آخرین مطالب

روح سنگ*

محمدرضا روحانی : سیمین دانشور در آغاز قرن، سال هزار و سیصد خورشیدی، در شیراز دیده به جهان می‌گشاید و ناظر تغییرات دوران پهلوی اول است. در خانواده‌ای اهل ذوق و هنر: پدر پزشک، مادر نقاش. در بیست و دو سالگی لیسانس‌اش را می‌گیرد و تا دکترای ادبیات پیش می‌رود، در بیست و هفت سالگی […]

روح سنگ*

محمدرضا روحانی :

سیمین دانشور در آغاز قرن، سال هزار و سیصد خورشیدی، در شیراز دیده به جهان می‌گشاید و ناظر تغییرات دوران پهلوی اول است. در خانواده‌ای اهل ذوق و هنر: پدر پزشک، مادر نقاش. در بیست و دو سالگی لیسانس‌اش را می‌گیرد و تا دکترای ادبیات پیش می‌رود، در بیست و هفت سالگی با جلال آل احمد آشنا می‌شود و ازدواج می‌کند. ازدواج با جلال تنها زمینه حضور اجتماعی‌تر او با آدم‌ها و فعالان سیاسی دوران خود است. او خود می‌گوید: «من همیشه سیمین دانشور ماندم، هیچ‌گاه سیمین آل احمد نشدم و اصلن هم با طرز فکر جلال موافق نبوده و نیستم. من آدمی هستم بکلی غیر سیاسی.»** نوشته‌هایش را مدت‌ها برای صادق هدایت می‌خوانده، پس از آن برای گرفتن دکترا به دانشگاه استنفورد می‌رود و زیبایی‌شناسی می‌خواند. سال پنجاه و هشت از دانشگاه تهران درخواست بازنشستگی می‌کند و روی نویسندگی متمرکز می‌شود. «جزیره سرگردانی» دومین رمان او پس از «سووشون» ست. جزیره سرگردانی جلد یکم رمان سه جلدی است که در سال ۱۳۷۲ انتشارات خوارزمی منتشر می‌کند و جلد دوم آن «ساربان سرگردان» در سال ۱۳۸۰ با شمارگان ۸۸ هزار نسخه منتشر می‌شود اما جلد سوم آن به نام «کوه سرگردان» هنوز منتشر نشده و می‌گویند به انتشارات خوارزمی سپرده شده ولی گم شده است. در این جا تنها به «جزیره سرگردانی» می‌پردازم.

۱. در برگردان پشت جلد «ساربان سرگردان» نقشه جزیره سرگردانی آمده است. مقطع چینه‌شناسی پلایای قم که بالای جزیره سرگردانی است که چندین لایه رس قهوه‌ای، ماسه گچی، رس قهوه‌ای و سبز و ماسه‌های گچی و آتشفشانی است. برای ورود به جزیره سعی می‌کنم همین الگوی چینه‌شناسانه را مدنظر قرار دهم.

۲. لایه (چینه) رویی داستان یک مثلث عشقی است یا دقیق‌تر بخواهیم بگوییم، پلات داستان: «هستی» دختر بیست شش ساله‌ای که در آستانه ازدواج قرار دارد. سال‌ها با دوست پسرش «مراد پاکدل» که یک مبارز سیاسی تشکیلاتی (سمپات چریک‌های فدایی خلق) است، رابطه عاشقانه داشته است تا اینکه سر و کله «سلیم فرخی» پیدا می‌شود، هستی که در خانواده‌ای بزرگ شده که پدرش در درگیری‌های دوران مصدق کشته شده و مادرش عشرت با «احمد گنجور» دلال و نزول‌خور دوران مدرن ازدواج کرده، هستی با مادر بزرگش «توران جان» زندگی می‌کند، زنی اهل دانش و دین. از وقتی که عشرت با احمد ازدواج کرده سایه‌ی او را با تیر می‌زند. هستی با پیدا شدن سلیم و ابراز علاقه‌اش به وی با این صرافت می‌افتد که تکلیفش را با مراد روشن کند. اگر او قصد ازدواج ندارد با سلیم ازدواج کند. سلیم خود مذهبی و مبارز تشکیلاتی است فکر می‌کند  با هستی که زنی آزاد و غیرمذهبی است می‌تواند کنار بیاید و از او زنی خانه‌دار بسازد.

