آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » حلزون و اولین جنگ خلیج فارس (نوید حمزوی)

حلزون و اولین جنگ خلیج فارس (نوید حمزوی)

نوید حمزوی: خواب می‌بینم؛ کسی به انگلیسی مایل به عربی که به‌شدت بوی جنگ ایران و عراق می‌دهد در گوشم زمزمه می‌کند که وقتی نمانده است تا گلوی این دختر را، که من حلزون صدایش می‌کنم،چاقو چاقو کنند؛ضامنِ بمب‌ها را که روی سگک کمربند انفجاری جاسازی‌شده می‌کشم تا همه‌چیز بترکد و در انفجاری مهیب همه‌چیز […]

حلزون و اولین جنگ خلیج فارس (نوید حمزوی)

نوید حمزوی:

خواب می‌بینم؛

کسی به انگلیسی مایل به عربی که به‌شدت بوی جنگ ایران و عراق می‌دهد در گوشم زمزمه می‌کند که وقتی نمانده است تا گلوی این دختر را، که من حلزون صدایش می‌کنم،چاقو چاقو کنند؛ضامنِ بمب‌ها را که روی سگک کمربند انفجاری جاسازی‌شده می‌کشم تا همه‌چیز بترکد و در انفجاری مهیب همه‌چیز تکه‌تکه شود و من از خواب بپرم و پتو را بکشم روی حلزون که روی تخت به‌هم‌پیچیده است.چهارده نویسنده،من از ایران،دوازده‌تا دیگر و یک نویسنده عراقی،همگی به جشنواره شعر و داستان لندن دعوتیم تا شعر و داستان بخوانیم، برخی چهره‌ها شناخته‌شده و برخی تازه‌ترند،برنامه‌ای که یک ماه دیگر،چنین روزی از ساعت هفت و نیم بعدازظهر شروع خواهد شد و ترتیب آن‌هایی که می‌خوانند به نحوی است که برنامه با داستان خوانی من تمام خواهد شد . میانشان دو سه‌تایی را می‌شناسم و چند نفری را که همین عراقی هم از آن‌هاست نمی‌شناسم.ذهنم شدیداً مشغول نویسنده عراقی است،اسیری است که سال ۱۳۸۰ میان آخرین ردوبدل اسرای جنگی میان ایران و عراق که دیگر از کهنگی،بوی پیرزن می‌دهند و چین‌وچروک هاشان از شط العرب عمیق‌تر شده است،آزاده شده و روزگار،هواپیمای جنگی ساخت غرب است که او را مثل بمبی عمل‌نکرده توی لندن انداخته تا افسردگی‌های جنگی‌اش را بیمارستان‌های لندن شفا دهند.پدر، مادر، سه برادر، یک خواهر،گربه‌اش را توی جنگ ایران و عراق از دست ازدست‌داده است و دیگر چیزی نمانده که از دست بدهد و جایی از بیوگرافی‌اش نیست که پر از جنگ و گلوله نباشد.تنها نمی‌دانم چرا بودن عراقی هراسانم کرده است.گرچه هم من،هم او،در جنگ بوده‌ایم و شاید
گلوله‌ای به هم شلیک کرده باشیم اما سال‌هاست جنگ تمام‌شده است.
