آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » هنر داستان‌نویسی، مصاحبه با کامیلو خوزه سلا، برنده جایزه نوبل ادبیات ۱۹۸۹

هنر داستان‌نویسی، مصاحبه با کامیلو خوزه سلا، برنده جایزه نوبل ادبیات ۱۹۸۹

برگردان: غلامرضا آذرهوشنگ گفتگو: والری میلز کامیلو خوزه مانوئل خوان رامون فرانسیسکو دِ گرونیمو سلا ترولوک[۱]، معروف به کامیلو خوزه سلا، یکی از پرکارترین و معروف‌ترین نویسندگان پس از جنگ داخلی اسپانیا است. کامیلو خوزه سلا (نویسنده، شاعر، روزنامه‌نگار، مقاله‌نویس، ویراستار، نقاش و بازیگر) در سال ۱۹۱۶ در روستای «ایریا فلاوا» Iria Flavia واقع در […]

هنر داستان‌نویسی، مصاحبه با کامیلو خوزه سلا، برنده جایزه نوبل ادبیات ۱۹۸۹

برگردان: غلامرضا آذرهوشنگ

گفتگو: والری میلز

کامیلو خوزه مانوئل خوان رامون فرانسیسکو دِ گرونیمو سلا ترولوک[۱]، معروف به کامیلو خوزه سلا، یکی از پرکارترین و معروف‌ترین نویسندگان پس از جنگ داخلی اسپانیا است.

کامیلو خوزه سلا (نویسنده، شاعر، روزنامه‌نگار، مقاله‌نویس، ویراستار، نقاش و بازیگر) در سال ۱۹۱۶ در روستای «ایریا فلاوا» Iria Flavia واقع در کرونا La Coruña  از توابع گالیسیای Galicia  اسپانیا، در یک خانواده‌ی ثروتمند از مهاجران انگلیسی- ایتالیایی به دنیا آمد. پدرش اسپانیایی بود و مادرش انگلیسی. او در سال ۱۹۲۵، زمانی که ۹ سال داشت به اتفاق خانواده‌اش به مادرید نقل مکان کرد و در مدرسه‌‌ای کاتولیکی شروع به تحصیل کرد. او از ۱۹۳۱ تا ۱۹۳۲ به آسایشگاه مسلولان فرستاده شد و این فرصتی بود برای او تا بیشترِ اوقاتش را به مطالعه بپردازد.

در سال ۱۹۳۴، سلا برای تحصیل در رشته‌ی پزشکی به دانشگاه پزشکی کامپلوتنس مادرید رفت، اما به زودی آن را ترک کرد و به عنوان مستمع آزاد در کلاس‌های دانشکده‌ی هنر همین دانشگاه شرکت کرد، جایی که پدرو سالیناس Pedro Salinas در آن‌جا ادبیات معاصر را درس می‌داد. سلا اولین اشعارش را به سالیناس نشان داد و او توصیه کرد که سلا کار نویسندگی را دنبال کند. او همواره تاکید می‌کرد، اگر به خاطر سالیناس نبود، نوشتن را جدی نمی‌گرفت.

او در دانشکده هنر با آلونزو زامورا وینست Alonso Zamora Vicente، ماریا زامبرانوMaría Zambrano و میگوئل هرناندز Miguel Hernández دوست شد و از طریق آنان با هنرمندان دیگر آن زمان اسپانیا آشنا شد. این دوره‌ی زندگی او با آغاز جنگ داخلی اسپانیا (۱۹۳۶) به پایان رسید و سلا به سوی ناسیونالیسم فرانکویی روی آورد و به خدمت ارتش درآمد اما در جنگ زخمی‌ شد و در بیمارستان بستری گردید.

او در همین زمان، اولین کتابش را که مجموعه شعری به نام «قدم زدن در روشنایی مشکوک روز» Treading the Dubious Daylight بود به اتمام رساند. پس از زخمی‌ شدن در دوره‌ی خدمت سربازی و در دوران نقاهت کوتاه مدت، به عنوان بازرس رسمی‌ مطبوعات (سانسورچی) مشغول به کار شد. سلا در سال ۱۹۴۰ به دانشکده‌ی حقوق رفت و شروع به تحصیل در این رشته کرد. در همین زمان اولین کتابش «خانواده پاسکوال دوآرته» را در بهبوهه‌ی ناامیدی و زندگی پر هرج و مرج پس از جنگ داخلی اسپانیا، برای چاپ آماده کرد، اما تا سال ۱۹۴۲ امکان چاپ آن را پیدا نکرد. این رمان پس از انتشار و قبل از آن که توسط مقامات توقیف شود، به سرعت به فروش رفت و با استقبال خوانندگان و منتقدان روبرو شد. این موفقیت عاملی شد تا سلا از تحصیل در رشته‌ی حقوق دست بکشد و به طور حرفه‌‌ای نویسندگی را انتخاب کند.

Classics Spanish Books - La familia de Pascual Duarte

کتاب «خانواده ی پاسکوال دوآرته»، رمانی است درباره‌ی زندگی پر درد و رنج یک روستایی زحمتکش، که خانواده‌اش را از دست می‌دهد و کارش به جنایت می‌کشد. رمانی که زندگی مردم آن زمان را در روستاها با «رئالیسمی‌خشن»، ماهرانه به تصویر می‌کشد. بعدها، رمان «خانواده پاسکوال دوآرته» چنان جایگاهی پیدا کرد که امروزه آن را نقطه‌ی شروع تاریخ ادبیات پس از جنگ اسپانیا به شمار می‌آورند. آن گونه که هیأت داوران آکادمی‌نوبل، به هنگام اعطای جایزه‌ی نوبل ادبیات به خوزه سلا، رمان «خانواده‌ی پاسکوآل دوآرته» را محبوب‌ترین اثر داستانی اسپانیولی‌زبان پس از دون کیشوت ِسروانتس نامیدند.

