آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » در شب سرد زمستانی (سیروس جاهد)

در شب سرد زمستانی (سیروس جاهد)

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایلکجا دانند حال ما سبکبالان ساحلها سیروس جاهد: در شبی که از نیمه بر گذشته است در قایقی با بادبانی قرمز، بر گستره دریای آبی پیش می روی. نسیمی خنک، روح و جانت را نوازش می دهد. هیچ صدایی نیست. تنها تو هستی، پرتو نقره ای مهتاب […]

در شب سرد زمستانی (سیروس جاهد)

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکبالان ساحلها

سیروس جاهد:

در شبی که از نیمه بر گذشته است در قایقی با بادبانی قرمز، بر گستره دریای آبی پیش می روی. نسیمی خنک، روح و جانت را نوازش می دهد. هیچ صدایی نیست. تنها تو هستی، پرتو نقره ای مهتاب و سکوتی که وهم می پراکند.
اما به ناگهان همه چیز دگرگون می شود. طوفانی هولناک در می گیرد، ابرهای سیاه از راه می رسند و بارانی سیل آسا از آسمان فرو می ریزد. آن گاه گردابی مهیب، قایق را به کام خود می کشد . حالا این تو هستی که در میان امواج سهمگین دست و پا می زنی و برای زنده ماندن به هر تخته پاره ای چنگ
می اندازی. اما بی فایده است، باید تسلیم شوی تسلیم مرگی ناخواسته . همان چیزی که از آن وحشت داشتی ، وحشت از تنهایی ، وحشت از تاریکی ، از گور سرد و نیستی ابدی. نه ، تو نباید نا امید شوی نباید تسلیم مرگ شوی، باید با آخرین
رمقی که در بدن داری فریاد بزنی شاید کسی صدایت را بشنود … و از خواب بیدار می شوی . در رختخواب هستی و همه جا در سکوت فرو رفته است.
نور سفیدی ازلای کرکره ها داخل می شود . اتاق شبیه عکسهای نگاتیوشده با سقفی بلند و سیاه ، چهار دیوار و یک کف خاکستری . عقربه ساعت شماطه دار ، سه نیمه شب را نشان می دهد . آنقدر ترسیده ای که دیگر از دلهره خوابت نمی برد. زنت را صدا می زنی اما جوابی نمی شنوی . بعد یادت
می آید که زنت مدتها است گذاشته ورفته و تو را با کابوسهایت تنها گذاشته . آه از این کابوس های لعنتی که هیچوقت دست از سرت بر نمی دارند. برای اینکه دوباره خوابت ببرد شروع
می کنی به شمردن . از یک تا … اما چیزی نمی گذرد که خسته می شوی حوصله ات سر می رود . بد خواب شده ای.
ناگاه صدای پایی می شنوی. انگار کسی در اتاق قدم می زند شمرده و آرام . صدای پا لحظه ای اوج می گیرد. نزدیک و نزدیک تر می شود و بعد قطع می شود. جغدی در دور دست می نالد و سگ های ولگرد لابه سر می دهند. از وحشت دست و پایت می لرزد اما خودت را می زنی به بی خیالی . می دانی که
کسی در خانه نیست . می دانی که تنها هستی و دچار توهم شده ای . با این حال می ترسی. همیشه از ناشناخته ها
می ترسیدی و دور و برت پر بود از ناشناخته ها . ترسی مرموز در وجودت لانه داشت . ترسی که همیشه با تو بود …
سرت را می بری زیر پتو . مثل شبهای کودکی که خوابت
نمی آمد . ماه از پنجره نیمه باز، نورش را می انداخت روی صورتت . روی چشمهایت و به نرمی نوازشت می کرد مثل عاشقی که معشوقش را. سرت را می بردی زیر پتو و دوباره بیرون می آوردی و باز به ماه نگاه می کردی و لبخند می زدی. ماه هم به تو لبخند می زد و این بازی ادامه داشت تا اینکه خسته
می شدی و به خواب می رفتی .احساس تشنگی می کنی . از یخچال بطری آب را بر می داری و با ولع می نوشی. بعد پشت میز می نشینی و سیگاری آتش می زنی چند پک عمیق
