آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » اندوه، اندوه، اندوه دریغ، دریغ، دریغ … و دیگر خاموشی

اندوه، اندوه، اندوه دریغ، دریغ، دریغ … و دیگر خاموشی

اقبال معتضدی: عباس کیارستمی هم رفت. حس می کنم با رفتن این هنرمند ویژه و انسان بزرگ چند هفته است جهان تاریک شده… هنوز در باور این واقعه ی ناگوار گنگ و پریشان ام. و هنوز بار بغض سنگین این غم، گلویم را بسته و زبان بریده و قلم شکسته در خود پرسه می زنم – در این خود […]

اندوه، اندوه، اندوه دریغ، دریغ، دریغ … و دیگر خاموشی

اقبال معتضدی:

عباس کیارستمی هم رفت. حس می کنم با رفتن این هنرمند ویژه و انسان بزرگ چند هفته است جهان تاریک شده… هنوز در باور این واقعه ی ناگوار گنگ و پریشان ام. و هنوز بار بغض سنگین این غم، گلویم را بسته و زبان بریده و قلم شکسته در خود پرسه می زنم – در این خود زخمی از جفای روزگار بی کردار – مصیبت زده و از هم گسسته ام و چون تخته پاره ای بر امواج طوفانی این دریای خشمگین غوطه ورم . چنان در این واقعه ی تلخ مستاصل مانده ام که جاری شدن کلامی بر زبان و یا واژه ای بر کاغذ محال می نماید. در این درماندگی تاب و توانی در خود نیافتم که بتوانم به شایستگی و در خور کیارستمی بزرگ و نازنین سخنی بر لب آورم. چرا که با وجود گذشت هفته  ها از غیاب آن گوهر غنیمت، هنوز این حقیقت قطعی و بی رحم “مرگ” را درباره ی او نپذیرفته ام. روزهای اخیر، فضای رسانه ها، مطبوعات و جهان مجازی از خبر این حادثه ناگوار پر بود. بی اغراق همراه با مطبوعات و رسانه های داخلی، تمامی رسانه ها ی معتبر دنیا از این هنرمند ویژه و اندیشمند بی تا، گفتند و نوشتند و برخی هم فیلم ها، نوشته ها و مصاحبه های تاثیرگذار او را پخش کردند. مجله ی فیلم ضمن آن که اعلام کرده بود در نیمه ی مرداد، ویژه نامه عباس کیارستمی را منتشر خواهد کرد در همین شماره ی مرداد بخش عمده ی مطالب خود را به عباس کیارستمی و نکوداشت او اختصاص داده بود، برایم خواندنی تر و آرام بخش تر جلوه کرد – به خصوص نوشته ی هوشنگ گلمکانی – با او تماس گرفتم و اجازه خواستم بخش هایی از متن ایشان را در اندوه کیارستمی در اینجا نقل کنم.
(ادامه این مطلب به نقل از مجله فیلم شماره ۵۱۱ نوشته ی هوشنگ گلمکانی است.)
“… این‌ها خاطره‌هایی‌ست پراکنده از مرد بزرگی که یادم نمی‌آید “همین جوری” حرفی از او شنیده باشم. در هر چه شنیدم، نکته و حکمتی یافتم و از این حیث در میان کسانی که در طول زندگی شناخته‌ام یگانه بود. برخی از این‌ها را در جاهایی گفته یا نوشته‌ام اما مجموع آن‌ها در کنار هم، به‌خصوص حالا، معنای دیگری دارند. معنایش این است که او یگانه بود. هر یک نشانه‌ای هستند از گوشه‌ای از جهان‌بینی او، نگاه او، درباره چیزهای مختلف. از کوچک و بزرگ، مهم و حیاتی یا ساده و روزمره، درباره سینما، زندگی، انسان، زیبایی… و شاید چیزهای دیگر.
عاشق غافل‌گیری بود و استاد غافل‌گیر کردن. می‌خواست ببیند آدم‌ها هنگام روبه‌رو شدن با موقعیتی که منتظرش نبوده‌اند چه واکنشی نشان می‌دهند. دوتا از این موقعیت‌ها را شاهدش بوده‌ام و حتماً دیگران خاطرات و مشاهدات مشابه بسیاری به یاد دارند. سال ۱۳۷۲ که قصد ساختن مستندهایی درباره سینماگران ایران را داشتم و گنگ خوابدیده هم درباره مخملباف ساخته شده بود، پیشنهاد ساختن مستندی درباره کیارستمی را به او کردم. کاری که از من ندیده بود و طبیعی بود تردید کند، اما جواب منفی قطعی هم نداد و تصمیم نهایی را موکول کرد به گردش روزگار. یک روز پاییزی تماس گرفت و گفت حسن دارابی بازیگر فیلم مسافر را پیدا کرده و قرار است در خیابان لاله‌زار، نزدیک محل کارش به سراغ او برود برای دیدارش. «اگر می‌خواهی تو هم بیا برای فیلم‌برداری، شاید به درد آن فیلمت بخورد.»
