آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » شاعر به دنیا آمد، نویسنده از دنیا رفت

شاعر به دنیا آمد، نویسنده از دنیا رفت

روبرتو بولانیو مترجم : امیر جنانی روبرتو بولانیو در ۲۸ آوریل ۱۹۵۳ در شیلی به دنیا آمد و ۵۰ سال بعد در اسپانیا از دنیا رفت. پدرش راننده بود و مادرش معلم ریاضی. عادت به خواندن کتاب را از مادر به ارث برده بود؛ مادرش می‌گفت روبرتو در سه سالگی خواندن را آموخت و در […]

شاعر به دنیا آمد، نویسنده از دنیا رفت

روبرتو بولانیو

مترجم : امیر جنانی

روبرتو بولانیو در ۲۸ آوریل ۱۹۵۳ در شیلی به دنیا آمد و ۵۰ سال بعد در اسپانیا از دنیا رفت. پدرش راننده بود و مادرش معلم ریاضی. عادت به خواندن کتاب را از مادر به ارث برده بود؛ مادرش می‌گفت روبرتو در سه سالگی خواندن را آموخت و در هفت سالگی اولین داستانش را نوشت؛ داستانی درباره چند مرغ که عاشق یک اردک شده بودند. به کتاب خواندن اعتیاد پیدا کرده بود، طوری که در کودکی پزشکی به او گفته بود برای مدتی چیزی نخواند.

زمانی که ۱۵ ساله بود همراه خانواده‌اش به مکزیک مهاجرت کردند. یک سال بعد به صورت جدی شروع به نوشتن کرد. در سال ۱۹۷۵ به همراه عده‌ای شاعر جوان جنبش ادبی اینفرارئالیسم را در مکزیک بنیان گذاشتند. سه ماه قبل از کودتای پینوشه، روبرتو به شیلی برگشت. «درست بعد از کودتای پینوشه، من هم تصمیم گرفتم داوطلبانه در برابر فاشیستها مبارزه کنم؛ هرگز نفهمیدم چرا من را دستگیر کردند؛ با اتوبوس از لس‌آنجلس (شهری در شیلی) به کنسپسیون می‌رفتم که من را از اتوبوس پیاده، و به زور داخل ماشین مخصوصی کردند که دو تا قفس داشت؛ بعد دو مرد قوی هیکل من را به اداره پلیس بردند. به عمرم هرگز پلیس‌هایی به این هیبت ندیده بودم. هشت روز زندانی بودم. روز اول خیلی سخت بود، چون فکر می‌کردم قرار است من را بکشند؛  خیلی شانس آوردم، دو پلیس من را از زندان بیرون آوردند. وقتی ۱۵ سال داشتیم، آنها همکلاسی‌هایم بودند. تا آن روز تصمیم داشتم برای زندگی در شیلی بمانم، اما وقتی آزاد شدم به خودم گفتم: من می‌روم.»

او در نهایت در ۲۴ سالگی به اسپانیا مهاجرت کرد. شرایط مالی خوبی نداشت. برای امرار معاش مدتی رفتگر بود، چند وقتی هم بار کشتی‌ خالی می‌کرد؛ مدتی هم نگهبان بود. اما هم‌زمان دیوانه‌وار می‌نوشت. مدام در دفترچه یادداشتش چیزهایی می‌نوشت. امروز فلان غذا را خوردم… امروز فلان کتاب را خواندم… «امروز با کارولینا آشنا شدم.» کارولینا نام همسرش بود. در اسپانیا با هم آشنا شدند. آنها زیورآلات و صنایع دستی می‌فروختند، درآمد ناچیزی داشتند که فقط کفاف هزینه‌های خورد و خوراک را می‌داد. 

سالها از بیماری کبد رنج می‌برد. همیشه با وسواس خاصی می‌نوشت، اما وقتی بیماری حادتر شد، مجبور بود بیشتر بنویسد. وقت زیادی نداشت. «کارآگاهان وحشی» و «۲۶۶۶» از برجسته‌ترین آثار او هستند. رمان «۲۶۶۶» پس از مرگ نویسنده در سال ۲۰۰۴ منتشر شد. کتاب از پنج بخش تشکیل شده است. بولانیو خیلی نگران آینده فرزندانش بود، به همین دلیل تصمیم داشت آن را در قالب پنج کتاب مجزا منتشر کند. اما پس از مرگ بولانیو، همسر و فرزندانش ارزش ادبی کتاب را ترجیح دادند و آن را به عنوان یک رمان واحد چاپ کردند.

