آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » زندگینامه و آثار فرخنده آقایی

مروری بر

زندگینامه و آثار فرخنده آقایی

به بهانه ی آخرین مجموعه داستان فرخنده آقایی به نام “زنی با زنبیل” در این بخش مروری بر زندگینامه و آثار این نویسنده داشته ایم که در پی می آید.فرخنده آقایی در بهمن ۱۳۳۵ درمحله خانی آباد تهران به دنیا آمد.دوران کودکی او بیشتر در محله هفت چنار وخیابان حسام السلطنه سپری شد و در دوران نوجوانی به همراه […]

زندگینامه و آثار فرخنده آقایی

به بهانه ی آخرین مجموعه داستان فرخنده آقایی به نام “زنی با زنبیل” در این بخش مروری بر زندگینامه و آثار این نویسنده داشته ایم که در پی می آید.
فرخنده آقایی در بهمن ۱۳۳۵ درمحله خانی آباد تهران به دنیا آمد.دوران کودکی او بیشتر در محله هفت چنار وخیابان حسام السلطنه سپری شد و در دوران نوجوانی به همراه خانواده به خیابان نواب،کوی رویا(روبروی کاخ جوانان) عزیمت کرد.آقایی دوران دبستانش را در مدرسه طایر(در هفت چنار)گذراند، دوران دبیرستانش بیشتر در مدرسه واحد سپری شد و در نهایت دیپلمش را از دبیرستان شهرزاد(در خیابان کمالی) در رشته تجربی دریافت کرد.
فرخنده آقایی داستان نویسی با بن مایه ی پژوهش اجتماعی

