آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » گابو*، گابوی دوست داشتنی

گابو*، گابوی دوست داشتنی

اقبال معتضدی : … «همانطور که حرف می‌زد، از جیب جلیقه‌اش یک ماهی کوچک طلایی بیرون آورد و روی میز گذاشت، گفت: تصور می‌کنم این کافی باشد. آرکادیو تصدیق کرد که آن ماهی، یکی از ماهی‌های طلایی سرهنگ آئورلیانئویاست؛ ولی ممکن بود کسی آن را قبل از جنگ خریده یا دزدیده باشد… گفت: مأموریت دارد […]

گابو*، گابوی دوست داشتنی

اقبال معتضدی :

… «همانطور که حرف می‌زد، از جیب جلیقه‌اش یک ماهی کوچک طلایی بیرون آورد و روی میز گذاشت، گفت: تصور می‌کنم این کافی باشد. آرکادیو تصدیق کرد که آن ماهی، یکی از ماهی‌های طلایی سرهنگ آئورلیانئویاست؛ ولی ممکن بود کسی آن را قبل از جنگ خریده یا دزدیده باشد… گفت: مأموریت دارد به کوراسائو برود و امیدوار است در آنجا تبعیدشدگان جزایر کارائیب را جمع آوری کند و…» (از رمان صد سال تنهایی، گابریل گارسیا مارکز، ترجمه بهمن فرزانه).

صد سال تنهایی، آمیزه‌ای است از واقعیت و تخیّل. اما این دو عنصر، چنان در هم تنیده‌اند و چنان کلّ یک‌دستی را تشکیل داده‌اند که گویی از ازل یکی بوده‌اند آنچنان که جدا کردن هریک از آن دیگر، در حقیقت به مفهوم نابودی کلیّت یکپارچه‌ی آنست.

جنگ که تا آن موقع فقط کلمه‌ای بود برای تشریح وضعیتی مبهم و دوردست، تبدیل به حقیقتی ثابت و تلخ شد. اواخر ماه فوریه، پیرزنی که سیمای خاکستری رنگ داشت سوار بر یک الاغ، با یک بار جارو وارد ماکوندو شد. چنان حال‌نزاری داشت که نگهبانان بی‌آنکه چیزی بپرسند، به او اجازه ی ورود دادند. او یکراست به سربازخانه رفت. آرکادیو او را در محلی که زمانی کلاس مدرسه بود و اکنون تبدیل به اردوگاه شده بود، پذیرفت…» (همان. ص. ۱۰۶)

مارکز در مصاحبه‌ای می‌گوید: «ریشه‌های تخیّل، هنر، فلسفه، ادبیات همه در واقعیت‌اند، حتی منبع الهام شعر از واقعیات نشأت می‌گیرد.» او معتقد است ما از واقعیت متأثر می‌شویم و در آفرینش هنری، عناصر و واژگانی را برمی‌گزنیم و گاه آن‌ها را با اسطوره‌ها و قصه‌های پیشینیان خود پیوند می‌زنیم و همه درک و احساس امروزمان را در روح آن اثر می‌دمیم، خلق ادبی اینگونه اتفاق می‌افتد البته مارکز بر تاثیر جدی و مستقیم جغرافیا و زادبوم تأکید می‌کند ولی اعتقاد دارد فولکلور معمولا اثر ادبی را به سطح تجاری و بازاری سوق می‌دهد. در صورتی که اسطوره، غنا و چند لایه‌گی به محصول ادبی می‌بخشد. مارکز در سال ۱۹۶۱ از روزنامه‌نگاری دست می‌کشد ابتدا به مکزیکو سپس به اسپانیا می‌رود. او از سال ۱۹۵۵ تا ۱۹۷۲ هفت جلد رمان و مجموعه داستان منتشر می‌کند که شرح آثارش در این شماره خواهد آمد. در سال ۱۹۷۲ به دریافت جایزه بزرگ ادبی رومولوگالگوس نایل می‌شود.

هسته‌ی اصلی تراژدی رمان صد سال تنهایی، بر پایه کشف مکاتیب رازگونه ی ملِکیادس، و ذات غیر قابل تغییر نسلی سرگشته، پریشان و تنها، استوار است. سرشتی که در خانواده ی «بوئندیا »، نسل به نسل بدون کوچکترین دگرگونی و تغییری به ودیعه گذاشته می‌شود. گویی افراد خانواده در یکدیگر تکرار می‌شوند. ذات، خمیرمایه و خصوصیات آنها، در جریان طوفان‌های حوادث تغییر نمی‌کند، بدون کمترین دست‌خوردگی باطنی، تنها منتقل می‌شود، یا به تعبیری: فقط قالب عوض می‌شود، محتوا همانست که بود، یا می‌باید باشد.

وقتی که نخستین چاپ رمان شاهکار صد سال تنهایی در سال ۱۳۵۴ با ترجمه‌ی بهمن فرزانه به فارسی منتشر شد. این جمله روی جلد کتاب همه را به شگفتی و تحسین واداشت.

«اگر حقیقت داشته باشد که می‌گویند رمان مرده است یا در احتضار است، پس همگی از جای برخیزیم و به این آخرین رمان سلام بگوئیم! «ناتالیا جینز بورگ.»

«آنوقت به اتاق خوزه آکاردیو بوئندیا رفتند. با قدرت هرچه تمام‌تر او را تکان دادند و در گوشش فریاد کشیدند و جلو دهانش آئینه گرفتند، ولی موفق نشدند از خواب بیدارش کنند. بعد، وقتی که نجار برای ساختن تابوت قدش را اندازه می‌گرفت از میان پنجره متوجه شدند که از آسمان گلهای کوچک زرد رنگی فرو می‌بارد. باران گل تمام شب به صورت طوفانی آرام، برسر شهر بارید. بام خانه‌ها را پوشاند و جلو درها را مسدود کرد. جانورانی که در هوای آزاد می‌خوابیدند در گل غرق شدند. آنقدر از آسمان گل فرو ریخت که وقتی صبح شد تمام خیابان‌ها مفروش از گل بود و مجبور شدند با پارو و شنکش گلها را عقب بزنند تا مراسم تشییع جنازه در خیابان‌ها صورت بگیرد…»

و… خلاصه آنکه در پنجاه سال اخیر به جرأت بتوان گفت تا به امروز شاید هیچ نویسنده‌ای تا بدین حد بر ادبیات آمریکای لاتین و حتی بر ادبیات بخش گسترده‌ای از جهان چنان تأثیر عمیق و اعجاب انگیزی نگذارده است، مارکز با آثار خلاقانه‌اش تا کرانه‌های دور زمان و جغرافیا بر آسمان ادبیات جهان خواهد درخشید.

برگ هنر این شماره تمامی کوشش خود را در معرفی و نکوداشت این نویسنده برجسته به کار گرفته است. امید که مقبول افتد.

اقبال معتضدی

* گابو – مردم کلمبیا، گابریل گارسیا مارکز را به این نام می‌خواندند.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , پرونده , شماره ۱۳
ارسال دیدگاه