آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » گذشته‌ی پرشکوهِ فقر

جستاری در آثار حسین آتش‌پرور

گذشته‌ی پرشکوهِ فقر

داریوش احمدی «هستند کلماتی که آن چنان تهی‌اند، که می‌توان با آنها ملتی را به اسارت کشید.»  استانیسلاو یرژی لتس، فکرهای اصلاح نشده، امید مهرگان نوشتن درباره‌ی آثارِ حسین آتش‌پرور، کاری است بسیار مشکل و توانفرسا. مشکل از آن جهت که در بوته‌ی نقد، به راحتی بررسی و حلاجی نمی‌شوند. خواننده برای خواندن آثار او، […]

گذشته‌ی پرشکوهِ فقر

داریوش احمدی

«هستند کلماتی که آن چنان تهی‌اند، که می‌توان با آنها ملتی را به اسارت کشید.»

 استانیسلاو یرژی لتس، فکرهای اصلاح نشده، امید مهرگان

نوشتن درباره‌ی آثارِ حسین آتش‌پرور، کاری است بسیار مشکل و توانفرسا. مشکل از آن جهت که در بوته‌ی نقد، به راحتی بررسی و حلاجی نمی‌شوند. خواننده برای خواندن آثار او، احتیاج به خواندن و یا دانستن پیش نیازهایی دارد که در نوشته‌هایش به طور جسته و گریخته به آن‌ها اشاره کرده است. خواننده‌ی آثار آتش‌پرور، باید مجهز به دانش آیرونی«irony» و مشتقات آن باشد. باید کنایه‌ها و نمادها و رموز و استعاره‌ها را به خوبی بشناسد تا بتواند با داستان‌های او همگام شود و به درک خاصی از دنیای داستانی‌اش برسد. زبانِ آتش‌پرور، زبانی پاک، ساده، بی‌پیرایه از نیرنگ، اما زجر دیده است. زبانی مؤلف که از پیچیدگی‌های ذهنی او تراوش می‌کند… این زبان و اندیشه، که در بسیاری از داستان‌های آتش‌پرور، سعی می‌کند خود را از سیطره‌ی فُرم رها کند، گاه بر فرم داستان پیشی می‌گیرد و فضاهای فانتاستیکی به وجود می‌آورد. در داستان‌های خطی آتش‌پرور، که به ظاهر رئال هستند، اما با درونمایه‌هایی ذهنی در هم آمیخته‌اند، دیدگاه‌هایی سمبولیستی سوررئال، با فضاهای گروتسکیِ خاصی نمود پیدا می‌کنند. مثلاً در داستان «خاکستر و ققنوس» تکنیک حرف اول را می‌زند. فُرم داستان، مانند یک امر پنهان بر تمام داستان حاکم است. اما گویی به اقتضای زمان، تمام ارزش‌های داستانی را به اندیشه و ماجرای فجیع داستان می‌بخشد. این نمونه داستان اندیشه‌محور، که تمام عناصر و ارزش‌های خود را از فرم می‌گیرد، قبلاً در بسیاری از داستان‌های گلشیری مانندِ خود داستان «مثل همیشه» تجربه شده است. اما نگاهِ آتش‌پرور به پیرامون خود، سیاه‌تر و فاجعه آمیز‌تر است. نه این که بخواهم او را منادی ادبیاتی سیاه و ابزورد بدانم، بلکه تراوشات فکری او معلول نوعی یأس فلسفی است که از اجتماع بیمار بر او نازل می‌شود. او روح جامعه‌ی بیماری است که راهِ پس و پیش را بر آنها بسته‌اند. به هر حال اگر برخی از داستانهای آتش‌پرور به راحتی تجزیه و تحلیل نمی‌شوند، می‌توان آنها را مولود پیچیدگی‌های ذهنی و بیان احساس او نسبت به جامعه‌ی اطرافش دانست. مثل بسیاری از شاعران که با شعرهاشان، بیان احساس می‌کنند. یا حتی برخی از کارهای کافکا که انگار با هیچ معیاری از نقد، دم‌خور نیست و هر کس می‌تواند برداشت خاص خود را از آن‌ها داشته باشد. شاید بتوان گفت راحت‌ترین اثر آتش‌پرور، رمان حجیم او به نام «خیابان بهار آبی بود» باشد. رمانی که پیچیدگی داستان‌های کوتاه او را ندارد.