۳. نخست می‌توان به اسم کتاب فکر کرد و اینکه این جزیره چگونه توصیف و تشریح می‌شود: مستر کراسلی که مستشار فرهنگی است با هلی‌کوپتر رفته و با شتر برگشته است: «جزیره‌ایست که دورش را دریاچه نمک احاطه کرده است. در جزیره به کلی به دام می‌افتی. قطعات نمک با طول بیست اینچ و عرض پانزده اینچ، حتی بیشتر… دورت را گرفته. روز که هوا گرم است امکان پا گذاشتن روی آنها نیست. در لجن و نمک فرو می‌روی اما اواخر شب قطعات نمک یخ می‌زند. من با شتر از جزیره بیرون آمدم. تعجب است اسم ساربان نیز ساربان سرگردان بود. اسم کوه مقابل هم کوه سرگردان.

هستی لبهایش می‌لرزید. پرسید: وقتی قطعات نمک یخ می‌زند خود آدم نمی‌تواند از جزیره در بیاید.

ـ نه، تا کوره راه کویری فاصله زیاد است.» (ص. ۲۰۲)***

پیشنهاد کراسلی به هستی بخشی از ماموریت و جایگاه و شخصیت او را روشن می‌کند: «می‌خواهم به اف.‌بی.‌آی. عذر می‌خواهم به ساواک پیشنهاد بکنم زندانیان سیاسی را که مقر نمی‌آیند ببرد آنجا رها بکند.» (همان)

و در ذهن هستی جزیره این گونه تعبیر می‌شود: «مگر همین الان، امشب، و همه‌ی شبها درمتن جزیره سرگردانی زندگی نمی‌کرد؟»(ص.۲۰۳)

سیمین دانشور لایه‌های داستانی خود را به صورت درهم تنیده می‌آورد. تلاش زیر برای نشان دادن این شگرد اوست.

۴. فضاسازی به مثابه شیوه بیانی

 یکی از شیوه‌هایی که نویسنده انجام می‌دهد، نخست با فضاسازی گاه به صورت مستقیم گاه غیرمستقیم شخصیت‌ها را می‌چیند، آنها را در برابر هم قرار می‌دهد تا در یک کلیت به تحلیل خود برسد. نمونه می‌آورم: «سلیم از پوست کندن پرتقال منصرف شد و یک سیب برداشت، هستی می‌دانست کاردی که پرتقال را نبرد، از پس کندن پوست سیب هم برنمی‌آید. رفت کارد آشپزخانه را آورد و جلو سلیم گذاشت، اما سلیم سیب را پوست نکنده خورده بود و هستی با کارد آشپزخانه برایش درشت‌ترین پرتقال‌ها را پوست کند و پره پره کرد و در بشقاب تمیز روی میز گذاشت. تبسمی در لب‌های سلیم نمودار شد.»(ص. ۳۵) این کانسپت و اندیشه محوری داستان است. اثر سرشار از این نمونه‌هاست که تلاش می‌کنم چند تا از این صحنه‌ها را تصویر کاملی از عصاره داستان است بیاورم. نخستین دیدار هستی و مراد را این گونه تصویر می‌کند: «آن روز که برف می‌آمد، دانشجویان پسر دانشکده حقوق با گلوله‌های برفی به دخترهای دانشکده هنرهای زیبا حمله کردند. یکیشان هستی را بغل زد و یک گلوله برف در شکاف یقه پیراهنش انداخت خواست ببوسدش، هستی تقلا کرد و پایش لغزید و به زمین افتاد. گلوله‌های برف از هر طرف باریدن گرفت و از زمین بلندش کرد. پسر برف‌ها را از پالتو هستی تکاند، هستی پایش درد می‌کرد گفت: نکند پایم شکسته باشد. پسر گفت: آنقدر نازنازی نباشید. هستی به پسر تکیه داد، پسر به کارگاه رشته معماری بردش. روی چهارپایه‌ای نشاندش. برایش قهوه درست کرد. صفحه نوکترن شوپن را روی گرام گذاشت… پسر روی زمین نشست و کفش هستی را از پایش در آورد و به قوزک پایش دست کشید. گفت نترسید، پایتان نشکسته. هستی پرسید شما شکسته‌بند هستید؟ پسر خندید و گفت مرا می‌گویند مراد پاکدل… شاید همان روز بود که مهر هم را به دل گرفتند… هرچه بود این مهر از دل زدودنی نبود. نبود. نبود.»(ص.۱۷۶) با حضور سلیم در زندگی هستی و تلاش اطرافیان برای ازدواج کردن او اتفاقی تصویری و تماتیک را کنار هم می‌چیند: هستی برای بردن یک هدیه برای سلیم روی هدیه‌ی مراد نقاشی می‌کند، این جایگزینی شکلی با اشاره به سه صحنه تکمیل می‌شود.