خوزه سلا توانست به سرعت موقعیت و شهرت خود را به عنوان یک نویسنده و رمان‌نویس مطرح با شایستگی هر چه تمام‌تر با انتشار آثاری چون: «ابرهای گذرا»، «گالیسیایی و خدمه‌اش»، «آسایشگاه»، «ماجراهای تازه و بدبیاری‌های لاساریو دو تورس» (۱۹۴۴)، و اولین سفرنامه‌اش «سفر به آلکاریا» (۱۹۴۸) تثبیت کند.

از سال ۱۹۴۴تا ۱۹۴۸، سلا با همسر اولش ماریا دل روزاریو ازدواج کرد؛ نوشتن یکی دیگر از شاهکارهایش «کندو» Hive  را آغاز کرد، تنها پسرش متولد شد، دو نمایشگاه نقاشی برپا کرد و «سفر به آلکاریا» را منتشر کرد.

در سال ۱۹۵۱ رمان «کندو»، یکی دیگر از شاهکارهایش، را منتشر کرد و به سرعت مورد غضب دستگاه حاکمه و کلیسا قرار گرفت اما این رمان که یک وقایع‌نگاری چندپاره است با شخصیت‌های متعدد، همراه با نوآوری و داستانی درباره‌ی مادرید پس از جنگ، شهرت سلا را در بین مردم و منتقدان به اوج رساند.

خوزه سلا همواره روابط خود را با روزنامه‌ها و مجلات گوناگون به مناسبت‌های مختلف حفظ کرد. در سال ۱۹۵۱،  به دلیل آن که انتشار آثار او در اسپانیا ممنوع شده بود، شاهکارش «کندو» را در آرژانتین به دست چاپ بسپارد. ممیزان رسمی‌از آن جا که نتوانسته بودند نقش درخشان و پرنفوذ ادبی خوزه سلا را کمرنگ کنند و به شدت عصبانی شده بودند، ارتباط او را با انجمن روزنامه‌نویسان ممنوع کردند و این کار به معنای آن بود که نام او نباید در هیچ رسانه‌‌ای منتشر شود اما خوزه سلا بدون آن که پا پس بکشد، به کارش ادامه داد و دو رمان دیگر را منتشر کرد: «خانم کالدول با پسرش سخن می‌گوید» (۱۹۵۳) و «بلوند». سپس او با هوشیاری و شاید با یادآوری سرنوشت نویسندگان معترض اسپانیایی هم چون فدریکو گارسیا لورکا، تصمیم گرفت خود را از فضای مسموم و نفرت‌انگیز مادرید دور کند. بنابراین شبه جزیره‌ی ایبریا را ترک کرد و با خانواده‌اش، روزاریو و کامیلو خوزه، پسرش، در جزیره‌ی مایورکا سکنی گزید. این انتخابی بود در مقابل سرنوشت تبعید شدن، همان گونه که  بسیاری از نویسندگان آن زمان اسپانیا بدان محکوم شدند. او سپس مجله‌ی ادبی «برگ‌هایی از سان آرمادوس»[۲] (۱۹۵۶-۱۹۷۹) را پایه‌گذاری کرد و کتاب‌هایی را با ویراستاری‌های ارزنده منتشر کرد. خوزه سلا که از فجایع رژیم فرانکو سرخورده شده بود، با گرفتن مواضع ضدفاشیستی در این مجله در کنار مردم قرار گرفت، آن چنان که به زودی این مجله به تریبونی برای مخالفان فرانکو درآمد.

در سال ۱۹۵۷ با توجه به شهرت او که دیگر از مرزهای اسپانیا فراتر رفته بود، و با همه‌ی مخالفت‌های موجود، ناگزیر او را به عضویت آکادمی‌سلطنتی اسپانیا پذیرفتند.

سال‌هایی که او در مایورکا سپری کرد، سال‌های پرثمری بودند و او آثار خود را یکی پس از دیگری به دست چاپ سپرد: «گل سرخ»، و کتاب چندجلدی «واژه‌نامه سری» ( ۱۹۶۸)، که گردآوری واژه‌های «غیر قابل چاپ» اما کاملا شناخته شده‌‌ای از کلمات و عبارات عوامانه بود،  رمان «کامیلو مقدس ۱۹۳۶»(۱۹۶۹) و «برگزاری مراسم عیدپاک در تنبرا» از دیگر کتاب‌های او در این دوره است.

در سال ۱۹۷۷، سلا پس از اعلام وفاداری به شاه و کشور، به عنوان سناتور سلطنتی برگزیده شد، و این فرصتی برای او ایجاد کرد تا به مقابله با رژیم فرانکو و سانسور خشن حکومتی بپردازد. او که نمی‌خواست تصویرش را به عنوان یک فرد مزاحم و دردسرساز تغییر دهد، کتاب جسورانه‌‌ای را با بهره‌گیری از زبانی بی‌پروا و هتاک، تحت عنوان «یادداشت‌های وقایع عجیب دیک آرکیدونایی»Chronicle of the Extraordinary Event of Archidona’s Dick  به نگارش درآورد. به دنبال این کتاب، اثر دیگر او در همین زمینه، با نام «سلستینا» La Celestina منتشر شد که هتک حرمتی بود نسبت به متون کهن.

 پس از این دوره و انتشار آثار پر نیش و کنایه‌‌ای در مورد دوران فئودالیته، سلا یک بار دیگر به سوی ادبیات جدی روی آورد و در سال ۱۹۸۳، رمان «مازورکایی برای دو مرده» را منتشر کرد. رمانی با ساختاری پیچیده، در مورد عشق و مرگ که وقایعش در  گالیسیا در سال‌های جنگ داخلی می‌گذرد. این رمان جایزه ادبیات ملی را در سال ۱۹۸۴ از آن خود کرد. در ۱۹۸۶، او به منطقه آلکاریا بازگشت تا «سفرنامه‌ی جدید  آلکاریا» را بنویسید. اما این سفر مانند قبل با پای پیاده و کوله‌‌ای بر پشت نبود، بلکه سوار بر یک رولز رویس و به  همراه یک راننده‌ی زن و جذاب. سفری کاملا اشرافی.

