آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » خاک پای گاوومورچه و ماهی (محمد محمدعلی)

خاک پای گاوومورچه و ماهی (محمد محمدعلی)

محمد محمدعلی زاده ۱۳۲۷ تهران، او از سال ۱۳۵۴ با انتشار مجموعه داستان “دره ی هندآباد گرگ داره” فعالیت رسمی خود را در زمینه ی ادبیات آغاز کرد.اکثر آثار محمد محمدعلی به شیوه‌ای واقع گرایانه به زندگی فقر زده مردم پرداخته است و به نوعی سمبولیسم را با واقعیات اجتماعی تلفیق کرده است. مرگ و مرگ طلبی […]

خاک پای گاوومورچه و ماهی (محمد محمدعلی)

محمد محمدعلی زاده ۱۳۲۷ تهران، او از سال ۱۳۵۴ با انتشار مجموعه داستان “دره ی هندآباد گرگ داره” فعالیت رسمی خود را در زمینه ی ادبیات آغاز کرد.
اکثر آثار محمد محمدعلی به شیوه‌ای واقع گرایانه به زندگی فقر زده مردم پرداخته است و به نوعی سمبولیسم را با واقعیات اجتماعی تلفیق کرده است. مرگ و مرگ طلبی از مضامین اصلی رمان‌های اوست. همچنین توجهی خاص به آب و معضلات ناشی از آن و ریشه یابی این مسئله نشان می‌دهد. در واقع می‌توان گفت که هیچ نویسنده‌ای به اندازه او بر آب و نان و مسائل مترتب بر آن تمرکز نکرده است. تقریباً در تمام رمان‌هایش چندآوایی داستانی وجود دارد و بدنه داستان از زبان راوی‌های متعدد و گاه راوی- نویسنده شکل می‌گیرد. همچنین در بیشتر آن‌ها عدم قطعیت و تعلیقی در پایان بندی دیده می‌شود.
آثاری که از وی تاکنون منتشر شده به شرح زیر است:
داستان
از ما بهتران (۱۳۵۷)، بازنشستگی و داستان‌های دیگر (۱۳۶۶) و انتشار ویژه نامه هنر و ادبیات “مس” ، چشم دوم (۱۳۷۳)
دریغ از رو به رو (۱۳۷۸) ،
رُمان
رعد و برق بی باران (۱۳۷۰)، نقش پنهان (۱۳۷۰) باورهای خیس یک مرده (۱۳۷۶) ، برهنه در باد (۱۳۷۹) قصه ی تهمینه (۱۳۸۲)
و سه گانه ی: آدم و حوا (۱۳۸۲)، جمشید و جمک (۱۳۸۳)
مشی و مشیانه (۱۳۸۶)

محمد محمد علی:

… پس از تردیدها، سرانجام از روی خطوط عابر پیاده می‌گذرم. از دکه جلو در اصلی پارک ساعی، روزنامه و سیگار، و از دکه جلو در فرعی، آب میوه پاکتی می‌خرم. برای پرنده‌های تو قفس بزرگ و نیمه شیشه‌ای که بعضی‌ها‌شان به من نگاه می‌کنند، سری تکان می‌دهم و از پله‌های سیمانی می روم پایین. نیمکت بی صاحبی، نزدیک برکه پیدا می‌کنم و می‌نشینم. کمی آب میوه می‌نوشم و سیگاری می‌گیرانم و مشغول خواندن می‌شوم. از تیترهای اصلی و فرعی، بوی سبزی پلو ماهی، حاجی فیروز و عمو نوروز می‌آید، و این که … عمو نوروز، این ساخته و پرداخته گذشته‌گانمان چگونه امروز حقیقتی انکارناپذیر است برای بچه‌ها… فکرم می رود طرف واقعیت‌های دوروبرم و این که از هر کدام چه حقیقتی در ذهن‌مان نقش بسته است…از خود می‌پرسم مرز میان واقعیت و تخیل ، آن صدا ، آن حرکت، آن سراب که از چیزهای واقعی حرف می‌زنند و به راستی وجود دارند و آدمی گاه حتی قادر است به آن ها دست هم بزند کجاست؟ آن لحظه و کجای بین دیدن و ندیدن که ذهن را وادار می‌سازد از رویدادها و پدیده‌های پیدا و ناپیدا یک چیز دیگری بسازد، چه شکلی است؟ و اگر شکل معینی دارد با چه زبانی باید گفته یا نوشته شود که به تحمیق فرد و دیگری نینجامد؟ که بدآموزی نداشته باشد و مثلاً برای کودکانی که ذهن‌شان آماده است برای پذیرش چیزهای عجیب و غریب، و شگفت انگیز، گمراهی نیاورد.
