آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » تاک‌نشان (ناصح کامکاری) داستان چهارم

تاک‌نشان (ناصح کامکاری) داستان چهارم

سرانگشتانش بر فرمان می‌رقصید. مادرش که بالاخره رضایت داده بود ساکن شهر شود روی صندلی عقب قوز کرده و با حزن به تاکستان‌های سرسبز مسیر می‌نگریست. خودش شش‌دانگ حواسش به زن جوانی بود که به امر مادر، در میانه راه روستایی سوار کرده و جلو نشانده بود. چند بار دستش روی دسته دنده به سوی […]

تاک‌نشان (ناصح کامکاری) داستان چهارم

سرانگشتانش بر فرمان می‌رقصید. مادرش که بالاخره رضایت داده بود ساکن شهر شود روی صندلی عقب قوز کرده و با حزن به تاکستان‌های سرسبز مسیر می‌نگریست. خودش شش‌دانگ حواسش به زن جوانی بود که به امر مادر، در میانه راه روستایی سوار کرده و جلو نشانده بود. چند بار دستش روی دسته دنده به سوی انگشتان کشیده زن لغزید. در آینه مادر را پایید که هنوز محو بیرون بود، بعد رو به زن چرخید و چشمکی زد که زن به خود نگرفت.
پس از مسافتی کنار حوض و پمپی که آب پرفشاری به باغ انگور می‌ریخت توقف کرد. پیرمردی کنار اتاقک پمپ، به ایوان و دستشویی آن سوی باغ اشاره کرد. مادرش روی سکوی حوض آب زلال نشست، اما زن از بلندی جاده پایین رفت و از معبر بین تاک‌ها راهی اعماق باغ شد. از پی‌ زن رفت و دور از دیدرس مادرش به او نزدیک شد و در گوشش نجوا کرد اما همین که به ردیف دیگری از تاک‌ها پیچیدند پیرمرد مثل اجل معلق سررسید. ناچار ایستاد. زن به راهش ادامه داد. پیرمرد سر نزدیک آورد: “راه داد منم هستم.”
امکان انکار نبود. پیرمرد آرام هلش داد: “دِ برو، من این جا نوبت می‌مونم.”

  • نه، تو فعلاً برو سر اون پیرزن رو گرم کن این ور‌ نیاد.
    پیرمرد بیلش را بر شانه نهاد و به سوی حوض بازگشت او نیز به انتهای باغ شتافت.
    زن چادر به کمر گره زده و جلوی آینه ایوان دست می‌شست. شانه به شانه‌اش ایستاد و دست زیر شیر آب گرفت. زن به نرمی عقب خزید. سر و سبیلش را شست و با لنگ خشک کرد. زن روی سکوی سیمانی جلوی ایوان نشست.مرد سیگاری گیراند و گامی نزدیک رفت و رو به زن گرفت. زن با دو انگشت از او گرفت و چند پُک زد. چشمک دیگری زد. زن بی‌اعتنا نوک زبان بر لب مالید و ذره توتونی را با نرمی سبابه برگرفت. مرد به بهانه سیگار دست به سوی انگشتان زن برد اما زن پُکی دیگر زد و سیگار را پس داد. مرد خم شد که دست روی شانه او‌ بگذارد که زن شانه خماند و با بستن گره روسری برخاست: “پیکان مال خودته؟”
  • قابل عزیزت رو نداره!
    به او نزدیک‌تر شد، زن گامی عقب‌تر نهاد، وقتی گریزگاهی نماند زن دست بر سینه او گذاشت و هلش داد. سیگار افتاد. به سویش برگشت. زن ماهی شد و گریخت و با جستی به ردیف تاک‌های پرخوشه انگور رسید. به دنبالش رفت. زن رو گرفت و با تانی و امتناع قدم زد، اما فاصله نگرفت. سه بار باریکه راه بین ردیف تاک‌ها را سلانه سلانه رفت و بازگشت و التماس او را از پی خود کشید. عاقبت زن از عجز و لابه‌اش کلافه شد و به سمت حوض و موتور پمپ رفت. او نیز مایوس لُنگ بر گردن انداخت و پاکشان به سوی جاده برگشت.
    پیرمرد نوک بیل را به زمین نشانده و با خوشه انگوری در چهارچوب اتاقک نشسته بود. زن به سوی پیکان ‌رفت که پیرزن بر صندلی عقبش نشسته بود.
    پیرمرد با اشاره دست نتیجه پرسید. او در جواب، مایوس سر تکان داد. پیرمرد نوک نوچ انگشت خود را لیسید: “شما جوونا از بس مِس‌مِس کردین، من با پیرزنه مویزشم خوردم!” و مشتی رو به پایین فشار داد.
    چشم‌هایش چهارتا شد. گیج و منگ به سوی پیکان رفت. پشت فرمان نشست و بی هیچ حرفی راه افتاد. زن که در صندلی کناری تخمه می‌شکست نیمچه لبخندی زد. بی‌اعتنا به زن، از آینه به مادرش زل زد که با سری برافراشته به تاکستان‌‌های باطراوت مسیر می‌نگریست.

برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱
ارسال دیدگاه