«آیا درست بود هستی روی فیبری که پارسال مراد برایش عیدی آورده بود، برای سلیم نقاشی بکند؟ مراد آن قدر فیبر را صیقل داده بود که جلوه عاج پیدا کرده، در برش آن، نسبت طلایی را رعایت کرده است به هستی گفته بود: نمی‌شود از گذشته برید. تصویرهای کتاب‌های خطی را در کتابخانه دانشکده مرور کن، از خواص الادویه و منافع الحیوان شروع کن و به آثار مینیاتور معاصر حتی حرفه‌ای‌ها ختم کن، در خیابان منوچهری چند تا مینیاتور حرفه‌ای هستند که روی فیبر یا عاج کار می‌کنند. پول نداشتم عاج بخرم. باهم می‌رویم.

و رفته بودند.»(ص.۱۳)

زمانی که هدیه را برای سلیم برده است، دوست او وارد اتاق می‌شود و زمان برای دادن هدیه فراهم نمی‌شود و هستی از اتاق بیرون می‌آید. نویسنده این صحنه را این‌گونه تصویر می‌کند:

«هادی ـ فرهاد ـ کیف هستی را کنار گذاشت و روی هدیه هستی نشست و خرد و خمیرش کرد. هستی به گریه افتاد. در دل گفت: لندهور.» (ص.۱۵۹)

پس از این واقعه هستی حرف‌ها و نگاه سلیم به زن و همسر آینده‌اش را می‌شنود. حرف‌هایی که با آنچه به او گفته فاصله‌ای جدی دارد و ما صدای ذهن او را این‌گونه می‌شنویم:

«صدای ذهن هستی: کدام روشنفکر انقلابی؟ کدام توده‌های مردم؟ یک مشت شبه روشنفکر، به جان هم افتاده‌اید… و توده‌های مردم که هر را از بر نمی‌دانند. و تو سلیم که فکر می‌کردم مرا به یک ساحل دور، به یک وادی ایمن می‌بری، یک پهلوان پنبه، یک دن‌کیشوت بیشتر نیستی. گرفته‌ای خوابیده‌ای، ضمن آن‌که بیشتر آتش‌ها از گور تو برمی‌خیزد… از عشق دم می‌زنی و می‌خواهی مرا مثل موم در دستت نرم بکنی… خدا را شکر که لندهور فیبری را که رویش چشم‌های ترا کشیده بودم خرد و خاکشیر کرد.»(ص.۱۶۶)

او در جایی نگاه خود به واقعیت و هنر را در برخورد ظریفی در جوش آمدن آب به تصویر می‌کشد، که به گونه‌ای رمز گشایی از شیوه برخورد او با واقعیت‌های موجود است:  «اول در قعر، جنب و جوش پیدا می‌شود. خبرهایی هست، یک حباب خود را از قعر به سطح می‌رساند و خبر را تایید می‌کند. حباب دومی خود را به او می‌رساند و به قعر می‌کشاندش، حباب‌های ریز در کناره و گاه در وسط قسم می‌خورند که خبر راست بوده است. جا به حباب‌های برجسته‌ی درشت می‌پردازند و حسد هم نمی‌برند. کسی به حباب هرگز حسد نبرده. حباب‌های درشت در هم دیگر فرو می‌روند و برمی‌گردند و باز هم به هم برمی‌آیند، مثل موج دریا. اینک حال و قال به هم آمیخته است. حباب‌ها از شادی کف بر لب می‌آورند.  آب در کتری جوش آمده، در کتری را باز کن بخار  می‌بینی ـ بخار نه شکل و نه رنگش به آب نمی‌برد، اما اساسش آب است. عین واقعیت و هنر.»(ص. ۵- ۸۴)