سلا توانست با شایستگی‌های خود تمامی‌ جوایز ادبیات اسپانیا را به دست آورد. در ۱۹۸۷، جایزه‌ی آستوریاس «Príncipe de Asturias de las Letras» و  در سال ۱۹۸۹، جایزه‌ی نوبل را به خاطر مجموعه آثارش دریافت کرد. در سال ۱۹۹۴ جایزه‌ی «Planeta» (پلانتا)، را به خاطر رمان تازه‌اش  «صلیب مقدس آندریو» و بالاخره در سال ۱۹۹۶ پر اعتبارترین جایزه‌ی ادبیات اسپانیولی، «جایزه‌ی سروانتس» را از آن خود کرد.

سلا به ادبیات اسپانیایی جان تازه‌‌ای بخشید. ویژگی آثار ادبی او در رمان‌ها، داستان‌های کوتاه و سفرنامه‌ها،  نوآوری و تجربه‌گرایی هم در فرم و هم در محتوا بود. سلا هم‌چنین به نوشتن نقدهایی که به سبک روایی بوده و نام رئالیسم خشن (تِرِمندیسموtremendismo) را به خود گرفته، معروف است. سبکی که تمایل به تاکید بر خشونت و گروتسک تصویری دارد.

قدرت سلا در مشاهده‌گری و مهارت توصیفات پررنگ،  در سفرنامه‌هایی که درباره‌ی روستاهای اسپانیا و کشورهای آمریکای لاتین نوشته است، به چشم می‌خورد. مهمترین این سفرنامه‌ها، «سفر به آلکاریا» Journey to the Alcarría (1948)، «از مینو تا بیداسوا» (۱۹۵۲) و «یهودی‌ها، مسلمانان و مسیحیان» (۱۹۵۶) است. او پس از سفر دومش به آلکاریا، «سفری تازه به آلکاریا» (۱۹۸۶) را نوشت. در میان داستان‌های روایی کوتاه او «ابرهای گذرا» (۱۹۴۵)، و چهار داستان کوتاه که در یک کتاب گردآوری شده‌اند با نام «آسیای بادی و داستان‌های کوتاه دیگر»The Windmill and Other Short Fiction (1956) دیده می‌شود. او هم چنین از خود مقالات، اشعار و خاطره نویسی‌هایی به جای گذاشته است.

خوزه سلا در سال ۱۹۹۰ از همسر اول خود جدا شد تا با مارینا کاستانو که روزنامه‌نگار بود ازدواج کند. خوزه سلا در ۱۷ ژانویه سال ۲۰۰۲ در اثر بیماری قلبی ـ عروقی درگذشت. جسد او را در روستای زادگاهش، ایریا فلاوا به خاک سپردند.

***

شما گفته‌اید که ادبیات اغلب «یک فریب است، فریبی در امتداد فریب‌های دیگری که انسان با آن‌ها زندگی می‌کند». آیا تلاش شما در نوشتن «بدون فریب»، مبنایی بوده است برای نوشتن رمان‌های صریحی چون «کندو» و «خانواده‌ی پاسکوال دو آرته»؟

خوب، نمی‌دانم دلیلش این بوده یا نه، اما تصور نمی‌کنم نویسنده‌ بتواند به خودش اجازه‌ی فریب دادن، یا کلک زدن، یا در لفافه حرف زدن و از نقاب استفاده کردن را بدهد.

شما برنده‌‌ی جوایز مهم ادبی شده‌اید، از جمله جایزه ملی ادبیات در سال ۱۹۸۵، جایزه‌ی آستوریاس درسال ۱۹۸۷، و جایزه پلانتا در سال ۱۹۹۴ و جوایز دیگر. اما می‌توانم تصور کنم که بردن جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۸۹ بیشترین خوشنودی را برای شما به همراه داشته است.

در واقع، جوایز اندکی را به دست آورده‌ام. من یکی از کوچکترین نویسندگان اسپانیایی هستم، این کاملا اتفاقی بوده که توانسته‌ام جوایز مهمی‌ را ببرم. اا، این هم درست است که بردن جایزه نوبل ادبیات برایم افتخار بزرگی بوده است.

سخنرانی نوبل شما تقدیم شده است به کارهای ادبی خوزه گوتیرز سولانای (José Gutíerrez-Solana ) نقاش. او یک تصویرگر کتاب است و کارهای ادبی‌اش به خوبی شناخته نشده است. به نظر می‌رسد شما او را شایسته تحسین می‌دانید.

بله، درست است. من هم کارهای تصویری‌اش را تحسین می‌کنم و هم کارهای ادبی‌اش را. همیشه گفته‌ام، هر صفحه‌ای که سولانا نوشته است بازتابی است از تابلوهای او، و تابلوهای او بازتابی است از کارهای ادبی‌اش. اگر شما به سرعت هم این بازتاب را درنیابید، کافی است نگاهتان را به آن‌ها بدوزید تا آن را دریابید. سولانا یکی از نویسندگان فوق‌العاده‌ای بود که شش کتاب خلق کرد، با صفحاتی درخشان. اما متاسفانه اسپانیا آن چنان کشور تنگ‌نظری است که نمی‌تواند ایده‌های یک نفر را در دو زمینه‌ی کاری مختلف بپذیرد. مثلا، اگر فردی نویسنده‌ی خوبی باشد، در این صورت نمی‌تواند بازیگر خوبی در بازی بریج باشد، یا یک گلف‌باز شگفت انگیز. نه، این ممکن نیست. در مورد سولانا این مطلقاً  واهی است. او هم نقاش خوبی بود و هم نویسنده‌ای بزرگ  اما به مثابه یک نویسنده، کسی توجه لازم را به او نکرد و این پسندیده نیست، چرا که کارهای او واقعاً ارزشمند است.

