آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » نثر استوار و روشن دریابندری

نثر استوار و روشن دریابندری

مهدی غبرائی من به عنوان مترجم به نوعی خود را شاگرد مترجمانی مثل محمد قاضی و نجف دریابندری می‌دانم و مثل آن مترجمان، همواره کاری را که دوست داشته‌ام ترجمه کرده‌ام. اگر می‌بینید که در انتخاب‌های مترجمی مثل دریابندری، این همه تنوع وجود دارد دلیلش این است که او مترجمی است که مثل بسیاری از […]

نثر استوار و روشن دریابندری

مهدی غبرائی

من به عنوان مترجم به نوعی خود را شاگرد مترجمانی مثل محمد قاضی و نجف دریابندری می‌دانم و مثل آن مترجمان، همواره کاری را که دوست داشته‌ام ترجمه کرده‌ام. اگر می‌بینید که در انتخاب‌های مترجمی مثل دریابندری، این همه تنوع وجود دارد دلیلش این است که او مترجمی است که مثل بسیاری از مترجمان هم‌نسل خود براساس ذوق شخصی و از روی عشق و علاقه به سراغ یک اثر رفته و آن را برای ترجمه انتخاب کرده است. یعنی آثاری را ترجمه کرده که خود از آنها لذت برده است.

نجف دریابندری در مصاحبه‌ای در توصیه به شاعران و نویسندگان به بهره‌گیری از پشتوانه‌های زبان فارسی، گفته است آن‌ها که نثر می‌نویسند باید با شعر کلاسیک و معاصر مأنوس باشند و برعکس، آنها که شعر می‌گویند باید با نثر کلاسیک و معاصر آشنا باشند. این توصیه دریابندری را به کار ترجمه نیز می‌توان تعمیم داد: مترجم می‌تواند هنگام ترجمه، بسیاری از ترکیبات و تشبیهات را از سنت غنی ادبیات فارسی استخراج کند که دریابندری، خود مصداق چنین مترجمی است و این ویژگی را می‌توان در بسیاری از ترجمه‌های او دید، به ویژه در ترجمه رمان «بازمانده روز» که دریابندری در آن، زبانی را ابداع کرده که به خوبی در نثر ترجمه نشسته است یا ترجمه‌های او از دو رمان «رگتایم» و «بیلی باتگیت» دکتروف که برای نسل ما ترجمه‌هایی رشک‌برانگیز و شایسته تحسین‌اند. نجف دریابندری را به ویژه به لحاظ این مشخصه، یعنی برخورداری از پشتوانه غنی و قوی شعر و نثر و فارسی باید ادامه دهنده نسلی از مترجمان ایرانی به شمار آورد که محمد قاضی از سرآمدانش بود.

همچنین باید به نقش دریابندری در معرفی نویسندگان بزرگ غرب و به ویژه نویسندگان امریکایی مثل فاکنر و همینگوی و مارک تواین اشاره کرد. چنانکه یکی از اولین کسانی که خود من را با آثار مارک تواین و فاکنر آشنا کرد، نجف دریابندری بود که سالها پیش در نشریه «کتاب هفته» که دریچه‌ای غنی رو به فرهنگ غرب بود ترجمه‌هایی از داستان‌های تواین و فاکنر ارائه داد، از جمله  ترجمه «بیگانه‌ای در دهکده» مارک تواین که در کتاب هفته چاپ شد.

اولین بار که ترجمه‌ای از نجف دریابندری خواندم، همین داستان بلند «بیگانه‌ای در دهکده»، نوشته مارک تواین بود، در کتاب هفته شماره ۳، مهرماه ۱۳۴۰، در آن زمان به سرپرستی دکتر محسن هشترودی. کتاب هفته جُنگی بود به قطع رقعی که از داستان کوتاه، تا مقالات ادبی و هنری و حتی شطرنج در آن چاپ می‌شد و هر هفته از سوی روزنامه  کیهان آن زمان در تیراژ وسیع پخش می‌شد.

در آن روزگار نوجوانی بودم چهارده یا پانزده ساله و کرم کتاب که هرچه به دستم می‌رسید می‌بلعیدم و در جستجوی چیزهای تازه بودم که «کتاب هفته» و کمی بعدتر سلسله کتاب‌های سازمان جیبی (کتاب‌های ارزان و زیبا) به دستم رسید و کتابخانه‌ام رونق گرفت.

اولین نکته آشنایی در نام دریابندری، رابطه دریا و بندر، بود با توجه به اینکه در شهر خودمان، لنگرود، خانواده بندری خانواده بزرگ و مشهوری بودند. اما نجف برایم معمایی بود تا انتشار مصاحبه استاد: گفتگو با نجف دریابندری، مهدی مظفری ساوجی، انتشارات مروارید، ۱۳۸۸، که برایم روشن کرد و باید بخوانید.