می زنی . از دور دستها صدای سوت قطار می آید. آهنگی
می گذاری و صورتت را میان دستهایت پنهان می کنی . مدتی به همین حال می مانی و گوش می سپاری به نوای سکر آور موسیقی : آواز شجریان، انجیل به روایت متی باخ ، شهرزادپ کورساکف و سرانجام سمفونی نهم بتهوون … مدتی به همین حال می مانی. و بعد شعری را زیر لب زمزمه می کنی : مهربان من ، وقتی که هستی همه چیز به رنگ رویاست ، اما وقتی نیستی همه چیز به رنگ کابوس است ، اگر روزی برگشتی ، فریب این قفلی را که بر در زده ام نخور ، جایی نرفته ام ، در خانه نشسته ام و چشمهای تو را نقاشی می کنم … دست نوشته هایت همه جا پراکنده است، داستانهایی که هیچ ناشری حاضر به چاپ آنها نیست … نگاهت به پرتره رنگ و روغنی می افتد که از چهره زنت کشیده ای. زنی با چشمهای سیاه سحر انگیز که خیره نگاهت می کند و منتظر است تا حواست به او باشد، تا دوباره شروع کند. لبخند کم رنگی بر لب دارد که به چهره اش زیبایی راز آلودی می بخشد. در نگاهش چیزی هست که اضطراب تو را تشدید می کند . دلهره و اضطرابی که همیشه با تو بوده است از زمان مدرسه. هیچوقت از مدرسه دل خوشی نداشتی .
متنفر بودی از هر چه مشق نوشتن و کلاس ریاضی برایت یک جهنم تمام عیاربود و قیافه معلم ریاضی که بی وقفه آنهمه
خزعبلات را بر تخته سیاه می نوشت، حالت را بهم می زد. هفت سال داشتی و از رفتن به مدرسه امتناع می کردی، اما روزهای متوالی در حالی که گریه می کردی به اجبار به مدرسه برده می شدی ، بر سر و دوش اقوام و آشنایان، اما ساعتی بعد از کوچکترین فرصتی استفاده می کردی و دوباره پا به فرار
می گذاشتی. در حالی که در راه خانه ، ترانه کلاغ ها را زیر لب زمزمه می کردی …حالا هم از کار اداری نفرت داری. ترس از دیر رسیدن و یا هرگز نرسیدن . ترس از بی پولی. نفرت از بله قربان گفتن ها و چاپلوسی ها و خسته از کارهای بیهوده. آه از این بیهودگی. سالها بود که شغلت تبدیل شده بود به کابوس روزانه ات و این گفته ی کامو همیشه در ذهنت بود : و آنگاه سیزیف بر خدایان شورید و خدایان برای انتقام ستاندن، محکومش کردند تا سنگی را که بر اثر وزن خود از بلندی فرو می غلطید ، پیوسته به قله کوه ببرد، خدایان به درستی اندیشیده بودند که هیچ مجازاتی خوفناکتر از کار بیهوده و تهی از امید نیست … اما فقط کار بیهوده نبود که هستی ات را تباه ساخته بود . اینکه مجبور بودی تمام روز را میان همکارانی بسر ببری که به فارسی حرف می زدند اما تو زبانشان را نمی فهمیدی انگار که در سیاره ای بیگانه بسر می بری، ناتوان از تکلم با آنها، و این از هر چیزدیگری برایت عذاب آور تر بود…
رادیو را روشن می کنی. خواننده با صدای حزن آلودی
می خواند :
رسوای زمانه منم / دیوانه منم … زنت نگاهت می کند . در نگاهش غمی است که رنجت می دهد. نگاهی که روزی مالامال از عشق بود ، اما… با خودت فکر می کنی چرا باید به اینجا می کشید ؟ یاد نخستین روزهایی می افتی که به این خانه آمده بودید. چقدر همه چیز برایتان تازگی داشت، سخت ترین مشکلات هم بنظر ساده می رسید. حتی غروب جمعه هم دلگیر نبود. عصرهای جمعه دست در دست هم کنار پنجره