«سال بلو» یک بار نوشت که شما خودتان را در وضعیت تناقض‌آمیزی قرار داده‌اید. از یک سو به ادبیات حمله می‌کنید و از سوی دیگر خودتان به نوشتن رمان مشغول هستید. نظر شما در این باره چیست؟

خوب، شاید حق با او باشد، واقعا نمی‌دانم. من بر این باور هستم که ادبیات همیشه یک فریب است. ترومن کاپوتی Truman Capote که یکی از دوستان من بود، در مصاحبه‌ای که با من داشت و برای هفته نامه‌ای‌که  به نام اسپانا در تانگیر منتشر می‌شد، به من گفت آرزو داشته رمان «خانم کالدول با پسرش سخن می‌گوید» را او می‌نوشت. اما این امکان ندارد که نویسنده‌ای بتواند چیزی را بنویسد که دیگران آن را نوشته‌اند. در مورد بلو شاید این کار شدنی باشد، اما من واقعا این را نمی‌دانم.

بسیاری از منتقدان اظهار کرده‌اند که رگه‌های اگزیستانسیالیستی در کارهای شما وجود دارد؛ و این باور که انسان‌ها نهایتاً مسئول اعمال خویش هستند. بلو همان‌جا بیان داشته است که در کارهای شما تئوری چندانی وجود ندارد، و شما تلاش نمی‌کنید پیام‌های اگزیستانسیالیستی، سکسوآل یا سیاسی را منتقل کنید.

بدون شک درست است.

بر این اساس آیا شما فکر می‌کنید که نویسنده در مقابل خوانندگانش دارای مسئولیت اجتماعی است؟

نه، نویسنده باید در برابر خودش و وجدانش مسئول باشد. یعنی در مقابل وجدان شخصی‌اش بسیار حساس باشد و جایگاه خودش را به خوبی بشناسد.

آیا با این نظر بلو موافقید که نوشته‌های شما را، که با شرح جزییات خشن‌ترین رفتارهای انسانی، در عین صراحت و نادیده گرفتن احتمال آزار دیگران همراه است، می‌توان با نوشته‌های ژان پل سارتر یا آلبرتو موراویا مقایسه کرد؟

مطمئن نیستم. خوب، بله، آن‌ها هر دو از دوستان من بوده‌اند، و بیش از همه، موراویا. جای تاسف است که موراویا هیچگاه جایزه‌ی نوبل را دریافت نکرد. او به طور قطع استحقاقش را داشت. فکر می‌کنم، آن چه را که ما نویسندگان در باره‌ی یکدیگر می‌گوییم در واقع بسط آن چیزی است که دلمان می‌خواهد حقیقت داشته باشد‌؛ اما ممکن است که کاملا هم درست نباشد. در این‌جاست که پای مسئولیت به میان می‌آید، یعنی تعهد در پیشگاه وجدان و این چیزی است که من دقیقاً به آن اشاره کردم. هیچ چیز غم‌انگیزتر از آن نیست که نویسنده‌‌‌ای مجبور شود به خدمت اربابی درآید. این به راستی وحشت‌آور است.

شما اعلام کرده‌اید که هدفتان از ادبیات «لمس جراحات با انگشتان» است و «نوشتن بدون هرگونه سیاست بازی یا بازی با کلمات». این به نظر شما در راستای همان عقیده‌ی «ادبیات بدون فریب» است؟

خوب، این آرزوی من است. این که به آن دست پیدا می‌کنم یا نه، نمی‌دانم. اما یقینا یکی از اهداف من است.

یک بار شماگفته‌اید: «برای نوشتن هر کتابی، باید حرفی برای گفتن داشت، با یک دسته کاغذ سفید و یک قلم برای نوشتن. هر چیز دیگری اضافی است و نمایشی است برای جلب توجه بیشتر و کسب درآمد.»

بدون شک. من فکر می‌کنم الهام پناهگاهی است برای شعرا. شاعران عموماً تنبل هستند و بیکاره. افلاطون حق داشت که می‌گفت باید نواری رنگین به دور سر شاعران پیچاند و آن‌ها را از کشور بیرون راند. پیکاسو یک بار گفت: «من نمی‌دانم الهام وجود دارد یا نه؟ اما وقتی که بیاید، معمولا مرا سرگرم کار می‌بیند.» یک بارهم زنی از بودلر پرسید، الهام چیست؟ و او این طور جوابش را داد: «الهام چیزی است که به من توصیه می‌کند هر روز کار کنم.[۳]» و داستایوفسکی گفت: «نبوغ چیزی نیست به جز تحمل و شکیبایی درازمدت». هیچ چیز مثل نشستن جلو یک دسته کاغذ سفید، و این فکر که باید آن‌ها را، یکی پس از دیگری، و کلمه به کلمه از بالا تا پایین پرکنی ترسناک نیست. به همین دلیل، من باید احساس کنم که می‌خواهم حرفی بزنم و این حرف ارزش گفتنش را دارد. البته، باید در واقع به این هم اعتقاد داشت که صرف نوشتن، ادبیات نیست.

آیا تا به حال نخواسته‌اید که چیزی درباره‌ی زندگی کولی‌ها بنویسید؟ یا وسوسه شده باشید که یک رمانس عالی بنویسید با شخصیت‌های متهور و پایانی خوش؟