در ترجمه‌های استاد دریابندری آنچه جلب نظر می‌کند این است که عمده ترجمه‌های رمان متعلق به ادبیات آمریکاست و ترجمه‌ها رفته رفته (به ویژه در نیمه دوم عمر) پخته‌تر می‌شود، تا می‌رسد به ترجمه رشک‌انگیز «هکلبری فین» از مارک تواین و به همان درجه، بلکه چند گام بلندتر از آن، «بازمانده روز» از کازوئو ایشی‌گورو (چون در اینجا به خلق زبان درخور اثر، یا به قول امروزی‌ها ورژن تازه‌ای از آن در زبان فارسی دست یافته‌اند).

یادم می‌آید ترجمه «هکلبری فین» که درآمد، من که هر دو ترجمه قبلی (ترجمه سالها پیش ابراهیم گلستان و ترجمه بعدی هوشنگ پیرنظر) را هر کدام بیش از یکی دو بار خوانده بودم، تصور نمی‌کردم نکته تازه‌ای گیرم بیاید و با توجه به اینکه پنج شش سالی بود که خودم هم شده بودم مترجم حرفه‌ای، ترجمه را با نگاه خرده‌گیرانه خواندم و الحق در هر صفحه زبان به تحسین استاد گشودم.

در این مختصر هرگز نمی‌توان حق ایشان را به گردن نسل ما و زبان و ادبیات فارسی ادا کرد. اما باید بگویم از خواندن ترجمه «تاریخ سینما»، آرتور نایت (که الان قطعاً کهنه و قدیمی شده،  اما در آن زمان تازگی و طراوت داشت) چه لذت‌ها بردم، همچنین است «تاریخ فلسفه غرب» برتراند راسل و «معنی هنر» هربرت رید که تنهایی و جمعی می‌خواندیم و تحلیل و تفسیر می‌کردیم و چه غش‌غش‌های خنده‌ای سر دادیم از خواندن «چنین کنند بزرگان» که از شیوایی و روانی هنوز هم شک دارم از تراوشات قلم استاد است، یا ترجمه. از «بیلی باتگیت» دکتروف هم ترجمه دیگری موجود است و علاقه‌مندان می‌توانند از مقایسه آن دو دریابند ترجمه یعنی چه و چطور ترجمه‌ای می‌تواند رمانی را زمین بزند (خفه کند) یا برعکس، آن را بَرکشد. همچنین است ویرایش جدید «وداع با اسلحه» (که چاپ قدیمی سازمان جیبی آن را با آن جلد دوست داشتنی هنوز دارم) و «پیرمرد و دریا» هر دو از همینگوی و دومی با مقدمه‌ای بلند و جانانه به قلم استاد.

طبعاً بعضی ترجمه‌های ایشان را نخوانده‌ام (حسرت خواندن متفکران روس هنوز به دلم مانده) و ترجمه چاپ اول «گوربه گور» هم چندان به دلم ننشست و از انتخاب نام تا شکسته ترجمه کردن با استاد اختلاف سلیقه دارم. «رگتایم» دکتروف هم به نظرم در همین مقوله جا می‌گیرد. اما انتظار این که همه کارها در یک سطح باشند، نامعقول است.

خبرنگاری، در مصاحبه‌ای به یکی از همکاران لقب مترجم صاحب‌سبک داد و ایشان در پاسخ به درستی گفت مترجم صاحب‌سبک معنا ندارد و نویسنده صاحب‌سبک است و مترجم تابع اوست و در بهترین حالت باید اصل را از صافی ذهن خود بگذراند و به بهترین نحو در زبان مقصد ارائه دهد. اما درباره استاد دریابندری می‌توان گفت نثری استوار و برخوردار از روشنی کلام دارند.

پس از آشوب‌های اجتماعی سال‌های ۳۰ و همزمان با اصلاحات ارضی و هجوم روستا به شهر و آغاز تغییر ساختار اجتماعی و شهرنشینی و تشکیل طبقه متوسط نسبتاً قدرتمند، گذشته از لزوم پاسخ دادن به نیازهای اقتصادی این طبقه یا قشر که با نهضت (هر چند فرمایشی و از بالا به پائین) ایرانی جنس ایرانی بخر، شکل گرفت، تکنوکرات‌های هیئت حاکمه آن زمان که  غالباً تحصیل‌کرده غرب و دسته‌ای فارغ‌التحصیل دانشگاه‌های آمریکا بودند، لزوم سیاستگذاری‌های جدید و نسبتاً باز فرهنگی را به رژیم تفهیم کردند و سالهای دهه ۴۰ فضای فرهنگی نسبتاً باز شد و همین امر به رشد و شکوفایی جلوه‌های فرهنگی نو کمک کرد. به همین دلیل در دهه ۴۰ شاهد پاگرفتن تئاتر ملی، بیشتر به کمک نهادهای دولتی (تالار ۲۵ شهریور و سنگلج بعدی، تالار رودکی و با کمی تأخیر تئاتر شهر) و فعالیت سه تن از برجسته‌ترین پایه‌گذاران این تئاتر یعنی اکبر رادی، غلامحسین ساعدی و بهرام بیضایی و همچنین بنیانگذاری سینمای ملی و به عرصه رسیدن داریوش مهرجویی، مسعود کیمیایی، بهرام بیضایی، پرویز کیمیاوی  (که متأسفانه کارش ادامه نیافت) و بسیاری دیگر بودیم.

