آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » اشکِ سگ (محسن توحیدیان)

اشکِ سگ (محسن توحیدیان)

محسن توحیدیان: خوب یادم نیست کجای کار بود که فهمیدم خودش است. دست گنده‌اش را بالا آورد و همان‌طور که با ریش پروفسوری لبخند خجالت‌زده‌ای می‌زد، به من گفت که باید آن عدد به دست آمده از ضرب و تقسیم دوره‌ها را در تعداد روزها ضرب کنم تا سهم هرکس مشخص بشود. میانگین مصرفی دوره‌ی […]

اشکِ سگ (محسن توحیدیان)

محسن توحیدیان:

خوب یادم نیست کجای کار بود که فهمیدم خودش است. دست گنده‌اش را بالا آورد و همان‌طور که با ریش پروفسوری لبخند خجالت‌زده‌ای می‌زد، به من گفت که باید آن عدد به دست آمده از ضرب و تقسیم دوره‌ها را در تعداد روزها ضرب کنم تا سهم هرکس مشخص بشود. میانگین مصرفی دوره‌ی اول را از ضرب و تقسیم دو دوره‌ی قبلی به دست می‌آورم و بعد که به تعداد نفرات تقسیم کردم، باز در تعداد روزها ضرب می‌کنم. بعد سرش را بالا آورد و با شرمی که توی صورتش بود، دزدکی توی چشم‌هایم نگاه کرد و دوباره سرش را پایین انداخت. از دست‌های آفتاب‌سوخته و زمختش فهمیدم. شاید هم از لحن صدایش. بچه‌اش را که داشت از بغل‌اش می‌افتاد، بالا داد و همان‌طور با گردن کج عقب‌عقب رفت. نصفه‌شب‌ها همین صحنه چند بار توی سرم تکرار می‌شد؛ خجالت‌زده عقب‌عقب می‌رفت و دزدکی توی چشم‌هایم نگاه می‌کرد. بلند می‌شدم و می‌رفتم توی بالکن سیگار می‌کشیدم. وقتی برمی‌گشتم، منیژه هنوز خواب بود. خوابش جوری بود که حتما باید چیزی می‌گفتی تا بیدار شود. بیخ گوشش توپ در می‌کردند، خبر نمی‌شد، اما همین که کلمه‌ای می‌گفتی از خواب می‌پرید. من مثل گربه‌ای خانگی با خودم راه می‌رفتم. از ایستادنم جلوی آینه وقتی با تکرار سر کج و خنده‌ی خجالت‌زده‌اش هم‌زمان می‌شد، مطمئن می‌شدم که خواب دیده‌ام. کشف می‌کردم که در این سال‌ها الهاماتی که بهم می‌شود، پر از خطاهای محاسباتی و سرنوشت‌ساز است. توی خواب پاهایم را بغل می‌زدم و فکر می‌کردم به این‌که این صحنه را کجای بیداری‌‌ام دیده‌‌ام. بعد که بیدار می‌شدم، نمی‌توانستم تشخیص بدهم کدام صحنه مربوط به خواب بوده است. او همان‌طور که عقب‌عقب می‌رفت، با شرمندگی دستش را روی سینه‌اش گذاشت و گفت که معذرت می‌خواهد. محض تعارف گفتم که بچه‌ی خوشگلی دارد. بچه‌اش مثل کپه‌ی خمیر بی‌شکلی که دست درآورده باشد به من نگاه می‌کرد. تی‌شرت آستین‌حلقه‌ای قرمزش مرا یاد بازیکن‌های بسکتبال می‌انداخت. مثل همان‌ها هم مغرور و عنق بود. دست سفیدش را بالا برد و گوش پدرش را گرفت و کشید و یکی توی سرش زد. صورت پدرش تا آن‌جا که ته‌ریش خاکستری اجازه می‌داد، سرخ شد. با شرمندگی گفت غلام شماست. اسمش محمدصادق است. بعد دست شل و ولش را بالا گرفت و به او گفت با من بای‌بای کند. بچه ابروهایش را در هم کرد و رویش را برگرداند. در را که بستم، پاهایم شل شدند. منیژه آمد و گفت چه می‌گفت؟ گفتم چیزی نمی‌گفت. قبض برق را آورده بود که سهم‌مان را بدهیم. تا بیست و دو مرداد سهم مستاجر قبلی است، ولی حساب‌های پیچیده‌ای دارد. باید بنشینم و بنویسم‌شان. نمی‌خواستم منیژه بویی ببرد. ترسیدم هول برش دارد و تصمیمات ناجور بگیرد. از بالکن خانه خوشش آمده بود. جای گلدان‌ها را مشخص کرده بود. گل‌دان‌های مقدس سن‌پدرو، دست‌پرورده‌های بی‌حیای خودم که بیست سال یک بار گل می‌دادند و گل‌دان‌های دیگری که فقط آب و خاک مصرف می‌کردند. به این‌جور چیزها دل بسته بود. باید می‌گذاشتم درون خودم وول بخورد و تاثیرش را فقط توی خون من بگذارد. باید می‌توانستم حداقل همین یک‌بار را کمی پختگی نشان بدهم. جلوی آینه بایستم و از ترکیب چشم‌ها و چانه‌ام که گویا خیال نداشتند مردانه بشوند، خجالت نکشم. دستی از حفره‌ی روی دیوار بیرون آمد و دسته‌ای کاغذ روی پیشخوان گذاشت. خودکاری را که به تسمه‌ی چرکمرده‌ای گیر کرده بود برداشتم و هرچه خواسته بودند نوشتم. بعد دسته‌ی کاغذ را تُو فرستادم که ببیند. نمی‌دانستم هست یا رفته است. اگر حفره‌ی روی دیوار بالاتر بود می‌توانستم صورتش را ببینم. اما هرچه از او دیده بودم فقط یک دستِ راست آفتاب‌سوخته و پُرمو بود. صدایی گفت که چشم‌بندم را بگذارم. بعد در پشت سرم باز شد. دستی بازویم را گرفت و از جا بلندم کرد. فشار دستش را می‌شناختم. همه‌چیز را با فشار می‌فهمیدم. فشار کم، فشار زیاد، فشار تیز، فشار نرم. فکر می‌کردم این فشار همان دستی است که کاغذها را جلویم می‌گذارد. همان دستی که توی تاریکی گلویم را فشار می‌دهد و وقتی چشم‌بندم را برمی‌دارم غیب می‌شود.
کیوان می‌خواست برود سوادکوه. دوستی داشت که توی جنگل‌های لاجیم زندگی می‌کرد. از خودش بزرگ‌تر بود و آن‌جا مرغ و خروس و سگ و گربه‌ای داشت. به گمانم گاو و گوسفندی هم نگه می‌داشت که اموراتش بگذرد. کیوان را ول می‌کردی می‌رفت آن‌جا. نمی‌دانم چه می‌کردند. اما همین که آن‌جا اخلاقش بهتر می‌شد، برای ما کافی بود. به او گفتم حتما لباس گرم بردارد. آن‌جا باید سرد باشد. گفت برداشته‌ام و رفت. نمی‌دانم راست می‌گفت یا نه. خواستم به او بگویم وقتی کوله‌ات را از آن آت و آشغال‌ها پر می‌کنی مگر جای چیز دیگری می‌ماند؟ وقتی رفت به منیژه گفتم آن‌جا سردتر است. رطوبت و سرما وقتی با هم قاتی می‌شوند استخوان آدم را می‌سوزانند. منیژه هنوز وسیله‌ها را این طرف و آن طرف می‌برد. سری تکان داد و به من گفت کتاب‌ها را جابه‌جا کنم و توی قفسه‌ها بگذارم. دستور بود. کتاب‌های روی زمین را دسته کردم و توی کتابخانه گذاشتم. بعد وقتی به دسته‌ی بعدی کتاب‌ها توی دستم نگاه کردم، مطمئن شدم خودش است. این صحنه را توی خواب هم دیده بودم. دست از جایی که نمی‌دانستم کجاست، سر می‌رسید و کاغذی دستم می‌داد و می‌گفت بنویسم. می‌خواست چیزی را که توافق کرده بودیم بنویسم. منیژه داشت خاطره‌ای از جنگل‌های سوادکوه می‌گفت. صدایش توی آشپزخانه‌ی خالی می‌پیچید. باید سررشته‌ی چیزی را دستش می‌دادی. همین بس بود. آن‌وقت چندتا جنازه از تویش درمی‌آورد. چایی‌ام را هورت کشیدم. جمله‌های بی‌ربطی گفتم تا نشان بدهم گوش می‌کنم. بعدازظهر آرام پاییزی بود. آفتاب روی دیوار کنار پنجره‌ی آشپزخانه، با همان زور سابق، اما اریب‌تر می‌تابید. فهمید و چندبار از من پرسید که حواسم هست؟ سیگاری روشن کردم و کارتن بعدی را باز کردم. داشت از سگی حرف می‌زد که آن‌جا نگه می‌داشته‌اند. سگ شبانه‌روز بی‌وقفه پارس می‌کرده و هیچ‌کس محلش نمی‌گذاشته. تا این‌که یکی که نفهمیدم کی بود، دنبال سگ می‌رود توی انباری و جسدی پیدا می‌کند که چشم‌هایش را درآورده‌اند. سال و ماهش را هم گفت. گفتم حواسم هست. سوالی پرسیدم که مطمئن بشود حواسم هست. از سوالم رنجید. گفت که همان اول گفته است که درِ انباری را سالی یک بار باز می‌کرده‌اند. سگ بیچاره که فکرش را هم نمی‌کرده چنین صحنه‌ای ببیند، گوشه‌ای کز می‌کند و صدایش درنمی‌آید. پاییز بود یا اول‌های زمستان، یادم نیست. به او گفتم خودم می‌دانستم به دردتان نمی‌خورد. فکر می‌کنید به عمد این‌طور می‌نویسم. اما واقعن خطم همین است. چرا صدایم را ضبط نمی‌کنید؟ ته دلم خوشم آمد که مثل آن های دیگر نگفت شلوارم را می‌کشد روی سرم یا مثلا می‌دهند مرا به چیزی ببندند. با چیزی که نفهمیدم چیست، توی صورتم کوبید. پرت شدم توی تاریکی پشت چشم‌بند و آن‌جا چند خورشید مصنوعی شروع کردند به درخشیدن. هنوز حرفم تمام نشده بود. نمی‌دانم زبانم لای دندان‌هایم چه می‌کرد. بعدها هم خیلی زور زدم بفهمم کدام حرف است که برای اداکردن‌اش زبان باید برود لای دندان‌ها. شاید هم چند حرف با کمک هم زبان را لحظه‌ای سُر می‌دادند زیر دندان‌ها و آن لحظه، یک لحظه‌ی معمولی بود مثل لحظه‌های دیگر. زبانم پاره شد و خون توی دهانم جمع شد.زیر بازویم را گرفت و روی صندلی نشاند. چشم‌بندم را جابه‌جا کرد تا خیالش راحت باشد که نمی‌بینم‌اش. بعد گفت که باید همه‌ی چیزهایی را که نوشته‌ام، خوش‌خط پاک‌نویس کنم. با مزه‌ی خون توی دهانم گفتم باور کنید من دست‌خط دیگری ندارم. بروید تمام برگه‌های مدرسه و دانشگاهم را در بیاورید. از هرکس که برایش چیزی نوشته‌ام بپرسید.