او گرچه از همان دوران کودکی کم‌وبیش به مطالعه کتاب‌های گوناگون علاقه داشت،اما شاید بتوان گفت که نخستین کتابی که تاثیر خیلی جدی‌تری بر اندیشه و ذهنیت او بر جای گذاشت،”تصویر دوریان گری”اثر معروف اسکار وایلد نویسنده شهیر قرن نوزدهم ایرلند بود.داستآن‌همان مرد جوان و زیبایی که تنها هدف و آرزویش، زیبا ماندن و لذت‌جویی ابدی بود.به همین دلیل از زمانی که دوست نقاشش،چهره‌ای از او را درنهایت زیبایی و جوانی،به تصویر می‌کشد، تا آخر عمرش همچنان جوان و عیاش باقی می‌ماند،اما با توجه به بی‌اخلاقی‌ها و کارهای زشتی که مرتکب می‌شود، تصویر وی در تابلو، به‌مرور زمان پیرتر،پلیدتر و کریه‌تر می‌گردد.تا آنجا که خود او هم درنهایت از این وضعیت به ستوه می‌آید و چاقوی بلندی را در قلب تصویر خود در تابلو،فرومی‌کند.در همان لحظه مستخدمان،صدای جیغ کریهی را می‌شنوند و به‌سوی اتاق دوریان گری می‌شتابند.آن‌ها تصویر ارباب خویش را در بوم نقاشی می‌بینند که در کمال جوانی و زیبایی است،آن‌چنان‌که خود او را می‌دیدند،اما بر زمین جسد مردی را با لباسی آراسته و کاردی در قلب،با پلیدترین و کریه‌ترین چهره قابل‌تصور که تنها از انگشترانی که در دستانش بود،می‌شد هویت او را فهمید.فرخنده آقایی خود دراین‌باره می‌گوید:”تصویر دوریان گری،نام اولین کتابی بود که به قیمت دو تومان با کاغذ کاهی و در قطع جیبی و جلد رنگی مقوایی الوان،خریدم.کتاب را مدت‌ها پشت ویترین کتاب‌فروشی خیابان ابن‌سینا می‌دیدم.سال اول دبیرستان بودم و به دبیرستان واحد می‌رفتم.نمی‌دانم،چرا کتاب را خریدم.هیچ شناختی از محتوای آن نداشتم،شاید روی جلدش برایم جالب بود و یا نام دوریان گری که آن دوران،گمان داشتم،نام زنی باشد و تصویر یک زن می‌توانست،سوژه مناسبی برای یک کتاب داستان باشد…اما به‌هرحال دوریان گری،نه داستان یک زن بود و نه داستان یک مرد بی‌وفا.هر آنچه بود،نمی‌خواهم دیگر دوباره بخوانمش.دلم نمی‌خواهد به خاطره در ابهام مانده ذهنی خود تجسم بدهم و آن را به هم بریزم.اتفاقی که هر بار با نزدیک شدن به خاطرات کودکی و نوجوانی،به ناگزیر رخ می‌دهد.”(برگرفته از نوشتار فرخنده آقایی در پاسخ به اقتراح ماهنامه ادبیات و فلسفه شماره ۱۷)
اما فرخنده آقایی برای ادامه تحصیلات خود، رشته مدیریت اداری را برگزید و در سال ۱۳۵۳ به دانشگاه فرح پهلوی سابق(الزهرای فعلی) وارد شد. دانشگاهی که به‌صورت اختصاصی برای زنان تاسیس شده بود. البته مسلم است که وی نیز همانند بیشتر هم‌نسلان خویش و دانشجویان نسل‌های بعدی،رشته ایده آل خود را انتخاب نکرده بود.چرا که در جوامعی مانند ما،اکثر انتخاب‌های زندگی در محدوده ارزش‌های اجتماعی و در چارچوب مسیری است که قبلا توسط خانواده و عرف تعیین‌شده است.آقایی خود بر این اعتقاد است که عنصر تصادف همواره نقشی تعیین‌کننده در زندگی او و دیگران ایفا کرده است.وی در این رابطه می‌گوید:” اکنون که به گذشته خود می‌نگرم،می‌توانم بگویم که بیشتر اتفاق‌های زندگی‌ام از انتخاب‌های رشته در دبیرستان و دانشگاه گرفته،تا شغلی که داشتم و حتی نویسنده شدنم،بیش از آنکه معلول انتخاب طبیعی خودم باشد برآمده از تصادفات زندگی‌ام بوده است”(از گفت‌وگوی اختصاصی برگ هنر با فرخنده آقایی).وی درجایی دیگری همچنین در پاسخ به سوالی مبنی بر این‌که چه گونه نویسنده شدید؟مثال نغزی می‌زند و این‌گونه ابراز می‌کند که:”همین چند وقت پیش،موقع برگشتن به خانه،مرد مسافری از راننده اتوبوس که جوان لاغراندام و ریزنقشی بود،پرسید:چطور راننده اتوبوس شدی؟راننده گفت:”وقتی دبستان می‌رفتم،پدرم وعده می‌داد اگر نمره خوب بیاوری،برایت دوچرخه می‌خرم.اما نخرید.بعد هم که رفتم دبیرستان،پدرم می‌گفت اگر نمره خوب بیاوری،برایت موتور می‌خرم.اما نخرید.بعدها می‌گفت هر وقت دیپلم بگیری،برایت ماشین می‌خرم.اما این بار من به حرفش گوش نکردم،دیپلم نگرفتم و رفتم دنبال کار.وقتی هم پول خوبی جمع کردم،اولین چیزی که خریدم،همین اتوبوس بود.حالا این حکایت نویسنده شدن ماست و آرزوهای بی‌فرجام”(برگرفته از کتاب یک عکس یادگاری با فرخنده آقایی به کوشش مهدی کریمی صفحه ۱۹ و۲۰) اما آن دانشگاه یک حسن بزرگ برای دانشجویان آن زمان و از جمله آقایی داشت و آن‌هم مجهز بودن آن به کتابخانه‌ای وسیع و اتاق موسیقی کلاسیک بود.و همین امر باعث می‌شد که دانشجویان علاقه‌مند به آموختن مطالب غیردرسی هم بتوانند در ساعات فراغت خود از منابع موجود در آنجا استفاده مناسبی بکنند.او به سیاق بیشتر دانشجویان علاقه‌مند به حوزه‌های ادبیات و فرهنگ در آن روزگار،به‌صورت روشمند و تخصصی مطالعه نمی‌کرد.چون در آن زمان نه منابع فارسی به‌اندازه کافی درباره موضوعات مختلف وجود داشت و هم جو مسلط زمانه همه‌چیزدانی را ترویج می‌کرد.این رویه تا سال‌های پایانی دهه ۶۰ شمسی در ایران کم‌وبیش رایج بود.
آقایی تحصیلات خود را در رشته مدیریت اداری درست در اوایل وقوع انقلاب اسلامی به پایان رسانید و پس‌ازآن ابتدا به مدت دو ترم،در رشته برنامه‌ریزی شهری تحصیلات خود را ادامه داد و پس‌ازآن به دلیل وقوع انقلاب فرهنگی،به‌اجبار وقفه‌ای در ادامه تحصیلات وی(مانند دیگر هم دوره‌ای‌هایش)رخ داد. اما پس از بازگشایی مجدد دانشگاه، وی تحصیلات خود را در رشته جامعه‌شناسی ادامه داد. علت اصلی این تغییر رشته به خاطر تغییر و تحولاتی بود که در رشته‌های مختلف دانشگاهی ایجاد شد و متعاقب آن،از جمله رشته برنامه‌ریزی شهری در زیرمجموعه رشته جامعه‌شناسی قرار گرفت.بهر حال همچنان که گفته شد،نه جامعه‌شناسی و نه مدیریت اداری هیچ‌کدام رشته موردعلاقه فرخنده آقایی نبودند،اما شکی نیست که رویکرد جامعه‌شناختی و مطالعات میدانی مرتبط با این رشته تاثیر قاطع و عمیقی بر نگاه زیبایی شناسانه او در ادبیات داستانی بر جای گذاشت و همین امر در زمره وجوه اصلی تمایز او با دیگر داستان‌نویسان‌ هم‌دوره خویش بوده است.او در میان واحدهای مرتبط با این رشته بیش از همه به واحد مردم‌شناسی علاقه داشت.درسی که محمود روح‌الامینی آن را تدریس می‌کرد.اما پایان‌نامه آقایی درباره مشارکت مردمی در امور اجتماعی بود.شاید مشوق اصلی وی در نگارش این رساله،خانم دکتر خلعتبری از همکاران وی در بانک مرکزی بود. وی از جمله فعالان عرصه اجتماعی درزمینه ی تاسیس مراکز گسترش (که درزمینه ی حمایت از افراد بیکار فعالیت می‌کردند)محسوب می‌شد.گفتنی است که استاد راهنمای پایان‌نامه تحصیلی فرخنده آقایی،دکتر غلام عباس توسلی بود.اما آقایی مدتی قبل از ادامه تحصیل در رشته جامعه‌شناسی،در کلاس‌های فیلم‌سازی مجتمع فرهنگ و هنر(که زیر نظر حسن جلایر اداره می‌شد)شرکت کرد.هدف اصلی تاسیس این مجتمع تربیت هنرجویان متخصص و درعین‌حال متعهد در عرصه فیلم‌سازی بود که مکان آن در حوالی خیابان ولیعصر،روبروی پارک ملت(در محلی که پیش از آن ویلای مینو زاهدی بود) قرار داشت و گفته می‌شود که نیمی از بودجه آن توسط سازمان صداوسیما تأمین می‌شد.با استادانی چون:صفدر تقی زاده،نادر ابراهیمی،بزرگ مهر رفیعا،ناصر تقوایی،ضابطی جهرمی و… البته آقایی پیش از ورود به این کلاس‌ها،به خاطر علاقه‌ای که به حوزه سینما و تئاتر داشت،در کلاس‌های فوق‌برنامه بازیگری تئاتر در دانشگاه فرح پهلوی که زیر نظر عزت‌الله انتظامی برگزار می‌شد،نیز شرکت کرده بود و در دو نمایش هم ایفای نقش نمود.همچنین در همین دانشگاه در کلاس‌های فیلم‌برداری سهیل سوزنی نیز شرکت کرد.البته فرخنده آقایی درنهایت بنا به دلایل گوناگون،به عرصه سینما وارد نشد و کارمندی بانک را به‌عنوان شغل اصلی خود برگزید.اما اولین تجربیات داستان‌نویسی خود را همزمان با شرکت در همین کلاس‌های مجتمع فرهنگ و هنر و زیر نظر صفدر تقی زاده آغاز نمود.آقایی نیز همواره خود را مدیون استاد تقی زاده می‌داند و روش تدریس او را درزمینه داستان‌نویسی و فیلم‌نامه‌نویسی،بسیار مفید تلقی می‌کند.شایان ذکر است که از میان هنرجویان شاخصی که در کلاس‌های این مجتمع شرکت می‌کردند،می‌توان به افرادی چون:جعفر پناهی،انسیه شاه‌حسینی و زهره حاتمی نیز اشاره نمود.آقایی نخستین داستان‌های کوتاه خود تحت عناوین “راز کوچک” و “چرا ساکت بمانم” را در حوالی سال‌های ۶۰-۶۱ به رشته نگارش درآورد که بسیار مورد تشویق آقای تقی زاده قرار گرفت. همین تشویق‌ها آقایی را مصمم کرد که به چاپ رسمی این داستان‌ها اقدام نماید.درمجموعه‌ای تحت عنوان راز کوچک که قرار بود در سال ۱۳۶۲ توسط انتشارات ابتکار(به مدیریت شادروان ابراهیم زال زاده)به چاپ برسد.که با توجه به سوژه اصلی این داستان‌ها که تاثیرات جنگ در اجتماع را موردبررسی قرار می‌دادند،امکان دریافت مجوز به‌سادگی میسر نبود و همین‌گونه هم شد.و درنهایت این مجموعه داستان سال‌ها بعد با تغییراتی توسط انتشارات معین(به سال ۱۳۷۲)منتشر گشت.دو داستان “راز کوچک” و “چرا ساکت بمانم”،هنوز هم در زمره بهترین داستان‌های کوتاه فرخنده آقایی محسوب می‌شوند.به‌خصوص فضای داستانی متفاوت “چرا ساکت بمانم”که در آن، یکی از حرفه‌ای‌ترین شخصیت‌پردازی‌های یک مرد عامی ایرانی از دریچه ذهن یک نویسنده زن این جامعه به تصویر کشیده شده است. این داستان کوتاه بر بحران عاطفی جدی میان زن‌وشوهری حکایت می‌کند که فرزندشان در نوجوانی به جبهه رفته و همین امر فاصله میان آن‌ها را دوچندان نموده است. به‌خصوص با توجه به این‌که مرد عامی داستان از روز نخست،تمایل داشت که با خواهر کوچک‌تر همسرش ازدواج کند،چرا که قدش بلندتر بود و در این میان خانواده همسر خود(از جمله برادر زنش)را مقصر می‌داند و از این هم ناراحت است که درحالی‌که پسرش اکنون در جبهه به سر می‌برد،برادرزاده همسرش را به پاریس فرستاده‌اند. همه این‌ها به‌اضافه ناکامی‌های شغلی و روانی او باعث می‌شود که در پایان داستان ،بر سر برادر زنش فریاد بکشد که تو از اول به من دروغ گفتی و خواهر قد کوتاهت را به من تحمیل کردی و اکنون هم پسرت را به پاریس فرستادی.خود داستان راز کوچک هم در زمره داستان‌های موردعلاقه هوشنگ گلشیری بود که به‌زعم او،این داستان تااندازه‌ای به فضاهای داستانی آثار هاینریش بل را به ذهن متبادر می‌سازد. آقایی پس از ناکامی در چاپ مجموعه داستان راز کوچک در اوایل دهه ۶۰ خورشیدی،در سال ۱۳۶۶ اولین مجموعه داستان رسمی خود را به نام تپه‌های سبز منتشر کرد که در این مجموعه از جمله تحت تاثیر فضای مسلط ادبی آن دوران،دو داستان ییلاق و تپه‌های سبز را با نگاهی به سبک رئالیسم جادویی به رشته نگارش درآورد.اما زمینه اولیه شهرت فرخنده آقایی با انتشار مجموعه داستان راز کوچک در سال ۱۳۷۲ فراهم شد که به خاطر همین اثر موفق به کسب جایزه بهترین مجموعه داستان کوتاه در نخستین جشنواره جایزه گردون در سال ۱۳۷۳گشت.شایان ذکر است که محمدعلی سپانلو،صفدر تقی زاده،لیلی گلستان و هوشنگ حسامی داوران بخش داستان این جشنواره بودند و در میان کاندیداهای دیگر این جشنواره در بخش داستان کوتاه، می‌توان به آثاری چون:هفت داستان(رضا قیصریه)،باغ اناری(محمد شریفی)،حضور آبی مینا(ناهید طباطبایی)،دلاویزتر از سبز(علی موذنی) و مجموعه داستان جمشید خانیان اشاره نمود.آثار داستانی دیگر فرخنده آقایی از آن زمان تاکنون عبارتند از: مجموعه داستان یک زن یک عشق(انتشارات نیلوفر-۱۳۷۶)،رمان جنسیت گمشده(نشر البرز-۱۳۷۹)،مجموعه داستان گربه‌های گچی(نشر قصه-۱۳۸۲)،رمان از شیطان آموخت و سوزاند(۱۳۸۴) و مجموعه داستان زنی با زنبیل(۱۳۹۴) اشاره نمود.البته در ابتدای همین سال ۱۳۹۴ کتاب متفاوت دیگری از او در عرصه تاریخ شفاهی سینما به نام سه نفر بودیم توسط نشر ققنوس منتشر شد که حاوی گفت‌وگوهای مفصل وی با محمد متوسلانی(کارگردان و بازیگر سینما) و منصور سپهرنیا(بازیگر) است که در نوع خود کتاب مهمی در شناخت بخش‌های کمتر شناخته‌شده سینمای قبل و بعد از انقلاب به‌حساب می‌آید.درمجموع گرچه برخی داستان‌های کوتاه فرخنده آقایی (بخصوص چند داستان از مجموعه گربه‌های گچی از جمله آناناس،گربه‌های گچی و پردیس) به دلیل سوژه متفاوت و رویکرد خلاقانه نویسنده در پرداخت آن‌ها ، بسیار قابل تامل هستند،اما داستان‌هایی که قوت اصلی نویسندگی او را به‌خوبی نشان می‌دهند، دو رمان “جنسیت گمشده” و “از شیطان آموخت و سوزاند” می‌باشند.جنسیت گمشده که برای نخستین بار در سال ۱۳۷۹ به بازار کتاب عرضه شد،بدون تردید نخستین اثر داستانی ایرانی است که درباره پدیده ترانسکچوالیسم (تغییر جنسیت) نوشته‌شده که درباره یک پسر بیست‌وچندساله ایرانی است و با زاویه دید اول‌شخص روایت می‌شود و در آن راوی به ماجرای تغییر جنسیت خود و مسایل پس‌ازآن اشاره می‌کند.از فصل دوم این رمان تا به آخر،راوی داستان را در هند می‌بینیم که به‌واسطه برخی تداعی‌ها به شرح گذشته خود می‌پردازد و از جمله به دوستی‌اش با پسری به نام احمد اشاره می‌کند.احمد تا به آخر نسبت به آینده رابطه خودش با راوی تردید دارد و سرانجام هم به ازدواج با او تن نمی‌دهد.بخش دیگری از این رمان هم به فضاهای شبه مقدس جهان هند از جمله رهبران معنوی‌ای که مردم از روی استیصال از نقاط مختلف جهان( از جمله ایران) برای دیدن آن‌ها و رفع مشکلاتشان به آن‌ها رجوع می‌کنند،اختصاص دارد و در کل نویسنده با تبحر فراوان و با استناد به تحقیقاتی که درزمینه ی علوم اجتماعی و پزشکی و مصاحبه‌هایی که با برخی افراد مرتبط با این موضوع انجام داده است،موفق شده که اثری جذاب و متفاوت را در عرصه داستان‌نویسی پس‌ از انقلاب خلق نماید.اما در رمان “از شیطان آموخت و سوزاند” که بی‌تردید مهم‌ترین کار فرخنده آقایی در عرصه داستان‌نویسی است،بخشی از زندگی خانمی ارمنی به نام ولگا حکایت می‌شود.زنی که هم به دلیل در اقلیت بودن و بی‌خانمان بودنش مورد آزار جسمی و روانی افراد مختلف جامعه قرار می‌گیرد.اما فعالانه با تمامی مشکلات پیش رویش مبارزه می‌کند.فرم نگارش این داستان بر اساس نوشتن یادداشت‌های روزانه از جانب راوی است. و در خلال این داستان نه‌تنها با فضاهای مختلف شهر تهران از زاویه دید راوی آشنا می‌شویم،بلکه به خاطر برخی جزیی نگری‌های راوی حتی قیمت یک کالای مشخص در یک برهه زمانی خاص و برخی برنامه‌های مشخص فرهنگسرایی مانند اندیشه در یک تاریخ معین،برای ما مخاطبان مرور می‌شود و درواقع نویسنده‌این اثر موفق شده است که با استفاده از تحصیلات حرفه‌ای خود در رشته جامعه‌شناسی و تحقیقات میدانی کافی و مصاحبه ۱۵ ساله خود باشخصیت اصلی داستان،رمانی واقع گرایانه با فرمی متفاوت خلق کند که حقیقتا به چند بار خواندنش می‌ارزد.لازم به ذکر است که این رمان در سال ۱۳۸۵ موفق شد که جایزه ویژه بهترین رمان را در هفتمین دوره جشنواره نویسندگان و منتقدان مطبوعات(به دبیری احمد غلامی)دریافت کند.در دوره‌ای که رمان‌هایی چون:بازی آخر بانو نوشته بلقیس سلیمانی و شطرنج با ماشین قیامت اثر حبیب احمدزاده در زمره کاندیداهای دیگر این مسابقه بودند.آقایی در آخرین مجموعه داستان منتشرشده‌اش تحت عنوان زنی با زنبیل بار دیگر به درد و رنج زنان در جامعه ایرانی(بخصوص زنان طبقات پایین اجتماعی )توجه نشان داده است.درمجموع با استناد به گفته خودش در مصاحبه‌های گوناگون می‌توان گفت که نود در صد داستان‌های او با تحقیقات مختلف توام بوده است،تحقیقاتی که همراه مصاحبه و مشاهده است. بنابراین بیشتر کارهای او به شکل پژوهشی بوده و داستان‌هایش از دل این پژوهش‌ها بیرون آمده است(رجوع شود به روزنامه جام جم،۸ دی ۱۳۸۸) و همچنین می‌توان ابراز کرد که نمایش رنج آدم‌ها(بخصوص رنج زنان طبقات مختلف ایرانی)حتی در عاشقانه‌ترین آثار وی هم بسیار مشهود است و او به‌عنوان نویسنده‌ای متعهد،همواره درصدد این بوده است که با انتقال درد و رنج زنان ایرانی،آگاهی جامعه را تحریک نماید تا زمینه درک بیشتر این امر برای آن‌ها مهیا شود.
(رجوع شود به روزنامه همشهری ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۲)