خوب، نه، وسوسه نشده‌ام. یکی از کتابهایم که پیکاسو تصویرگری آن را انجام داده است، فکر می‌کنم که رمانس باشد، اما دقیقا به خاطر نمی‌آورم، فکر می‌کنم از یک کولی هم حرف زده‌ام. ایده‌ی مبهمی‌در ذهنم هست. بله، این طور فکر می‌کنم. کولی‌ها در اسپانیا زندگی می‌کنند و کسی هم نمی‌تواند آن را انکار کند. مشکل بسیار غریبی در رابطه با کولی‌ها در اسپانیا وجود دارد. در واقع مشکل نیست، فقط، خوب، پایوها (payo ) ـ ما پایو[۴] هستیم ـ نژادپرست هستند و به کلی کولی‌ها را از خود طرد می‌کنند. اما کولی‌ها هم شدیدتر از ما نژادپرست هستند. آن‌ها شیوه‌ی زندگی ما را نمی‌پسندند و خودشان را هم درگیر زندگی با ما نمی‌کنند و بیشتر تماشاچی هستند. یکی از دوستان من، که یک کولی است، روزی به من گفت که شما ـ پایوهاـ مایه‌ی خجالت هستید، چون باید کارکنید تا زندگی کنید. اما آن‌ها نه. با دزدیدن یک مرغ، مشکل آن روزشان را حل می‌کنند و فردایش بالاخره، باز هم مرغی در جایی برای دزدیدن پیدا می‌شود. کولی‌ها عموما به خدمت سربازی نمی‌روند، نه در دوران جنگ و نه در هیچ دوران دیگری. چون در سرشماری‌ها به حساب نمی‌آیند. به هرحال، در زمان جنگ، جنگ داخلی اسپانیا، که من در بیست سالگی در آن شرکت داشتم، یک کولی که در هنگ ما بود، یک شب، پس از یک روز جنگ سخت، به من گفت، جنگ شما چقدر وحشتناک است! شما پایوها، واقعا چه شلم‌شوربایی درست کرده‌اید! خوب، من امروز کشته نشدم، ولی ممکن بود کشته بشوم. او به من گفت، نمی‌دانم چه چیز این جنگ به من ربط دارد؟ حالا ببین که آن‌‌ها با من چه کار خواهند کرد. او راست می‌گفت. اصلا او در آن جا چه می‌کرد؟ او را دستگیر کردند و در عرض یک ساعت لباس فرم را از تنش کندند و اخراجش کردند.

شما با این بیان پیو باروجا Pío Baroja موافقید که «هنر یک سری قوانین و مقررات نیست، بلکه خود زندگی است. هنر روح تمامی‌ چیزهایی است که در روح بشری بازتاب یافته است»؟

بله، البته، طبیعتا. دون پایو باروجا همیشه درست گفته و در این مورد هم حرفش دقیقا صحیح است. بله، فکر می‌کنم که کاملا روشن باشد. شما نمی‌توانید موضوع قوانین باشید. نوشتن امری فراتر از توانایی صرف است. قوانین می‌توانند در بازی فوتبال یا هر بازی ورزشی دیگری کاربرد داشته باشند و در پایان هم چیز دیگری به جز همین توانایی‌های مشخص وجود نخواهد داشت. هنرِ برجسته با این حقیقت متمایز می‌شود که مدام در حال خلاقیت است. هر پرفسوری می‌تواند بگوید که این کتاب از قوانین دستور زبان تبعیت نکرده است. اما چه مشکلی به وجود می‌آید اگر شما قواعد جدیدی خلق کنید؟ یک بار به اونامونو گفته شد، کلماتی را که شما استفاده می‌کنید نمی‌توان در واژه نامه پیدا کرد. و او جواب داد، مهم نیست، بعداً پیدا خواهد شد، خواهید دید!

حدس می‌زنم شما از ویژگی خاصی برخوردار هستید که من قطعاً نمی‌خواهم آن را مورد بررسی قرار دهم! اگر اجازه داشته باشم، می‌خواهم بپرسم، از نظر شما مهمترین خصوصیت یک نویسنده چیست؟ داشتن نگرش هنری؟  توجه به فرم یا محتوا؟

خوب، ظرف و مظروف، فرم یا محتوا، بحث کردن در این موارد برای آدمی ‌به کهن‌سالی من اصلا جذاب نیست، چون فرم و محتوا یکی هستند. ادبیات چیزی بیشتر از کلمات نیست و در درون این کلمات است که ایده‌ها به پرواز درمی‌آیند. هیچ واژه ای در هیچ زبانی پیدا نمی‌شود که فاقد معنا باشد. بنابراین چرا باید دنبال پای پنجم گربه بگردیم؟ این دقیقاً مثل همان است. نه! فرم و محتوا، ظرف و مظروف، همگی یک چیز هستند. این پرسش مانند آن است که بخواهیم سئوال کنیم از تکنیک استفاده کنیم یا نکنیم. طرح چنین سئوالی بی‌مورد است! مثل این که بگوییم برای ساختن یک کاتدرال به سبک گوتیک به داربست خاصی نیاز است. داربست بعداً ناپدید می‌شود. چه آن را برچینند چه خودش سقوط کند.

آیا می‌توان نویسنده‌ای را به خاطر این که بخش‌هایی از کارش با قسمت‌های دیگر هم خوانی ندارد، بخشید، به شرطی که در مجموع، اثری قابل تحسین ارائه داده باشد؟

نه، این ضعف کیفی قابل بخشودگی نیست. چنین نویسنده‌ای بهتر است خودش را به کار دیگری مشغول کند. برای مثال، او می‌تواند کارهای مفید دیگری انجام دهد، مثل ثبت بار در یک ایستگاه راه آهن، یا رقصیدن با خانم‌های گردشگر، و هزینه‌ی زندگیش را از این کارها در بیاورد. از سوی دیگر، این کارها کسب و کاری شرافتمندانه است. من نمی‌توانم خودم را مشغول رقصیدن با گردشگران کنم، چون قبل از هر چیز سن و سالم چنین اجازه‌ای را نمی‌دهد، بعد هم من شرایطش را ندارم. درغیر این صورت، من عاشق چنین کاری می‌شدم. تامین هزینه‌ی زندگی از طریق رقصیدن با زنان، عالی است!

