آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » این جا تهران است صدای Modern Talking *

این جا تهران است صدای Modern Talking *

یوسف آباد، خیابان سی و سوم از منظر نظریه‌ی باختین سینادادخواه متولد۱۳۶۳ خورشیدی، نخستین رمانش را در سال۱۳۸۸ با نشرچشمه منشر می‌کند، «یوسف آباد، خیابان سی و سوم». تا امسال چاپ دهم آن منتشر شده است. سپس مقاله‌ای درشماره ۳۶  فصلنامه «حرفه هنرمند» به نام «شور شیطانی شهر» می‌نویسد که درباره تهران است. و بعد […]

این جا تهران است صدای Modern Talking *

یوسف آباد، خیابان سی و سوم از منظر نظریه‌ی باختین

سینادادخواه متولد۱۳۶۳ خورشیدی، نخستین رمانش را در سال۱۳۸۸ با نشرچشمه منشر می‌کند، «یوسف آباد، خیابان سی و سوم». تا امسال چاپ دهم آن منتشر شده است. سپس مقاله‌ای درشماره ۳۶  فصلنامه «حرفه هنرمند» به نام «شور شیطانی شهر» می‌نویسد که درباره تهران است. و بعد مقاله‌ای دیگر به نام «ای دوست،‌ ای برادر،‌ ای تجربه جمعی» درباره مدرنیسم درشماره ۴۱ همان فصلنامه. و مطلبی به نام «آیدا نیست» درشماره مردادماه۹۱ همشهری داستان وحالا رمان دوم خود را به نام «زیباتر» منتشر کرده است.

یک: نخستین نکته انتشار رمان در سن بیست و پنج سالگی است، رمانی درخشان از جوانی بدون هیچ پیشینه ادبی، مهندس عمران است.

دو: با نگارش سه مقاله مذکور نشان می‌دهد که صاحب اندیشه‌ی اصیل است. اندیشه‌ای خودیافته.

سه: ذات رمان را با همه ژرفایش دریافته، می‌توان به تعریفی که میخائیل باختین از رمان می‌دهد و آن را ژانری ذاتا دموکراتیک و موجد آزادی می‌داند، توجه کرد. نگاه این نقد بر همین تعریف استوار است.

رمان چندآوایی

«یوسف آباد، خیابان سی وسوم». رمانی چند آوایی (پلی فونیک) است. از چهار روایت تشکیل شده است: روایت نخست از آن سامان است، جوانی بیست و دوساله، ساکن شهرک اکباتان، که عاشق ندا شده، ندا فغانی خواهر نیما «لات، خوشگل دخترباز»(ص. ۱۲) شهرک که کودکی او را با زدن یک سیلی به صورت او و گرفتن پفک از دست او غارت کرده است، و در نخستین قرار برای خرید یک بوت با ندا در پاساژ گلستان ایران زمین شهرک غرب، توی سرمای دی ماه دارد یخ می‌زند. او یک تجربه عشقی پیش از این داشته، سپیده و حالا پس از جدا شدن از او و دیدن ندا در آتلیه لیلا ملکه خاکستری منتظر زنگ زدن ندا شده، و حالا در ذهن همه رویاهایش را دوره می‌کند، او عاشق برندهاست و آن را یک رویای جهانی می‌داند. عقاید او در مورد برندها روشن کننده افکار اوست: «تو باید به عقاید من احترام بگذاری و درباره‌ی مارک‌ها درست صحبت کنی، مخصوصا برندهای ایتالیایی. مارک‌ها صرفا همان لباس و یا ادکلن یا شامپو. . . نیستند. پشت سر هر یکی‌شان رویایی جهانی خوابیده است. مثلا وقتی موهایم را با شامپو کلیون می‌شویم. . .  در همان لحظه، چندمیلیون نفر مثل من دارند موهاشان را که با شامپوی کلیون کفی کرده‌اند آب می‌کشند و تازه زیر دوش، ترانه‌های عاشقانه هم می‌خوانند.» (ص. ۱۷)