خواب می‌بینم؛
نویسنده عراقی با یک تانک t-55 به‌طرف مکان برگزاری جشنواره درحرکت است.پدر،مادر،سه برادر،خواهر و گربه‌اش بر تانک سوارند.انگار حلزون را هدف گرفته باشد که اگر همچنان پیش رود حلزون زیرچرخ‌های این جسم پنجاه تنی،بر روی آسفالت کف خیابان لهیده خواهد شد.پس تا چنین نشود دویست نارنجک به خودم می‌بندم و در یک حمله انتحاری روبروی تانک می‌ایستم، تانک توقف نمی‌کند و من زیر تانک له می‌شوم و می‌چسبم به زنجیر چرخ‌ها و با چرخش چرخ‌ها هی چرخ می‌خورم، هی بالا و پایین می‌روم، زنجیر چرخ‌ها اضافه‌های تنم را که از این‌ور و انور بیرون زده مثل چرخ‌گوشت ریز می‌کند و از بین زنجیرها بیرون تف می‌کند و باقی‌مانده‌ام،انیمیشن استاپ موشنی است که هی می‌چرخد و پخش می‌شود، تا پس از هشت سال نرسیده به حلزون که هنوز همان‌جا ایستاده نارنجک‌ها عمل کنند و همگی باهم به هوا برویم. دود انفجار که فرومی‌نشیند تنها عراقی زنده است که به اسارت به ایران برده می‌شود و من از خواب می‌پرم و پتو را می‌کشم روی حلزون که روی تخت درهم‌پیچیده است.جشنواره لندن،جشنواره مهمی است.حلزون از دعوت من به جشنواره شعر و داستان لندن ذوق‌زده است و مدام اصرار می‌کند تا داستانم را چند بار بخوانم تا روز جشنواره تپق نزنم.حتی توی کمد لباس هی بالا و پایین می‌رود تا لباسی نسبتا هنری برایم پیدا کند و دوربینی را که تازه قرض گرفته باز امتحان کند،تا همه خواندن مرا فیلم بگیرد.حلزون هم مثل خود من معتقد است باید داستان “ماسک ضد گاز” را توی جشنواره بخوانم؛داستان مردی که برای پنهان کردن رد سوختگی ناشی از جنگ روی صورتش،همیشه ماسک ضدگاز بر چهره دارد.
خواب می‌بینم؛
توی سالن جشنواره به‌جای حلزون، نویسنده عراقی کنارم نشسته،جلیقه‌ای را آرام‌تر از حرکت یک لاک‌پشت پیر از تنش درمی‌آورد و روی ران‌های من می‌گذارد و فرمان می‌دهد که اگر نمی‌خواهم حلزون که حالا اسیر آن‌هاست تکه‌تکه شود،جلیقه انفجاری را که پر است از بمب‌های c4 آماده ترکیدن، تنم کنم تا با پانزده کیلو وزن اضافه روی استیج بروم و هنگام خواندن داستان ماسک ضد گاز،ضامن را بکشم. چنان تکه‌تکه می‌شوم که چشم راستم،چشم‌چپم را که لغزان از روی دیوار آنور سالن در آبستره‌ای از خون پایین می‌آید،می‌بیند و من از خواب می‌پرم و پتو را می‌کشم روی حلزون که روی تخت به هم
پیچیده است. گرچه احتمال اتفاق خواب‌هایم بسیار بعید است،به این در و آن در می‌زنم،پی بهانه‌ای می‌گردم تا حلزون را از آمدن منصرف کنم تا اگر هم حادثه‌ای رخ داد،این موجود ظریف را از جنگی که اصلا ربطی به او ندارد، نجات داده باشم.حلزون اما لباسش را که به رنگ صدف با پارچه‌ای شل که نرم تنش در آن می‌لغزد اتو و آویزان کرده است،روزشماری می‌کند تا از خواندن من هنگام داستان،فیلم بگیرد. فکر می‌کنم داستانی غیر از”ماسک ضد گاز” را بخوانم،داستانی که درباره جنگ ایران و عراق نباشد. داستانی بی جنگ،بی گلوله،بی اسیر.