منیژه سرنوشت سگ را گفت. اما یادم نماند. زنم از آن روز عاشق این می‌شود که با یک ژاندارم ازدواج کند. ژاندارم‌ها می‌ریزند خانه و کاشانه‌شان را زیر و رو می‌کنند و یکی از ژاندارم‌ها را بپا می‌گذارند توی حیاط بماند، برای این‌که خانواده‌ی پسرک به خانه‌شان حمله نکنند. منیژه حرارتی وصف‌ناشدنی دارد وقتی درباره‌‌ی آن روزها حرف می‌زند. می‌گوید آن روزها بروند و دیگر برنگردند، اما چشم‌هایش برق می‌زنند. پدر و مادر پسرک کارشان این است که بیایند شیشه‌های خانه را سنگ بزنند و نفرین و ناله کنند. پدر را برده‌اند، حمید و رضوان را برده‌‌اند. پشت و پناه خانه و زن‌ها، یونیفرمِ نشُسته‌ای است که به آن سرباز ریقو پوشانده‌اند. سر سرباز ریقو می‌شکند. گیس زن‌های خانه را مشت می‌کنند و به باد می‌دهند و سگ زبان‌بسته را جوری می‌زنند که دمش را لای پاهایش می‌گذارد و در می‌رود. بعد خبر می‌رسد که اثر انگشت پدر را روی در انباری شناخته‌اند. چو می‌افتد که قتل و تجاوز کار رحمان است و قرار است به تهران بفرستندش. سگ توی روایت منیژه می‌رود و دور می‌شود، سایه می‌شود و روی شانه‌هایش، مهِ چند روزه می‌شکند، اما همه‌چیز از پارس کردن او دوباره جان می‌گیرد. نمی‌دانم چه به سرش آمد. کاتر را روی کارتن بعدی که بدجوری چسب خورده بود کشیدم. خون از دهانم بیرون ریخت و گرمای رودخانه‌ای که روی گردنم کشید، حالم را خوب کرد. صدایش دیگر نمی‌آمد. حتی صدای نفس‌هایش. فکر کردم رفته است تا با وسیله‌ی ناجورتری برگردد. خون روی میز ریخت. از پایه‌های میز پایین رفت و بی‌آن‌که به فرمان من باشد تا در خروجی راه کشید. می‌رفت تا گورش را گم کند. تا خیالش راحت شود. گفت دهانم را باز کنم. بعد دستمالی را توی دهانم گذاشت. گفت چند دقیقه بعد چشم‌بندم را برمی‌دارم و شروع به نوشتن می‌کنم. وقتی رفت، چشم‌بندم را برداشتم و شروع به نوشتن کردم. چند لکه خون روی سفیدی کاغذ نشست. با خودم گفتم بهتر. شاید روزی روزگاری مهرداد این برگه را ببیند و باور کند که تحت چه شرایطی اعتراف نوشته‌ام. نوشته این‌جوری بود:
کیوان زنگ زد، فهمیدم که از مرتضی لباس گرم گرفته است. از صدایش معلوم بود. وقتی دور می‌شد، اخلاقش بهتر می‌شد. با منیژه هم حرف زد. منیژه سفارش‌هایی کرد و وقتی گوشی را گذاشت، گفت گل‌دان‌های باقی‌مانده را بردارم و ببرم توی بالکن. حواسم را دادم که وقتی خم و راست می‌شوم، سرم به کولر توی بالکن نگیرد. باید به منیژه هم می‌گفتم حواسش را جمع کند. گل‌دان‌ها را گذاشتم تا تن به آفتاب پاییز بدهند. خواستم سیگاری روشن کنم که صدای زنگ در آمد. بلند شدم تا قبل از این‌که منیژه در را باز کند، خودم را برسانم. بعد انگار چیزی را برداشتند و توی سرم کوبیدند. از صدایی که بلند شد وحشت کردم. نور غلیظی، تاریکی توی سرم را جر داد. خون از سرم فواره زد و به دیوار بالکن پاشید. روی کاکتوس‌های سن‌پدرو چکید که بیست سال یک بار اگر عشق‌شان می‌کشید گل می‌دادند. خون راه کشید به سمت سوراخ فاضلاب. باز صدای زنگ آمد. خواستم به منیژه بگویم در را باز