۵. شرایط اجتماعی و سطح فرهنگی را در  برخورد مردم تصویر می‌کند و این تصاویر به ما کمک می‌کند دوران و شرایط را به درستی درک کنیم تا بتوانیم درکی از نگاه و حرکت شخصیت‌ها داشته باشیم: «برخلاف تصور هستی، خیلی زود در اول شاه‌آباد یک تاکسی جلوش ایستاد. چهار تا مسافر داشت. مردی که در کنار راننده نشسته بود، پیاده شد و هستی کنار دست راننده جا گرفت و مرد هم سوار شد. راننده چاق بود و مرد نه چاق بود نه لاغر. هستی را انگار لای منگنه گذاشته بودند، دنده موتور روی گیربکس کنار پایش بود و راننده دم‌به‌دم دنده عوض می‌کرد و دسته دنده به پای هستی می‌خورد و او کنار می‌کشید و مرد پهلو دستی، معلوم بود که ظهر سیر فراوانی خورده.

سر چهارراه شاه، هستی به راننده گفت که نگه دارد و راننده همانجا که می‌رفت ایستاد. مرد غر زد و پیاده شد. هستی در انتظار بقیه‌ی پول کرایه به مرد گفت: شما که راه دورتری می‌رفتید، حقش بود از اول پیاده نمی‌شدید. مرد گفت: همیشه کنار پنجره می‌نشینم همشیره. و سوار که می‌شد صدایی از خود درآورد و رو به سه تا زنی که عقب ماشین نشسته بودند کرد و گفت: والله بخدا… هستی با یک تاکسی به آخر خیابان پهلوی رسید، خواست تاکسی سومی هم سوار شود، اما منصرف شد، تا خانه استاد مانی راه چندانی نبود. همین یکبار که که ناگزیر شده بود از عرض خیابان بگذرد و از لابلای ماشینها و آدمها راهی پیدا کند و به بعضی از راننده‌ها با چشم‌ها و دست‌ها التماس کند تا با یک نیش ترمز بگذارند بگذرد، به قول توران جان برای هفت پشتش بس بود.»(ص.۶۶ ـ۶۷) از این تصویر و توصیف می‌شود دریافت پس از چهل سال چه قدر به لحاظ اجتماعی رشد کرده‌ایم، گذر هستی از وسط خیابان یک رفتار اجتماعی است که هنوز انجام می‌دهیم.

۶. نقد لایه‌های اجتماعی

برای تحلیل و توصیف شرایط اجتماعی به قشر تازه به دوران رسیده‌ای اشاره می‌کند که همگی به گونه‌ای در رابطه با دربار و طبقات اجتماعی فرادست کار می‌کنند، از آن جمله‌اند مادر هستی که پس از کشته شدن پدرش در کنار مصدق با احمد گنجور که قبلن گاراژدار بوده و حالا نزول‌خور شده و کارچاق‌کن فرنگی‌ها و اقشار دیگر، به ظاهر در تلاشند خود را اشرافی نشان دهند اما در توصیفی که می‌دهد در جای جای داستان به مضحکه و بالماسکه‌ای می‌ماند. مثلن شبی که پاجامه پارتی داده‌اند. یا تدارک دیدن روز اول عید که احمد لباس موبد زرتشتی پوشیده و کلفت فیلیپینی‌اش پسیتا لباس زن موبد را، از زبان هستی این‌گونه می‌شنویم: «اگر اشرافیت از ریشه شرف باشد، خوب چیزی است، منتها اشرافیت در اینجا تغییر معنا داده، اشرافیت تهران یعنی بریز و بپاش و مصرف بی‌رویه برای خودنمایی.»(ص. ۱۶۹)

برخورد سلیم در نخستین دیدارش با هستی و تصویری که از پدرش می‌دهد تا توضیح وضعیت خودش را توضیح دهد: «دلم می‌خواست استاد دانشگاه شوم، اما قبولم نکردند. دکتری نداشتم. و هستی نمی‌دانست که تکمه بی‌قابلیت می‌تواند زن آدم را روانه حمام سونا بکند و پسر آدم را روانه انگلستان.