کمابیش همزمان در عرصه ادبیات نمایشی و رمان انتشارات خصوصی ریز و درشت، نظیر طرفه، زمان، نیل، امیرکبیر و …. یا تازه پا گرفتند و یا بر فعالیت خود افزودند و در این میان دو نهاد دیگر را هم باید یاد کرد یعنی کتاب هفته (که یاد شد) و همچنین بنیاد فرانکلین که حرکت کتاب جیبی را در ایران پایه گذاشت و شعارش عرضه کتاب زیبا و ارزان (به قیمت بلیت سینما در تیراژ وسیع ۱۰ هزار جلد) بود که سازمان پخش وسیعی آن‌ها را تقریباً در اغلب شهرهای ایران پخش می‌کرد و به شیوه کشورهای اروپایی و امریکایی در گردونه می‌گذاشت که امروزه چندان رواج ندارد.

در این حال و هوا بود که گذشته از نویسندگان روز آمریکا نظیر همینگوی، فاکنر، اشتاین بک و … آثار نویسندگان بزرگ روس از چخوف گرفته تا داستایوفسکی و تورگنیف در دست ما که نسل جوان تازه‌پا و تشنه آموختن و خواندن بودیم می‌رسید. توجه کنید که در آن روزگار تلویزیون ایران هم تازه پا گرفته و هنوز به شهرستان نیامده بود، چه برسد به وسایل ارتباطی امروز که کامپیوتر و ماهواره و موبایل است. بنابراین سرگرمی اول ما کتابخوان‌ها کتاب بود و بعد فیلم.

همین جریان همزمان شد با اوج کار دو نویسنده بزرگ آمریکا که تقریباً دو سبک ادبی مسلط آن زمان در دست آنها بود؛ یعنی فاکنر و همینگوی (جان اشتاین بک بنا به دلایلی که جای بحثش اینجا نیست از نظرها غایب شد). البته پس از این دو، سلینجر و مارک تواین هم مطرح بودند که فعلاً به آنها نمی‌پردازیم. گذشته از این آثار نویسندگان مطرح فرانسوی و در رأس آنها سارتر و کامو هم بود که تا آنجا که می‌دانم جز «بیگانه» اثر کامو به سلسله کتابهای جیبی راه نیافت.

استاد نجف دریابندری در همین گیر و دار رشد کرد. درباره ایشان و تأثیری که بر نسل ما گذاشتند، قبلا نوشته‌ام و اینجا مکرر نمی‌کنم اما جا دارد نکته‌ای را که دوست گرامی من، عبدالله کوثری هم در گرامیداشت استاد نوشته‌اند، قدری باز کنم؛ تا قبل از استاد دریابندری اغلب مترجمان ادبی ما، مثل زنده یاد محمد قاضی سراغ متن‌های روایی و توصیفی و برخوردار از پیرنگ غلیظ ماجرا و روایت می‌رفتند.

با نگاهی به کارنامه محمدقاضی، یعنی برجسته‌ترین مترجم ادبی سال‌های پیش، حتی یک رمان از نویسندگانی نظیر آلن رب‌گری‌یه، مارگریت دوراس و دیگران (یعنی رمان‌نویسان مدرن که دغدغه‌شان بیش از بیرون متوجه درون و کشاکش‌های ذهنی و شکست تسلسل زمانی و سیلان ذهن است) دیده نمی‌شود، چون ایشان به گواهی مصاحبه‌هایی که کرده‌اند، چنین نویسندگانی را قبول نداشتند (همچنین است در مورد شعر نو، که خود داستان دیگری است). هرچند تبحر و تسلط محمد قاضی در مورد اغلب ترجمه‌هایش جای چون و چرا ندارد و احاطه او به نثر فارسی درترجمه‌ها جلوه‌گری می‌کرد (جز چند ترجمه اواخر حیاتش) اما در این قبیل آثار کافیست داستان را به خوبی درک کنی و با رخش قلم و ذوق و استعداد و شیوایی زبان لای آن ملاط لازم را بریزی و از کار درش آوری.

اما در رمان‌هایی نظیر آثار فاکنر و همینگوی (یا بیش از آنها جویس و وولف که پیرنگ بی‌رمق است و زبان و لحن اهمیت دارد) اگر لحن از کار در نیاید، پوسته‌ای خشک نصیب خواننده می‌شود، چنانچه خیل عظیم ترجمه‌های امروز چنین است و استاد دریابندری از پیشگامان کشف و ابداع لحن و کنار گذاشتن زبان رسمی است که در اغلب موارد و برجسته‌تر از همه «بیلی باتگیت» از دکتروف، «هکلبری فین» از مارک تواین و «بازمانده روز» از ایشی‌گورو از عهده برآمده و الحق به شاهکار نزدیک شده اند. این چنین است که استاد خود بازمانده روزی است که امیدوارم به درازی بپاید و سایه بال‌گستر پرثمرشان بر سر ما باشد.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , پرونده , شماره ۲۲
ارسال دیدگاه