نکند تا خودم بیایم. خون رفت و سوراخ کف بالکن را دور زد و آهسته پایین رفت. خواب به سراغم آمد. خواستم سیگاری روشن کنم اما جیب پیراهنم را پیدا نمی‌کردم. دست بردم سیگاری بردارم. دستم کش آمد و دورتر رفت. گم شد. دستی بازویم را گرفت. فشار دستش را می‌شناختم. منیژه کپه‌ی خمیری را بغل زده و توی درگاهی ایستاده بود. رنگش پریده بود و دهانش باز مانده بود. دست از روی زمین بلندم کرد. خون پلک‌هایم را بست. تاریکی شد. خودکار را روی میز گذاشتم. دستمال را به زبانم فشار دادم. چند هفته‌ای می‌شد که خودم را توی آینه ندیده بودم. دلم می‌خواست خون را توی ریش‌هایم ببینم. نمی‌دانم می‌توانست رنگ ریش‌هایم را عوض کند یا نه. صدا گفت که چشم‌بندم را بگذارم. بعد از پشت سر آمد و دستی به چشم‌بندم کشید و دست‌هایم را پشت سرم محکم بست. بدون این‌که وقت برای خواندن چیزی که نوشته بودم بگذارد، گفت فکر کرده‌ای این‌جا مدرسه است؟ نوشته‌ام ناراحتش کرده بود. نمی‌خواستم از من برنجد. فکر می‌کرد سر به سرش می‌گذارم. می‌دانستم مامور است که آن دست‌خط را از من بگیرد و لای پرونده‌ام بگذارد. نمی‌دانم حالا که می‌خواستند سر به نیستم کنند، چرا دنبال کاغذبازی بودند. می‌توانستم حدس بزنم که مافوقش چه فشاری به او می‌آورد. مثل روز روشن بود که او هم فکر می‌کرد که دست‌خط من توهین‌آمیز است. معلم‌های مدرسه هم همین‌طور فکر می‌کردند. آن ها هم عصبانی می‌شدند. لج‌شان می‌گرفت و با کابل سیاهم می‌کردند. کاغذها را روی میز کوبید و رفت. وقتی رفت، سکوت ناجوری توی اتاق افتاد. سکوتی که می‌دانستم عاقبت خوشی ندارد، اما کاری از دستم برنمی‌آمد.
گفتم بالاخره گل‌های سن پدرو را دیدم. چه درختچه‌ی خسیسی است. بیست سال یک بار! لیوان شربتی برایم آورد. فکرش جای دیگری بود. به کپه‌ی کارتن‌ها وسط هال نگاه می‌کرد. گفت باید در بالکن را ببندیم. این یک وجب بالکن را هم نخواستیم. درش را می‌بندیم. با بستن در بالکن از اساس مخالف بودم. گفتم همه‌ی خوبی این خانه به بالکن و گل‌دان‌هایش است. آدم می‌رود آن‌جا می‌نشیند چایی می‌خورد، سیگاری می‌کشد. بالکن را همین‌جوری گفته بود. مُشتی قرص بالا انداخت و گفت ما هم می‌توانیم کار را تعطیل کنیم برویم سوادکوه و فردا عصر با کیوان برگردیم. کیوان شنبه باید برود سر درس و مشق‌اش. سر پانسمان‌شده‌ام را نشان‌اش دادم و گفتم بی‌خیال سوادکوه بشود. پانسمان را جوری کشیده بودند که خون به مغزم نرسد. رفتم و برای خودمان چایی ریختم. از منیژه پرسیدم صاحبخانه برای چه آمده بود، گفت قبض‌های دیگری آورده بود. برداشتم‌شان و نشستم تا همان‌طور که گفته بود، پشت‌شان سهم هر خانه‌وار را بنویسم. روی قبض‌ها هم خون چکیده بود. اسکناس‌هایی را که باید می‌دادیم پشت‌شان سنجاق کردم و گذاشتم تا وقتی کیوان آمد بدهم برایش ببرد.