می نشستید و به غروب خورشید نگاه می کردید در حالی که نوای حزن انگیز موسیقی در فضا طنین انداز بود . اینطور وقت ها اغلب چند قطره اشک، از چشمهای زنت سرازیر می شد و تو نوازشگونه با سرانگشتانت نم اشک را از صورتش پاک می کردی و بعد لبهایش را به آهستگی می بوسیدی گویی که بر برگهای لطیف گل سرخی بوسه می زنی … با خود می اندیشی چه روزهای خوبی بود… دو سالی از ازدواجتان می گذشت. عصری درخیابانی پر درخت قدم می زدید همانجا که برای اولین بار زنت را ملاقات کرده بودی. از هر دری صحبت می کردید تا اینکه زنت با زیرکی زنانه ای موضوع را به بچه دار شدن کشاند و گفت که بزودی پدر خواهی شد و تو یکه خوردی چون انتظار شنیدن این خبر را نداشتی. گفتی: با اینکه از بچه ها خوشم میاد اما خودم را قادر به مسیولیت پدر شدن نمی بینم . و بعد با لحنی تندتر اضافه کردی: و مهم تر از همه، ما از اول با هم توافق کرده بودیم . بعد زنت با صدای گریه آلودی گفت:
می فهمم چی می گی اما هر ازدواجی باید هدفی داشته باشه و الا مفهومش رو از دست میده و وجود بچه زندگی رو زیباتر
می کنه . با عصبانیت گفتی: اما ما با هم صحبت کرده بودیم و تو قول داده بودی . امیدوارم یادت نرفته باشه.! زنت پس از کمی مکث با همان صدای بغض آلود گفت :قولم یادم نرفته ، اما من یک زنم و تو باید احساسات … میان حرفش پریدی و با همان عصبانیت گفتی: در این مورد هیچ بحثی ندارم و حرف همان است که گفتم، بچه را میندازی همین! و او سکوت کرد و چیزی نگفت… فردایش بچه راسقط کرد و بعد از آن دیگر هیچوقت، هیچ چیز مثل سابق نشد.
زنت در سکوت کامل فرو رفت و هر روز از تو دور و دورتر شد. و بدینسان غم چون ابر سیاهی بر روشنی زندگی تان سایه افکند و خوشبختی هر روز بیشتر از پیش رنگ باخت . و تو از این وضعیت عصبی تر می شدی تا آنجا که روزی در واکنش به گلایه های او، میل شدیدی پیدا کردی تا سیلی محکمی به صورتش بزنی اما در آخرین لحظه پشیمان شدی و با مشت بر آینه کوبیدی … کم کم حس می کردی زنت به چشم یک قاتل به تو نگاه می کند و جرات نداشتی به چشمهایش نگاه کنی. شبها به تنهایی در خیابانهای خزان زده شهر قدم می زدی، سیگار پشت سیگار دود می کردی و به زنی می اندیشیدی که روزی برایت همه چیز بود اما حالا دیگر حتی حاضر نبود نگاهت کند. به اتاقش می رفت، در را به روی خود می بست و تو فقط گاهی صدای هق هق گریه اش را می شنیدی و قلبت از درد تیر می کشید. دلت می خواست بروی نوازشش کنی شاید که آرام شود اما می ترسیدی که احساس ترحم کند و بیشتر عصبانی شود. این را می دانستی که زنت هم به اندازه تو از این زندگی سهم دارد و حق اوست که به آنچه می خواهد برسد اما از طرف دیگر خودخواهی ات مانع از این می شد که بگونه ای منطقی با این قضیه برخورد کنی. دیگر از خودت منزجر شده بودی،
نمی توانستی تشخیص دهی دیگر چه حسی نسبت به زنت داری، عشق، نفرت،ترحم ، بی تفاوتی و یا چیز دیگر؟ دیگر نه جایی می رفتید و نه کسی به خانه شما می آمد، حتی خیلی از روزها به اداره هم نمی رفتی، در خانه هم که بودی نه حس نوشتن داشتی و نه حوصله نقاشی کردن . روی زمین دراز می کشیدی، دستها را بر سینه صلیب می کردی و در عجز و ناتوانی با خودت می اندیشیدی که باید حتما راه حلی برای این کلاف سر در گم پیدا شود اما هر چه بیشتر می اندیشیدی بیشتر سر در گم می شدی و دست آخر ناامیدانه با خودت
می گفتی به درک.! بگذار این زندگی لعنتی آخرش به هر کجا که می خواهد ختم شود… بلند می شوی.