گفت و شنود چالشی نشریه برگ هنر با فرخنده آقایی

همانطور که ملاحظه کردید در بخش های دیگر این شماره مجله، داستان کوتاه “تپه های سبز” و نقدی بر داستان “زنی با زنبیل” و زندگینامه و آثار فرخنده آقایی ارائه شده است. برگ هنر همچنین گفت و شنودی چالشی با این نویسنده ی مطرح در دو دهه ی اخیر، انجام داده که در ادامه می خوانید.

برگ هنر: در نگاه کلی مجموعه آثار داستانی شما از مجموعه‌های “راز کوچک” و “تپه‌های سبز” تا “زنی با زنبیل” نشان می‌دهد که بیشتر نوشته‌های شما در چارچوب رئالیسم می‌گنجد و به‌ندرت سبک‌های دیگر را تجربه کرده‌اید. اگرچه درجایی از علاقۀ خود به سورئالیسم یا ادبیات ذهنی و سبک نویسندگانی مانند فاکنر و داستایوفسکی گفتید، اما در عمل از سبک‌های غیر رئالیستی پیروی نکرده‌اید. البته در این میان شاید دو داستان اول مجموعه‌ی”تپه‌های سبز” را بتوان رئالیسم جادویی محسوب کرد، اما این مورد در آثارتان به سبک نرسیده است.
آقایی: همان‌گونه که اشاره کردید؛ من علاقه‌ی خاصی به سورئالیسم دارم و حتی زمانی خیلی دوست داشتم که جنبه‌هایی از ادبیات سورئال موجود در برخی متون ادبیات کلاسیک ایران را در داستان‌های خود انعکاس دهم؛ مثلاً من به بخش‌هایی از کتاب فتوحات مکیّه ابن عربی که دربرگیرنده‌ی ملاقات و گفت‌وگوهای نویسنده باخداست و به بخش‌هایی که بیانگر سفرهای او به سرزمین‌های ساخته‌شده از طلا و نقره است، بسیار علاقه دارم و فکر می‌کنم که این بخش‌ها دارای زمینه‌های سورئالیستی است. همچنین فکر می‌کنم که کتاب “فیه مافیه” کتابی سرتاسر سورئالیستی به‌حساب می‌آید. تذکرهالاولیاء هم برای من یک کتاب بالینی به شمار می‌رود و تخیل و رویاهای شخصیت‌های این کتاب همیشه برایم جذاب بوده است و همچنین به فضاهای شگفت‌انگیز داستان‌های هزارویک‌شب، بسیار علاقه‌مندم. اما درباره‌ی اینکه چرا در آثار داستانی‌ام از این شگردها بهره نگرفتم؛ باید بگویم که اصولا نوشتن درباره‌ی این‌گونه امور، مانند حرکت کردن بر لبه‌ی تیغ است، چون با یکسر سوزن این‌سو و آن‌سو شدن، شما ممکن است که به‌عنوان یک نویسنده به ابتذال کشیده شوید و در این صورت چندان مورد اقبال خوانندگان قرار نگیرید. مسئله‌ی اصلی در اینجا انتقال حسیِ نوشته و باورپذیری آن به مخاطبان است؛ یعنی شما زمانی می‌توانید به این‌گونه‌ی ادبی وارد شوید که دارای توانایی ویژه‌ای در باورپذیر کردن داستان برای مخاطبان باشید. در غیر این صورت برای خوانندگان این ذهنیت حاصل می‌شود که نوشته‌ی شما فاقد هرگونه سروسامانی است؛ مثلاً هنگام نوشتن داستانی مانند “فریاد شادی”خیلی دوران سختی را پشت سر گذاشتم که بتوانم داستان را باورپذیر نمایم تا خوانندگان آن را جدی بگیرند. به‌هرحال خلاصه باید بگویم که اگر بخواهم خیلی رها بنویسم، باید نوشته‌هایم آن‌قدر سروسامان داشته باشد که موجب اعتماد مخاطبان شود.

برگ هنر: فکر می‌کنم دو گرایش متضاد در درون شما وجود دارد که با یکدیگر در حال جدال‌اند؛ یکی گرایش فردی شما نسبت به ادبیات ذهنی، شگفت‌انگیز و سورئال و دیگری تعهدی که نسبت به مسائل اجتماعی اطراف خود (به‌خصوص مسائل مرتبط با زنان) دارید که البته صورت بیرونی این قضیه بیشتر در ارائه‌ی ادبیات رئالیستی و اجتماعی در کارهای شما نمود پیداکرده است.
آقایی: ببینید! در دوران قبل از انقلاب، بخشی از ادبیات داستانی ما ملهم از ادبیات رئالیسم سوسیالیستی بود که آن را زیرمجموعه‌ای از ادبیات متعهد به‌حساب می‌آوردند و من شخصا هیچ‌گونه علاقه و گرایشی به این‌گونه ادبیات ندارم، چون بر این گمانم که این نوع داستان‌ها دارای تاریخ‌مصرف هستند؛ اصولاً آثاری که در جهت تأیید یا رد ایدئولوژی خاصی به رشته‌ی نگارش درمی‌آیند، برایم هیچ‌گونه جذابیتی ندارند؛ اما اگر کارهای من در کل متعهدانه به نظر می‌رسند، به خاطر بستر اجتماعی خاص آن‌هاست وگرنه خود من اعتقادی به ادبیات متعهد ندارم.