روایت دوم از آن لیلاجاهد است، لیلایی که «شبه قاره‌ای درون خودش دارد» (ص. ۳۶) و در بیست سالگی عاشق حامد نجات شده، که الهیات می‌خوانده، پس از عاشق شدن دانشکده را نصفه و نیمه رها می‌کند و شروع می‌کند خواندن برای کنکور هنر و دوباره دانشگاه تهران قبول می‌شود و این بار عکاسی، درست مثل حامد، چون می‌خواهد از راه هنر شبیه حامد شود، «ولی عکاسی هم چاره کار نبود، هم درس می‌خواندم هم نمی خواندم، هم عکس می‌گرفتم هم نمی‌گرفتم.» (ص. ۴۳) مادر حامد که شاهی است و برادرش اعدام شده، چشم دیدن لیلا که بابابزرگ حزب اللهی دارد، را ندارد؛ حامد ناگاه سر از نیویورک درمی آورد و لیلایش می‌ماند تهران، و حالا پس از مرگ مادر برگشته تهران و نمایشگاه عکس گذاشته، و لیلا آماده شده که حامد را پس از بیست سال ببیند، «پیکان آبی رنگ میدان مادر را دور زد و سر خیابان نگه داشت، می‌خواستم آن چند کوچه را پیاده بروم تا اضطرابم بنشیند و به خودم مسلط شوم.» (ص. ۴۷) لیلا یک ازدواج ناموفق داشته، ولی همیشه عاشق حامد مانده است، تنها دو فرزند خیالی دارد، پس از دیدار حامد در واگویه‌ی درونی: «هیچ وقت فکر نمی کردی بشود بیست سال را در کمتر از یک ساعت فشرده کرد و حتا یک روز را هم جا نینداخت؟» (ص. ۵) اما ماجرا از وقتی آغاز می‌شود که ندا از حامد می‌گوید و لیلا از حامد می‌خواهد با ندا حرف بزند.

روایت سوم متعلق به حامد نجات است، عکاس، پس از برگشت از امریکا. استاد زبان انگلیسی. او مهم‌ترین آدم رمان است، چون همه به گونه‌ای درگیر او هستند، لیلا عاشق اوست، ندا در کلاس زبان عاشق او می‌شود، سامان عکاسی را از او آموخته، متوجه علاقه ندا به او می‌شود، در روایت سامان: «یک لحظه یادت می‌آید که توی جریان بازی (مافیا) نگاه ندا به حامد بود و نگاه حامد به لیلا و نگاه تو و لیلا به لیلا و بقیه هم کور. . .» (ص. ۲۵) او یک شورلت نوا دارد، که همچون یک مونس با او حرف می‌زند. روایت او در گفت و گو با شورلت نوایش شکل می‌گیرد. اما وقتی لیلا از حامد می‌خواهد تا با ندا حرف بزند و نگذارد او در اشتباه بماند، و این احساس را عشق تلقی کند، حامد با ندا در کافه تریایی نزدیک دانشگاه تهران قرار می‌گذارد، وقتی در نخستین جمله او را دخترم خطاب می‌کند، ندا برمی‌آشوبد، و او را که استاد نجات صدا می‌زده، حامد می‌خواند. روایت حامد از موقعیت خودش وقتی او را حامد خطاب می‌کند، روشنگر است. «یک آپرکات سنجیده، واقعا همینم مانده است. سر چهل سالگی کتک خوردن، زیردست و پای ظریف دختری بیست ساله، این نسل نوظهور چه بخواهد چه نخواهد، آمده دنیا را تکان بدهد. عاشق استاد انگلیسی شدن و دل کندن و انتقام گرفتن در کمتر از یک دقیقه.» (ص. ۷۷)

روایت چهارم روایت نداست، او که در روایت نخست سامان، وضعیت با ثباتی ندارد و در قرار نخست با تاخیر می‌رسد و در گردش در پاساژ تمام شور و انرژی سامان را می‌کشد، حالا پس از چهار سال تصمیم گرفته به قهرمان زندگی‌اش سامان زنگ بزند و با او در فرهنگسرای نیاوران قرار گذاشته، او عاشق مجسمه‌هاست و واگویه‌های درونی‌اش در گپ با آن‌ها صورت می‌گیرد و ما را به دنیای درونی‌اش وارد می‌کند. در یکی از این واگویه‌هاست که وضعیت الان خودش را توضیح می‌دهد: «آرزوی جای دیگری بودن خیلی آرزوی عجیبی است، خیلی‌ها اولش این آرزو را با عشق، یکی می‌گیرند، من هم دچار این اشتباه شدم، می خواستم جای حامد نجات باشم، نه با حامد، فکرش را بکن.» (صص. ۹- ۸۸)