خواب می‌بینم؛
پشت خاک‌ریز نشسته‌ام و به‌طرف سنگرهای دشمن تیراندازی می‌کنم. گلوله‌های اسلحه‌ام تمام می‌شود . پشت خاک‌ریز چمباتمه می‌زنم. گلوله‌های دشمن دسته‌جمعی بالای سرم پرواز می‌کنند، پوکه می‌شوند گاهی و سقوط می‌کنند، بعد صفیر سوت خمپاره‌ای آسمان بالای سنگرم را از خاک پر می‌کند، سرفه سرفه. سینه‌خیز جایم را عوض می‌کنم تا می‌رسم به پوتینی که پایی تا زانو، رزمنده‌اش را جاگذاشته و کاسه سر زانوها آتشفشان نیمه خاموشی است که خون در دهانه‌اش غلغل می‌زند و از خواب می‌پرم و پتو را می‌کشم روی حلزون که در تخت به‌هم‌پیچیده است.
با همه آنکه از توهم خواب‌هایم آگاهم، شش هفت روزی مانده به جشنواره به سالن برگزاری می‌روم تا درهای خروج ، فاصله میان ردیف صندلی‌ها ، امکان رد شدن تیر از میان شکاف صندلی‌ها و همه گوشه‌کنار و مرزها را برای یک جنگ تمام‌عیار ارزیابی کنم. حتی نقشه سالن را گیر می‌آورم و مناطق پرخطر و بهترین دو صندلی ازلحاظ موقعیت سوق‌الجیشی را علامت‌گذاری می‌کنم. یک کوله‌پشتی، یک جلیقه ضد انفجار و دیگر تجهیزاتی که یک سرباز برای یک عملیات بیست‌وچهارساعته نیاز دارد، گیر می‌آورم و روزی سه ساعت سخت تمرین بدنی می‌کنم، به حلزون می گویم که در حال تمرین بر روی یک پروژه هنری جدید هستم. حلزون فکر می‌کند بهتر است نوشتن ادبیات جنگ را کنار بگذارم.
خواب می‌بینم:
نویسنده عراقی هنگامی‌که من در حال خواندن داستان هستم ، مانند مرتاضان هندی از زمین فاصله می‌گیرم ، افقی می‌شود و به پرواز درمی‌آید و برخلاف تعهدات بین‌المللی شروع به ریختن بمب‌های خوشه‌ای شیمیایی ساخت اتحادیه اروپا روی سر حاضران توی سالن می‌کند ، حلزون شیمیایی می‌شود، دچار عوارض خونی ، ریوی و پوستی می‌شود. و هنگامی‌که رویش را به‌سوی من برمی‌گرداند، پوست صورتش غلفتی کنده می‌شود و من با تصویر یک جمجمه پر از خون و استخوان از خواب می‌پرم و پتو را می‌کشم روی حلزون که در تخت به‌هم‌پیچیده است. از فردای همان روز به دنبال دو ماسک ضد گاز، دو سرنگ خودکار آتروپین و یک کلت دستی sig-pro2022 کشو را زیرورو می‌کنم. پول زیادی می‌دهم و اسلحه، ماسک‌ها و سرنگ را جور می‌کنم. تصمیم می‌گیرم که بجای لباس تقریبا هنری، با پوشش نظامی و کوله‌پشتی به جشنواره بروم و حلزون را راضی می‌کنم که پوششم متناسب با داستان است و کمک می‌کند که بیشتر توی چشم بیایم . نقشه سالن را به حلزون نشان می‌دهم ، جایی که باید بنشینیم ، جایی که باید بایستد و فیلم بگیرد، درهای خروج و دیگر چیزها . اصرار می‌کنم تا زمانی که روی استیج می‌روم از من جدا نشود .
خواب می‌بینم؛
در یک جنگ تن‌به‌تن میان من و نویسنده عراقی، چیزی شبیه هماورد سرداران در جنگ اعراب، روبروی‌هم می‌ایستیم و همدیگر را نشانه می‌رویم. در خواب کندی حرکت گلوله از اسلحه عراقی تا اصابتش به‌پای چپم را می‌بینم. اسلحه از دستانم رها می‌شود و روی زمین می‌افتم. اسیرش می‌شوم و پس از سال های اسارت وقتی قرار است آزاد شوم، نویسنده عراقی تصمیم می‌گیرد داستان سال‌های اسارتش را با چاقوی آغشته به جوهر روی تنم خال‌کوبی و بعد آزادم کند. روی پا می‌ایستاندم، صلیب وار به چوبی بندم می‌کند، برهنه‌ام می‌کند و چاقویش را توی جوهر می‌زند. چاقو نرسیده به پیشانیم از خواب می‌پرم و پتو را می‌کشم روی حلزون که درهم‌پیچیده است .