برگ هنر: در سال‌های اخیر یک جریان فرهنگی در جامعه‌ی ما به وجود آمده که تحت تأثیر رویکرد فرمالیستی افراطی هیچ تمایزی میان “ادبیات ایدئولوژیک” و “ادبیات متعهد” قایل نمی‌شوند. درصورتی‌که اگر دقیق و جامع به این قضیه نگاه کنیم، ادبیات متعهد در مواردی می‌تواند خصلتی دستوری و ایدئولوژیک به خود گیرد – که مسلماً فرد مستقل، نویسنده‌یا پژوهشگر حرفه‌ای این نوع ادبیات را برنمی‌تابد. از طرفی اگر ادبیات با حفظ ارزش‌های زیبایی شناسانه، واقعیت‌های جامعه را در خود انعکاس دهد، ایرادی بر آن وارد نیست. حتی در مواردی، ادبیات مبتنی بر اندیشه یا رویکرد فلسفی(مانند آثار میلان کوندرا) هم می‌تواند در چارچوب ادبیات متعهد قرار گیرد. به‌هرحال معتقد نیستم که داستان‌های شما به مفهوم ایدئولوژِیک کلمه متعهد باشد، ولی به خاطر انعکاس بسیاری از آسیب‌های اجتماعی و مشکلات جامعه ایران در چارچوب نوعی ادبیات متعهد قرار می‌گیرد.
آقایی: در کل تأکید من هم بر این نکته بود که چون ادبیاتی که می‌نویسم دارای بستری اجتماعی است و شخصیت‌هایی که برمی‌گزینم، برآمده از اجتماع خودمان است، شاید در نظر بسیاری از مخاطبان این‌گونه تداعی شود که این داستان‌ها تک‌بعدی و تک‌خطی‌اند و هدف اصلی من از نگارش آن‌ها، حمایت و دفاع از قشرها و طبقات اجتماعی خاصی مانند: طبقات فقیر، رنج‌دیده و آسیب‌دیده‌ی اجتماع است. من البته این را کتمان نمی‌کنم که اگر از طریق نوشتن این‌گونه داستان‌ها بتوانم نورافکنی را بر این گروه‌ها و طبقات محروم اجتماعی بتابانم، بسیار خوشحال خواهم شد؛ زیرا ممکن است باعث حمایت بسیاری از افراد از این بخش اجتماع شود. بااین‌وجود، رسالت و وظیفه‌ی اصلی ادبیات را در توجه به این امور نمی‌دانم و همچنان که گفتم با هرگونه ادبیات خط‌کشی شده و چارچوب دار مسئله‌دارم. کارهای من در حیطه‌ی ادبیات سفارشی هم نمی‌گنجد، بلکه در اصول داستان باید حتماً از وجودم مایه بگیرد و آن را باید با تمام وجودم حس کنم و پس‌ازاینکه برایم درونی شد، آن را به رشته‌ی نگارش درمی‌آورم. با تمامی این حرف‌ها شکی هم نیست که داستان‌های من فاقد خصلت شخصی و درون گرایانه هستند، بلکه برون‌گرایانه و اجتماعی‌اند. درعین‌حال در پیوند با پرسش قبلی‌تان مبنی بر اینکه به چه جنبه‌ای از ادبیات سورئالیستی علاقه دارم؛ باید بگویم که الزاماً تلقی من از سورئالیسم به مفهوم ادبیات تخیلی و شگفت‌انگیز نیست، بلکه بیش از همه در این معنی نهفته است که بسیاری افراد در عملکردهای خود، دودوتاچهارتا و نظام‌مند عمل نمی‌کنند و گمان می‌کنم که ما ایرانیان درمجموع دارای چنین خصلتی هستیم؛ یعنی گویی پایمان بر روی زمین قرار ندارد و تکلیف خودمان را هم نمی‌دانیم. به همین دلیل خیلی واضح، تعارض‌های شدیدی میان نظر و عمل مان قابل‌ملاحظه است. مثلاً به‌احتمال ‌زیاد همه‌ی ما، مردآن‌هم‌وطن زیادی را دیده‌ایم که در ظاهر به دختری خاص، علاقه‌مند بوده‌اند اما در آخرین لحظه با زنی دیگر ازدواج می‌کنند یا احتمالاً بارها ملاحظه کرده‌ایم که بیشتر افراد جامعه تا آخرین لحظه نمی‌دانند که آیا در انتخابات شرکت می‌کنند یا خیر و در صورت مشارکت هم دقیقاً نمی‌دانند که به چه کسی رأی خواهند داد. همه‌ی این‌ها به‌گونه‌ای، بی‌ثباتی ما را در عرصه تفکر و عمل نشان می‌دهد و تبیین این بی‌ثباتی هم برای خود من بسیار جذاب است.

برگ هنر: درعین‌حال بیشتر شخصیت‌های داستان‌های شما را زنان تشکیل می‌دهند و به مسائل و مشکلات آن‌ها در عرصه‌ی اجتماعی توجه زیادی نشان می‌دهید و به عبارتی می‌توان گفت که شما به‌گونه‌ای رویکرد فمینیستی را در آثارتان منعکس می‌نمایید. انگیزه‌ی اصلی شما از تبیین این مسائل در نوشته‌هایتان چیست و آیا در اینجا هم رسالتی اجتماعی برای خود قایل هستید؟
آقایی: ببینید من در زمره‌ی آن دسته از نویسندگانی هستم که درباره‌ی آنچه به‌درستی می‌شناسم، می‌نویسم و هیچ‌گاه این خطرپذیری را نمی‌کنم که در مورد آنچه از آن اطلاعی ندارم، سخن بگویم. بنابراین حتی در مورد زنان، درباره‌ی آن‌هایی می‌نویسم که به ایشان نزدیک شده و حس و حالشان را به‌خوبی درک کرده‌ام.

برگ هنر: در مورد شخصیت‌های مرد داستان‌های شما هم باید بگوییم که صرف‌نظر از استثنائاتی مانند شخصیت داستان “چرا ساکت بمانم”(در مجموعه رازهای کوچک) که بسیار خوب و دقیق شخصیت‌پردازی شده است، بیشتر آن‌ها افرادی غایب و در حاشیه هستند یا افرادی که مانع رشد و شکوفایی زنان می‌شوند؛ مانند مردان مجموعه داستان زنی با زنبیل. نظر خودتان در این زمینه چیست؟
آقایی: من البته به آن شکل به تفکیک میان زن و مرد اعتقادی ندارم؛ مثلاً در رمان “جنسیت گمشده” شما مردی را می‌بینید که می‌خواهد تغییر جنسیت بدهد و به زن مبدل شود – یعنی در اینجا با پدیده ترانسکچوالیسم سروکار داریم – پس در این داستان عملاً مرز میان دو جنسیت برداشته می‌شود. اما در کل باید بگویم که من با نوشتن داستان‌های مختلف، می‌خواهم که در درجه اول، خود را پیدا کنم. این‌که؛ کجا هستیم ؟ چگونه ماجراها را می‌بینیم و چگونه در رویدادها حضور داریم؟ بنابراین، هدف اصلی من در نوشتن این‌گونه داستان‌ها، تبیین واقعیت‌هایی است که در اطرافم مشاهده می‌کنم، اما ریشه‌یابی این وقایع و فرورفتن در کنه این رویدادها و بررسی علل ایجاد آسیب‌های اجتماعی در دستور کار من قرار ندارد.

برگ هنر: یک نوع مرد گریزی – نه الزاماً مرد ستیزی و بی‌اعتمادی افراطی نسبت به مردان – در اکثر کارهای شما دیده می‌شود؛ در همین رمان جنسیت گمشده شخصیت اصلی داستان، نسبت به مردها و حتی نامزدش بدبینی افراطی دارد. همچنین در داستان‌های شما، بیشتر جمع‌های زنانه را ملاحظه می‌کنیم تا جمع مردانه. به نظر می‌آید که یکی از مشکلات جهان داستانی شما عدم پرداخت دقیق شخصیت‌های مرد و غیرواقعی بودن آن‌هاست. ناخودآگاه این‌گونه تبلیغ می‌شود که مردان، بالقوه متجاوزند؛ درعین‌حال که از فضای داستان عملاً غایبند یا دقیق شخصیت‌پردازی نشده‌اند.
آقایی: ببینید! صرف‌نظر از اینکه خود من یک زن هستم و شناخت بیشتری از جنس خودم نسبت به مردان دارم و منهای شرایط نابرابری که به لحاظ حقوقی میان زن و مرد در جامعه‌ی ما وجود دارد، بازهم بیشتر تمایل دارم که درباره‌ی زنان بنویسم تا مردان. فکر می‌کنم که حتی برای عموم مخاطبآن‌هم، زنان موضوعات جذاب‌تری به شمار می‌روند. اصولاً اگر به ادبیات کلاسیک خودمان‌ هم که وجه غالبش عرفانی است نظری
بی افکنید، متوجه می‌شوید که در آنجا هم مردان عارف به‌مراتب بیشتر از زنان عارف حضور دارند.من اتفاقاً اخیراً کتابی را درباره زنان صوفی در تاریخ ایران می‌خواندم که متوجه شدم، ما حدود صد و خرده‌ای زن شناخته‌شده وابسته به فرقه‌های مختلف صوفیه در ایران داشته‌ایم، اماً احتمالاً شما غیر از ۲-۳ نفر، نام بیشتر آن‌ها را نشنیده‌اید.چون یا آن‌ها خودشان نخواستند یا نظام مسلط پدرسالاری اجازه‌ی این را نداد که نام آن‌ها مطرح شود. درعین‌حال به نظر من اکثر نویسندگان مرد جامعه‌ی ما هم آن‌قدر به‌صورت ایدئالی،آرمانی و تخیلی شخصیت‌های زن را در داستان‌هایشان منعکس کرده‌اند که به‌ندرت می‌توان زنان واقعی جامعه‌ی ایرانی را در آثار آن‌ها پیدا کرد. شاید علت اصلی توجه به نویسندگان زن و رشد چشمگیر ادبیات زنانه به همین دلیل باشد که اکثر نویسندگان مرد نتوانسته‌اند تصویر درستی از زنان جامعه‌ی خویش را در کارهایشان منعکس کنند.