جریان سیال ذهن

انتخاب شیوه روایت من- راوی با جریان سیال ذهن اتفاق مبارکی در ادبیات ایران است، به خصوص که از زبان چهار شخصیت داستان روایت می‌شود و هرکدام زبان و ویژگی‌های شخصیتی خود را بروز می‌دهند، و یک شخصیت اساسی‌تر و پنهان در روایت‌ها وجود دارد که هر کدام از شخصیت‌ها علاوه بر وجوه شخصیت خود وجهی از آن را برجسته می‌کنند، برای به ثمر رساندن و شناساندن این شخصیت اساسی و پنهان برای هر کدام یک عنصر را به کار گرفته تا بتواند دنیای درونی شخصیت‌ها را بیرونی کند، سامان پاساژگرد حرفه‌ای، عاشق برندهای خارجی (دون ویتو در پاساژگلستان. . . ص. ۱۸). لیلا جاهد عاشق خیابان‌گردی‌ست: «دی ماه است و خانه نشینی اگر امان بدهد، خیابان‌ها هنوز جادو جنبل دارند.» (ص. ۳۵) یا باز: «در خیابان که راه بروم، کلماتم زنده می‌شوند. خیابان زبان‌های در حال انقراض را دوباره زنده می‌کند. . .» (صص. ۳-۵۲) حامد نجات روی سخنش با شورلت نوای امریکاییش است، شورلتی که از قدیم داشته و با هم همه جا رفته‌اند، و این زمینه گفت و گو را فراهم می‌کند تا در زمان هم سفر کنند و سفرشان فقط گذر از خیابان‌های تهران نباشد. «من هم در قلب امریکا بوده‌ام و تازه همه‌ی خیابان‌ها و حومه‌های نیویورک را از تو بهتر بلدم. تو اصلا می‌دانی روی پل خیابان پنجاه وششم چشم‌ها را بستن و پای راست را روی گاز گذاشتن و تخت گاز به سمت لانگ آیلند رفتن یعنی چه؟» (صص. ۹-۵۸) و ندا مهندس عمران و از کودکی عاشق مجسمه‌های بوستان‌ها و تهران است. و آن‌ها را دوست جان خطاب می‌کند. «شما تنها موجودات به درد بخور این شهر هستید. راستی دوست جان تیغ تیغی، من یک کیک کشمشی توی کوله‌ام دارم. قبلا که خیلی دوست داشتی. هنوز هم دلت می‌خواهد؟. . . دوست جان تیغ تیغی معذرت می‌خواهم. حواسم نیست، آی پد توی گوشم است و صدات را درست نمی‌شنوم. یک الف بچه که بودم. می‌آمدم توی سینه‌ی جوشکاری شده تو می‌نشستم و صدای نفس کشیدنت را می‌شنیدم.» (ص. ۸۵) بدین گونه است که با انتخاب این شیوه روایت جهان ذهنی هر چهار شخصیت را بیرونی می‌کند و این امکان را فراهم می‌کند تا ما به دنیای درونی‌شان راه یابیم.