شما اصولاً یک نویسنده‌ی تجربه گرا هستید. چه چیزی شما را وا می‌دارد که این همه دست به تجربه‌ی تکنیک‌های رمان‌نویسی بزنید؟ کنجکاوی، نیاز هنری، یا عدم رضایت از تکنیک‌های موجود؟

خوب، هیچ چیزی تاثربرانگیزتر از آن نیست که نویسنده مرتب خودش را تکرار کند، یا به کاریکاتوری از خودش تبدیل شود. نیازی به گفتن نیست که نویسنده نباید خودش را به شکل نقاب بی‌روحی در بیاورد. وقتی که من کتاب «خانواده‌ی پاسکوال دوآرته» را همراه با یک سری یادداشت منتشر کردم، که شرح سفرهایم در درون اسپانیا بود، و کمابیش شامل نگاهی رایج به اسپانیا بود ـ اسپانیای سیاه، اگر شما آن را می‌پسندید ـ آشکارا معلوم بود که همیشه می‌توانم از موفقیتی که این سبک کسب کرده است، بهره‌مند شوم. اما من اصلاً بر آن اصرار نورزیدم. نه، و دوباره تکرار می‌کنم، هیچ چیز دردناک‌تر و تلخ‌تر از آن نیست که آدم تبدیل به نقابی بی‌روح از خودش بشود. یکی از نقاشان بسیار معروف ایتالیایی، در سال‌های کمال خویش متوجه شد که  آثارش به فروش نمی‌روند. او می‌دانست که مردم در جستجوی تابلوهایی هستند که او در جوانی کشیده بود. بنابراین شروع کرد به کپی کردن آن آثار. چه تلخ و وحشتناک! می‌توانم تصورش را بکنم که چه احساس ترسناکی باید باشد و به همین دلیل از آن اجتناب می‌کنم، و بیشتر به سمت تجربه‌های متنوع و گوناگون روی می‌آورم.

من معتقدم اگر یکی از این سبک‌ها بتواند برای کسی که بعد از تو می‌آید، مفید واقع شود، بگذار آن مسیر دنبال شود. بالاخره این‌ها به همه تعلق خواهد داشت، و برای همه‌ی ما خواهد بود، این طور نیست؟ همه‌ی این‌ها بازی‌های زیبایی هستند. فکر می‌کنم فلوبر بود، روزی جوانی که اصرار داشت نویسنده شود، به او گفت، استاد، اگر من فقط یک پی‌رنگ داستانی داشتم می‌توانستم از آن رمانی بسازم. فلوبر به او گفت، من به تو یک پی‌رنگ می‌دهم، ببینم چه می‌کنی، زن و مردی عاشق همدیگر هستند، مدتی می‌گذرد و داستان تمام می‌شود. خوب حالا تو آن را بسط بده. اگر استعداد داشته باشی، شاید بتوانی چیزی شبیه «صومعه‌ی پارم» بنویسی. اما باید گامی‌ فراتر از استعداد برداشته باشی. روزی نویسنده‌ی جوانی، نزد من شکایت کرد که منابع درستی برای نوشتن ندارد. به او گفتم، هزار صفحه کاغذ و یک روان نویس به عنوان هدیه به تو می‌دهم. اگر استعدادی داری، دون کیشوت را در یک طرف آن بنویس و کمدی الهی را در طرف دیگر. حالا برو و بنویس، و خواهیم دید که چه از آب در خواهد آمد، هرچند احتمالاً نتوانی از عهده‌ی این کارها بر بیایی. این واقعاً غم‌انگیز است، اما حقیقت دارد.

آیا شما به قریحه‌ی شاعری باور دارید؟

نه، مطلقاً. قبلاً در این باره حرف زده‌ام. قریحه، ترفندی است که شاعران غزل‌سرا از آن استفاده می‌کنند. چون خیلی راحت است. قریحه یک دروغ است. برای نوشتن یک قطعه‌ی خوب بهانه لازم نیست. بهانه برای قطعه‌ی خوبی که هنوز در نیامده، لازم است. 

یکی از پیامدهای تجارب شما در ادبیات، تخریب بسیاری از اسطوره‌های رمان‌نویسی بوده است. آیا شما این قصد و نیت را داشته‌اید؟

به هیچ وجه. وقتی کسی بر علیه چیزی تلاش می‌کند، معمولاً اسیر خواسته‌ی خودش می‌شود.

شما در نوشتن رمان ابتدا چه چیزی مد نظرتان است، تکنیک یا مضمون؟  منظورم این است که آیا ابتدا به تکنیک فکر می‌کنید و بعد برایش مضمونی پیدا می‌کنید تا آن را به کار ببرید، یا شما ابتدا مضمونی برای گفتن دارید و تکنیک به عنوان فرم بیان آن، ضرورتاً به دنبال خواهد آمد؟

تکنیک امری عامدانه نیست. یک بار گفته‌ام و دوباره تکرارش می‌کنم که برای داشتن یک فرزند، زن باید در سن و سال خاصی باشد و یک داستان عاشقانه هم داشته باشد. بعدش، او یک پسر یا دختر دوست داشتنی متولد خواهد کرد که دو گوش دارد، با موهایی سیاه یا بلوند، و زیباست، که می‌تواند لذت واقعی را نصیب آن زن کند. این زن ممکن است یک کلمه هم از علم مامایی یا چگونگی زایمان نداند، یا این که به چه چیزی نیاز دارد. حتی ممکن است آدم بیسوادی باشد! اصلاً هم مهم نیست که این زن یک کلمه از علم ژنتیک می‌داند یا نه، او خیلی ساده، فقط دارای سن مناسب و اوضاع و احوالی معین است و، تکرار می‌کنم، همین کافی است تا دارای بچه‌ی نازنینی باشد. رمان دقیقاً به همین شکل متولد می‌شود.