از این که دوباره خودش و آن کپه‌ی خمیر‌ی را که به بغل‌اش ماسیده بود ببینم، وحشت داشتم. کیوان چند روز بعد آمد. آن خراب‌شده تلفن نداشت که تشرش بزنیم. با حال و روزی برگشت که کسی نمی‌دانست چه کرده است. عصر یادم رفت به کیوان بگویم. شب یادم رفت. عصرها، شب‌ها. منتظر بودم. کسی باید در را باز می‌کرد. آن درِ لعنتی باید باز می‌شد و نور مرده و بدرنگی روی تاریکی چشم‌بند می‌نشست. باید می‌آمدند. دست و پایم را می‌گرفتند. کارشان را می‌کردند و می‌رفتند. باید کارش را می‌کرد. راهِ مانده همین بود. توی بالکن رفتم و کنار کاکتوس‌های سن‌پدرو نشستم. از اتوبان پایین دست، ماشین‌هایی رد می‌شدند که صدای ماشین‌های مسابقه می‌دادند. در را باز کردند. صدا دستور داد که بلندم کنند و لباس‌هایم را در بیاورند. بعد دستور داد دست و پایم را بگیرند. منیژه مادرش را بیش‌تر از همه‌ی عالم دوست دارد. مادرش حیوانات خانه را دوست دارد. سگ را نوازش می‌کند. برایش نان آغشته به چربی ماهی می‌گذارد. با سگ که دم تکان می‌دهد، توی انباری می‌رود. مادرش ظرفی در دست دارد پر از نان چربی. چرب می‌کنند. دستور می‌دهد. چرب می‌کنند. انگشت می‌گذارم روی بلندترین تیغ سن پدرو. فشار می‌دهم. فشار می‌دهد. نوک انگشت‌ سوراخ می‌شود. برایش گل کوچکی می‌گذارم. برایم گل کوچکی می‌دهد سرخ. منیژه در را باز کرد. گفت که دروغ گفته است که مادرش سگ زبان‌بسته را سَم داده و تکه تکه کرده است. گفت دروغ گفته است. پرسیدم چرا بیدار شده است؟ گریه کرد. گفت انباری نداشته‌ایم. سگ نداشته‌ایم. پدر از نجس بدش می‌آمد. ژاندارم ریقو نداشته‌ایم. ژاندارم چهارشانه داشته‌ایم سر کوچه‌ی بُنَکدارها. ژاندارم داشته‌ایم دور میدان تجرک. ژاندارم داشته‌ایم توی برجک‌های تپه قُرُق. اما آن‌جا نه. مترسکی داشته‌ایم. پدر نداشته‌ایم اصلن. دستش را گرفتم. اشک‌هایش را پاک کردم. گفتم خودکار بدهند، کاغذ بدهند. دستور داد که مانده است و راه دراز است. گریه می‌کنم. می‌گویم خودکار، کاغذ. انگشتم را روی پیشانی‌اش گذاشتم. ستاره‌ی سرخی شد. گفت همان‌جا درد می‌کند. گفتم منیژه جان؛ عزیزم، بنویس. همه‌اش را بنویس. گفت نه. از نوشتن بیزارم. فریاد می‌کشد. خانه را روی سرش می‌گذارد. فریاد می‌کشم:گُه خوردم، می‌نویسم. می‌آید. می‌رود. می‌آید. می‌رود. می‌گویم خودکار و کاغذ به من بدهید حرامزاده‌ها. کیوان بیدار می‌شود. می‌گویم دست‌های مادرش را بگیرد. بلندش می‌کنیم و توی اتاق کیوان می‌بریم. می‌گوید دفعه‌ی بعدی، زنت را. راستی اسمش چه بود؟ کیوان قرص‌های منیژه را می‌آورد. تمام می‌شود. گریه می‌کند. کیوان چشم‌هایش کاسه‌ی خون است. روی لبه‌ی تخت نشسته است. رگ‌های دستش متورم شده‌اند و زیرپوش سفید قاب هیکلش است. به پرزهای موکت نگاه می‌کند. مثل همیشه عصبانی است. منیژه هق‌هق می‌کند. می‌گوید سگ زبان‌بسته را سرباز ریقو می‌بیند. همه را خبر می‌کند. می‌رویم توی انباری. هر قسمت‌اش را گوشه‌ای گذاشته‌اند. توی سطل‌ها. روی خرت و پرت‌ها. قسمت‌های سگ چشم دارند. اشک توی چشم‌خانه‌های سگ گرد می‌شود. اشکِ سگ آهسته می‌چکد روی همه‌چیز. هزار چشم سگ شروع می‌کنند به گریستن. سرباز ریقو، ریقش درمی‌آید. روی خاک انباری که پر از زالوست زانو می‌زند. ریقش را روی خاک می‌ریزد. حمید زیر