بعد سلیم از مبارزات پدرش در دوران مصدق حرف زد. اشاره کرد که یک علت دیگر که در دانشگاه تهران استخدامش نکرده‌اند، این بوده که پدرش از هواداران مصدق بوده و او و شمشیری، تعداد زیادی از تاجرهای بازار را با خود همراه کرده بوده‌اند.»(ص.۲۶) اما وقتی خرش از پل گذشته حقایق را می‌گوید: «بعلاوه پدرم… هستی خانم، چرا از شما پنهان کنم؟ پدرم پس از پشتیبانی از مصدق و سرخوردن از سیاست شد یک تکمه‌چی تمام‌عیار یک زن‌باره، یک درباری،‌ ای خدا چه بگویم؟ دل آدم می‌ترکد.

… سلیم با هستی درد دل کرد که آقای فرخی بوده که تمام منجوق‌ها و مرواریدها و تزیینات پوشش‌های زنان را در جشن‌های دوهزاروپانصد ساله و جشن‌های تاجگذاری، از انگلیس وارد کرده و گفت: خودم دنبال سفارش‌هایش می‌رفتم. می‌پرسیدم، این‌همه مهره و پولک و زینت‌آلات برای چیست؟ پای تلفن می‌گفت: تو کاری به این کارها نداشته باش. حالا هم مناقصه تکمه‌های ارتش شاهنشاهی را برده.

ـ تکمه‌های ارتش؟

ـ می‌خواهند تکمه‌های لباس فرم افسرها و سربازها را عوض کنند.»(ص.۲۴۱)

برای شکل دادن تحلیلش ما را  به شهر حلب یا حلبی‌آباد می‌برد. یک تصویر کافی است تا نگاه او را دریابیم: «از کنار یک فشاری آب گذشتند. ازدحام زن‌ها، لگن در دست با سطل پلاستیکی، دیگ. تاکسی در سرزمین پر گل و لای کنار یک جوی پر از لجن توقف کرد. انگار هر چه آشغال در دنیا بود جمع کرده بودند و در جوی آب ریخته بودند تا جوی برای گنداب‌رو تهران سوغات ببرد. آفتاب همان آفتاب تهران بود اما آیا از آن‌چه می‌دید مثل راننده تاکسی تمام غم عالم به دلش می‌نشست؟… انگار راه تمامی نداشت. در گذرگاه‌های شهر قوطی کبریتی، شهرفراموش‌شدگان، شهر دروازه تمدن بزرگ، بچه و مرغ و خروس و سگ و گربه درهم می‌لولیدند.»(ص.۲۱۴)

یک تصویر دیگر که تنها یک تصویر نیست و با نگاه نویسنده آغشته است: «بچه‌های نیمه لخت، با یک توپ پلاستیکی در زمین بایر جلو آلونک‌ها فوتبال بازی می‌کردند، اما نه از دروازه خبری بود و نه از دروازه‌بان.»(ص. ۲۳۲)

توصیف آن حاشیه به صورت زیرپوستی این فاصله طبقاتی را عریان می‌کند و جاگیری چریک‌ها در آن حاشیه و اینکه چه کرده‌اند برای آن‌ها تا این‌که آنها اعتماد کرده‌اند به گونه‌ای که حاضرند برای تغییر شرایط موجود و حفظ جان آ‌ن‌ها هر کاری بکنند. برای این‌که تحلیلش همه جانبه باشد، تنها چریک‌ها نیستند که آنجا جاگیر و پنهان شده‌اند، بلکه آشیخ سعید هم حضور دارد. و سلیم (با اسم مستعار پوریا) رابط بین روحانیان و روشنفکران است. «حاجی معصوم تا به خانه مرد ران شکسته برسند اسرار شهر حلب را برای هستی فاش کرد… و این‌که یک روز سه تا مرد آمدند. یکی مرتضی که قلچماق است… یکی آقا بکتاش (اسم مستعارمراد) که برایشان برق قاچاقی کشیده، کارگاه جوشکاری درست کرده که حالا میخ می‌سازند و می‌فروشند. مردها را می‌فرستند عملگی و زنها را می‌فرستاد کلفتی. بچه کرایه دادن به گداها را قدغن کرد.»(ص.۲۱۶)