و بعد شما می‌نشینید و با یک قلم هر چه که به ذهنتان برسد می‌نویسید؟

بله، درست است. من در برابر یک دسته کاغذ سفید می‌نشینم ـ که باز هم مطلقاً تجربه‌ی وحشتناکی است ـ و شروع می‌کنم به نوشتن. اگر چیزی اتفاق نیفتد، آن قدر پشت میز کارم می‌نشینم تا بالاخره چیزی به مغزم خطور کند. اگر  بلند شوم و در آن اطراف قدم بزنم، هیچ اتفاقی برایم رخ نخواهد داد، و من وقت زیادی را برای شمردن قدم‌هایم از دست خواهم داد. باید از این وضعیت برحذر بود. شما باید تابع یک نظم باشید. مردم اغلب می‌گویند که نویسندگان، خیلی خوشبخت هستند چون رئیسی ندارند. این دروغی بیش نیست. من هزاران رئیس دارم که خوانندگان من هستند. باید مراقب بود، چون روزی خوانندگان دست‌هایشان را باز می‌کنند و مرا به حال خودم رها می‌کنند. آن وقت است که من در تنگنا قرار می‌گیرم.

چند ساعت در روز جلو دسته‌ی کاغذهایت می‌نشینی؟

الان زمان کمتری، اما معمولا ۸، ۹ و بعضی روزها ۱۰ ساعت کار می‌کنم.

در آثار شما یک نوع دوگانگی خاص مشاهده می‌شود: مضمون ممکن است خیلی ناگوار و زمخت باشد، اما سبک نوشتاری شما بسیار تغزلی و روان است.

بله، شاید. اما باید تاکید کنم که تعمدی نیست.

آیا این روش از روحیه‌ی طنازانه نویسنده سرچشمه می‌گیرد؟

از مجموعه‌ی شوخ‌طبعی، اخلاق و روانشناسی او.

و در مورد شما، به دلیل ترکیب خونی خاص؟

بله، و حتی اگر این ترکیب هم وجود نمی‌داشت، باز هم من به ادبیات تعمدی باور نداشتم. فکر می‌کنم حالا بتوانم به تمامی‌ سئوالات شما پاسخ دهم. منظورم این است که، اگر من در مقابل دسته‌ای از کاغذ بنشینم و یک داستان تعمدی بنویسم، هرگز راه به جایی نخواهد برد. برای «خانواده‌ی پاسکوال دو آرته» قبل از هر چیز من یک طرح نوشتم که متاسفانه حالا آن را گم کرده‌ام و چه حیف. اما قبل از این که حتی فصل اول را به پایان برسانم، قهرمان داستان جایگاهش را تغییر داده بود. وقتی یک شخصیت به خوبی خلق شده باشد، دیگر از خالقش تبعیت نمی‌کند، بلکه از دست او فرار می‌کند. این شخصیت به میل خودش رفتار می‌کند و نویسنده مجبور می‌شود چیزی را بنویسد که او انجام می‌دهد، و هرگز نخواهد فهمید در آینده او چه کار خواهد کرد. درست مثل اتفاقاتی که در رویاها رخ می‌دهند. ناگهان وضعیتی در رویا به وجود می‌آید که منجر به تغییرات بزرگی می‌شود. شما هیچ ایده‌ای ندارید که رویا به کجا ختم می‌شود. کسی که رویا می‌بیند، نمی‌داند که بعداً چه اتفاقی رخ خواهد داد. و این چیزی است که در مورد زندگی شخصیت‌های ما هم صادق است. راه کار این است که بتوانی با مهارت آن‌ها را به تصویر بکشی. آن وقت یک رمان خوب خواهی داشت.

یک بار ابراز کردید، موقع نوشتن رمان «کندو» خیلی رنج برده‌اید.

بله، و هنوز هم در رنجم. حقیقت این است که نوشتن برایم کار سختی است.

آیا واقعیت دارد که شما قبل از این که دست‌نوشته‌ی خود را برای ویراستار بفرستید، تمام آن را با صدای بلند می‌خوانید تا یک‌دست و روان شود؟

نه دقیقاً. موضوع این است که من هر آن‌چه را که می‌نویسم، هم‌زمان آن را بلند می‌خوانم. اشتباهات و تنافرهای صوتی زیادی را می‌توان با گوش دادن به آن متوجه شد، در حالی که نوشته‌های روی کاغذ چنین امکانی را به وجود نمی‌آورند. بنابراین، اگر صدایی (کلمات و جملات) به گوشم ناخوشایند بیاید، متوجه اشتباهم می‌شوم. بعضی وقت‌ها ممکن است مدت‌های طولانی درگیر آن بشوم تا دریابم که چه چیزی در آهنگ این صداها ناخوشایند است، نبود یک واژه یا واژه‌ای که باید حذف شود؟ آن‌قدر در یافتن آن پافشاری می‌کنم تا بالاخره متوجه بشوم چه چیزی اشتباه است ـ واژه‌ای که کمبودش احساس می‌شود یا علامت ویرگولی که به درستی در جایش ننشسته و غیره. این کار با شنیدن ممکن می‌شود و طبیعتاً هر کس باید تلاش کند به بهترین وجهی که می‌تواند، بنویسد. البته هر کسی می‌تواند بگوید که چه چیزی در نوشته‌های من خوب جانیفتاده است و جایگزین آن چه باید باشد اما بهتر آن است که این فرد خودم باشم، چون من همیشه از حواس پنج‌گانه‌ام بهره می‌برم و اگر نتوانم بهترش کنم، پس وای بر من.

یکی از مشخصه‌های کار شما رئالیسم خشن (تِرِمندیسموtremendismo) است، که ترکیبی است از «رئالیسم کثیف» همراه با تکنیک‌هایی برگرفته از جویس، پروست، دوس پاسوس و تا حد مبهمی ‌اگزیستانسیالیسم.

اجازه بدهید از شما سئوال کنم، مشکلی هست؟ حتی یک ذره! منتقدان و پرفسورها این حرف‌ها را از خودشان درمی‌آورند… بگذارید آن‌ها هر چه دلشان می‌خواهد بگویند! ببینید، همه باید بالاخره از یک راهی زندگی‌مان را تامین کنیم. آن‌ها یکی از کتاب‌های مرا بر می‌دارند و می‌گویند، اینجایش این طوری است. بگذار هر چیزی را که خوشحالشان می‌کند بگویند! چه اهمیت دارد؟ باه!