بازویش را می‌گیرد. سگ با هزار چشم به سرباز ریقو نگاه می‌کند و پشت اشک‌هایش کره‌های سوزان و سرخ می‌درخشند. مادر توی سر و سینه‌اش می‌زند. نوحه می‌کند. می‌گوید این انباری نفرین و لعنت شده است. در قتلگاه را سرباز ریقو می‌بندد. ژاندارم‌ها سر می‌رسند. همه‌جا را تفتیش می‌کنند. خانه را دنبال کارد سلاخی می‌جورند. سربازریقو را به سوال می‌کشند. کیوان سرش را میان دست‌هایش گرفته بود. به جایی توی چشم‌های موکت اخم کرده بود. نمی‌دانم چرا همیشه عصبانی بود. زیر بازوی منیژه را گرفتم. اشک‌هایش را با پشت دستش پاک کرد. دستش را توی موهای کیوان کشید. گفت پسرم. کیوان چیزی نگفت. لامپ را برایش خاموش کردم. منیژه دست و صورتش را شست. وقتی به اتاق آمد، لبخند خجالت‌زده‌ای زد. گفت ببخش. زا به راه‌تان کردم. دستش را گرفتم و توی رختخواب کشیدم. بغلش کردم و بوسیدمش. پتو را رویش کشیدم. آرام گرفت. نمی‌دانم قرص‌ها روی کجایش اثر می‌گذاشتند که آرام می‌شد. گفت شب به خیر. لای پنجره را باز گذاشتم. رفتم توی بالکن سیگاری بکشم. صداهای غریبه‌ای توی هوا بود. بوی دود می‌آمد. با بوی خون و مزه‌ی اشک یکی می‌شد. می‌رسید و روی پنجره می‌نشست. نگاهم می‌کرد، بعد بال‌هایش را باز می‌کرد و در تاریکی ناپدید می‌شد. چشم‌بندم را برداشتم. دسته‌ی کاغذها را جلو کشیدم. خودکار را برداشتم و نوشتم:
صبح که از خواب بیدار شدم، گل‌دان‌ها را آب دادم. آب گذاشتم که جوش بیاید. منتظر شدم تا منیژه بیدار شود. کیوان نبود. قبل از این‌که بیدار شوم بیرون رفته بود. کنار پنجره‌ی آشپزخانه ایستادم و بیرون را تماشا کردم. باد پاییزی شاخه‌های خشک درخت همسایه را تکان می‌داد و گربه‌ای هاج و واج وسط کوچه ایستاده بود. صدای زنگ در آمد. رفتم و در را باز کردم. خودش بود. سرش را کج گرفته بو و زمین را نگاه می‌کرد. بچه‌اش با چشم‌های خالی و بی‌حال نگاهم می‌کرد. عذرخواهی کرد و به زحمت گفت که برای گرفتن قبض‌ها آمده است. پول هم می‌خواست. ولی رویش نمی‌شد بگوید. رفتم قبض‌ها را پیدا کردم و دستش دادم. گفتم که حساب‌ها را پشت قبض به نام هر خانوار نوشته‌ام. منیژه آمد. صبح به خیر. سلام. صبح شما هم به خیر. منیژه لپ بچه را کشید. بچه با دست تپلش روی دست منیژه زد. پدرش سرخ شد و خجالت‌ کشید. خندید و گفت که شرمنده است. گفت که دست‌خطم را نمی‌تواند بخواند. پرسید که جور دیگری نمی‌توانم بنویسم؟ منیژه گفت ایراد ندارد. بدهید به کیوان پسرم بدهم که بنویسد. دست‌خط کیوان را کم دیده بودم. یادم نمی‌آمد که دنده‌هایش را چجوری می‌گذارد. فاصله‌ی کلمه‌ها، نقطه‌ها. وقتی رفت، به منیژه گفتم من این آدم را از قبل می‌شناسم. منیژه دستور داد کیوان را بیدار کنم تا صبحانه بخورد و برود سر کلاس. گفتم کیوان رفته است. منیژه گفت حتما رفته است دانشگاه. تلفن زنگ خورد. منیژه رفت و تلفن را برداشت. رفتم توی آشپزخانه تا چایی بریزم توی قوری. منیژه آمد و پشت میز نشست و گفت کیوان رفته است سوادکوه.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۶ و ۷
ارسال دیدگاه