از زبان شخصیت‌هایش تعاریف مشخص و صریح از تهران و ایران می‌دهد: «هستی گفت: تهران یک شهر خاکستری یا قهوه‌ای است. شبیه کتابخانه‌ای است پر از کتابهای فهرست نشده. نه فهرست الفبایی دارد و نه موضوعی. در این کتابخانه گل و گشاد از صور قبیحه و الفیه شلفیه و عاق والدین و امیرارسلان گرفته تا کتاب‌های فلسفی و عرفانی و دیوان حافظ و مولوی و قران کریم ریخته شده. می‌گوید شهر مرکزیت ندارد. هیچ چیز جای خودش نیست. خانه‌ها و آب انبارها خراب شده، جایش پاساژ و انبارکالا ساخته‌اند… شهر دیوارهای بلند… در کل، تهران عین مردمی است که در آن زندگی می‌کنند.» (ص.۱۷۲)

۷٫ نقد جریان‌های سیاسی

او در تحلیل کلی‌اش که زیرمتن داستان است برخی نقطه نظرهایش را  لابلای نظرات دیگران بروز می‌دهد. مثلن از خلیل ملکی یا پیرو جریان سوم که چپ مستقل است به نیکی یاد می‌کند، یا سلیم. «شاهین گفت: آقای فرخی، اینطور که پیداست شما پیرو دکتر علی شریعتی هستید.

سلیم گفت: نه، من جلال آل احمد را ترجیح می‌دهم.» (ص.۷۶)

در این نگاه مهدویت انقلابی را برجسته می‌کند. یا تعریفی از چریک می‌دهد: «چریک یک انسان اسطوره‌ای است. حد نصاب عمرش چهارسال است.» (ص.۲۲۷) بعد در جایی صحنه کشته شدن مرتضا را شرح می‌دهد: «حالا فهمیده بود که مرتضا کتش روی دوشش بوده، یک کیسه پر از کتاب دستش. پاسبان ایست داده، مرتضی پا به دو گذاشته، از لابلای ماشین‌ها گذشته، پاسبان سوت کشیده، مرتضی برگشته اسلحه کشیده. پاسبان‌های دیگر آمده‌اند ـ چه جمعیتی جمع شده ـ و آن زن که ساکن طبقه اول خانه‌ی تیمی‌شان دستش به کمرش سرخیابان ایرانشهر تماشا می‌کرده… و خون با شرف مرتضی… و آن مرد که شوهر زنکه، دست مرتضی را گرفته طناب پیچش کرده. انگار مرتضی پدرش را کشته بوده… مراد تماشاچی بوده… هیچ‌کار، هیچ‌کار نتوانسته بکند.»(ص.۳۰۵) او نخست تصویری از نیروهای سیاسی توی داستانش داده، بعد به شیوه خودش که تصویری است و درعین حال باید داستانش را پیش ببرد از دهان و رفتار دیگران به نقد آن‌ها می‌نشیند: «در گنجه قفل بود. آن‌ها که هرگز هیچ دری را قفل نمی‌کردند. آب، چکه چکه از درز قفسه روی فرش می‌ریخت. هستی داد زد، کسی اینجاست؟ صدایی پرسید: هستی تنهایی؟ صدای مراد بود.

ـ مراد آن‌جا چه می‌کنی؟

مراد هق هق کرد. پیشانی‌اش را به در کوبید و با صدای بلند گفت: کشتندش. سه بار دور خودش چرخید. از همه دنیا آن نازنین‌ترین… چفت در گنجه را خودم انداختم. وای برمن نتوانستم آن چشم‌ها را ببندم…آخ.

