آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » کلماتی برای سفتن سنگ‌ها

کلماتی برای سفتن سنگ‌ها

محسن توحیدیان • سگی ولگرد توانست ساعتی فریبم بدهد. در غروبی زمستانی و سرد ایستادم و تماشایش کردم و او همان‌طور که دست چلاقش را بالا گرفته بود نگاهم کرد و دم جنباند. نگاهش کردم. نگاهم‌ کرد. نگاهش کردم. می‌توانست سنگی باشد بر پاشویه‌ی آبشاری. همان سنگی که با آن مجسمه‌ی سن آگوستین را تراشیدند […]

کلماتی برای سفتن سنگ‌ها

محسن توحیدیان

• سگی ولگرد توانست ساعتی فریبم بدهد. در غروبی زمستانی و سرد ایستادم و تماشایش کردم و او همان‌طور که دست چلاقش را بالا گرفته بود نگاهم کرد و دم جنباند. نگاهش کردم. نگاهم‌ کرد. نگاهش کردم. می‌توانست سنگی باشد بر پاشویه‌ی آبشاری. همان سنگی که با آن مجسمه‌ی سن آگوستین را تراشیدند تا در موزه‌ها به مردم متوحش خیره بماند. سنگی که پیشانی را شکافت و هنگامی که آن را به خانه آوردند، به کلمه‌ای کوچک و تاریک بدل شد. می‌توانست درختی باشد. بوته‌ای که به آتش وهن می‌سوزانند یا کمدی شکسته که با عکس‌های ماسیده بر سینه‌اش بیرون می‌گذارند. می‌توانست سگی در خاطره‌ای باشد تا از دستبرد گرسنگی در امان بماند یا ساعتی بی‌عقربه که از وظیفه و رنج تهی مانده است. به راه افتادم و او با یک دست و دو پا خودش را به دنبالم کشاند. سگی ساده بود که در جوانی به این حقیقت تن داده بود که برای زنده‌ماندن ناگزیر باید بازی‌گری آموخت. راهی دراز سر در پی سایه‌ام گذاشت و وقتی تنهایی بی‌اعتنای من مجابش کرد، دست افلیجش را بر زمین گذاشت و خرامان از برابرم گذشت. ایستادم و تماشایش کردم تا سلامت‌تر از هر جنبنده‌ای در درازنای خیابان کثیف گم بشود.

نیچه در چنین گفت زرتشت پند می‌دهد: «برای آن‌که بر زمین نیفتی، برقص!» این گزاره‌ای است که می‌تواند سگی ساده و بی‌نام را هم به رقصیدن وادار کند اما برای موجودی که همه تصمیم است، دست‌یازیدن به چنین کرامتی میسر نیست. سگ به دنبال کلمه‌ای می‌گردد تا حقیقتش را عریان‌ کند اما دستور زبان، او را پشت پرده‌های بلند بیگانگی نگاه می‌دارد. شب فرا می‌رسد و هر‌کدام از ما به راه خود می‌رویم بی‌آن‌که توانسته باشیم استعاره‌ای از خویش به جا بگذاریم.