۲
اواخر دهه چهل شمسی، روزی، وقتی می خواستم از روی خط عابر پیاده و از عرض تنها خیابان شهر سردشت بگذرم، و بعد همراه دیگر دوستان سپاه ترویج و آبادانی در سمیناری دو سه روزه شرکت کنم، تنها موجودی که روی خط عابر پیاده همراهم آمد، گاو پیشانی سفیدی بود که انگار سعی می‌کرد هماهنگ با من، مثل رژه نظامیان نه یک قدم جلو بزند و نه گامی عقب بماند، هماهنگی من و گاو پیشانی سفید باعث خنداخند و شادی هم قطاران و رهگذران محلی شد. من هم در همان لحظه ناب و نایاب کوتاه، بی آن که از خنداخند اطرافیانم برنجم، طرح مجموعه داستانی را ریختم به نام” از ما بهتران”که هیچ ربط منطقی نداشت با این حادثه کوچک تصادفی، فقط یاد بچه‌ای روستایی افتادم که روزی سه وعده خاک‌های ریز و نرم کپه شده بالای لانه مورچه‌ها را پس از نوازش و زمزمه های مویه وار می‌خورد. گاهی هم که خیلی گرسنه‌اش می‌شد، مورچه‌ها را با انگشتان زرد و لاغرش له می‌کرد و می‌بویید و بعد چند تا چند تا می‌گذاشت دهانش، می‌گفت… مورچه‌های این خاک خیلی قوت دارند…من ندیدم، ولی بچه‌های دبستان آن روستا می‌گفتند، رحمان، زنگ‌های تفریح بادهای پرصدا و بی بویی از خودش ول می‌کرد و بچه‌ها را می‌خنداند . شاگرد اول کلاس بود و معلمش خیلی از دستش راضی بود. طفلک قبول کرده بود، بچه‌ها خاک خور، مورچه خور، یا حتی جنازه گوزو صدایش کنند. با رنگ و رویی مثل خاک رس سفالگری، بی هیچ فعالیت جسمانی کودکانه، مشابه پیرمردهای خنزرپنزری ، ملول و پاکشان می رفت طرف مزرعه و میان برگ‌های پهن و بلند توتون می نشست و هر جا خاک بیرون آمده از لانه مورچه می‌دید، انگار که از خود بی خود می‌شد، بی وقفه می‌چشیدشان … روزی در تنهایی به من گفت…خاک پای مورچه می‌خورم که بروم بهشت…پرسیدم مگر برای رفتن به بهشت تصدیق کلاس ششم لازم داری؟ پاسخ داد… باید بفهمم چرا خاک پای مورچه می‌خورم که بروم بهشت… باری، نگارش طرح اولیه مجموعه داستان از ما بهتران در این حال و هوا، در حالی که با گاو پیشانی سفید روی خط عابر پیاده راه می رفتم و به رفتار و کردار عجیب رحمان خاک خور فکر می‌کردم شکل گرفت. یک وقت چشم باز کردم دیدم آن گاو همراه یا هم پا با هم، در پیاده روی آن سوی خیابان، کنار مغازه سفال فروشی یکی از اقوام رحمان خاک خور ایستاده و انتظار می‌کشد تا با هم به کوچه باریک جنب مغازه برویم و احیاناً سر از آغل خودش یا خانه صاحبش درآوریم. من اما پس از دادن یک سلام نظامی با او خداحافظی کردم و همراه دیگر دوستان سپاهی به سمینار آموزشی رفتم. در طول جلسات صبح و عصر بارها به او فکر کردم و برخی حرکاتش را شبیه کودکی راه گم کرده دیدم. یا پیرزن و پیرمردی فراموشکار که انتظار داشت بی‌خواهش و تمنا او را به پناهگاهش برسانم. آن روز نتوانستم