اگر چه شما درباره‌ی موقعیت خفت‌بار بشری می‌نویسید، اما می‌شود دید که چگونه برای شخصیت‌هایتان دل می‌سوزانید و نسبت به چگونگی وضع و حالشان همدردی می‌کنید. می‌خواهم پا فراتر بگذارم و بگویم که حتی نوعی خوش‌بینی در کارهایتان مشهود است. شما حداقل این را که می‌پذیرید، مگرنه؟

خوب، مطمئن نیستم. من احساس نمی‌کنم که سرنوشت انسان در زمانه‌ای این چنین، دلایل زیادی برای خوش‌بینی باقی بگذارد. بشریت به طور جدی دچار عدم توازن شده است اما شخصاً آدمی خوش‌بین هستم. من فکر می‌کنم که بشریت در پایان از این ورطه نجات پیدا خواهد کرد. به خاطر می‌آورم وقتی در طول جنگ زخمی‌شدم… و هنوز هم ترکش‌های آن در بدنم هست، همسرم و بعضی از پزشکان دیوانه می‌خواستند آنها را از بدنم خارج کنند، و من با آن مخالفت کردم. این ترکش‌ها بیش از پنجاه سال است که در بدنم هستند و تنها کاری که باید بکنم این است که مراقب باشم در جلو فروشگاه‌هایی که آهن ربا می‌فروشند، قدم نزنم، وگرنه می‌چسبم به ویترین فروشگاه. وقتی که زخمی‌شده بودم و در بیمارستان بستری بودم و می‌توانستم بشنوم، اما نه قادر بودم ببینم و نه حرف بزنم، یکی از دکترها به راهبه گفت، این جوان بدبخت به زودی خواهد مرد، پس هر چیزی را که دوست دارد به او بدهید! و من فکر کردم، من که هنوز به طراوت یک گل سرخ هستم! اما نمی‌توانستم این فکرم را به آن‌ها بگویم. بدن من چیزی بیش از نیم، و شاید نزدیک به سه چهارم ازعلائم حیاتی‌اش را از دست داده بود. خوب، این اتفاق پنجاه و چند سال پیش رخ داد و من هنوز اینجایم! و هنوز هم در وضعیت بسیار خوبی به سر می‌برم.

وقتی که «کندو» در نیویورک منتشر شد، شما بلافاصله از کالج پریودیستاس Colegio de Periodistas اخراج شدید و انتشار نام شما در نشریات رسمی ‌ممنوع شد. از آن زمان تا کنون، شما با مشت آهنین سانسور در نبرد بوده‌اید.

بله، خوب، اما آن‌ها «کندو» را سانسور نکردند؛ این کتاب به طور کامل در اسپانیا منتشر شد.

با دانستن این که شما تحت سانسورهستید، هیچ شده است نوشته‌هایتان را تغییر بدهید یا دست به خودسانسوری بزنید؟

نه، هیچ وقت این کار را نکرده‌ام. من به خوبی می‌دانم که چگونه می‌شود سانسور را دور زد و برایم بودن یا نبودنش یک‌سان بود اما در هر حال می‌دانستم در درازمدت من برنده‌ی این نبرد خواهم بود، همان طور که دقیقاً چنین شد.

به نظر می‌رسد کتاب‌هایی که شما نوشته‌اید بیشتر تحت تاثیر سفرهایی بوده که به سراسر اسپانیا داشته‌اید و شما نام آن را ولگردی (دوره‌گردی) گذاشته‌اید. شاید بشود گفت که آشفته‌حالی نسل بعد از ۱۸۹۸، و پژوهش‌های اونامونو درباره‌ی اسپانیای ابدی España eternal یکی از دلایل آن باشد.

بله، و گرایش به فرار از زندگی شهری. این موضوع هم مورد توجه آن‌ها بوده است.

در رمان آخر شما، «صلیب آندره‌ی مقدس»، که جایزه‌ی پلانِتا Planeta را برد، قهرمان داستان و راوی، ماتیلد وردو (Matilde Verdo) با «گزارش شرح اضمحلال»، ما را با چگونگی با سر سقوط کردن پاره‌ای از شخصیت‌ها به اعماق پستی و حقارت، فقر مطلق، حماقت و جنون، و سقوط طبقه‌ی اجتماعی آشنا می‌کنند. او شرح این وقایع را بر روی کاغذهای توالتی با مارک تجاری مارکویسیتا La Marquesita می‌نویسد.

خوب، او از مارک‌های مختلف کاغذ توالت استفاده می‌کرد؛ مارکویسیتا بهترین دسته…

بله، اما چرا روی کاغذ توالت می‌نوشت؟

آه، به هیچ دلیل. هیچ روانپزشکی نمی‌تواند به دلایلی موجه ۵۰۰ صفحه مطلب بنویسید.

در این صورت شما یک کار غیر معمول را برای یک روانپزشک بیکار رقم زده‌اید؟

اوه بله، بالاخره کسی باید به دیگران کمک کند، مگر نه؟

احتمالا میلیون‌ها ایده در سرتان وجود دارد.

ایده؟ ذهن من پر است از آن‌ها، یکی پس از دیگری، اما به هیچ هدفی کمک نمی‌کنند. آن‌ها باید روی کاغذ بیایند، یکی پس از دیگری.

ــــ

پانویس‌ها:


[۱]              – Camilo José Manuel Juan Ramón Francisco de Gerónimo Cela Trulock

[۲]              – سان آرمادوس در همسایگی جایی که خوزه سلا در آن زندگی می‌کرد، قرار دارد.

[۳]              – گفته‌ی اصلی در واقع این است: «الهام نتیجه‌ی کار هر روزه است.» ( توضیح گفتگوکننده)

[۴]              – کولی‌های اسپانیا افرادی را که کولی نیستند «پایو» خطاب می‌کنند. (توضیح مترجم)


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شماره ۱۴ , هنر و ادبیات
ارسال دیدگاه