از قفسه کتابی بر می داری. از شوپنهاور چه می دانیم ؟ آیا زندگی به رنج زیستن می ارزد؟ صفحه ای را باز می کنی : مشهور است که شوپنهاور در برابر میزی انباشته از خوردنی و نوشیدنی می نشست و به ستایش خودکشی می پرداخت اما هرگز جسارت آن را نیافت تا از زندگی دست بشوید فقط عمری حرفش را زد و این نشان می دهد که تنها دوست نداشتن زندگی کافی نیست در آغوش کشیدن مرگ جرات می خواهد… کتاب را می بندی . خوابت می آید . تو هم از مرگ می ترسی . نه از اینکه زندگی را از تو می ستاند بلکه از اینکه
نمی دانی تو را به کجا می برد و همین ندانستن است که در تو ایجاد وحشت می کند … شب است . تنها کنار خیابان ایستاده ای. هوا سرد و مه آلود است و باران ریزی می بارد . ماشینی جلوی پایت ترمز می کند . چهار مرد درون ماشین نشسته اند مقصدت را می گویی و سوار می شوی.
زیر چشمی به چهره ها نگاه می کنی ، چهره ها سنگی و سرد و سخت است. لحظات به کندی می گذرد و نفس در سینه ات حبس شده است. می دانی که گرفتار شده ای اما دلت نمی خواهد باور کنی . دوست داری که مثل همیشه کابوس باشد و پیش از آنکه بمیری از خواب بیدار شوی . فضا به بوی مرگ آغشته است و تو طعم تلخش را زیر زبانت احساس
می کنی . ناگهان سکوت شکسته می شود و یکی از آنها با فریاد وحشتناکی چاقو را زیر گلویت می گذارد و اتومبیل شتاب بیشتری می گیرد. تو را به بیابانی برهوت می برند . بیابانی تاریک و سرد. باد می آید. در آنجا قبری از پیش آماده است . تو را در قبر می اندازند و رویت خاک می ریزند .
فریاد می زنی و کمک می خواهی. بعد دستت را به سویشان دراز می کنی ، اما آنها به جای کمک، یک بیل خاک می ریزند توی دهانت و شن و ماسه روی زبان و دور لبهایت می چسبد . دیگر صدایت در نمی آید . اما با آخرین توانی که در بدن داری فریاد می زنی نه!!! … زنت سرت داد می کشد : چه مرگته باز نصف شبی ؟! زبانت مثل یک تکه چرم چسبیده به سقف دهانت که تلخ است. با ناله می گویی : آب!. زنت می گوید : زهرمار.! و یک لیوان آب گرم می دهد دستت!