• شاید بخشی از موجودیت ما، اگر نه تمام آن، از انتظار به هم رسیده باشد. انتظار، رنج را به ما هبه می‌کند و رنج می‌تواند همان‌طور که به سادگی بر پیشانی و کمرگاه ما انگشت می‌گذارد، شکلی از حقیقت را نیز به ما یادآوری کند. انتظار طعم زمان را در ذائقه‌ی ما تغییر می‌دهد. اگر فاکنر توانست در ذهن بنجی دیوانه زمان را به هم بفشرد، انتظار آن را بسط می‌دهد و ما همان اندک توهم تسلط بر آن را هم از دست می‌دهیم. انتظار، بر آنات انسانی دقیق می‌شود. به دقت میکروسکوپی بر نقطه‌نقطه‌ی زمانِ در گذر درنگ می‌کند و منتظر می‌اندیشد که در یک بسیط بی‌انتها، در برهوتی که در آن نشانه‌ها و علامات، پوچ و مبهم‌اند رها شده است. آن دقایقی که او بر زیج‌های ساعتش نگه می‌داشت محو‌ و ناپدید شده‌اند و او برای توضیح خودش کلمه‌ای ندارد. درست چون سگی که برای عرضه‌ی حقیقت کوچکش استعاره یا عبارتی ندارد. برای آن‌که بتوانیم دست‌کم اندکی بر حقیقت دست بساییم به رنج نیاز داریم و رنج اغلب به شکلی از انتظار بروز می‌کند. سرهنگ در داستان مارکز انتظار را به مثابه‌ی رنجی تحمل می‌کند که می‌تواند او را به رستگاری مطلق برساند. انتظار بی‌پایان برای نامه‌ای که می‌تواند عمر بسیار کوتاه او را به خوشبختی کامل بدل کند، ثانیه‌ها و لحظه‌ها را با دقتی جنون‌آمیز به خوردش می‌دهد. زمان با بلند‌ترین پاهایش و با چکمه‌های مفرغ بر مهره‌های پشت سرهنگ قدم می‌گذارد و همان‌طور که با حوصله آن‌ها را یکی‌یکی در مفاصل‌شان می‌شکند، او را که خود محصولی پیچیده از زمان است برای ابد متوقف بر جا می‌گذارد. چون شماره‌های ساعت که در سکوت و بهت از پشت ویترینی کوچک تاثیرات زمان را بر جهان بیرون نظاره می‌کنند و عبور منظم عقربه‌ها را انتظار می‌کشند.

• نیمه‌شب در حال خواندن کتابی هستم و درست در میانه‌ی صفحه‌ی سی و هفت، یکی از کلمات کتاب تکان می‌خورد و به زحمت خودش را از سفیدی صلب کاغذ وا می‌کَنَد. بر سطرها و سفیدی‌های محاط بین آن‌ها سُر می‌خورد و پیش از آن‌که بتوانم کتاب را ببندم، در فضای نامتناهی بیرون پنجره به پرواز در می‌آید. وقتی کتاب را دوباره باز می‌کنم می‌دانم که کلمه استعاره‌ای کهنه بوده است که می‌توانسته آنات و تکانه‌های مرا تبیین کند. فقدان کلمه بر سینه‌ی صفحه‌ی ۳۷ چون خانه‌ای که برای همیشه ترکش کرده‌اند، چون پروانه‌ای که بر طَبَق تاکسیدرمی ناگهان بر خود شکفته است، پیداست. شاید همان‌طور که بورخس می‌گوید «تاریخ جهان چیزی نباشد مگر داستان چند استعاره» و این استعاره باشد که واجد تمامی آن استخوان‌ها و عضلاتی است که ما با آن‌ها نویسنده را باز می‌شناسیم. درست در لحظاتی که نویسنده بر لبه‌های این شهود کلامی قرار می‌گیرد تا پیشانی بر پیشانی خواننده بگذارد، استعاره چون الهه‌ای پر رمز و راز آفریده می‌شود و کسی چه می‌داند که میان نویسنده، استعاره و خواننده‌ی لرزان، کدام‌یک حقیقی‌ترند؟ آیا شخصیت‌ها هنگامی که از صفحات کتاب‌ جدا می‌شوند و به هستی ما قدم می‌گذارند حقیقی‌تر از نویسندگانی نیستند که ما آنان را به نام و صورت می‌شناسیم؟ کتاب را می‌بندم و بعد در برابر چشمان من توفان به پا می‌شود؛ کتاب از هم می‌شکافد و صفحات به پرواز در می‌آیند. پنجره را باز می‌کنم و کلمات می‌گریزند.