عاشق شعر بود، اما مجبور بود رمان بنویسد. «من نوشتن را با شعر شروع کردم، منظورم زمانی است که به صورت جدی شروع به نوشتن کردم… خیلی شعر می‌خواندم… همیشه زندگی شعرا را تحسین می‌کنم، زندگی پر از اغراق آنها را، زندگی پرمخاطره آنها را تحسین می‌کنم؛ باید بگویم شاید، البته شاید، این عشق من به شعر و زندگی شعرا به نحوی در برخی کتاب‌هایم منعکس شده، فکر نمی‌کنم در همه آنها. من به عنوان یک شاعر، خیلی شاعرانه نیستم، برعکس، من شاعری بسیار عامیانه هستم، یک شاعر معمولی.»

روبرتو بولانیو شاید یک شاعر معمولی بود، البته به گفته خودش، اما هرگز یک نویسنده معمولی نبود؛ مبالغه نیست اگر بگوییم ادبیات اسپانیایی با او جان دوباره گرفت. بولانیو ادبیات را می‌شناخت، ادبیات را زندگی می‌کرد؛ وسواس خاصی در نوشتن داشت، مدام نوشته‌هایش را ویرایش می‌کرد، اول روی کاغذ می‌نوشت و بعد نوشته‌هایش را تایپ می‌کرد. خیلی تکامل‌گرا بود. او در حین نوشتن هرگز به خواننده فکر نمی‌کرد، فقط به نوشتن فکر می‌کرد؛ به ساختار، ضرب‌آهنگ و به موضوع داستان فکر می‌کرد. برای او همیشه ساختار رمان بر موضوع اولویت داشت؛ قبل از نوشتن سعی می‌کرد ساختار داستان کاملاً مشخص باشد.

سر انجام در سال ۲۰۰۳ در پنجاه سالگی به علت بیماری درگذشت؛ در انتظار پیوند کبدی که هرگز نرسید.

«حقیقت این است که ما نویسنده‌ها خیلی دیر متوجه می‌شویم که زندگی بسیار کوتاه است.»

باران

باران می‌بارد و تو می‌گویی: انگار ابرها دارند گریه می‌کنند

سپس دهانت را می‌پوشانی و قدم‌هایت را تند می‌کنی

انگار این ابرهای لاغر دارند گریه می‌کنند؟

غیر‌ممکن است. اما پس، این خشم،

این ناامیدی که همه ما را به سوی جهنم سوق می‌دهد، از کجاست؟

طبیعت پر از رمز و راز است، گویی این دو نابرادری باشند.

و این بعد‌از‌ظهر که برای تو مثل یک بعدازظهر آخرزمان است،

خیلی زودتر از آنچه فکرش را می‌کنی

به یک بعد‌از‌ظهر غمگین تبدیل خواهد شد،

یک بعد‌از‌ظهر تنهایی گمشده در خاطره: آینه طبیعت.

 شاید هم آن را فراموش کنی.

دیگر مهم نیستند، نه باران، نه شیون، و نه صدای گام‌هایت که

در مسیر صخره‌ها می‌پیچند؛

حالا می‌توانی گریه کنی و بگذاری تصویرت

بر روی شیشه خودروهای کنار ساحل محو شود

اما هرگز نمی‌توانی خودت را گم و گور کنی

سگ‌های رومانتیک

آن زمان بیست ساله بودم و مجنون

یک کشور را از دست داده بودم

در عوض یک رویا به دست آورده بودم

و حالا که آن رویا مال من بود

دیگر هیج چیز اهمیتی نداشت

نه کارکردن و نه دعا کردن

و نه درس خواندن در سحرگاه

در کنار سگ‌های رومانتیک

و رویا در خلأ روح من زندگی کرد

یک اتاقک چوبی،

در گرگ و میش،

در یکی از نفسگاه‌های استوا

و گاهی اوقات در خودم فرو می‌رفتم

و رویا می‌دیدم: مجسمه ابدی

در افکار سیال

یک کرم سفید در عشق غلت می‌زد

یک فراری افسار گسیخته

رویایی درون رویای دیگر

و کابوس به من گفت: تو بزرگ خواهی شد

خاطرات درد و پیچیدگی را پشت سر‌خواهی گذاشت

و فراموش خواهی کرد

اما آن زمان بزرگ شدن جرم خواهد بود

گفتم: من اینجا هستم، با سگ های رومانتیک،

و همین جا خواهم ماند


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شعر , شماره ۱۷
ارسال دیدگاه