فردایش چمدانش را بر می دارد که برود . به او می گویی : نرو تنهام نذار. بمان تا با هم حرف بزنیم .اگر بروی … اما او با بی اعتنایی حرفت را قطع می کند. می گوید : نه! ما به پایان خط رسیده ایم و دیگر حرفی برای گفتن نداریم. و برای همیشه
می رود… سیگار را در زیرسیگاری خاموش می کنی و سیگار دیگری روشن می کنی: پشت سر هم سیگار آتش می زنم ، خاکسترش را دور می ریزم ، خاکستر نیستی را ، که از آتش زدن هستی ام پدید می آید ، سیگار یعنی گر لب بر لبش نهی ، وانگه آتش بر دلش زنی ، که عشق توهمی بیش نیست و آزادی و عدالت رویایی دست نیافتنی است و تاریخ چیزی نیست جز وارونگی حقایق ، سیگار یعنی یک جرعه آتش نوشیدن ، جهان هستی را به فراموشی سپردن ، و به استقبال نیستی رفتن ، یعنی یک شاخه از مرگ چیدن ، و تقدیم زندگی کردن ، سیگار یعنی بدرود ای همه آنانی که دوستتان می دارم، بدرود …
دوباره صدای پا می شنوی و در پی آن صدای خنده تیز و رعشه بر انگیز پیرمردی به گوش می رسد . بعد صدای شکستن می آید انگار بشقابی چینی را بر زمین زده باشند . چراغ را روشن می کنی . هیچکس نیست . با خودت فکر
می کنی نکند به جنون مبتلا شده باشی و بعد ناگهان تصمیمی
می گیری… از اتاق بیرون می روی . پله ها را دوتا یکی طی
می کنی و خودت را به پشت بام می رسانی . ساعت باید حدود چهار صبح باشد . خود را به لبه شیب دار بام می رسانی و همانجا چمباتمه می نشینی . به پایین نگاه می کنی .
کوچه زیر پای توست . دور است . دور و ترسناک . صدای سوت قطار می آید .سیگاری روشن می کنی و می اندیشی که این باید آخرین سیگاری باشد که دود می کنی و تا تمام شود تصمیمت را عملی کرده ای . همیشه همینطور بود . هیچوقت تا آخر یک تصمیم نمی رفتی . از این شاخه به آن شاخه
می شدی و بعد در جا می زدی . می گفتی بروم که چه بشود؟ دیگران رفتند چه شده؟ و همانجا می ماندی . همانجا که بودی و بعد یک تصمیم تازه . اما این بار … باد سردی از سمت کوههای پوشیده از برف می آید . زمستانی سفید و غم انگیزکه در آن همه چیز با شکوه و زیبا بنظر می رسد . اما ناگهان در این هوای سرد ، احساس عجیبی به تو دست می دهد . نوعی حس رهایی از همه چیز .تو که در آخرین شب زمستان ، تنها برای رنج کشیدن زاده شدی حالا دوباره تعادلی را که با قدم گذاردن به این هستی ناخواسته از دست داده بودی ،باز
می یابی . خودت را رها حس می کنی . رها از دردها و رنجهایی که تمام عمر چون علف هرزی احاطه ات کرده بودند . انگار بدل به نغمه ای شده ای تابناک در دل تاریکی شب ، که براحتی قابلیت تغیر یافتن از گونه ای به گونه ای دیگر را دارد : از یک سمفونی پر سر و صدا به یک آواز آرامش بخش مذهبی ، از موسیقی سنتی ایرانی به اپرایی ایتالیایی ، از آوای محزون یک نی تا غرش یک شیپور ، و از زمزمه جویباری کوچک به خروش امواج خشمگین دریایی طوفانی . پیوسته در حال دگرگونی ، از یکی به دیگری . از سنگینی نفس گیر این هستی دیرپا تا سبکی رخوت انگیز این نیستی زیبا . شبیه سعادتی عجیب و ناشناخته . آن لایتناهی بی انتها که همیشه دنبالش بودی و هیچوقت نمی یافتی … صدای سوت قطار می آید . سرت گیج می رود . خوابت می آید . مثل پدر که خوابش می آمد و مرگ بی صدا در خواب به سراغش رفت. در حالی که پدر زندگی را دوست داشت. عصر