تهران به مثابه شخصیت اصلی و پنهان چهار روایت

تهران در رمان فقط یک جغرافیا نیست، یک ساحت زنده و پویا دارد، که شرایط اجتماعی و تاریخ بیست ساله آن را در واگویه‌های درونی‌شان می‌توان بازیافت. نخستین و مهمترین شخصیت رمان که حامد است، نگاهش به تهران و جغرافیایش فلسفی است: «خودت که بهتر از من می‌دانی، سمت شمال برای من یعنی درست فکرکردن. منطق من در تهران یعنی شمال شهر. کوه‌های شمال را می‌بینم و فکری درست به مغزم خطور می‌کند، چه طور این فرمول قدیمی را فراموش کرده بودم؛ این کمال است که رهایی بخش است و من داشتم می‌رفتم جنوب. شورلت من، از اصلی‌ترین اصل زندگی‌ام دور افتاده بودم و تو می‌خواستی مرا به اصل خودم برگردانی. من و تو باید همیشه رو به البرز جنوبی باشیم تا روح‌مان سفید سفید شود و بفهمیم باید چه کار کنیم.» (ص. ۶۳) و باز «مکان‌های تهران را باید مثل چشم خودت دوست داشته باشی تا چشم تهرانی که پر از خون تهرانی است با مکان‌های تهرانی یکی بشود. مثلا پل حافظ یک پل نیست یک پل حافظه است.» (ص. ۸۱) از جغرافیا پیش‌تر می‌رود و ساحت دیگری برای تهران تصویر می‌کند، خطاب به سامان: «تو به من مدیونی پسر. من به تو یاد دادم توی عکس‌هات تهران را چه جوری ببینی. شاید بگویی تهران در تو بود. قبول. اما این شهر توی خون همه‌ی تهرانی‌ها هست. ولی چرا همه از خون و خون ریزی می‌ترسند؟ باید یکی بیاید و نتایج آزمایش خون‌شان را نشان‌شان بدهد تا ببیند درصد تهران از درصد گلبول‌های سفید خونشان هم بیشتر است، و این تهران است که دارد از بدن‌شان در مقابل انواع بیماری‌ها دفاع می‌کند.» (ص. ۶۰) از این پیش‌تر می‌رود، و تهران را یک موجود زنده می‌بیند، و وقتی حتا می‌خواهد از تهران بیرون برود شعاع تهران برایش مهم است: «چادر مسافرتی، چند تا کنسرو، دوربین دیجیتال. خداحافظ تهران. می‌زدم به کوه و دشت و تا حالم خوب نمی‌شد برنمی‌گشتم. نه آن قدر دور که دیگر در شعاع تهران نباشم فقط کمی دورتر. اندازه‌ای که تهران نبودنم را احساس کند و دل گنده‌اش از ترس ندیدن دوباره‌ام خالی شود.» (ص. ۶۵) یک رابطه دو طرفه بین خود و تهران، تصویر یک شیدایی، در رابطه با تهران خودش و شخصیتش تعریف می‌شود. از تمامی جاهایی که قبلن رفته و می‌رود، جغرافیای تهران را به تصویر می‌کشد. رو به شورلت: «من و تو حالا توی میدان فاطمی هستیم و ساعت بیست دقیقه مانده به هفت است، خیابان پایین میدان را برو پایین تا به بلوار کشاورز برسی و بعد بپیچ دست راست، به درخت‌های قد و نیم قد و یک شکل وسط بلوار نگاه کن و ببین شبیه درخت‌های نزدیک ویلا و دریاچه تار هستند یا نه؟» (ص. ۵۸) در روایت سامان جغرافیا و موقعیت اکباتان و پاساژ گلستان به تصویر کشیده می‌شود، در روایت لیلا خیابان‌ها، و در روایت ندا پارک نیاوران و فرهنگسرای نیاوران. . . و بدین سان تهران یک شخصیت اصلی می‌شود، شخصیتی که برایش جنسیت قائل می‌شود. نخست در زیر متن اثر در دو جا یک نظریه را مطرح می‌کند و آن مونث بودن شهر رم ایتالیا است. و درجایی نیز ضمیر مونث برای تهران به کار می‌برد. این بحث در معماری بحث نویی است که در دو دهه اخیر مطرح شده و حضور تخصص او به عنوان مهندس عمران را می‌رساند. در روایت حامد که در حقیقت حرف‌های مهم و فلسفه خاص شهر و تهران را می‌گوید گنجانده شده، درباره کتاب وداع با اسلحه همینگوی پیرمردی می‌گوید: «برای یافتن یک زن باید توی یک زن دیگری گم شوی، یک مونث خیلی خیلی بزرگ‌تر. . . بیایید همه برویم رم. . . گفت رم شهر زیبایی است. من گفتم پدر و مادر ملت‌هاست. رینالدی گفت: رم مونث است، نمی‌تواند پدر باشد. پس پدر کیست؟ روح‌القدس؟ کفر نگو. . . داشتم کم کم معنی مونث خیلی بزرگتر پیرمرد را می‌فهمیدم.» (ص. ۶۸). در روایت ندا: «استاد نجات بود که بیشتر از زبان انگلیسی به ما رمز و رازهای شهری را یاد داد. City is the best friend…» (ص. ۸۸) و باز در چند جمله بعد: «There is a city in your heart, talk to her.» (ص. ۸۹)

آرای باختین درباره «چند آوایی» و «ناهمگونی زبانی»

