.

– «صد و ده تومان… کمتر هم نمی‌گیرم…»

آشنا بود برایم این صدا… سرم را به اطراف چرخاندم. آدم‌ها به سرعت از کنارم می‌گذشتند. انگار با هم مسابقه گذاشته بودند و می‌دویدند که از هم دیگر عقب نمانند؛ تا به اتوبوسی، دوچرخه‌ای، اسبی، الاغی چیزی برسند و من آن‌ها را گاهی کج و کوله و گاهی چلاق و شل و پَل می‌دیدم و خنده‌ام می‌گرفت.

خیابان را می‌دیدم. ترافیک شده بود… صدای بوق ماشین‌ها… صدای بگیربگیر… بزن بزن… از جایی دور… خیلی دور… صدای عقب عقب… جلو جلو… راست راست… چپ چپ… دویدن و افتادن… صدای واویلا… درهم و برهم… انسانِ بی سر… سرِ بی تن… دست و پاهای جدا از هم…!

دیدم مرد سیه چرده دست از سر ناهید بر نمی‌دارد. انگار داشت چانه می‌زد… صدای دو رگه‌ای داشت. سیگار روی لب‌اش جا خوش کرده بود. دیدم ناهید یک‌هو لبخندش محو شد و مرد را دست به سر کرد. دیدم قدم‌هایش را تند کرده است. سعی کردم بهش برسم. ماشین‌ها دنبالش بودند و هی بوق می‌زدند. پشت سر هم. تندتر کرد. داشت می‌افتاد داخلِ چاله‌ی آبی که جلویش بود.

– «آااااااخ…»

 توی هوا او را گرفتم.

– «تو این جا چه کار می‌کنی ناهید؟»

دست‌اش را پس کشید و خودش را نگه داشت. نفس نفس زنان گفت: «ولم کنید آقا… ناهید کیه… اسم من رویاست» گفتم: «رویا؟» گفت: «نه آقا… زهره… اصلن به شما چه؟»

با تعجب نگاه‌اش کردم. برافروخته شده بود. مردی از ماشین داد زد:

– «مگر نشنیدی، می‌گوید که ولش کن!»

گفتم: «تو دیگر چی می‌گویی مرتیکه‌ی قرمساق»

و تقلا کردم تا ناهید را از آن جا ببرم.

***

به خانه‌اش رسیدم… نارمک… زنگ در را زدم. چند بار… کسی در را باز نکرد. تعجب کردم. با دست به در کوبیدم. خبری نبود. بعد زنگِ واحد رو به رویی را زدم. زنی میان سال در را باز کرد. موهایش آشفته بود و از زیر چادر نماز گلُ گُلی اش زده بود بیرون. زنی بود چاق و مسن. گفتم: «ببخشید… با واحد روبه رویی کار داشتم. ولی هر چه زنگ می‌زنم در را باز نمی‌کند.» گفت: «فامیلشی؟» چه باید می‌گفتم. چه می‌توانستم بگویم. لحظه‌ای به چشم‌های درشتِ زن خیره شدم. دیدم چشم‌های او چه‌قدر شبیه چشم‌های ناهید است. زن کلافه شده بود. گفت: «پشتِ سر مرده شگون نداره حرف زدن… بلا به دور… شاید خودش هم می‌دانست چه کار دارد می‌کند… واسه همین خودش را راحت کرد. دو ساعتی هست که بردنش.»

بردن‌اش؟ خواستم آدرس بگیرم. چه فایده‌ای داشت؟ یاد حرف ناهید افتادم که گفته بود باید به فکر زن همسایه باشیم.

زدم بیرون. صدای زن را از پشتِ سر شنیدم.

– «نگفتی چه کارشی؟»

رفتم توی میدانِ نزدیک خانه و آرام قدم زدم. چیزی میان برگ‌های پهن و درشتِ زیر پاهایم خش خش می‌کرد. سایه‌هایی بودند که به صدای خش خش گوش می‌سپردند انگار. به خودم گفتم: «شاید او هم مثل رویا الان جایی دراز کشیده و به نقطه‌ای روی سقفِ اتاق خیره شده؛ با همان چادر نماز گُل گُلی دور گردن‌اش و آینه‌ی شمعدانی کنارش؛ و مثل او سینه‌اش شده قله‌ی

دماوند!»

و از میدان زدم بیرون. گربه‌ای داشت نگاه‌ام می‌کرد… سوار ماشین شدم… باید می‌رفتم کتابخانه…. سایه‌ها منتظرم بودند.

آذر ۹۵


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۰
ارسال دیدگاه