پنجشنبه ای رفته بودی سر مزارش که در کنار رود سیاه قرار داشت . قبرستانی سرسبز و پر از گلهای وحشی. شمعی روشن کردی و برای آرامش روحش فاتحه ای خواندی. دلت می خواست برایش چند صفحه ای هم قرآن می خواندی یک آیه از قرآن را از زمان کودکی از بر شده بودی . همان را خواندی. پدر صدای محزونی داشت . آنقدر محزون که وقتی می خواند بی اختیار اشک از چشم همه سرازیر می شد. هوا رو به تاریکی می رفت و سایه ها وهمناک تر می شد. ظرفی آب ریختی روی سنگ و با دست کشیدی روی آب تا همه جای سنگ شسته شود . آب شتک زد روی صورتت و با اشکهایت قاطی شد . پدر از داخل قاب عکس نگاهت می کرد . گفتی : پدر ! ما با تو…آنقدر تنها شدی تا آنجا که در لحظه مرگ ، کسی در کنارت نبود .کاش… و یک دل سیر گریه کردی . پدر ساکت بود و به نقطه نامعلومی خیره شده بود . لبخند دلنشینی بر لب داشت و در نگاه سبزش اثری از سرزنش نبود. سایه ها وهمناک تر می شد . هوا رو به تاریکی می رفت و تو باید برمی گشتی…
سیگار به انتها رسیده است و حالا تو باید مهم ترین تصمیم زندگی ات را بگیری . چشمهایت را می بندی تا سرت گیج نرود . تا نترسی. صدای سوت کارخانه می آید . سپیده نزدیک است . کارگران نساجی شماره دو شاهی برای شیفت کاری تازه ای آماده می شوند . می اندیشی تا دقایقی دیگر، تو در این دنیا نخواهی بود اما زمین همچنان به گردش خود ادامه خواهد داد . دوباره صبح خواهد شد و این کوچه ها و خیابانها پر می شود از ازدحام مردمی که با شتاب ، روز تازه ای را آغاز می کنند . مردمی با ماسکی بر چهره که بدون حتی لحظه ای اندیشیدن به چیستی خود، بگونه ای غریزی زندگی می کنند ، عاشق
می شوند ، ازدواج می کنند و بعد کودکان تازه ای به دنیا
می آورند ، آنگاه سراسر عمر حریصانه به مال اندوزی می پردازند بی آنکه بیاندیشند که هر چه پولدارتر شوند روبرو شدن با مرگ برایشان دردناک تر خواهد بود، سپس با لبخندی بر لب ، در نفرتی بی پایان نسبت به یکدیگر، غرق می شوند و برای رسیدن به آرزوهای حقیر خود بی رحمانه به قتل و نابودی یکدیگر دست می یازند، آه که چه مردمان خوشبختی هستند … با اینهمه سرانجام پیر و شکسته می شوند و در نهایت ناباوری می میرند ، بچه های آنها اما همچنان به این سیر ملال انگیز ادامه می دهند و بدینسان زندگی همچنان ادامه می یابد …
صدای سوت قطار می آید . برف شروع شده است . باد سردی که از جانب کوههای شمال می وزد دانه های برف را به سر و صورتت می کوبد . حالا بدنت از سوز سرما کرخت شده است، خوابت می آید و چشمهایت بسته می شود. لحظه ای بعد احساس می کنی دستهایت دیگر نمی توانند لبه سیمانی بام را نگه دارند .و به ناگهان پرت می شوی . پرت می شوی پایین و هر لحظه به موزاییک های کف پیاده رو نزدیک و نزدیک تر می شوی، خوشحال از اینکه برای یکبار هم که شده تا آخر یک تصمیم رفته ای اما پیش از آنکه با زمین برخورد کنی از خواب بیدار می شوی . به پایین نگاه می کنی. چقدر دور است، خیلی دور، و ترس بر دلت چنگ می اندازد. دلت می خواهد قوی باشی اما نمی توانی، احساس زبونی وجودت را تسخیر
می کند. ترحم شدیدی نسبت به خودت احساس می کنی. بغض گلویت را می فشارد و قطرات اشک از چشمانت سرازیر می شود .


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱
ارسال دیدگاه