می‌توان رمان را از منظر نظریه باختین نگریست. باختین رمان را ژانری با سرشت و ذات دموکراتیک و موجد آزادی می‌داند. چون شنیده شدن صداهای متباین را امکان‌پذیر می‌سازد. رمان ژانری است که عرصه عرضه صدای‌های چندگانه و متکثر و ناهمگون، و زمینه مطرح شدن گفتمان‌ها و جهان‌بینی طبقات و اقشار گوناگون جامعه است. باختین این توانایی ویژه رمان را برای آزادی و طرح دیدگاه‌های متباین و ناهمساز «ناهمگونی زبانی» می‌نامد. او بر این باور است که رمانی که به زبان تک تک شخصیت‌ها فردیت ببخشد، و در عین حال صدای خود نویسنده را غیرمستقیم به گوش خواننده برساند می‌تواند ماندگار باشد. باختین در یکی از مهمترین کتاب‌های خود با عنوان «چهارمقاله درباره تخیل گفت و شنودی» نظریه خود را نوعی «سبک‌شناسی جامعه‌شناسانه» می‌نامد. در این کتاب استدلال می‌کند که گفت و شنود اجتماعی در همه جنبه‌های گفتمان پژواک می‌یابد. هم در جنبه‌های به اصطلاح «محتوایی» و هم در جنبه‌های «صوری». . . رمان کوچکترین تغییر و تحول در اوضاع اجتماعی را نیز با نهایت دقت و ظرافت ثبت می‌کند. . . صداهای اجتماعی و تاریخی که زبان مشحون از آنهاست. . . درون یک نظام سبک‌شناختی ساختاری سامان می‌یابد. (ص. ۳۰۰)

سینادادخواه با ظرافت خاص خود این ویژگی‌ها را در رمان خود آورده است. نگاه جامعه‌شناسانه‌ی وی در روایت سامان: «ندا، تو هم نمی‌فهمی وقتی کلانتری ۱۳۵ آزادی آمد و چسبید بغل گوش شهرک (اکباتان) چند میلیون رویا را با خودش شست و برد.» (صص. ۳-۱۲) و باز از زاویه‌ای دیگر: «نصف همسن و سالهای من با عشق لاتی نیما و دار و دسته‌اش بالغ شدند. شاید خیلی شب‌ها با این رویا از خواب پریده باشی که نیماتان یک شبه آدم دیگری بشود. ولی می‌دانی چند تا آدم می‌خواستند یک شبه نیما فغانی بشوند؟» (ص. ۱۳) در این دو فراز با نگاهی دیالکتیکی رابطه بین کلانتری و رویاهای جوانانه ارتباط برقرار می‌کند. هر دو سو نقد و تحلیل می‌شوند. و یا رفتار اجتماعی مردم در این زمانه: «خطی‌های ونک-شهرک، همت را خوب می‌شناسند، می‌اندازند لاین سرعت و به ماشین جلویی‌شان چراغ می‌دهند و اگر ماشین جلویی کنار نکشید، یک لایی فرمول یکی می‌کشند و می‌آیند لاین دو.» (ص. ۷) مهر زمانه را با زیرکی تمام با آوردن نام همت روی این فراز می‌کوبد. در زیر حضور کمرنگ نویسنده را می‌بینیم، نظر او که مهندس عمران است درباره یک معماری خاص زمانه از زبان سامان بیان می‌شود، جمله زیر اگر از زبان ندا که مهندس عمران است بود، درست‌تر جلوه می‌کرد، و نقش نویسنده کمتر می‌شد: «ندا حتما با دیدن برج میلاد به دانشکده فنی افتخار می‌کند، اما این دسته خر شاخ‌دار اصلا افتخار ندارد.» . . . (ص. ۱۰)

در روایت حامد که سالها امریکا زندگی کرده و هنوز سوار شورلت نواست، حساسیت‌اش را نسبت به سفارت سابق امریکا جور دیگری بروز می‌دهد. نخست جغرافیا می‌دهد، بعد موقعیت تاریخی: «از میدان ولیعصر می‌رویم سمت میدان هفت تیر و بعد می‌پیچیم توی روزولت سابق، رو به روی ورزشگاه دیواری بلند و آجری می‌بینی که رویش سیم خاردار کشیده خیابان طالقانی یک طرفه است. می‌رویم پایین‌تر از خیابان سمیه دوباره می‌آییم توی طالقانی. شاید یادت نباشد، . . . می‌بینی تا چشم کار می‌کند دیوار است. . . آن جا سفارتخانه‌ی سابق توست شورلت نوا. نزدیک‌ترین جا به وطنت. . . . سه سالت بیشتر نبود که این سفارتخانه دیگر جزیره‌ای امریکایی در دل تهران نبود. از دیوارش بالا رفتند و بعد شد لانه جاسوسی.» (ص. ۶۲) در روایت ندا: «چشم باز کردیم دیدیم نیما دیگر آن نیمای عاشق پارک و مجسمه نیست. سیزده سالش بیشتر نیست، اما یاغی شده. دیر می‌آید خانه. به جان این و آن می‌پرد. دعوا می‌کند و خونی مالی به خانه برمی‌گردد. نیمای عاشق تاب و سرسره حالا عاشق قلیان سفالی است و دزدکی با دوست‌های محلی می‌رود قهوه خانه بندرقدیمی، بی اجازه با قایق تندرو می‌رود قشم. آن جا چه کار می‌کند؟ فقط سیزده سالش است. مستند نیمه کاره می‌ماند و هیچ وقت دوباره از سر گرفته نمی‌شود. بابا می‌گوید: دارند زیرآبم را تهران می‌زنند.» (ص. ۹۰)