گرچه موقعیت خوبی را از دست خواهم داد، تصمیم می‌گیرم به جشنواره نروم. بدون اطلاع حلزون، نامه‌ای به مسئول برگزاری جشنواره می‌نویسم و از آمدن و خواندن داستان عذرخواهی می‌کنم. نامه را می‌اندازم توی صندوق پست و در فکر بهانه‌ای‌ام تا روز جشنواره حلزون را نیز به نرفتن متقاعد کنم. چیزی شبیه به اینکه مریض شده‌ام یا هر چیزی . دو روزی مانده به جشنواره، خودم را به مریضی می‌زنم. حلزون نگران جشنواره است و من هوشمندانه قول می‌دهم استراحت کنم تا روز جشنواره خوب باشم. روز قبل از جشنواره نامه‌ای را که برای مسئول جشنواره فرستاده بودم توی صندوق پستخانه پیدا می‌کنم. نامه به‌طور اسرارآمیزی برگشت‌خورده است. دوباره آدرس را چک می‌کنم. با اینکه روز پست نامه، آدرس را بارها چک کرده بودم اما حالا کد پستی روی نامه نیست و نامه برگشت‌خورده. این اتفاق هراسانم می‌کند و حالا هم دیگر برای نرفتن دیر است. با همه مخالفت‌های حلزون، در هیاتی نظامی به جشنواره می‌رویم ، گرچه خوش‌وبشی پیش از آغاز برنامه ردوبدل می‌شود، اما نگاه خیره و شگفت‌زده دیگران غیرقابل‌پیش‌بینی نیست. بجای صندلی‌هایی که برای نویسندگان مدعو در نظر گرفته‌اند، روی صندلی‌هایی که پیش‌ازاین نشان‌کرده‌ام می‌نشینیم و مراسم شروع می‌شود و من هم مواظبم. حتی یک‌بار که حلزون به دستشویی می‌رود تا انتهایی‌ترین نقطه‌ای که می‌شود تا توالت زنانه، اسکورتش می‌کنم، تقریبا هیچ شرح و داستانی را نمی‌شنوم. تنها گاهی صدای دست زدن حضار مرا متوجه پایان داستان و شعر می‌کند ، برای هیچ‌کدام دست نمی‌زنم تا مگر دستانم از حرکت بعدی، که شاید باید، عقب بماند.