برگ هنر: بازهم باید تأکید کنم که اگرچه شما در برخی آثارتان نظیر؛ رمان “از شیطان آموخت و سوزاند” یا در داستان‌های کوتاه “زن و کلاغ” و “زنی در گردش”(در مجموعه‌ی زنی با زنبیل) معتدل و واقع‌گرایانه با قضایا برخورد می‌کنید و فضای کلی این داستان‌ها هم به‌خوبی نشان می‌دهد که زنآن‌هم به‌اندازه‌ی مردان در به وجود آمدن شرایط نا به سامانشان دخیل هستند، اما انگار این رویکرد در کلیت داستان‌های شما مسلط نیست. در بیشتر مواقع این‌گونه از آثارتان برداشت می‌شود که عوامل ایجاد و تداوم مردسالاری در مردان خلاصه می‌شود وزنان در این قضیه بی‌تقصیر و قربانی هستند.
آقایی: ببینید! بازهم باید تکرار کنم که هنگامی‌که داستانی می‌نویسم به‌غیراز خود داستان به چیز دیگری فکر نمی‌کنم. این‌گونه نیست که قضایا را به‌صورت از پیش تعیین‌شده در ذهنم حلاجی کنم و عامدانه آدم‌های خوب داستان را از زنان و آدم‌های بد را از مردان برگزینم، اما شاید درجاهایی ناخودآگاه این‌گونه عمل کرده باشم. در ضمن من جامعه‌ی خودمان را نمادی از جامعه‌ی پدرسالار می‌دانم نه مردسالار و بر این اعتقادم که این پدرسالاری، حتی برزنان ما هم حاکمیت دارد. منظور من هم از پدرسالاری آن ویژگی سلطه‌جویانه‌ای است که بر تمامی افراد جامعه‌ی ما، فراتر از جنسیتی که دارند، حاکم است. به‌عنوان‌مثال؛ زنان در این جامعه در زیر بار سنگینی از ظلم و ستمی هستند که هم از طریق مردان به آن‌ها اعمال می‌شود و هم از جانب هم‌جنسان خودشان. پس من به‌هیچ‌وجه با قضایا اخلاقی برخورد نمی‌کنم و نمی‌گویم که مردان جامعه‌ی ما عموماً بد وزنان ذاتاً انسان‌های خوبی هستند؛ اما در کل بر این اعتقادم که زن و مرد در این کشور هردو از قربانیان نظام پدرسالاری‌اند. به‌هرحال صرف‌نظر از تمامی این بحث‌ها، خود من به‌عنوان یک زن تحصیل‌کرده‌ای که هم در محیط‌های اداری کارکرده‌ام و درزمینه‌ی ادبی و هنری حضوری جدی داشتم و در محیط‌های روشنفکری هم کم‌وبیش حاضر بوده‌ام، نمی‌توانم فشارهایی را که بر روی خودم (به‌صورت خاص) و عموم هم‌جنسان خودم(به‌صورت عام) در این سال‌ها وجود داشته است را انکار کنم. این‌ها به‌صورت واقعی در زندگی ما حضور جدی داشته است؛ درعین‌حال من دشمنی و کینه‌توزی خاصی هم نسبت به مردان سرزمین خودم ندارم و آن‌ها را برادر و برابر خودم می‌دانم. مسئله‌اینجاست که وقت ما محدود است و من به‌عنوان یک نویسنده می‌خواهم که در درجه‌ی اول از خشونت‌ها و ستم‌هایی بنویسم که در این سال‌ها بر جنس زن اعمال‌شده است، صرف‌نظر از اینکه عامل و فاعل اصلی این اجحاف‌ها چه کسی یا چه کسانی بوده‌اند، در ضمن گفتم که چندان این دغدغه را هم ندارم که به کنه قضایا بروم و مسائل را حلاجی کنم. اما معتقدم که مردی که بر زنی ستم می‌کند، خودش هم قربانی این نظام پدرسالار است؛ چراکه او تحت آموزه‌های همین ساختار تربیت‌شده است.

برگ هنر: پس برخلاف رویکرد غالبی که از مجموعه داستان‌هایتان مستفاد می‌شود، شما نقش خود زنان را در تداوم نظام پدرسالاری انکار نمی‌کنید.
آقایی: مسلم است که نه! توضیح دادم که اصولاً همه‌ی ما به همان صورتی که با ما رفتار شده است با دیگران رفتار می‌کنیم؛ ضعیف‌کشی و ستمگری بر پایین‌دستان در جامعه‌ی ما به‌صورت امری متداول درآمده است. این قضیه در بخش‌های مختلف اجتماع به صورت‌های گوناگونی نمود پیدا می‌کند؛ مثلاً در محیط خانوادگی، معمولاً این زنان هستند که در جایگاه فرد ضعیف و پایین‌دست و در بیرون از فضای خانه، مردآن‌هم به‌مثابه‌ی رعایا، مورد ستم اربابان قرار می‌گیرند. البته باز در اینجا تأکید می‌کنم که این مسائل را در پاسخ به سوال شما مطرح می‌کنم وگرنه هنگام نوشتن داستان‌هایم اصلاً به این موضوعات فکر نمی‌کنم. در آن‌وقت فقط به داستان و مسائل مرتبط با داستان‌پردازی می اندیشیم.
برگ هنر: در عین حال به نظر می‌رسد که برخلاف شخصیت‌های اصلی دو رمان “جنسیت گمشده” و “از شیطان آموخت و سوزاند” بیشتر زنان داستان‌های کوتاهتان، زنانی منفعل، فاقد روحیه‌ی مبارزه‌جویانه و تسلیم‌پذیرند. یکی از نکات قوت رمان از شیطان آموخت و سوزاند این نکته است که ولگا – قهرمان داستان – زنی طردشده از اجتماع، باوجود شرایط سخت، تسلیم شرایط نمی‌شود و درنهایت هم تااندازه‌ای موفق است. قهرمان داستان جنسیت گمشده هم که یک ترانسکچوال است، نماد کنش گری مبارزه‌جوست؛ اما در داستان‌های کوتاه شما، به‌غیراز چند استثنا(مانند قهرمان زن داستان وسوسه یا نسرین) قهرمانان داستان زنانی به‌شدت منفعل و وابسته به طبقات پایین اجتماع هستند. جالب است که شما به‌عنوان نویسنده‌ای فعال و کنش گر فرهنگی و اجتماعی، چگونه در بیشتر داستان‌های خود، زندگی این‌گونه زنان را به تصویر می‌کشید؟
آقایی: ببینید! سؤال من هم از شما این است که اگر شخصیت‌های زن موجود در داستانی الزاماً کنش گر نباشند، آیا می‌توان ایرادی جدی بر خود داستان وارد کرد؟ که به نظر من این‌گونه نقد و تحلیل کردن، دارای اشکال است. خود من هم اصراری ندارم که در داستان‌هایم زنان را به‌عنوان پرچم‌دار یک جریان اجتماعی معرفی کنم؛ نکته مهم‌تر ازنظر من پرداخت داستانی متناسب با موضوع است. ببینید! مثلاً من در مجموعه‌ی زنی با زنبیل، پنجاه‌ودو خانواده‌ی مختلف را که اکثراً از طبقات پایین اجتماعی هستند به تصویر کشیده‌ام و می‌دانید که در این طبقات، مشکلات بسیار بیشتر از طبقات متوسط به بالا است. البته شکی نیست که ما امروزه زنان تحصیل‌کرده‌ی فراوانی را به‌خصوص در میان طبقه‌ی متوسط اجتماعی می‌بینیم که برای کسب حقوق اجتماعی خود بسیار مبارزه می‌کنند، اما هنوز هم اقلیت خاموشی در میان طبقات پایین‌تر اجتماعی حضور دارند که زنبیل به دست در خیابان‌ها در رفت‌وآمد هستند و من در این مجموعه بیشتر قصد داشتم که به این بخش از اجتماع، نورافکنی بتابانم تا بهتر دیده شوند. این دسته افراد هم الزاماً افرادی منفعل و فاقد کنش نیستند، همین که بسیاری از آن‌ها باوجود فقر و بی پشت‌وپناهی، زیر بار صیغه نمی‌روند یا شوهر نادان خود را از خانه بیرون می‌کنند و در کل زیر بار حرف زور نمی‌روند(همچنان که در برخی از داستان‌های این مجموعه نشان داده‌ام) به یک مفهوم، کنش گری آن‌ها را نشان می‌دهد. درعین‌حال وقتی یک زن در این‌گونه طبقات در معرض انواع آسیب‌ها ، فشارها و مصایب است،چه توقعی می‌توان از او داشت که مانند برخی زنان طبقات دیگر تصمیم‌گیرنده‌ی زندگی خود باشد! خیلی از مواقع این‌گونه ایرادها مانند این است که یک کامیون تریلی از روی کسی رد شود و شما این توقع را از او داشته باشید که مثل یک آدم عادی حرکت نماید! حالا این دسته زنان معمولاً در اثر تداوم فشارهایی که بر آن‌ها وارد می‌شود، مستاصل شده و درنهایت به توهم و رؤیاهای خود پناه می‌برند یا به حرم امامزاده‌ای متوسل می‌شوند. خب آن‌ها که صدها راه پیش پایشان قرار داده نشده است که حق انتخاب‌های فراوانی داشته باشند؛ آن‌ها معمولاً کار دیگری نمی‌توانند انجام دهند.