غیر از این، هیچ صفت انسانی دیگری به او بدهم. مثلاً اگر شاخم زده بود، می توانستم تصور کنم، موجودی است که از لباس نظامی من خوشش نیامده و مخالف ارتش شاهنشاهی است. اما او وقتی در دهانه تنگ آن کوچه باریک ایستاد، با دیدن تردید من در همراهی، فقط ماع ملایمی کشید. چنان ملایم که نتوانستم به اعتراض تشبیه اش کنم پیش خودم گفتم شاید شباهتی بین چهره و اندام من و صاحب یا چوپانش دیده، یا بوی مشترکی شنیده است… به هر رو، بعد هم باز در نوشته‌های دیگر و تجربه‌های دیگر، شیوه تردد و تردید میان عین و ذهن، مرا به جایی رساند که بگویم… هر یک از ما ( من منطقی و من غیرمنطقی) لحظاتی از شب و روزمان را خارج از خطوط روشن و واضح، در تعلیق و تعلق به چیزهای خاصی که بعید نیست برای اغلب اطرافیان، قابل درک نیست، زندگی می‌کنیم. غالباً هم درمی‌مانیم چگونه بگوییم چه دیده‌ایم و چه دریافته‌ایم. بارها پشت خطوط عابر پیاده به خود گفته‌ام، وقتی گوشه‌ای از دل خود را در ناکجایی جا می‌گذاریم، به هر حال روزی سراغش می رویم تا تکلیف خودمان را با آن روشن کنیم. هرچند خیلی چیزها بطور کامل روشن نشود. بعد به خود پاسخ داده‌ام، بعید نیست، جلوه‌های گوناگون این رجعت‌ها و تعیین تکلیف‌ها در مقطعی از سن و سال‌مان، جلوه دیگری بیابد، و در مقطعی دیگر به نظر برسد سایه‌ها به روشنی رفته است. من حالا گاو را گاو می‌بینم و مورچه را مورچه و ماهی را ماهی و پرنده را پرنده و همه را نسبت به انسان موجوداتی فرودست و بی شعور. واژه بی شعور شاید اندکی تلخ و تحریک کننده و حتی جنجال برانگیز باشد. برای طرفداران حیوانات. اما آیا آنان به آینده‌ای بهتر فکر می‌کنند تا آن را بسازند؟ آیا در راه تکامل خود تلاش می‌کنند تا زندگی راحت تر و بهتری را سپری کنند؟ آیا همین گزینش‌ها و آفرینندگی‌ها که ریشه در تمایل انسانی دارد، تفاوت انسان نیست با حیوان که برخی شان دست آموز من و شما هستند و گاهی تربیت پذیر؟
۳
از روی نیمکت چوبی، برکه‌ی مصنوعی با طراوت به خوبی پیداست. سنگ چین ها و ملاط های ملایم، اما محکم سیمانی، و آبشار پنج شش متری و مرغابی‌ها و لاک پشت‌های کوچک و بزرگ و چند ماهی حوض سفید و سرخ و سیاه که بزرگتر از بقیه شده‌اند، چشم نوازند. هر چه بچه‌های دوروبرم بیشتر بازیگوشی می‌کنند، بیشتر مایل می‌شوم به دوران کودکی خودم و نزدیکانم سفر کنم. وارد بحث نشانه‌ها و نمادها و معنای آن ها به ویژه در متن نمی‌شوم. آمده‌ام قصه یا داستانی بنویسم تا وقتی همسر و فرزندانم از سفر باز می‌گردند، من هم بگویم که بی‌کار نبوده‌ام، داستانی نوشته‌ام واقعگرایانه با ساختی روشن. پس با دیدن این ماهی‌ها نقب می‌زنم به ماهی‌های دیگری که در زندگی من و فرزندانم نقش داشته‌اند. از جمله ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی که سال انتشارش مصادف شد با سال آخر دبیرستان من، ماهی او در آن سال‌ها ماهی پر دل و جرأتی بود. اصلاً مبارزی فهیم بود که دل به دریا زد تا از برکه‌ای کوچک به دریا برسد. می‌گفت… می خواهم بدانم راستی راستی زندگی یعنی این که توی یه تکه جا هی بروی و برگردی تا پیر شوی و دیگر هیچ؟ یا این که طور دیگری هم توی دنیا می‌شود زندگی کرد.. تا پایان دوره سربازی، هنوز او بهترین ماهی بود که می‌شد به حرف‌هایش گوش داد. حضور ذهن ندارم. شاید می‌گفت….باید دل به دریا زد، هر چند مثل جرقه‌ای یا ستاره‌ای کم سو روشن و خاموش شوی و…. آن زمان گاو پیشانی سفید من، موجودی تنها و بی‌کس گم شده بود که انتظار داشت بانی خیری، آدم دل رحمی پیدا شود و او را با رویی خوش، بی مزد و بی منت تا خانه یا آغل‌اش برساند. صمد، خود در رودخانه غرق شد، اما ماهی سیاه کوچلوی او ماند و هرچه به انقلاب ۱۳۵۷ نزدیکتر شدیم، بزرگ و بزرگتر و انگار فهیم تر و شجاع تر شد. به چند زبان خارجی ترجمه شد و جوایز متعددی گرفت… دختر بزرگترم هفت هشت ساله بود که آن را خواند. پیش تر‌ها خودم برایش تعریف کرده بودم و حالا برای او هم ماهی سیاه کوچولو همان ماهی بی نظیری بود که برای من در نوجوانی.
۴
آن سال، دخترم آن قدر بزرگ شده بود که می‌خواست ماهی شب عید را خودش انتخاب کند. فرصت خوبی پیش آمد تا به او بگویم پدرش قبلاً کجاها زندگی می‌کرده. ماشین را بنزین زدیم و یکراست رفتیم خیابان مولوی. در اطراف خیابان خانی آباد و بازارچه سقاباشی و کوچه وزیر نظام، جای پارک پیدا نکردم تا باهم در فضای هنوز سنتی کوچه های آن حدود قدم بزنیم هر چه بود پر از انبار کالا بود و از گوشه و کنار خیابان هم بوی عید و حاجی فیروز نمی آمد. برگشتم طرف غرب تهران از نواب رفتیم طرف خیابان سلسبیل و خوش و چهارراه مرتضوی و شگفتا که در میانه خیابان خوش، بین خیابان هاشمی و مرتضوی دکه‌ی آقا جهان، هنوز از سفیدی و تمیزی به چشم می‎‌آمد . صاحبش از دوران بچگی تا بزرگسالی من همان پیرمرد ریش سفید و لوچی بود که بود. کمی عجیب است، ولی من و خیلی از بچه‌ محلی های قدیمی او را در میان سالی ندیده بودیم در حالی که خود به میان سالی رسیده بودیم. تابستان ها یخ بلوری و نوشابه و زمستان ها باقالی و لبو می فروخت سیگار از لبش نمی افتاد. هر سال همین که تصمیم می‌گرفت شب عید ماهی بفروشد، حاج تقی خواروبار فروش از زیر کنتور برق دکانش، رشته سیمی به او می داد تا متکی به یک چراغ زنبوری نباشد. احمد آقا لبنیاتی هم شیر و شیلنگ آب را خودش برای او علم می‌کرد بالای بساط. اهالی خوشحال می‌شدند که آقا جهان غصه‌های خودش را فراموش کند و یادش برود کوسه‌ها چه بر سر عزیزانش در جنوب آورده‌اند… مثل