آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » اگه گم شم دنبالم می گردی؟ (حامد خاکی)

اگه گم شم دنبالم می گردی؟ (حامد خاکی)

حامد خاکی: تقدیم به علیرضا کاویان راد نگفتند مرده است گفتند گم شده !گفت اگه گم شم دنبالم می گردی ؟واین سرآغاز یک دلواپسی بود کجا باید بگردم ؟به که بگویم ؟هیچ گفتنی قطعیت ندارد وهیچ عهدوپیمانی تا به آخر برسد نمی ماند واین تازه آغاز گفتن بود – راه بی بازگشت ویک‌باره دل بریدن […]

اگه گم شم دنبالم می گردی؟ (حامد خاکی)

حامد خاکی:

تقدیم به علیرضا کاویان راد

نگفتند مرده است گفتند گم شده !
گفت اگه گم شم دنبالم می گردی ؟
واین سرآغاز یک دلواپسی بود کجا باید بگردم ؟به که بگویم ؟
هیچ گفتنی قطعیت ندارد وهیچ عهدوپیمانی تا به آخر برسد نمی ماند واین تازه آغاز گفتن بود – راه بی بازگشت ویک‌باره دل بریدن .
اگه گم شم دنبالم می گردی ؟
پیوسته تکرار می کرد ، گویا می خواست به خود تلقین کند و با اعتماد به نفس قدم بردارد .
در آینه نگاه کرد – عمر بی بازگشت – با سکوتی سنگین که حتی خود به خود جواب نمی داد .پیوسته به خود می گفت اگه گم شم دنبالم می گردی ؟ بهت زده در آینه خیره شده بود و مکث می کرد.
عصر همان روز پاییزی در پگاه الوانی آن آسمان گرفته، افتادن برگ های زرد و نارنجی و قهوه ای بر زمین، چون بومی نقاشی، با سکوت در نگاه منجمد خود از کنار همه زیبایی‌ها بی‌اعتنا می گذشت ، نگاهش نه بر برگ ها نه بر زمین رنگین بلکه در سکوتی سراسیمه که جز در خاکستری‌های گرم گونه می لولیدند وچون کژدم خوراک هم شده بودند .گویا همدیگر را می‌کشند تا به بودن خود برسند.
اگه گم شم دنبالم می گردی؟ هیچ جوابی نمی نشنید و سنگ گونه بر چهره مسکوت خود می نگریست ، در آن عصر پاییزی زیبا ، او تنها یک رنگ می دید ، سیاهی.
دخترکان زیبا، با لب‌خندهایی برلب – پسران جوان درنگاه مشتاق‌شان آن‌ها را شکار می کردند و صورت‌های شتابان گذران خود را در میان مخیله شان می انگاشتند. در آن عصر پاییزی زیبا و درآن ضیافت رنگین، همه چیز رو به خاموشی بود.
من بودم و صندوقچه ای کهنه که هر از گاهی عکس های آن را ردیف می کردم وداستان‌های ساختگی خود را برای خود تعریف می کردم و تنها دلخوشی گنگی که می توان ار آن نوعی خود فریبی استنباط کرد ، انسان مگر به جز خاطره با چیز دیگری زندگی می کند ، چه شیرین ، چه تلخ ، مگر خاطره ملس داریم، همه خاطره ها طبیعت درونی ات را به هم می زنند ، چه هیجانی ، چه طوفانی – در درون، آسمان آبی با ابرهای پراکنده نداریم – اصلاً آسمان صاف نداریم، یا بارانی است که آسمان برای زمین آواز می خواند یا طوفانی است و این بار زمین از خشم آسمان دنبال جایی امن می گردد . دریا خود را به امواج می سپارد وبرگ‌های درختان چون میدان کارزار در هم می لولیدند وگاه رعد همچون اسبان آسمانی خدایان شیهه می کشیدند . کوچه های امروز تاریکند – قامت ساختمان ها بلند وگویا – در همسایگی خدا نشسته اند، از همان طبقات بالا، پایین را می نگرم وهیچ دو عاشقی را نمی بینم که سر در گریبان هم با زمین سخن بگویند ، در چمن ها غلت بخورند یا در هوایی بارانی ، صورت‌شان را رو به آسمان گرفته ودانه های باران صورت‌شان را ببوسد. سنگ‌ریزه ها در آن سراشیبی تند با غلتیدن موزون خود هنوز طعم و بوی بودن می دهند، تو گویی سنگ اند ، آن‌ها آواز خود را دارند،
صدایم را شنیدی؟ اگر گم شم دنبالم می گردی؟ با تو هستم یا کریم یا رحیم یا قیم . قسمت ما همین بود که پیوسته سر در چاک گریبان خود گذاریم – لب بدوزیم، با چشمانی جستجوگر کور شویم، نبینم چه می شود ؟ چه باید کرد ؟ کجا خواهیم رفت؟ تنهایی ، تنهایی ، گم شدن وغریبه گی.
گوشی تلفن در پهنای دستش جان می گرفت، صدای بوق ممتد از نبودن و بی گفتگویی خبر می‌داد. انگشتانش را به صفحه شماره ها نزدیک کرد و هشت شماره را پی در پی و بی هیچ اختیاری گرفت، از بر بود از بس شماره ها را گرفته بود اندکی ایستاد، کسی گوشی را برنداشت، در بوق پنجم، صدایی گرفته، با همه زمختی، چون حریری نوازشش کرد……

مرد بر کف خیابان افتاده بود ، عینک‌اش تاب برداشته و تلفن همراهی در دست که از آن صدایی به گوش می رسید : چرا حرف نمی زنی ؟ حداقل قطع کن بذار تلفن مشغول نباشه ؟الو …الو…. چرا جواب نمی‌دی ؟
…….
زنگ تلفن به صدا درآمد. زن، تاپی قرمز پوشیده بود وشلواری به پا داشت، گوشی را برداشت وبا صدایی گرفته
گفت : باز که تویی، باز چی شده ؟
مرد با لحنی با وقار جواب داد: ببخشید این شماره را می شناسید؟
زن جواب داد: بله
مرد: متأسفانه هیچ نشان وهویتی از ایشان نداریم ، ما ایشان را به سردخانه منتقل کردیم ودو روز است هیچ کس سراغی از او نگرفته است .
زن : چه اتفاقی افتاده ؟
مرد: در حین صحبت کردن دچار عارضه قلبی شده .
مرد : دو روز و از آخرین پیغامی که برای‌تان فرستاده شماره شما را پیدا کردیم .
زن نگاهی به پیغام گرفته شده خود کرد و آخرین پیغام داده شده را چنین خواند:
اگه گم شم دنبالم می گردی ؟


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱
ارسال دیدگاه