• کلمات نامرئی، آن سایه‌ها که در سفیدی محاط بین سطرها نفس می‌کشند و آن‌چه می‌گویند از به هم رسیدن میلیون‌ها نفس، حرف و هجا به هم آمده است. کلمات مگو، اسم شب‌ها، اوراد جادویی، کلماتی که می‌توانند دیوارها را به زانو در آورند. کلماتی برای سفتن سنگ‌ها و حلول در روح اشیاء. کلماتی که بر بال زمان سفر کردند و هنگامی که بلندترین بناها فرو افتادند آن‌ها به زمانه‌ی ما آمدند. کلمات ناشنیده. کلمات جادو. کلمه‌ای که «والت ویتمن» در شعری بزرگ فرا خواندش:

«آن‌چه این شعر و هر شعر دیگری را دشوار می‌کند

آن ناشنیده با تیزترین گوش‌ها، بی‌شکل در روشن‌ترین چشم‌ها یا درخشان‌ترین ذهن‌ها 

نه دانش است و نه شهرت، نه شادکامی است نه توانگری

اما هنوز ضربان هر قلب و هر زندگی در سرتاسر دنیاست

بی‌وقفه

چندان‌که تو و من و همگان پی‌اش می‌گیریم هر بار که از دست می‌رود

گشاده اما مکتوم، واقعی‌تر از واقعیت، یک توهم

بی‌مقدار، در اختیار همه‌کس، اما همیشه بی‌صاحب 

آن‌چه شاعران بیهوده کوشیدند تا در قافیه‌اش کنند و مورخان در تاریخ‌ بنویسندش

آن‌چه مجسمه‌سازان هرگز نتوانستند بتراشندش و هیچ نقاشی آن را نکشید

آن‌چه هیچ خواننده‌ای نسرودش، هیچ سخنران یا بازیگری بر زبانش نیاورد 

آن‌چه به التماس فراخواندمش برای ترانه‌ام.

بی‌اعتنا، نیمه‌عمومی، در پاتوق‌های خصوصی، در خلوت

در پس کوه‌ها و جنگل‌ها

همراه شلوغ‌ترین خیابان‌های شهر، در گردهم‌آیی‌ها، 

او و پرتو‌هایش پیوسته در پروازند

در نگاه زیبا و معصوم کودکان

یا به شکلی ناساز در تابوت مرده‌ای

یا در نمایش سپیده یا ستارگان در شب

چنان که در فیلم‌ها رویایی را محو می‌کنند

آن پنهان‌شده اما باقی.

دو هجای کوچک آن را آفریده‌اند

دو حرف که تمام آن را از آغاز تا پایان در خود دارد

چه مشتاقی برای دانستنش!

چه کشتی‌ها و دریانوردانی که برایش به کام دریا رفتند!

چه بسیار مسافرانی که به خاطرش از خانه عزیمت کردند و هرگز باز نگشتند!

چه تیزاندیشگانی که مردانه بر سرش قمار کردند و باختند!

چه بی‌شمار دکان‌های زیبایی و عشق که بر آن شرط بستند!

و چه‌سان نیکی‌های ما که از ازل از آن سرچشمه می‌گیرد و تا پایان به آن می‌رسد!

چگونه تمام شهادت‌های قهرمانانه برای آن بوده است!

چگونه او وحشت و شرارت و جنگ را بر زمین موجه کرد!

چگونه شعله‌های درخشان و تابناکش در تمامی زمان‌ها و مکان‌ها

چشمان آدمی را به سوی خود کشید

باشکوه چون غروب آفتاب در ساحل شمالی، در آسمان و جزایر

و بر صخره‌ها

یا سکوت نیم‌شبان که بر می‌افروزد شمالی‌ترین چراغ‌های دور از دست را

شاید معمایی است پرداخته‌ی پروردگار،

آن‌چنان مبهم و روشن که برایش روح را و دیدنی‌های کیهان را

و سرانجام بهشت را آفریده است!»*

*‌ترانه‌ی معما از والت ویتمن، ترجمه‌ی محسن توحیدیان


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , سوزنبان , شماره ۱۶
این‌ها را هم بخوانید:
ارسال دیدگاه