همیشه بساطش را روی جوی پهن و سیمانی، بین پیاده رو و خیابان چیده بود. روی کرسی بزرگ اش، لانجین کوچک و بزرگ سفالی هر ماهی، روی کرسی کوچک اش، کوزه‌های سبز شده ارزن و ماش، و روی مجمعه مسی پر نقش و نگارش، بشقاب‌های گندم و عدس بود. ماهی ها، مثل هر سال، سیاه و سفید و سرخ و گاهی هم مخلوطی از دو یا هر سه رنگ، در زمینه آبی لانجین گویی آب می چریدند، یا به چرای آب می‌رفتند… چرا و چریدن خاص گاو و گوسفند و اسب و خر است، ولی وقتی زندگی برای آنان هم همان لحظه هایی است که آب یا علف می خوردند دیگر چه فرق می‌کند؟ کوچک و بزرگ شان مثل ماشین‌های کوکی رنگارنگ، دور خود می چرخیدند، آب از شیلنگ به درون لانجین بالایی سرازیر می شد و سرریزش به لانجین های پایین شره می‌کرد. آب هم مثل ماهی‌ها، انگار وظیفه ای نداشت جز روانه شدن به دهان ماهی ها و شتک زدن روی گیاهان سبز شده بر بشقاب ها و کوزه ها. جنب و جوش دسته جمعی ماهی ها و طراوت سبزی ها گویی تلاش و کوششی بود برای زنده ماندن، جاندار بودن و نه زندگی کردن…. با آقا جهان روبوسی کردیم و دخترم را به او معرفی کردم. آقا جهان با نگاهی تحسین برانگیز به او خوش آمد گفت و خانم دکتر خطابش کرد و برای آن که سنگ تمام گذاشته باشد رفت که سفارش چای بدهد برای هر دوی ما. دخترم دستم را کشید و زیر گوشم گفت این آقا جهان که مهربونه چه طور دلش راضی شده این همه ماهی رو از برکه بگیره. شاید بعضی هاشون می خواستن برن دریا… جوابی نداشتم به او بدهم. پرسیدم بالاخره ماهی می خواهی؟ او دو تا سیاهش را انتخاب کرد. استدلالش این بود که اگر ماهی های سیاه کوچولو دوتایی بخواهند از راه رودخانه به دریا بروند، زودتر می رسند… آقا جهان با نگاهی مهرورزانه، ملاقه دسته بلندش را درآب گرداند و ماهی های دلخواه دخترم را روانه تنگی بلوری کرد و داد دستش… دخترم گاهی گلوگاه تنگ را می گرفت و گاهی ته بزرگش را به سینه می فشرد. گفتم می بینی انگار این هم می ترسد. مبادا اسب گاری علی سورچی رم کند و ماهی ها به خانه نرسیده در خاک بغلتند و سر به نیست شوند. آقا جهان گفت…. بچه ها باید خیلی مراقب باشند، پدر و مادرها هم خیلی، خیلی!… با سر انگشت اشک گوشه چشمش را گرفت. هنگام خداحافظی، پول تنگ و ماهی ها را به زور گذاشتم تو جیب پیراهن همیشه کهنه و همیشه تمیزش… بعد از چاق سلامتی با دو سه کاسب قدیمی رفتیم طرف ماشین. دخترم پرسید… بچه های آقا جهان خیلی بزرگند؟