خوشبختانه برخلاف بیشتر جشنواره‌ها سالن تقریبا نیمه خاموش است و استیج تنها جایی است که مستقیم زیر نور هستید ، توی تاریکی دو بار دیگر جایمان را تغییر می‌دهیم تا از ریسک هدف‌گیری احتمالی گریز زده باشیم. تن حلزون از شدت عصبانیت مثل صدف سخت شده و کم‌کم دارد باورش می‌شود که دیوانه شده‌ام، حتی متوجه نمی‌شود نویسنده عراقی را برای خواندن داستان دعوت می‌کنند . نور و نویسنده عراقی از پله‌ها بالا می‌روند . مجری برنامه معرفی کوتاهی می‌کند و استیج را در اختیار نویسنده عراقی می‌گذارد. لب‌ها شروع به خواندن می‌کند . نویسنده عراقی ظاهری معمولی دارد، سرش را از ته تراشیده ، پوست قهوه‌ای خاورمیانه‌ای و ته‌ریشی که دیگر سفید شده، چشمان درشت و ورقلمبیده‌ای که حتی بدون چهره می‌توانند به کار خود ادامه دهند. دماغی کوفته‌ای که صورت را تپلی و مهربان کرده است و لب‌هایی که آرام روی‌هم خوابیده‌اند. انگار سال‌ها حرفی نگفته باشند و البته شکم کاملا گردی که تنها یک جلیقه انفجاری زیر پیراهن می‌تواند چنینش کرده باشد و با آن دماغ کوفته‌ای و لب‌های آرام ، ظاهری مهربان بسازد. چند دقیقه بیشتر از خواندنش نگذشته که بی‌آنکه چشم از او بردارم عقب عقب دوباره جایمان را نزدیک‌تر به یک در خروج اضطراری عوض می‌کنیم، این بار مجبور می‌شوم حلزون را مانند گروگان‌ها با خودم به عقب بکشانم، نویسنده عراقی با دو دست کوچکش کتابی را که از روی آن می‌خواند نگه‌داشته و تا دستش پایین می‌آید، من در حالت آماده‌باش نیم‌خیز می‌شوم. نور از لب‌ها، دست‌ها، شکم تا کفش‌های عراقی خیره است و من همچنان در انتظار شلیک گلوله، پرتاب نارنجک یا صدای انفجار. زمان به‌شدت در حال کش آمدن است، انگار به خواندن رمانی هزارصفحه‌ای مشغول باشد بالاخره زمان، حرکت کندی می‌کند و لب‌ها دوباره آرام روی‌هم می‌خوابند و داستان تمام می‌شود و نور و دماغ کوفته‌ای مهربان از پله‌ها پایین می‌آیند، تا نور رهایش کند و نویسنده عراقی توی تاریکی گم شود و مجری دوباره بالا بیاید و اسم مرا بخواند. من و حلزون بلند می‌شویم و قبل از آنکه نور سراغ من بیاید، حلزون را توی تاریکی که باید فیلم بگیرد ول می‌کنم و در هیات یک سرباز آماده به جنگ روی جایگاه می‌روم و چشم می‌دوزم تا عراقی را توی سیاهی پیدا کنم. مکث زیاد،
مجری را دوباره کنار دستم می‌آورد و نور را پخش می‌کند:

  • آر یو اوکی ؟؟
  • یا، یا ..
    مجری می‌رود و نور دوباره جمع می‌شود روی من و داستان مردی را که همیشه ماسک ضد گاز می‌زند تا زخم‌های مانده از جنگ روی صورتش را پنهان کند، یک‌نفس تا آخر می‌خوانم . هیچ اتفاقی نمی‌افتد. زودتر از نور از پله‌ها پایین می‌آیم و خودم را توی تاریک به حلزون می‌رسانم و جایی کنار دیوارهای سالن گم می‌شویم تا نور دوباره سراغ مجری برود و با اعلام خاتمه برنامه، همه سالن روشن شود و من تا بیایم و راهی پیدا کنم و از سالن بیرون بروم کسی به انگلیسی مایل به عربی که به‌شدت بوی جنگ ایران و عراق می‌دهد در گوشم زمزمه می‌کند: well done هراسان برمی‌گردم. نویسنده عراقی پیش چشم همگان دست‌هایش را به‌رسم شرقی‌ها برای در آغوش گرفتنم باز نگه‌داشته و من در انتظار برخورد با قطاری از مکعب‌های آهنی و سپس پاشیده شدنم در اجباری اجتماعی ، خودم را انگار باحالت خودکشی، از بلندی ارتفاعی به مغاک تنشی رها می‌کنم و یک‌باره در تنی نرم، به نرمی یک حلزون فرو می‌روم و بوسه‌ای به‌رسم عرب‌ها بر شانه راستم می‌نشیند.
    جهان سبک می‌شود و نویسنده به‌سوی دیگر می‌رود. هنوز هراسان که شاید جلیقه انفجاریش عمل‌نکرده است.

برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شماره ۴ و ۵
ارسال دیدگاه