«خیابان بهار آبی بود» که در سال ۱۳۸۴ توسط انتشارات گل‌آذین در ۴۴۴ صفحه چاپ شد، تلفیقی است از واقعیت و ذهنی‌گرایی که در ذات خود، از ایماژهایی غریب و سوررئال نشأت می‌گیرد. درهم‌تنیدگیِ واقعیت و تخیل و ایماژهایی که در باورهای راوی استحاله شده‌اند، همه تصاویر فراری هستند که آتش‌پرور سعی می‌کند از آن‌ها آشنازدایی کند و آن‌ها را مانند یک پرتره، به وسعتِ زادگاهش «دیسفان» در زمان متوقف و گاه آن‌ها را به عقب فرا خواند تا مجدداً به آن گذشته‌ی دوست داشتنی که در شعرهای دوران کودکی‌اش «باز باران، با ترانه، با گهرهای فراوان…» متبلور است، بازگرداند. دورانی مالامال از فقر و قحطی، که در چشم کودکی، شاید بسیار پرشکوه جلوه کند.

رمانِ«خیابان بهار آبی بود» تلاشی است برای ارائه‌ی جدیدی از بازگویی داستان، که از شیوه‌های مألوف داستان‌نویسی امروز تبعیت نمی‌کند. آتش‌پرور در این رمان حجیم، سرگذشت دردناک خانواده‌ای را از زبان پسر بچه‌ای ساده‌دل، که اهل «دیسفان» گناباد است، به تصویر می‌کشد. دیسفانی که آتش‌پرور از آن سخن می‌گوید و زادگاهِ خود اوست، در نگاهِ اول جلوه‌ای بدوی و باستانی در ذهن خواننده به وجود می‌آورد. حتی زبان داستان، به واسطه‌ی مکانی که گویی به خاطر قحطی و بی‌آبی و حمله‌ی ملخ‌ها، نفرین شده است، رنگ و بویی آرکاییک دارد. به طوری که خواننده دوست دارد آن جا را ببیند و بوی خاک آنجا را استشمام کند و در خیابان آن قدم بزند تا مگر آن شخصیت‌های ناب و مُرده را که مانند «پدروپارامو»ی خوان رولفو در آنجا سرگردانند، بازیابد. «دیسفانِ» آتش‌پرور، دنیایی عینی و واقعی است. مانند «لالی» بهرام حیدری. دیسفان او، مانندِ «یوکناپاتافا»‌ی فاکنر و یا «ماکوندا»ی مارکز، و حتی «کومالا»ی خوان رولفو که آتش‌پرور عنایت خاصی به آن دارد، نیست؛ بلکه مکانی است زنده که بارها شاهد مرگ خودش و آدم‌هایش بوده است. جایی که گویی آدم‌هایش از بدوی‌ترین و کوچکترین مواهب زندگی دور افتاده‌اند. سرزمینی خشک و بی‌آب و علف که در آن هیچ گونه امیدی نیست. هر امیدی به ناامیدی می‌رسد. گویی مردم آنجا به همان ظلم و ستم، به همان قحطی و قناعت، به همان فقر و فاقه و خرافات و رازهای سر به مُهر زندگی در دیسفان دمخورند.

بهمن، پسرک خردسال، که پدرش مجبور شده «دیسفان» را به خاطر معیشت خانواده ترک کند و به مشهد برود، وجدان بیدار خانواده‌ای است که داستان را از منظرهای گوناگون بیان می‌کند. او گاهی در دیسفان است و گاه در مشهد. انگار رمان، سکانس‌های مجزا و بریده بریده‌ای از یک فیلم نئورئالیست رنگی، و سیاه و سفید است که زمان‌ها و مکان‌های مختلف را به هم وصل می‌کند. زندگی در دیسفانِ مُرده، در تقابل با مشهدِ کاملاً زنده، با تصاویری رنگارنگ. این تقابل سنت و مدرنیته در رمان، حرف اول را می‌زند. راوی در حالی که معلم شده است، هنوز با کودک درونش، در دیسفان زندگی می‌کند. هوای آنجا را از مشهد تنفس می‌کند. با یاد و خاطرات آنجا می‌خوابد. آتش‌پرور، علیرغم ذهنیت شاعرانه‌ی خود، موضعی رادیکال و انقلابی دارد که به خاطر فقر و مرارتی که در دیسفان و سرزمین‌های کویری بر او رفته، با کودکی‌اش عجین شده است و به همین خاطر است که گاه نگاه او با نگاه راوی یکی می‌شود و انگار کتاب از منظر دو راوی بیان می‌شود که هر دو یکی هستند و در مفهومی سوررئال «قصیده‌ی کبوتران تاریک» لورکا را تداعی می‌کند: «بر شاخساران درخت غار/ دو کبوتر عریان دیدم/ که یکی دیگری بود و هر دو هیچ نبودند.»