– خوب چفت در را باز کن و بیا بیرون.

– کیپ شده باز نمی‌شود.»(ص.۳۰۴)

او با این فضای تصویری به نقد مراد پرداخته، باز در صفحه‌های بعد ادامه می‌دهد: «هستی گیج مانده بود: اول برود… سراغ انباری در حیاط و لباس برای مراد سرهم بکند، یا آب کف گنجه را خشک بکند؟ گنجه نجس شده را که نمی‌شد آب کشید و طاهر کرد. آلبوم عکس‌های خانوادگی و نامه‌های پدر و مجله‌های تعلیم و تربیت که شعرهای حسین نوریان را در بر داشت زیر چمدان کف گنجه بود و گنجینه‌های مادربزرگ هم خیس شده بود.»(ص.۳۰۶)  به این فضای تصویری بسنده نمی‌کند و با صراحت به نقد مراد می‌پردازد: «سرش داد زد که آرام بگیرد. چرا تن به کاری می‌دهد که توانش را ندارد؟»(ص.۳۰۵)

۸. این همانی سیمین و هستی

سیمین دانشور از نادر نویسندگانی است که شخصیت خود را وارد داستان کرده است و در جاهایی مثلن پس از مرگ جلال صحنه‌های کلاس را با شخصیت‌های داستانی‌اش پرورانده، این شگرد به باورپذیری واقعیت داستانی کمک کرده، اما چون عنصر غنی‌تر داستانی را تخیل می‌داند، در جاهایی آمده و این عنصر را برای شخصیتی که دوست داشته و نمی‌توانسته به آن بپردازد یعنی جلال فضایی را طراحی کرده که به رسیدن «این‌همانی» با شخصیت هستی است. چون به گونه‌ای شخصیت هستی گویی بخشی از وجود سیمین است که در برخورد با جلال دچار این دوگانگی‌ها بوده، جلالی که روزی چپ بود روزی مذهبی؛ و سیمین برای عینی کردن این دوگانگی، هستی را در پذیرش سلیم مذهبی و  مراد مارکسیست مردد گذاشته است. هستی چند بار به خانه سیمین می‌آید؛ بار نخست ما با فضای خانه و نگاه او به زندگی آشنا می‌شویم… بار دوم هستی به شدت در هم ریخته است. سیمین او را آرام می‌کند: «چشمهای هستی بسته است. صدای پا می‌آید. جلال برگشته، هستی احساس می‌کند که پاورچین پاورچین می‌آید. هستی را به جای سیمین می‌گیرد. لحاف را تا سرشانه‌هایش بالا می‌آورد و به پشتش دست می‌گذارد و طول لحاف را به سراپایش می‌چسباند، نکند سوراخی باشد و باد از آن سوراخ تو بیاید. بعد انگار جلال پیشانی و روی پلک‌های بسته هستی را می‌بوسد، اما هستی بوسه‌ها را احساس نمی‌کند. شاید سیمین بوسه‌ها را در اتاق خودش دریافت داشته. حالا هستی در مرز خواب و بیداری است. جلال را کنار تخت می‌بیند که ایستاده است. شبیه تصویر جوانی‌اش است که به دیوار زده شده، شبیه وقتی که هستی و مراد در کافه فیروز دیده بودنش، هستی می‌پرسد: آقای آل احمد نمی‌دانستم شما زنده‌اید. جلال می‌گوید: من در این خانه زنده هستم. در ذهن تو و زنم زنده هستم.»(ص.۲۶۴) اما نویسنده پیش از این صحنه مقدماتی را فراهم کرده و خواننده را با فضای زندگی جلال آشنا کرده است. «هستی در کتابخانه جلال روی تختی که جلال بارها رویش خوابیده بود، دراز کشید. کتاب‌های جلال که اوراق آنها با دستش ورق خورده بود، و جا به جا در عمر کوتاهش بر بعضی از آن‌ها حاشیه نوشته، در قفسه‌هاست. عکس‌های جلال به دیوار مقابل قفسه‌هاست. عکس پدرش هم با عبا و عمامه سیاه هست. عینک، ساعت مچی، جور واجور قلم‌های خودنویس و مداد و خودکار و شیشه جوهر پلیکان را سیمین همانطوری که در حیات جلال بوده، روی میز تحریرش رها کرده… حلقه ازدواج جلال که به انگشت سیمین بود. کوله پشتی سفری جلال با عصاهایش در گوشه اتاق است. کتابخانه طوری با یادگاری‌های جلال پر شده که انگار خودش در آنجا حضور دارد. انگار تا چند دقیقه پیش پشت میز تحریرش نشسته بوده و می‌نوشته… ذهنش تندتر از دستش کار می‌کرده، در نوشتن شتاب می‌کرده… حالا رفته است نوشابه‌ای بنوشد و به زودی برمی‌گردد.»(صص.۴-۲۶۳) پیش از این باز مقدمه‌ای چیده،  «خطش ریز است. چشمم همه‌ی حروف را تشخیص نمی‌دهد.