گزارش مفصل این ماجرا را سه سال بعد (در شماره ۱۹۴) نوشته‌ام اما خلاصه‌اش این است که با کاوه گلستان رفتیم به آن‌جا و ما هم به نوعی در این بازی غافل‌گیری کیارستمی شرکت کردیم. البته پروژه ساخت این فیلم متعلق به بهمن کیارستمی بود که آن موقع نوجوانی پانزده‌ساله بود (و یکی از دوربین‌ها هم روی بالکنی در یک ساختمان لاله‌زار، مشرف به خیابان در دست او بود)، اما طبعاً آن موقع هنوز داشت در محضر پدر/ استاد مشق فیلم‌سازی می‌کرد. این فیلم مستند با عنوان سفر به دیار مسافر به کارگردانی بهمن کیارستمی ساخته شد و در یک جایش هم از نگاه دوربین بهمن، توی پیاده‌رو خیابان لاله‌زار، در حالی که حسن دارابی از بالا دارد می‌آید سر راه او را می‌گیرم و ازش سؤالی می‌کنم تا معطلش کنم. در واقع وقتی دیدیم از دور می‌آید، طبق نقشه کیارستمی از ماشین پیاده شدم و به طرف او رفتم که چیزی بپرسم و معطلش کنم تا گروه توی ماشین چند ثانیه فرصت بیش‌تر داشته باشند برای آماده کردن خودشان جهت تدارک و ضبط این مهم‌ترین صحنه فیلم. یادم هست آن روز مسابقه تیم ملی فوتبال ایران و ژاپن در چارچوب مسابقه‌های مقدماتی جام جهانی ۱۹۹۴ بود و پیشنهاد کردم به او بگویم که من از شهرستان آمده‌ام و بپرسم آیا جایی سراغ دارد که مسابقه را از تلویزیون تماشا کنم؟ و او گفت باید بگردی دنبال یک قهوه‌خانه. هرچند این سؤال و جواب در فیلم شنیده نمی‌شد (میکروفن هاش‌اف به من نصب شده بود اما نمی‌دانم چرا چیزی ضبط نکرد؛ از همان اتفاق‌های کیارستمی‌وار)، اما این سؤال را پیشنهاد کرده بودم تا ارتباطی هم با موضوع عشق فوتبال نوجوان ملایری فیلم مسافر داشته باشد.
باری… همه این‌ها را شرح دادم تا بگویم او عاشق غافل‌گیری بود. فکر می‌کرد آدم‌ها را در بزنگاه‌های غافل‌گیری بهتر می‌شود شناخت و لحظه‌های جذاب‌تر و دراماتیک‌تری خلق می‌شود. خودش هم عاشق غافل‌گیر شدن بود. همین ماجرای آن روز دیدار با دارابی، اساسش ایجاد غافل‌گیری بود و گرچه بهمن کیارستمی از آن به عنوان موادی خام در فیلمش استفاده کرد، اما ایده پدر/ استاد را هم به عنوان جان‌مایه این سکانس به کار گرفت.
چند سال بعد، شاهد چشمه‌ای دیگر از شگردهای غافل‌گیر کردن کیارستمی بودم که این بار خودم در مرکز آن قرار داشتم. مستندم درباره کیارستمی هنوز نه به دار بود نه به بار. فقط گاهی صحبتش می‌شد. نه من عزم و اقدام جدی می‌کردم و نه او اشتیاق یا اکراهی نشان می‌داد. در روزهای فیلم‌برداری طعم گیلاس، اظهار علاقه کردم که یک بار سر صحنه بروم و فیلم بگیرم. روزی تماس گرفت و قرار گذاشتیم که ساعتی پس از نیمه‌شب برویم به محل فیلم‌برداری در تپه‌های اطراف تهران. قرار بود نماهایی فیلم‌برداری شود که صبح زود، آقای بدیعی به محل گودال می‌آید تا نقشه‌اش را اجرا کند. دوربین «های‌ایت»ی که داشتم برداشتم و شال‌وکلاه کردم. واقعاً شال و کلاه. چون هوا سرد بود؛ به‌خصوص در آن ساعت سحر. جلوی خانه‌اش دوتا ماشین شاسی‌بلند بود، یکی مال خودش، که کل وسایل و افراد گروه در آن‌ها بودند. کنارش در ماشین او که نشستم گفت قرار است بابک احمدی هم بیاید، می‌رویم به خانه‌اش دنبال او. بعد نقشه «شیطانی»اش را در میان گذاشت: «لبه کلاهت را پایین بکش، یقه اورکت را بده بالا، شال را هم حسابی بپیچ دور سرت طوری که فقط چشم‌ها پیدا باشد. هوا هم که تاریک است و چیزی دیده نمی‌شود. بابک را که سوار کردیم و راه افتادیم، تو ساکت باش، من کم‌کم با بابک حرف را می‌کشانم به تو و مجله «فیلم»، و طوری حرف می‌زنم که فضا آماده باشد برای بدگویی و غیبت! ببینیم بابک چه می‌گوید!» عجب نقشه خبیثانه‌ای! اما موقعیتی بود که نمی‌شد از آن صرف‌نظر کرد. ضمن این‌که کارگردان، او بود!