… گفتم خیلی، خیلی! گفت… خدا کند یادشان نرود به ماهی های آقا جهان غذا بدن… گفتم حتی اگر بچه‌هاش فراموش کنن، خودش یادش می ماند. کسی ماهی مرده از او نمی‌خرد. نگران نباش! گفت…. می خواهم این سیاه ها را به دوستم نشان بدهم و قصه‌اش را تعریف کنم که چه طوری از یک جای کوچیک رفته اند به دریا… می خواستم بگویم آن که به ماهی ها شعور بخشید صمد بود که با افکارش هنوز بین من و ما زندگی می‌کند. اما نگفتم. چرا باید زودتر از حد معمول حرفی به او می گفتم که قدرت هضم و درکش را نداشت. مگر نه این که دیر یا زود خودش می فهمید؛ ماهی ها و دیگر حیوانات ، وقتی از حالت حیوانی خود در می‌آیند و به آینده روشن و سازنده می رسند که انسان ها بخواهند…. او هنوز تنگ ماهی را به سینه اش می فشرد. با هر ترمز من و رد کردن هر چاله و دست انداز به ماهی ها نگاه می کرد. همین احساس مواظبت از ماهی ها را خودم هم در بچگی داشتم که مبادا اتفاقی برای ماهی ها بیفتد. اسفند ۱۳۳۲، پنج شش ساله بودم و این خیابان هنوز خاکی، دکه آقا جهان کمی پایین تر از خانه ما بود. پول ماهی و تنگ را از مادرم گرفتم. او از جلو در خانه به آقا جهان اشاره کرد که به من ماهی بدهد. آن زمان به زیبایی و بزرگی ماهی ها فکر می‌کردم. آقا جهان دو تا قرمز و سفید را با همین ملاقه دست بلند گرفت و روانه تنگ کرد. تا از آن طرف خیابان بیایم این طرف و به مادرم برسم، چند ماشین و درشکه رد شد گرد و غبار بلند کرد. بعد اسب گاری علی سورچی که جوان های بالا دست خیابان که نشادر به کارش کرده و رم داده بودند شیهه کشان به طرف من و یک زن دیگر آمد تا به من برسد و من تا خودم را جمع کنم و بکشم کنار به کس یا کسانی خوردم و تنگ ماهی به پرواز درآمد مادرم، خواهر کوچکم را زمین گذاشت و به سرعت مرا از زیر دست و پای کسان بیرون کشید که هیاهو کنان دنبال اسب رمیده می دویدند. ماهی ها به پرواز درآمده معلوم نشد کجا رفتند و تنگ ریز ریز شده بود وسط آن همه خاک و خل که مادرم همیشه از دستش می نالید. گریه امانم نمی داد تا بگویم نترسیده‌ام و دلم می‌سوزد برای ماهی ها… پدرم کاسب بود شب گفت… بچه آدم عاقل که برای یک ماهی فسقلی بی ارزش این همه گریه نمی کند… دویدم وسط حیاط، و داد زدم ماهی من فسقلی نبود! مال من بود. بزرگ بزرگ هم بود فقط می دانستم آدم عاقل خودش بود. و من که برای ماهی های خودم دل می سوزاندم عاقل نبودم… روز بعد، وقتی ماهی های تازه در تنگ تازه ای می چرخیدند و می گردیدند، هنوز فکر می‌کردم که ماهی های فسقلی من خوشگل ترین ها بودند. دلم می سوخت که چرا پیدایشان نکردم. تا چال شان کنم تو باغچه… خودم به یاد ندارم ، اما گویا همان شب خواب ماهی ها را دیده بودم، مادرم بر بالینم دلداریم می‌داد و پدرم گاهی می آمد بالا سرم و چیزی می گفت که گویا ربط پیدا می کرد به مصدق و شاه. انگار با خودش حرف می زد. مادرم اما جلوش درآمد… تو مطمئنی هر حرفی را می شود جلو بچه زد؟ … بعد رفتند تو اتاق مهمانخانه و پشت درهای بسته، زنده و مرده اجداد شاه و مصدق را یکی کردند. اولین بار اصطلاح گور به گور را آن شب شنیدم… طی سال ها همه چیز را فراموش کردم. جز آن که به تعبیر پدرم، مصدق ماهی خوشگله بود و شاه اسب گاری علی سورچی. بقیه هر چه بود بی معنی تر از آن بود که درکش کنم… من در حال رانندگی، دخترم هنوز تنگ را به سینه می فشرد. در افکار خودم بودم و سعی می‌کردم طوری رانندگی کنم که آب در دل ماهی‌های کوچولو تکان نخورد. پشت یکی از چراغ‌های قرمز سرچهارراه، جوانکی در هیئت حاجی فیروز، نوروزانه را می‌خواند و با اداهای قشنگی که در می آورد لبخند بر لبان بچه‌ها و بزرگ سال‌ها می نشاند و پولی می‌گرفت. پولی دادم، اما هنوز از دنیای خیال بیرون نیامده بودم که دخترک چهار پنج ساله‌ای پرید جلوی ماشین من و گفت…ابرار خودم چرا نمی خندی؟ … تا به خانه برسیم فقط یک بار کمی از آب تنگ روی پیراهن گل منگلی دخترم ریخت… همسرم در حال کندن فلس‌های ماهی، طوری به ساعت نگاه کرد که مجبور شدم بگویم چرا راه دور رفتیم و با چه کسانی گرم صحبت شدیم. دستش را تمیز کرد. جداره بیرونی تنگ را شست و گذاشتش کنار سبزه‌های سفره هفت سین. دخترم با لباس خانه آمد و گفت…اگر ماهی آزاد نخوریم بزرگ می‌شود مثل نهنگ؟ … انگار تا بچه ایم پرسش‌ها یک شکل و یک معناست و فقط پاسخ بزرگترها متفاوت است. همسرم گفت… ماهی‌ها هم مثل گل‌ها و درخت‌ها انواع مختلف دارند. بعضی‌ها گل رز و میخک و محمدی می‌شوند بعضی‌ها چنار و گردو، بعضی‌ها ماهی حوض می‌شوند و بعضی‌ها کوسه و نهنگ. عمرشان هم کم و زیاد دارد… داشتم شکم ماهی را خالی می‌کردم که دخترم بار دیگر دماغش را گرفت و رفت تو اتاق خودش. صدایش را می شنیدم که داشت قصه ماهی سیاه کوچولو را از بر، برای خواهر سه ساله خوابش می خواند. رو به همسرم گفتم سال پیش گفتی اگر ماهی‌ها تا پایان سیزده بدر نمیرند سال خوبی خواهیم داشت. اگر یک سال بمانند سربلند خواهیم شد و اگر دو سال زنده باشند به عرش اعلی می رسیم. می دانم اعتقاد نداری، نمیدانم چرا این وقت سال، ذوقت گل می‌کند روی این چیزها؟ گفت…من عاشق خرافات شادی آفرینم. از نظر تو اشکالی دارد فکر کنیم سرکه سمبل صبر و شکیبایی، سنجد سمبل محبت و نوع دوستی و نماینده میوه درخت عشق، سمنو، شیرینی و برکت سفره، سیب و سیر نشانه سلامتی و سماغ سمبل طلوع دوباره خورشید است؟ … با سکوت من ادامه داد… می‌دانم با فکر کردن من به این چیزها نه حقوق کارمندها بالا می رود، نه اجاره خانه می‌آید پایین، ولی راستش دنبال بهانه می‌گردم تا احساس کنم کسی هستم و روزی بر این طبیعت ناسازگار غلبه می‌کنم… تا آمدم درباره سالگرد برادر ناکام او و خودم حرفی بزنم، دخترم برگشت . رفت بالا سر ماهی‌ها. جوری نگاه شان می‌کرد که انگار هیچ چیز نمی دید جز ماهی‌های خودش… روغن ماهی تابه داغ شده بود. قطعه های بریده شده را آرد زدم و از آشپزخانه آمدم بیرون. ماهی‌ها چنان شاداب و چابک از این سو به آن سوی تنگ می‌رفتند و آب را هورت می‌کشیدند که انگار سال‌هاست آب ندیده‌اند و باید همین حالا عطش سیری ناپذیر خود را فرو نشانند… دخترم تلویزیون را روشن کرد و گفت… عمو نوروز چی قراره امسال برای من بیاره؟