برگ هنر: اصلا در اینجا همین سؤال پیش می‌آید که چرا شما بیشتر دغدغه‌ی خود را بر نمایش زندگی زنان طبقات پایین اجتماعی، به‌خصوص جنوب شهر تهران، متمرکز نموده‌اید و به اقلیت‌ها و حاشیه‌های اجتماعی(اعم از اقلیت‌های مذهبی مانند ولگا قهرمان داستان از شیطان… و اقلیت‌های جنسی در جنسیت گمشده و…) بسیار توجه داشته‌اید؛ ولی به‌اندازه‌ی آن، به جز چند استثنا(مانند داستان گربه‌های گچی)، به مسائل مرتبط با طبقات متوسط اجتماعی نپرداخته‌اید؟
آقایی: توجه داشته باشید که داستان “گربه‌های گچی” هم حکایت زنانی بیکار و بی پشت‌وپناه است. زنان نسبتاً مسنی که تازه از زندان آزاد شده‌اند و شغلی به آن‌ها نمی‌دهند، اما برای تجدیدقوا و آرامش روان، زنی را استخدام می‌کنند تا به آن‌ها رقص بیاموزد و اتفاقا اگر داستان را هم به‌دقت بخوانید، متوجه می‌شوید که خیلی هم اهل رقص نیستند و به اصطلاح “کج‌وکوله” می‌رقصند. اصولاً همان‌طور که بسیاری از روان شناسان‌هم بر آن تأکید می‌کنند؛ یکی از راه‌های مقابله با افسردگی شرکت در کلاس‌های رقص است و چون این افراد پول کافی برای ثبت‌نام در یک کلاس رقص را هم ندارند، از آن دختر جوان می‌خواهند که به‌صورت خصوصی با آن‌ها رقص تمرین کند. این داستان ابتدا قرار بود که در مجموعه‌ی “یک زن، یک عشق” چاپ شود که به دلیل محدودیت‌های آن زمان به چاپ نرسید و بعدها در مجموعه داستان گربه‌های گچی چاپ شد. به‌هرحال در پاسخ به پرسش اصلی شما باید بگویم که من در اصول سعی می‌کنم که داستانی را بنویسم که قبلاً نویسنده‌ای شبیه آن را ننوشته باشد؛ یعنی اگر اکنون بیشتر درباره‌ی زنان طبقات پایین اجتماعی می‌نویسم به این دلیل است که جای خالی آن‌ها را در ادبیات داستانی خودمان حس می‌کردم. اگر قبل از نوشته‌های خودم تعداد قابل‌توجهی از داستان‌های مرتبط با این قشرها نوشته‌شده بودند، مسلم بدانید که دیگر درباره‌ی این دسته زنان داستانی نمی‌نوشتم و به‌جای آن مثلاً درباره‌ی زنان تحصیل‌کرده و دانشگاهی می‌نوشتم. پس من در داستان‌نویسی، قبل از همه سراغ موضوعاتی می‌روم که درباره‌ی آن‌ها کمتر کارشده است؛ مثلا زمانی که من در سال ۱۳۷۸ رمان جنسیت گمشده را نوشتم تا آن زمان در ایران، هیچ داستانی درباره‌ی مسئله‌ی ترانسکچوالیسم به رشته‌ی نگارش در نیامده بود، اما بعدها در این رابطه حتی فیلم‌هایی ساخته شدند. همچنین هنگامی‌که برای اولین بار داستان کوتاه ولگا – زنی بی‌خانمان – را نوشتم (که بعدها بر مبنای آن رمان “از شیطان آموخت و سوزاند” نوشته شد) باز تا آن زمان در داستان‌های ایرانی چنین موضوعی را نداشتیم، اما امروزه درباره‌ی این دسته زنان بی‌خانمان و فلک‌زده، داستان‌های فراوانی نوشته‌ شده‌اند. هنگام نوشتن مجموعه داستان زنی با زنبیل دوست داشتم که صدای این دسته زنان محروم و رنج‌کشیده را به‌گونه‌ای در این کتاب منعکس کنم تا فرضاً اگر حدود پنجاه سال آینده کسی ادبیات ایران را ورق بزند، بتواند بخشی از واقعیت این زمان جامعه‌مان را درک کند و بر این گمان نباشد که در دوره‌ی ما همه زنان ایرانی، شاغل هستند و به‌راحتی تحصیل می‌کنند و اوقات فراغت خود را در کافی‌شاپ‌ها می‌گذرانند و…

برگ هنر: اما به‌هرحال شاید این انتقاد بر شما به‌عنوان یک نویسنده‌ی رئالیست وارد باشد که فضای داستان‌های شما از مسائل مرتبط با نسل‌های جدید ایرانی و جوانان امروز ایران فاصله‌ی زیادی دارد. شما به‌عنوان فردی که در رشته‌ی جامعه‌شناسی تحصیل‌کرده است، بهتر می‌دانید که در سال‌های اخیر الگوهای فکری و رفتاری جامعه، نسبت به گذشته (به‌خصوص تحت تأثیر فضای مجازی و ماهواره‌ها و گسست‌های طبیعی نسل‌ها و…) تغییرات زیادی کرده است؛ آیا شما در آینده، این دغدغه را دارید که فضاهای جدید را در داستان‌هایتان منعکس کنید؟ با توجه به این‌که می‌دانم شما برای نوشتن هر دو رمان خود (به‌خصوص رمان از شیطان…) تحقیق و مطالعه‌ی گسترده‌ای انجام دادید.
آقایی: البته امروزه به یمن فضای مجازی می‌توانیم اطلاعات زیادی از نسل‌های جدید دریافت کنیم، اما حقیقتاً نمی‌دانم که تا چه اندازه می‌توانیم، از این اطلاعات برای خلق یک اثر هنری استفاده نماییم و اگر هم در این کار موفق شویم، معلوم نیست که تا چه اندازه برای مخاطبان امروزی جذاب خواهد بود. اصولاً خیلی از موضوعات هستند که بالقوه برای خلق داستان می‌توانند مناسب باشند، اما همیشه باید به‌گونه‌ای نوشته شوند که باعث کسالت خوانندگان نگردند؛ مثلاً مسائل مرتبط با محیط‌های اداری و بوروکراسی حاکم بر آن شاید ابتدا جالب به نظر برسند و نویسنده‌ی قدری مانند کافکا هم در این زمینه نوشته‌های درخشانی دارد، اما این‌که من نوعی به‌عنوان یک نویسنده تا چه اندازه می‌توانم مسائل جدیدی را از آن بیرون بکشم، موضوع دیگری است. درعین‌حال من بر این اعتقادم که در روزگار ما علایق و سلایق عموم، مرتباً در حال تغییر هستند که همین امر کار یک نویسنده را بیش‌ازپیش مشکل می‌کند. البته منظور من این نیست که ما تحت هر شرایطی فقط باید به سلیقه مخاطبان خود توجه کنیم، اما به‌هرحال ما به‌عنوان یک نویسنده وظیفه‌داریم که به‌گونه‌ای بنویسیم که نوشته‌ی ما برای عموم خوانندگان، خسته‌کننده به نظر نرسند و حوصله‌شان سر نرود. مثلاً اگر زندگی یک دختر پانزده، شانزده‌ساله‌ای را که بیشتر اوقاتش را در پای اینترنت و فضاهای مجازی مانند فیس‌بوک می‌گذراند، بخواهیم به‌صورت داستان دربیاوریم، نمی‌دانم چه چیز دراماتیکی را می‌شود از مناسبات او با دیگران و محیط اطرافش خلق کنیم تا بتواند یک خواننده‌ی عادی را به خود جذب نماید.

برگ هنر: پس نوشتن درباره‌ی این موضوعات اصلاً دغدغه‌ی شما نیست؟
آقایی: نه، همچنان که قبلا گفتم؛ بیشتر تمایل دارم که درباره‌ی موضوعاتی بنویسم که قبلاً در مورد آن‌ها اصلاً کار نشده یا کار کمی صورت گرفته است. بنابراین در مورد موضوعاتی که اکثر نویسندگان بتوانند درباره‌ی آن‌ها داستانی بنویسند، تمایل به نوشتن ندارم.

برگ هنر: فکر نمی‌کنم که این مسائل به‌صورت حرفه‌ای در داستان‌های سال‌های اخیر ایران مطرح‌شده باشد، مگر آثاری با پرداختی ضعیف و دست چندم چون رمان “نگران مباش” مهسا محبعلی. درعین‌حال در همین چند سال اخیر به خاطر همه‌گیر شدن استفاده‌ی هر چه گسترده‌تر از شبکه‌های اجتماعی اینترنتی چون فیس‌بوک، واتس آپ، توییتر و اینستاگرام و…عادت به تماشای سریال‌های ترکی، عادات جدید کافه نشینی و کلاً تجربیات زیستی جدید، تغییرات فراوانی در هنجارهای انسان‌های امروزی به وجود آورده که قطعاً همه‌ی این‌ها می‌توانند مصالح جدید داستان نویسان ایرانی (به‌خصوص علاقه‌مندان به سبک رئالیسم) برای خلق آثار روزآمد باشند.
آقایی: همچنان که خودتان اشاره کردید، آن‌قدر سرعت این تغییرات زیاد است که برای نویسندگانی چون من که برای نوشتن هر کتاب حدود دو تا پنج سال وقت می‌گذارم، این فرصت فراهم نخواهد شد که اثری متفاوت در این زمینه خلق کنم؛ چون پرداخت داستانی این‌گونه موضوعات، وقت زیادی خواهد گرفت.

برگ هنر: با توجه به این‌که در قالب داستان کوتاه و رمان، آثاری را نوشته‌اید، به‌شخصه کدام قالب را بیشتر دوست دارید؟
آقایی: اینکه من برای نوشتن داستان چه قالبی را برمی‌گزینم، وابسته به این است که موضوع مشخصی که انتخاب می‌کنم، چه بستری را می‌طلبد. اصولاً دغدغه‌ی اصلی من در داستان‌نویسی، روابط میان آدم‌هاست. حالا در داستان کوتاهی مانند با “عزیز جان در عزیزیه” که بیانگر بحث و گفت‌وگوی میان عده‌ای از خانم‌ها در سفر حج است، چون ماجرای داستان در فضای زمانی سی‌روزه اتفاق می‌افتد و با توجه به اینکه آشنایی و شناخت این خانم‌ها از یکدیگر و روابط متقابل آن‌ها باهم زمان می‌برد، می‌توان با بسط و گسترش، این داستان کوتاه را به رمان تبدیل کرد. اما مثلاً داستان کوتاهی چون “فریاد شادی” به دلیل اینکه در فضای محدود و مدت‌زمان کوتاهی اتفاق می‌افتد، تنها در همان قالب داستان کوتاه معنا پیدا می‌کند.

برگ هنر: به نظر می‌رسد که شما با قالب رمان راحت‌تر توانسته‌اید جهان داستانی موردنظر خود را به نمایش بگذارید و بیشتر مخاطبان با رمان‌های شما خیلی بهتر ارتباط برقرار می‌کنند. حتی به نظر می‌رسد که داستان‌های کوتاه موفق شما هم آن‌هایی هستند که قابلیت تبدیل به رمان را دارند که ازجمله آن‌ها می‌توانن به “ولگا” و “چرا ساکت بمانم” اشاره کرد. اگر این مورد را تأیید می‌کنید، سؤال بعدی من از شما این است که آیا به خاطر مشغله‌ی زیادی که داشتید قالب داستان کوتاه را بیشتر به کار گرفتید یا اینکه واقعاً این قالب را به‌عنوان فرم ادبی مناسب برگزیدید؟
آقایی: البته همچنان که اشاره کردم؛ بسیار تمایل دارم که در آینده برخی از داستان‌های کوتاه خود را به رمان تبدیل کنم، چون به نظر خودم این قابلیت را دارند. مثلاً من در چندین داستان از همین مجموعه‌ی زنی با زنبیل، زنانی را به تصویر کشیده‌ام که به خاطر داشتن مکان و سرپناه، عمداً خود را به دیوانگی می‌زنند. داستان “بخت، بخت اول” هم حکایت زنی است که می‌خواهند او را از تیمارستان مرخص کنند، اما چون جای مشخصی ندارد درنهایت در همان تیمارستان می‌ماند.