شاید بتوان گفت که این رمان، ادای دینی است به «دیسفان» و آدم‌های ساده‌دلش. ادای دینی به خانه‌های گلی و خاطراتی که از خود بر جای گذاشتند. ادای دینی به درخت‌ها، به مرده‌ها، به باورها، به فقر، به بی‌آبی، به آن‌هایی که دیسفان را منزلت و اعتباری اسطوره‌ای بخشیدند. ادای دینی به شهربانو، به ماه بانو، …

آتش‌پرور در انتهای رمان تاریخ را زیر سؤال می‌برد و از نادرشاه سردار ملی و چنگیز خان خون آشام نام می‌برد. که اگر چه هر کدام از آن‌ها در کشور خودشان سرداران ملی به شمار می‌آیند، اما از نادرشاه در هند، به عنوان یک آدم سفاک یاد می‌شود و همچنین از چنگیزخان خون‌آشام در مغولستان، به عنوان یک سردار ملی. او می‌گوید که تاریخ بستگی به نگاه و طرز تفکر ما دارد و این می‌تواند مصداق بارزی از این آفوریسم معروف استانیسلاو یرژی لتس نویسنده‌ی لهستانی باشد: «هستند کلماتی که آن چنان تهی‌اند که می‌توان با آن‌ها ملتی را به اسارت کشید.»

در سرتاسر کتاب، شاید در جاهایی که رنج و شقاوت بیداد می‌کند و یاد و خاطرات دیسفان در ذهن راوی سر به غلیان بر می‌دارد، انگار رشید بهبودف خواننده‌ی مشهور آذربایجان خاطرات دیسفان را از ورای ترانه‌هایش می‌سراید. خضرِ نبی، با پای پیاده تمام دیسفان را تبرک می‌کند. زردشتِ پیامبر، گفتارهای معروفش را به بادهای دیسفان می‌سپارد. بزغاله‌ی بوسه، حوض سبز، کهن الگوها را در می‌نوردند. کاخک، بادام، سیب، آب حیات، نفاستی خاص می‌یابند و به رازهای کلیدی تبدیل می‌شوند.

رمان «خیابان بهار آبی بود» در کلیت خود، داستان مهاجرت است و رجعت به گذشته. نوعی تداعی خاطرات که با ضد خاطرات عجین شده است.

هر کدام از فصل‌های رمان آتش‌پرور را می‌توان جداگانه و پس و پیش خواند، و به برداشتی کلی از آن دست یافت و هر فصلی می‌تواند داستان مجزایی باشد. اما شاخص‌ترین فصل‌های این رمان را می‌توان فصل هفتم «این سو در هجوم باد» فصل هشتم «نایت کلاب» و فصل دهم «خیابان بهار آبی بود» را نام برد.