…گفتم ما از دل عمو نوروز بی خبریم حالا تو چی لازم داری؟ فکری کرد و گفت… من می‌دونم عمو نوروز ما همون بابا نوئل خارجی‌هاست…. ابروهای من و مادرش کمی بالا رفت… فهمیدیم بدش نمی‌آید هدیه‌اش را زودتر بگیرد. که دادیم و یکی دیگر را هم گذاشتیم برای بعد از تحویل سال… آن سال بعد از دید و بازدیدها، یادم نیست دهم یا یازدهم فروردین، یکی از ماهی‌های سیاه کوچولو، آرام آرام خود را به کناره‌های تنگ کشاند. دخترم هر وقت می دیدش به سرعت یا آب تنگ را عوض می‌کرد یا نصف استکان آب می‌ریخت روش، و او سرو دم می‌جنباند، ولی دقایقی بعد، پژمرده تر از پیش، پهلو می‌گرفت کنار تنگ و این اواخر در همان کف، گویی که در حال غلتیدن از این شانه به آن شانه، یکباره دراز می‌کشید بر بستر آبی که انگار زود به زود کهنه می‌شد. گاهی یک بند انگشت بالا می‌آمد و آن قدر آهسته و بی میل لب‌هایش را از هم باز می‌کرد که انگار هیچ لذتی از خوردن آب و نفس کشیدن نمی‌برد. شاید هم غریزه به او می‌گفت که کارش تمام است…دوازده فروردین به دخترم گفتم این طفلک جایش تنگ شده، عیدانه هدیه بده به این گربه گل باقالی همسایه، گفت… نه خیرم! فردا با مامان می بریمش برکه پارک ساعی…گفتم اما برکه پارک راه به جایی ندارد. گفت… لااقل جاش بزرگتره و ممکنه دوستای بیشتری پیدا کنه… گفتم می‌خواهی اصلاً ببریمش رودخانه کرج یا جاجرود تا اگر عقلش رسید و دلش خواست خودش برود جاهای بزرگتر؟ خیلی ذوق کرد، اما ماهی، همان شب مرد. انتظار گریه و زاری داشتیم، اما دخترم دستش را گره کرده بود پشتش و طول اتاق خودش و حال و پذیرایی را می‌رفت و بر می‌گشت و زیر چشمی من و مادر و خواهر کوچکش را می‌پایید. که سرگرم برنامه کودک تلویزیون بودیم… نمی دانستم چه بگویم. سکوت کردم. بار دیگر که رفت و برگشت خودم را آماده کردم برای توضیح و تشریح خوراک حیوانات اهلی و وحشی… که رفت و برگشت و پرسید… ماهی سیاه کوچولو صمد هم مرد؟ … گفتم او هم مثل بقیه ماهی‌ها بود، اما نویسنده می‌خواست او قهرمان باشد و کاری بزرگ بزرگ و خیلی خوب و مهم بکند. تو می‌توانی از گربه ملوس همسایه یک قهرمان خوب بسازی و قصه‌اش را برای خواهرت یا دوستت تعریف کنی. فکری کرد و گفت… می‌شود قصه گربه‌ای را نوشت که ماهی دوست ندارد؟ … گفتم اتفاقاً خیلی از گربه‌ها عاشق ریشه گیاهی هستند به نام سنبل طیب….


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۶ و ۷
ارسال دیدگاه