برگ هنر: اما اکنون که نسبت به گذشته احتمالاً اوقات فراغت بیشتری دارید و از امنیت اقتصادی بیشتری هم برخوردار هستید، با نوشتن رمان احساس راحتی بیشتری می‌کنید یا با داستان کوتاه؟
آقایی: من این روزها بیش از آنکه به نوشتن رمان یا داستان کوتاه ‌فکر کنم به این قضیه می‌اندیشم که اساساً جایگاه ادبی-هنری ما به‌عنوان نویسندگان این دوران، در کجا قرار دارد؟ برای چه می‌نویسیم؟ این نوشتن ما در کجا تأثیر خواهد گذاشت؟ و آثار ما در دوران بعدی،چگونه دیده خواهد شد؟ اتفاقاً مدتی پیش که داشتم کتاب مصاحبه سیمون دوبوار را با سارتر می‌خواندم، به این قضیه فکر می‌کردم که چگونه می‌شود این نویسندگانی که در زمانه‌ی خود بسیار محبوب بودند و مردم آثار آن‌ها را با لذت می‌خواندند، اکنون که دوباره این آثار را می‌خوانیم به نظرمان خیلی یکنواخت، تکراری و خسته‌کننده جلوه می‌کنند. البته این نکته در مورد ادبیات ایرآن‌هم به‌مراتب جدی‌تر می‌تواند مطرح شود؛ یعنی مثلاً اگر به چهل سال پیش خودمان نگاه کنیم، متوجه می‌شویم که داستان‌های زیادی از نویسندگان مطرح آن روزگار بودند که خیلی مهم تلقی می‌شدند، ولی امروز که دوباره به آن آثار می‌نگریم، متوجه می‌شویم که با رویکرد امروزی خیلی خسته‌کننده و از مد افتاده تلقی می‌شوند.
برگ هنر: البته یک‌سویه نمی‌شود بسیاری از دستاوردهای ادبیات داستانی گذشته را نفی کرد و آن‌ها را با صفت کلی کسل‌کننده و از مد افتاده توصیف نمود؛ مثلاً سیمون دوبوار در رمان “همه می‌میرند” به‌قدری در پرداخت شخصیت قهرمان داستانش رایموندو فوسکا و فضاسازی‌ها باقدرت عمل کرده است که هر بار این داستان را می‌خوانیم به نکات تازه‌ای دست پیدا می‌کنیم. ممکن است که انواع سبک‌های ادبی، پس از گذشت دوران مشخصی، دیگر محوریت نداشته باشند، اما بسیاری از مضامین داستان‌ها و اشعار حرفه‌ای به دلیل پرداخت هنری قدرتمند هیچ‌گاه کهنه نخواهند شد. به قولی هر اثر خوب ادبی رگه‌ای از طلا در خود دارد که در زمانه‌ی خود فراخور ضرورت قابل برداشت است و پس‌ازآن هرچند بخش‌هایی از اثر بنا به شرایط زمانی اهمیت خود را از دست خواهند داد، ولی قطعاً در جنبه‌هایی همچنان معتبر و تأثیرگذار خواهند ماند.
آقایی: سخن شمارا در اینجا کاملاً می‌پذیریم و منظور من هم این نبود که بسیاری از آثار مهم و ماندگار در عرصه‌ی ادبیات داستانی(چه ایرانی و چه غربی) را یک‌سویه نفی کنم، بلکه بیشتر داشتم دغدغه‌ی این روزهای خودم را بیان می‌کردم. این‌که من فعلاً دیگر قصد نوشتن اثری جدید را ندارم و در حال جست‌وجوی پرسشی جدید و رویکردی تازه درباره‌ی هدف اصلی از نوشتن یک اثر هستم و در ذهنم این را بررسی می‌کنم که چرا برخی آثار، ماندگار می‌شوند و برخی پس از مدتی از میزان تأثیرگذاری‌شان کاسته می‌گردد. درعین‌حال من به‌عنوان یک نویسنده، اگر صرفاً از روی انجام‌وظیفه، داستانی را بنویسم، فکر نمی‌کنم که کار درستی را انجام داده باشم و گمان من بر این است که این‌ها پرسش‌ها و تأملات ریشه‌ای درباره‌ی ادبیات است که اگر نویسنده‌ای آن‌ها را به‌گونه‌ای مدنظر داشته باشد، در کارش بیشتر موفق می‌شود.

برگ هنر: پس این امکان وجود دارد که از این به بعد تغییرات زیادی در سبک نوشتاری شما به وجود بیاید؟
آقایی: بله، من البته هراسی از این تغییرات ندارم؛ اما در کل بیشتر به ساده‌نویسی و وضوح در نوشتن اعتقاددارم، حالا این‌که این نوع نگارش من در آینده به کجا ختم شود، دقیقاً معلوم نیست. اما ایده آل برای من، رسیدن به ارتباط مؤثری میان نویسنده و خوانندگان از طریق واسطه‌ای به نام اثر هنری است.

برگ هنر: با تمامی این حرف‌ها، خودتان با نوشتن داستان کوتاه راحت‌تر هستید یا رمان؟
آقایی: اصولاً نوشتن رمان و داستان بلند، امری بسیار دشوار و سنگین است و به مدت‌زمانی طولانی و فضای نسبتا آرام و بی‌دغدغه برای یک نویسنده احتیاج دارد؛ بنابراین در اصول نوشتن داستان کوتاه به دلیل راحت‌تر بودن نگارش آن برای بسیاری از نویسندگان ازجمله خود من، آسان‌تر است. اما همچنان که قبلاً اشاره کردم؛ این موضوع ِ داستان است که درنهایت تعیین‌کننده‌ی قالب مناسب برای نوشتن است. درعین‌حال اگر به داستان‌های کوتاه من هم بار دیگر نگاهی بیندازید، متوجه خواهید شد که خیلی هم به یکدیگر شباهت ندارند. مجموعه داستان‌های زنی با زنبیل هم که اساساً با داستان‌های قبلی‌ام خیلی تفاوت دارد؛ بسیاری از داستان‌های این کتاب همچنان که حتماً دقت کرده‌اید، به‌قدری کوتاه و جمع‌وجور شده‌اند که تنها توصیف‌کننده و بیانگر حس آدم‌ها در یک‌لحظه‌ی مشخص هستند.