سیمین می‌گوید: شاید چشمت عینک لازم داشته باشد. باید به چشم پزشک مراجعه کنی.

عینک خودش را از جیب لباس خانه‌اش در می‌آورد و به هستی می‌دهد: عینک مرا بزن، اما در کار نقاشیت تنها با عینک خودت ببین.»(ص.۶۱)  بدین شکل دانشور این همانی‌اش را در طول داستان با هستی می‌سازد. 

۹٫ زنانگی

 عنصر قابل توجه نگاه و نثر اوست. کافی است به این قسمت توجه کنیم: «در اتاقکی وصل به حمام سونا تا لخت شدند، مامان عشی با وجودی که چاق بود تن و بدن متناسبی داشت. بس که با این تن و بدن ور می‌رفت. سینه‌هایش سه فرزند را شیر داده بود، با این حال هنوز سفت و سربالا بود. هستی شیر دادنش را به پرویز دیده بود. خودش خم نمی‌شد سر بچه را بالا می‌گرفت و پستان به دهانش می‌گذاشت. چشم‌های مامان عشی عین چشم‌های هستی سیاه بود، خمارش که می‌کرد زیر آن ابروهای کمانی و آن پلک‌های کمی پف‌آلود، با آن مژه‌های بلند، حتی دل هستی را به طپش می‌انداخت. شکل اصلی بینی‌اش را هستی به یاد نداشت. این بینی سه بار عمل شده بود تا عین بینی الیزابت تایلور از کار در آمده بود.»(ص.۱۵) نکته قابل تامل این گونه برخورد تنیدن توصیف با شخصیت‌پردازی و در خدمت داستان بودن، و افزودن لایه‌های متعدد به داستان.

۱۰. ابتدا و پایان

داستان با خواب هستی آغاز می‌شود، خوابی آشفته در فضایی غریب و مالیخولیایی، و با خواب او پایان می‌پذیرد. خوابی شیرین که با قره قاشقا اسب بابک خرمدین همراه است: «…هستی پرواز می‌کند و از جو زمین فراتر می‌رود. بی وزن بی وزن است. زمین را می‌بیند که گرد خورشید در چرخش است.»(ص.۳۲۶) این بسان یک پرانتز است که در ابتدا باز و در پایان آن را می‌بندد.

۱۱. چینه‌ی آخر

در پایان می‌شود به این نکته توجه کرد که دانشور به درون ذهن افراد می‌رود بخصوص از منظر هستی به ماجراها می‌نگرد، که برخی موارد با این شیوه «زیرمتن» داستان را به زبان آورده،  چون زیرمتن جا برای تاویل متن می‌گشاید و او با این شیوه زیر متن را به لایه رویی و به متن کشانده است و این شیوه زیرمتن دیگری چیده است. به نقشه چینه‌شناسانه ابتدای کار می‌شود برگشت که اشاره دقیقی به این ساختار کرده است.

*برگرفته از متن کتاب: جواهر روح سنگ است. (ص. ۴۶)

**ویکی پدیا.

***سیمین دانشور. جزیره سرگردانی. تهران. انتشارات خوارزمی. چاپ پنجم.۱۳۹۵٫


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , پرونده , شماره ۱۴
ارسال دیدگاه