ماهی در باد

اکثر داستان‌های حسین آتش‌پرور، تجاربی زیستی از زندگی خودش هستند که مانند یک امر شگرف بر خواننده نازل می‌شوند. اندیشه‌هایی که در زوایای تاریک ذهنش به دنبال دنیایی آرمانی هستند. آتش‌پرور در بیشتر داستان‌هایش، خسته از بازگوییِ واقعیت‌های کسل و پلشت روزانه، خسته از فشارهای روحی که انسان را در چنبره‌ی خود مسخ می‌کند، جهانی فراواقعی و سیاه را به تصویر می‌کشد. سوررئالیسم و سمبولیسم آتش‌پرور سیاه و زهرآگین است و با فضاهایی گروتسکی عجیبی در هم آمیخته است. آتش‌پرور در داستان «چشم زنگاری» که نمادی است از چشم انسانهای بی‌شمار، خواننده را به مبارزه علیه خودش فرا می‌خواند. او جایگاه انسان پریشان را در جهانی نامطمئن و پر از رعب و وحشت به او نشان می‌دهد و می‌خواهد به او بگوید که در کجای جهان ایستاده است. آتش‌پرور از تاریخ سرکوب و فرهنگ شکست می‌گوید و به افسانه‌ها و اسطوره‌ها و کهن الگوها پناه می‌برد. داستان‌های او نامتعارف و اندیشه‌محور هستند. اسطوره، نماد، استعاره ، رمز، همه در داستان‌های ذهنی آتش‌پرور حضوری گسترده دارند. چهار عنصر آب ، باد، خاک، و آتش را باید کهن‌الگوها و کاراکترهای ثابت و همیشگی آتش‌پرور دانست. در داستان «ماهی در باد» حسینا و ناهید و لوک، همه منزلتی اسطوره‌ای دارند. آنها قربانیان زندگی در برهوتی وانهاده هستند که برای جهانی برتر و بارور از عشق و امید و باران، فدا می‌شوند. اندیشه، گاه اندیشه‌ای متعالی در داستان‌های آتش‌پرور نمودی چشمگیر پیدا می‌کند. داستان ماهی در باد، از نثری فاخر و تصویرسازی بی‌بدیلی نشأت می‌گیرد. شخصیت‌های آتش‌پرور به دنبال احقاق حق در جهانی مسخ شده هستند که مرتب باید عذاب بکشند و کفاره‌ی گناهان ناکرده‌ی خود را پس بدهند. اما هیچکدام راه به جایی نمی‌برند. بیشتر شخصیت‌های داستانی او، گویی پیشمرگ‌هایی ازلی هستند که در باد و آب و خاک و آتش غسل کرده و استحاله شده‌اند. در داستان «شبح وقتی قرار است خیس باشد» رویایی ترسناک از خوابی چندپاره را بیان می‌کند که با زندگی طبیعی انسان عجین شده است. کابوسی است که خودش را در بیداری به انسان تحمیل می‌کند. داستان «…و خاک» تداعی خاطرات و رجعت به گذشته است در رویا و بیداری. اندیشه‌ای است که زودتر از خود زندگی پا گرفته. چه در خاک دیسفان و گناباد، و چه در کومالای خوان رولفو. «هضم دیگری» داستان بوروکراسی است. بوروکراسی در نظامی که انسانها تبدیل به پرونده‌هایی راکد می‌شوند و در همان پرونده‌ها می‌میرند. «داستان سند سوم» داستانی است یگانه و بی‌نظیر، که وارونگی و تحریف تاریخ را نشان می‌دهد. تحریف و وارونگی تاریخ در نظام‌های توتالیتر، همیشه حرف اول را می‌زند. اما تاریخ قبل از آنکه در کتاب‌ها ثبت شود، سینه به سینه از نسلی به نسل دیگر انتقال می‌یابد. در حقیقت این داستان بسیار زیبا، گفتمان و سندی است علیه وارونه نشان دادن تاریخ و تاریخ‌ها.

 اندوه

«آواز باران» داستانی است شاعرانه، که از عشق و ارمغان‌های عشق می‌گوید. از قحطی و خشکسالی و حمله‌ی ملخ‌ها، از تولد فرزندی به نام «باران». داستان، مثل بسیاری از داستان‌های آتش‌پرور، ازگذشته‌ای خاطره‌انگیز اما عجین شده با فقر و عشق و دوستی و خاطرات کودکی می‌گوید و یاد آور شعر گلچین گیلانی: باز باران، با ترانه، با گهرهای فراوان…

«دلشاد باش،‌ ای ایران!» داستانی است که به دوران قبل از انقلاب تعلق دارد. اما شعاع و اثرات آن می‌تواند در هر دورانی بازتاب داشته باشد. آتش‌پرور در توصیف صحنه‌های داستانی، بخصوص همین داستان، بسیار استادانه عمل می‌کند. او مزدوران و عوامل سرسپرده‌ی رژیم پهلوی را از خود آنها بهتر می‌شناسد.

در داستان «اندوه» که داستان بی نظیری است، اشاره‌ای به تاریخِ دوشنبه بیست و نهم تیرماه شصت و شش می‌شود. و در پایان این داستان، همین تاریخ آمده است. بدون شک این تاریخ نقطه‌ی عطفی است در داستان آتش‌پرور که او را به نوشتن این داستان ترغیب کرده است. داستان «اندوه» حدیث نفس بریده بریده‌ای است از زبان کاراکترهایی مُرده و بی‌نام و نشان که با شماره مشخص شده‌اند.

آتش‌پرور در این داستان، از تکنیکی بسیار عالی و درخور داستان استفاده می‌کند. داستان برشی است از زندگی انسان‌هایی به ستوه آمده که ترجیح می‌دهند بمیرند و در گور، مشقت‌های زندگی خود و خانواده‌شان را بازگو کنند. نگاه آتش‌پرور مانند دوربین مدار بسته‌ای هم این دنیا را می‌بیند و هم آن دنیا را.

 «بعد از خاک برخاستیم و جوانه زدیم. یک دشت وسیع گندمزار با خوشه‌های سرخ، و باز باد بود و ملخ.» ص ۷۶


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شماره ۱۵ , نقد
ارسال دیدگاه