جلوی خانه بابک که رسیدیم، من پیاده شدم و او بین من و کیارستمی در همان صندلی جلو نشست. سلام مبهمی کردم و با توجه به سرنشینان صندلی عقب، حتماً بابک فکر کرد من هم یکی از اعضای گروه هستم و پیچاندن لای کلاه و شال گردن و یقه اورکت و سر در گریبان بودن در آن سرما، کاملاً طبیعی بود. هوا هم به اندازه کافی تاریک بود. کمی که پیش رفتیم، کیارستمی شروع کرد به مقدمه‌چینی و بدگویی. جمله‌های اول که با سکوت مواجه شد، دُز بدگویی حرف‌هایش را کمی بالا برد. بابک انکار کرد! و خلاصه در تلاش‌های سوم و چهارم هم نقشه کیارستمی نگرفت. بابک از من و مجله «فیلم» دفاع کرد. آخرش خودش پایان‌بندی را اجرا کرد و از من پرسید: «نظر شما چیه آقای گلمکانی!» و همه منفجر شدیم از خنده. شما در برابر دوربین مخفی هستید!
شاید بابک احمدی حق داشت دل‌خور شود از قرار گرفتن در چنین موقعیت آزمایشی، و حتی قهر کند، اما او نازنین‌تر از این حرف‌هاست. ماجرا را با خنده و شوخی برگزار کرد و همان برخورد مثبتی که در مورد من و مجله داشت، نسبت به این شوخی هم نشان داد. اما این آزمایش، درس دیگری بود برای من در زمینه کیارستمی‌شناسی.
همین شهریور پارسال، یکی‌دو روز پس از مرگ ایرج کریمی، تماس گرفت و گفت: «خبر را که شنیدم، خیلی دلم می‌خواست با کسی درباره ایرج حرف بزنم. فکر کردم با کی؟ گفتم به تو زنگ بزنم.» بعد مقداری درباره ایرج حرف زد، از خاطراتش گفت و از فرازونشیب روابط‌شان. خواهش کردم برای پرونده‌ای که در شماره بعد درباره ایرج داریم مطلبی، یادداشتی بنویسد. گفت فکر می‌کنم ببینم چی بنویسم، خبرت می‌کنم. (که آن را نوشت و چند روز بعد، در حالی که از نوشتنش ناامید شده بودم، خودش تماس گرفت و یادداشتش را خواند که ضبط کردم تا بعد پیاده و تایپ شود.)
همان روز در انتهای حرف‌ها، گفتم خیلی ممنون که پس از مرگ ایرج به من زنگ زدی که درباره‌اش حرف بزنی، اما آقای کیارستمی عزیز، خودمان هم در اتاق انتظار هستیم ها! ناگهان بانگی برآمد خواجه رفت! ما را از نعمت خودت محروم نکن. آخر این چه وضعی است؟ موبایل که یا نداری یا شماره‌اش را به کسی نمی‌دهی. اهل ایمیل که نیستی. تلفن خانه را جواب نمی‌دهی یا باید تماس قبل از نُه صبح باشد و شماره را هم بشناسی. مدام که یا در سفری یا در کار. خلاصه این‌که دیدارت کلی ماده و تبصره و شرط دارد. کلاً هم از معاشرت گریزانی. خودت که کلی فلسفه داری درباره دنیای فانی و کوتاهی عمر. نگذار بعدها ما دریغ فرصت‌های ازدست‌رفته را بخوریم. خلاصه این‌که دلم برایت تنگ می‌شود و مشتاق دیدارم و رخصتی و فرصتی…
قبول کرد. مقاومت نکرد و بهانه نیاورد. گفت هر وقت خواستی بگو (همان قبل از نُه صبح!)، من اگر سفر نباشم، قرار دیدار می‌گذاریم. خانه‌های‌مان هم که نزدیک است.
دریغ که پس از آن روز، تماس و دیداری را به یاد نمی‌آورم، تا آن شب منحوس هجدهم تیر در فرودگاه…
ماه گذشته تحت تاثیر مرگ تاسف بار و تکان دهنده ی عباس کیارستمی بود. چه قدر به کار بردن کلمه مرگ در کنار نام کیارستمی، این معنا و مظهر اندیشه ی زندگی، هنوز دشوار است. اما زمین و زمان، بی اعتنا به اندوه بزرگ ما، با همه ی عظمتش می چرخد و می گذرد، و – این بار می توانیم بگوییم ای دریغ – زندگی بی او ادامه دارد و حالا کیارستمی هم با هفت هزار سالگان سربه سر است
ای زمین بی من مرو، ای زمان بی من مرو.

  • به نقل از: “تکه هایی از او”، هوشنگ گلمکانی
    مجله ی فیلم شماره ۵۱۱، صفحه ۲۲

برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شماره ۸
ارسال دیدگاه