برگ هنر: اگر عناصر داستانی را مشاهده، تجربه، زبان، تخیل، شخصیت‌پردازی و… بدانیم، به نظر می‌رسد که شما در اکثر داستان‌های خود بیشتر بر دو عنصر مشاهده و تجربه تمرکز کرده‌اید و ساختار زبانی نوشته‌ها و تخیل نویسندگی‌تان به‌اندازه‌ی آن دو عنصر دیگر در کارهای شما نمود ندارد. البته در نگارش رمان “از شیطان آموخت و سوزاند” توانسته‌اید تناسب منطقی میان عناصر مختلف ایجاد نمایید یا در دو داستان کوتاه “تپه‌های سبز” و “ییلاق” از مجموعه‌ی تپه‌های سبز(که سبکی نزدیک به رئالیسم جادویی دارند)که تلاش کرده‌اید از عنصر تخیل، بیشتر استفاده کنید؛ اما به گمانم این قضیه درمجموع نوشته‌های شما عمومیت ندارد. ازاین‌رو در بیشتر داستان‌های شما می‌توان ردپایی از تجربیات شخصی و مطالعات میدانی را ملاحظه کرد؛ مثلاً با خواندن رمان جنسیت گمشده متوجه می‌شویم که نویسنده‌ی این اثر حتماً به هند سفرکرده است یا با خواندن داستان کوتاه “پردیس” متوجه سفرتان به ایتالیا می‌شویم. همچنین بارها اشاره‌کرده‌اید که برای نوشتن هر دو رمان خود، ساعت‌ها با افرادی مصاحبه کردید که بعدها شخصیت‌هایشان در داستان‌های شما بازسازی شدند.
آقایی: در ابتدا برای تکمیل بحثتان می‌توانم این را هم اضافه نمایم که داستان “خون و شعر” من در کردستان عراق می‌گذرد و داستان “هفت نویسنده” برگرفته از سفری است که عده‌ای از نویسندگان اتریشی در ایران داشتند و فضای داستانی آن‌هم در شهر شیراز می‌گذرد. درباره‌ی نکات دیگری که بیان کردید، باید بگویم که بسیاری این تصور را دارند که من در نوشتن آثار مختلف به‌صورت مطلق به مقولاتی مانند فرم و تکنیک بی‌توجه هستم؛ مثلاً شاید عده‌ای پس از خواندن مجموعه داستان زنی با زنبیل گمان کنند که من به‌عنوان نویسنده‌ای اثر، تنها گزارشگر رویدادها و صحنه‌هایی که مشاهده کرده‌ام، هستم. درحالی‌که این برداشت نادرستی از کار من است و در اینجا باید بگویم که در تمامی پنجاه‌ودو داستان این مجموعه از نحوه‌ی بیان و نوع زاویه دیدی که در آن‌ها استفاده کرده‌ام گرفته تا چگونگی کنار هم قرار گرفتن این داستان‌ها، نام آن‌ها، شخصیت‌های داستانی، آغاز و پایان‌بندی داستان‌ها و…همه و همه بر اساس یک الگوی مشخص و از پیش تعیین‌شده انجام‌شده است که البته شاید برخی خوانندگان توجه به این نکات را مقولات مهمی تلقی نکنند و از نام نهادن تکنیک به آن‌ها ابا داشته باشند. شاید هم بسیاری از افراد به دلیل سادگی ظاهری این داستان‌ها، فکر کنند که کار مهمی در پرداخت داستانی آن‌ها انجام‌نشده است و فاقد تکنیک هستند، اما به گمان من اگر این داستان‌ها حتی اندکی بر خوانندگان تأثیری داشته باشند به خاطر نحوه‌ی چیدمان آن‌ها در این مجموعه است. اما در مورد مسئله‌ای که درباره‌ی کمبود عنصر تخیل در داستان‌های من بیان کردید، باید بگویم که درست است که بیشتر موضوعاتی که برای نوشتن انتخاب می‌کنم، برگرفته از مشاهدات و تجربیات مستقیم خودم است و به عبارتی ابزار و مصالح من رئالیستی است، اما محصول کارم که همان داستان‌ها باشد، متعلق به خودم است کما این‌که مثلاً اگر شما قرار بود که بر اساس زندگی فردی مانند ولگا، داستانی را خلق نمایید، قطعاً اثرتان به‌صورت دیگری درمی‌آمد.
برگ هنر: البته اگر انتقاداتی نسبت به شیوه‌ی داستان‌نویسی شما مطرح شد، در درجه‌ی اول به خاطر باز شدن رویکرد زیبایی شناسانه‌ی شما در داستان‌نویسی است؛ قطعاً نکاتی که می‌فرمایید برای خوانندگان بسیار مفید خواهد بود. بی‌شک از نقاط قوت نویسندگی شما استفاده‌ی درست از مطالعات میدانی و تحقیقات کافی در مورد موضوعات موردنظرتان است. امری که در مورد بیشتر نویسندگان امروزی، حاشیه‌ای محسوب می‌شود و همین بی‌توجهی به مشاهده و تجربه از آسیب‌های جدی ادبیات امروز ایران است؛ اما درمجموع قبول دارید که آن‌قدر که به مشاهدات عینی و مطالعات جامعه‌شناسانه اهمیت می‌دهید از تخیل خود کمتر استفاده می‌کنید؟
آقایی: ببینید! داستان اول زنی با زنبیل (زنی در گردش) با این گفتار از قول شخصیت اصلی داستان آغاز می‌شود: “وقتی به هوش آمدم، منو زدن. زدن توی صورتم. دیدم یه آقای قدبلند و نورانی اومد بالای سرم و یه شال انداخت روی سر و گردنم و گفت: پاشو. سرم رو بلند کردم و روی تخت نشستم. وقتی نشستم، آقا رفت. گفتم: “آقا نرو. نرو” و درصحنه دیگری از داستان، راوی از قول خانمی ارمنی که هم‌اتاقش در بیمارستان بود، این را بیان می‌کند: “خانم، به خدا من دیدم یه چیزی دور سر شما می چرخه. مثل نور دوربین عکاسی بود” و خود راوی ادامه می‌دهد که “راست می‌گفت. خودم حالیم بود یه چیزی دور سرم می چرخه. بعد آن آقای نورانی اومد و گفت: پاشو! وقتی پاشدم، آقا رفت.” یا داستان زنی با شال حریر(در همین مجموعه‌ی زنی با زنبیل) با این جملات از زبان راوی داستان شروع می‌شود: “این‌همه سال من مردی بالای سرخود ندیدم. از اول مردم مریض‌احوال بود. من زن خونه و مرد خونه بودم. به کسی هم کاری نداشتم…حس و حال زنونه نداشتم. من خودم، مرد بودم.” که در اینجا آنچه از شخصیت اصلی داستان در ذهن داشتم، فردی ترانسکچوال بود. همچنین در داستان زنی با زنبیل وقتی می‌خوانیم که مردی از زن داستان درخواست می‌کند که امشب باهم شام بخوریم، شاید در نگاه اول از این تعجب کنیم که چرا این زن، برخورد تندی با او نمی‌کند و به‌راحتی این درخواست را می‌پذیرد. اما در ذهن من، شخصیت زن این داستان همان زن داستان دیگرم موسوم به “بخت،بخت اول” است که صیغه‌ی همین آقاست. در آن داستان، مرد، زن صیغه‌ای خود را به خانه‌شان می‌برد که ناگهان همسر آن مرد سر می‌رسد و مرد، زن صیغه‌ای را به انباری خانه می‌برد تا مخفی‌اش کند؛ اما شلوار آن خانم در اتاق جا می‌ماند و همین باعث می‌شود که همسر مرد متوجه موضوع شود، او را پیداکرده و به همراه شوهرش از خانه بیرون می‌کند. نکته‌ی خیلی جالب در این داستان این است که وقتی این خانم شوهرش را از خانه بیرون می‌کند به او می‌گوید: “اصلا گور بابای شوهر” که همین امر اوج کنش گری یک زن در آن طبقات اجتماعی را به ما نشان می‌دهد. به‌هرحال منظورم از طرح داستان بخت،بخت اول این بود که نشان دهم که در هنگام نوشتن داستان زنی با زنبیل، همان زن را مدنظر داشتم که در اینجا. همسر آن آقا فوت‌شده و می‌خواهد دوباره با این خانم باشد، آن‌هم به خاطر آنکه به قول خودش از بس غذای بیرون از منزل را خورده، خسته شده است. همچنین باید از داستان دیگرم در این مجموعه به نام “عکس عروسی” نام ببرم که در آن، زنی میان‌سال که هنگام عروسی دخترش، خیلی دوست داشت که با لباس عروسی خودش (که سالیان سال آن را نگاه داشته بود) با دختر خود عکس بگیرد اما مطابق داستان عکس‌ها سوخت. “خانواده داماد عکاس آورده بودن. عکاس درست حسابی نبود. عکس‌ها سوخت. حیف شد” این داستان‌ها را مثال زدم تا به‌عنوان نمونه بگویم که من هم به‌نوبه خودم از حس‌ها و تخیلات خاصی در داستان‌نویسی بهره گرفتم. حالا البته ممکن است که این تم‌ها را بعضی‌ها نپسندند، ولی این‌ها برای خودم جالب‌توجه بودند.

برگ هنر: حالا اگر به هر دلیلی، دیگر امکان مواجهه‌ی مستقیم با محیط بیرون و دیگران برای شما وجود نداشته باشد، آیا تخیل می‌تواند به‌عنوان تنها دست‌مایه موردتوجه شما قرار گیرد؟
آقایی: در پاسخ به پرسش قبلی‌تان عرض کردم که نوع استفاده از تخیل در داستان‌های من با بسیاری از نویسندگان متفاوت است؛ یعنی من در بیشتر آثارم، داستان‌های رئالیستی را با زاویه دید خودم بیان می‌کنم. پس همچنان که توضیح دادم، تخیل در داستان‌های من همیشه وجود داشته است، اما آن را به‌گونه‌ای به کار می‌برم که ممکن است برای بسیاری از مخاطبان ملموس نباشد. به‌هرحال ترجیح می‌دهم که داستان‌هایم زمینی و دارای حرفی برای گفتن باشد تا آنکه به‌ظاهر تخیلی، اما فاقد هرگونه معنایی باشد.

برگ هنر: درباره‌ی ساختار زبانی و نوع شخصیت‌پردازی در داستان‌هایتان چه دیدگاهی دارید؟ به نظر می‌رسد که هرچه که به کارهای اخیر شما نزدیک می‌شویم، ساختار زبانی نوشته‌هایتان ساده‌تر می‌شود و حتی خصلت محاوره‌ای پیدا می‌کند. درباره‌ی شیوه‌ی شخصیت‌پردازی هم به نظر می‌رسد آن‌قدر که بر وقایع و رویدادهای بیرونی در داستان‌هایتان تمرکز دارید، بر درون‌کاوی شخصیت‌های داستانی‌تان تأکید ندارید.
آقایی: به‌صورت خلاصه باید بگویم که من زبان را در خدمت داستان می‌دانم نه بالعکس؛ پس اول خود داستان برایم اهمیت دارد، سپس زبان. در مورد مسئله بعدی باید بگویم که این را قبول دارم که شخصیت‌پردازی در قسمت‌هایی از داستان‌هایم دقیق انجام نگرفته است، اما دلیلش این است که در داستان‌های من، شما به‌عنوان مخاطب از بیرون نظاره‌گر رویدادها هستید نه از درون. اصولاً اگر منظور شما این است که من در داستان‌هایم خیلی درون افراد را کندوکاو نمی‌کنم، حرفتان صحیح است و همیشه تلاش من بر این بوده است که از بیرون به قضایا نگاه کنم و ماجراها را از بیرون به مخاطبان نشان دهم که این امر هم می‌تواند جزو نقاط قوت کاری من باشد و هم در زمره نقاط ضعفم تلقی شود. اما حسنش در این است که در این روش، ردپای نویسنده در اثر معلوم نیست و به عبارتی مرگ مؤلف به مفهوم دقیق کلمه در اینجا به وقوع می‌پیوندد؛ درعین‌حال این امکان هم وجود دارد که داستان یکدستی خودش را حفظ نکند، به‌خصوص در آنجایی که مخاطبان بخواهند به حس و حال شخصیت‌های داستان بیشتر نزدیک شوند. اما همچنان معتقدم که گرچه به لحاظ نظری بسیاری از ایرادها و اشکالات را می‌توان نسبت به خیلی از داستان‌ها ازجمله داستان‌های من روا دانست، ولی باید دید که در عمل شیوه‌ی داستان‌پردازی من متناسب با موضوعی که انتخاب کرده‌ام بوده است یا خیر. به نظر خودم گرچه در بسیاری از داستان‌هایی که نوشته‌ام، آن‌چنان دربند تحلیل شخصیت‌ها نبوده‌ام، اما این کار دلیل منطقی داشته است؛ مثلاً در داستان “زن و کلاغ ” که حکایت خانمی است که در امامزاده به کلاغ‌ها غذا می‌دهد، شاید می‌شد حس و حالت آن زن را درونی‌تر کرد، اما این کار کمک چندانی به روند داستان نمی‌کرد، چراکه انتخاب من بر این اساس بود که کل ماجرا از بیرون گزارش شود. یک‌وقت هم هست که شخصی مانند آل احمد در داستانی مانند “جشن فرخنده”، از درون شخصیت یک فرد را نظاره می‌کنیم. همه‌ی این‌ها بستگی به نوع رویکردمان به پدیده‌ها و هدف ما از پرداخت یک داستان دارد.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شماره ۲ و ۳ , گفتگو
ارسال دیدگاه