آنچه باختین «ناهمگونی زبانی» می‌نامد را در برخورد لیلا با میدان و خیابان می‌شود دید: «از این بالا می‌توانم خیابان فرعی را در یک خط راست ببینم، از مجتمع خودمان که آخر خیابان است تا آن میدان کوچک. عمر خیابان‌ها وقت رسیدن به میدان‌ها تمام می‌شود. از میدان متنفرم خیلی تراژیک است که عمر بعضی از خیابان‌ها مثل خیابان فرعی من، به این کوتاهی است. عادلانه است به هر حال. حتا خیابان‌های بلند هم بالاخره یک جایی به میدان می‌رسند. میدان‌ها همیشه زنده می‌مانند. میدان‌ها جان دادن خیابان‌ها را می‌بینند و پوزخند می‌زنند و زنده می‌مانند.» (صص. ۵-۴۴) نگاه او ویژگی‌های خاص خود او را دارد، شاعرانه است. حامد با توجه به تخصص‌اش جور دیگر می‌اندیشد: «کاش سر کلاس عین همه‌یteacherها بودم وreading‌های خارج از کتاب برای شاگردها نمی‌خواندم. writing بچه‌ها را تصحیح می‌کردم و فرق تلفظ امریکن و بریتیش را به‌شان گوشزد می‌کردم. نه این که از نیویورک و هنر جهانی و عکاسی و هزار درد بی درمان دیگر حرف بزنم و سر به هواشان کنم.» (ص. ۶۱) در روایت سامان: «برای همین است که من ترجیح می‌دهم آب دماغم را فرتی بالا بکشم و مزه‌ی ترشش را توی گلویم احساس کنم تا اینکه با آستین نازنینم دماغم را پاک کنم.» (ص. ۱۷). بدین گونه سینادادخواه به زبان تک تک شخصیت‌ها فردیت می‌بخشد.

«به زعم باختین رعایت این تنوع یا «لایه بندی درونی» در رمان کاری بسیار حیاتی است. رمان‌نویس باید سبک‌های مختلف بیان را هنرمندانه در کنار هم استفاده کند و درهم آمیزد. هر کدام از این سبک‌ها نوعی صداست. صداهای مختلف حاضر در رمان ثمره ذهنی‌گرایی صرف نیستند و ماهیتی تصنعی ندارند، بلکه با واقعیت‌های عینی در جامعه مطابقت دارد. به عبارتی نویسنده مشاهده گر تیزبین رویدادهای اجتماعی و ثبت کننده کشاکش صداها در جامعه است. این تاکید بر رابطه رمان نویس با جامعه و رویدادهای آن ضرورت دارد.»**

کتاب جمله‌ای از بیلی باتگیت را در پیشانی دارد: «هر وقت از شهر خواسته‌ام، به من خاطر جمعی داده است.» و باز پیش از دیدار ندا و سامان، ندا می‌گوید: «می خواهم صدای شهر را قبل از دیدن سامان باوضوح بیشتر بشنوم. می‌خواهم با ریتم شهری با سامان حرف بزنم.» (صص. ۱۰۰-۹۹) بعد با جمله‌ای در روایت ندا آن را پی می‌گیرد: «چی بود آن حدیث حضرت علی که روی برد دانشکده فنی خوانده بودم. . . شهری از شهر دیگر به تو سزاوارتر نیست و بهترین شهرها شهری است که تو را در برگیرد.» (ص. ۱۰۴)

رمان درجستجوی مفهوم شهر و به خصوص رمز و راز «تهران» است. با این جمله کتاب را تمام می‌کند و این گویی عصاره‌ی رمان است: این جا تهران است، صدای Modern Talking…. بزن برویم ملکه خاکستری آقای درایور. خیابان سی و سوم، امشب نورانی‌ترین خیابان دنیاست.

*برگرفته از متن کتاب.

**حسین پاینده. همسرایی صداهای ناهمخوان. شازده احتجاب از منظر نظریه باختین. روزنامه اعتماد. ۲آذر ۱۳۷۸٫ ص. ۱۰


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شماره ۱۰ , نقد
ارسال دیدگاه