آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » دستکش قرمز

دستکش قرمز

سپیده شاملو|مجموعه داستان کوتاه نشر مرکز|چاپ اول سال ۱۳۸۰|۷۳ صفحه این مجموعه شامل چهارده داستان کوتاه است. داستان‌ها در زمره‌ی داستان‌های خیلی کوتاه قرار می‌گیرند. هر کدام به طور میانگین بیشتر از دو سه صفحه نیست. سبک نوشتاری داستان‌های این مجموعه در بی‌زمانی و بی‌مرزی خاصی گام برمی‌دارد. داستان‌ها دارای خط داستانی هستند، اما مرزهای […]

دستکش قرمز

سپیده شاملو|مجموعه داستان کوتاه

نشر مرکز|چاپ اول سال ۱۳۸۰|۷۳ صفحه

این مجموعه شامل چهارده داستان کوتاه است. داستان‌ها در زمره‌ی داستان‌های خیلی کوتاه قرار می‌گیرند. هر کدام به طور میانگین بیشتر از دو سه صفحه نیست. سبک نوشتاری داستان‌های این مجموعه در بی‌زمانی و بی‌مرزی خاصی گام برمی‌دارد. داستان‌ها دارای خط داستانی هستند، اما مرزهای رئال را رد می‌کنند و از ذهنِ آشفته‌ی راوی بیان می‌شوند. گنگ‌نویسی و کدگذاری، از خصوصیت‌های بارز داستان‌های این مجموعه است.

دوازده داستان راوی زن دارد. یک داستان با روایت اول شخص یک مرد نگارش شده و در یکی از داستان‌ها، جنسیت راوی مشخص نیست، هر چند نشانه‌هایی از زن بودن راوی دارد، اما این نشانه‌ها برای مخاطب کافی نیست.

روایت داستان‌ها، زبانی پراکنده‌گو دارد و لابه‌لای روایت خط اصلی داستان، فلش‌بک‌های رمزگونه به گذشته می‌زند. اطلاعات داستانی، بسیار آهسته و با احتیاط به مخاطب داده می‌شود. راوی داستان‌ها، خودش دنیای نامطمئنی دارد و آن را به همان گونه که در ذهن دارد بیان می‌کند. در واقع ما با قصه‌گویی به سبک و سیاق معمولش مواجه نخواهیم بود.

از شاخص‌ترین داستان‌های مجموعه‌ی دستکش قرمز، داستان تاج است. این داستان روایت خطی مشخصی دارد و در آن ما با مادری مواجه می‌شویم که بچه‌ای نوپا دارد و قرار است تدارک شام یک مهمانی را بدهد. تعلیق این داستان به شدت مخاطب را تحت تاثیر می‌گذارد. بدون شعارهای همیشگی و کلیشه، این داستان ما را با عدم انطباق یک زن با وظیفه‌ی مادری‌اش روبه‌رو می‌کند.

در بعضی از داستان‌ها مخاطب با یک موضوع کلیشه مواجه می‌شود که با درگیری زبان خاص نویسنده، با مهارت داستان از تله‌ی کلیشه خارج می‌شود. این بازی زبانی را در داستان‌های «هفت شماره تا بیهوشی»، «سورپریز» و خودِ داستان «دستکش قرمز» می‌بینیم.

در داستان آتش، بدون استفاده از اِلِمان‌های داستان‌های عاشقانه، یک داستانِ عاشقانه‌ی لطیف بیان می‌شود. مردی که با همسرش در سفری پیاده به سمت جنگل، به یک کلبه‌ی روستایی می‌رسد و دختری را در حال پختن غذا می‌بیند. نوعی رابطه‌ی عاشقانه برای چند دقیقه بین مرد و دخترک برقرار می‌شود که این رابطه‌ی عاشقانه، ادامه‌ای هم ندارد. فضاسازی این داستان، خواننده را وارد داستان می‌کند و ما را شریک این دوست داشتنِ کوتاه می‌سازد.

یکی دیگر از داستان‌های قابل تامل این مجموعه، داستان تصادف است. به ظاهر تصادفی در یک خیابان بین دو ماشین رخ می‌دهد. اما در خلال بازگویی راوی، متوجه می‌شویم این تصادف چندان هم اتفاقی نبوده و ماجرایی چند ساله پشتش دارد. ماجرایی که از سرخوردگیِ عشقی کهنه نشات می‌گیرد.

بریده‌ای از کتاب، داستان الهه، صفحه‌ی ۶۸:

کامپیوترم را روشن می‌کنم. تایپ می‌کنم: «امروز صبح خاکش کردیم. خانه‌اش توی خیابان بالایی بود. روبروی بیمارستان. کنارِ کُنار. کُنار را از وقتی یادم هست ـ‌از وقتی یادمان هست‌ـ آنجا دیده‌ایم. خانه‌ او را هم همینطور. خودش را همه ندیده‌اند. فقط بعضی از زن‌ها. اما من توی خانه‌اش هم رفته‌ام. به من می‌گفت “کوچولو”. خب، قدش که از من بلندتر بود. مادربزرگ می‌گفت، شنیده که گفته‌اند زمانی او را دیده بوده‌اند. آن زمانی که هر روز می‌نشسته روی دیوار بلندِ خانه‌ش ـ‌که آن روزها از خشت بوده‌ـ و زن‌ها پایین دیوار جمع می‌شدند و او برایشان حرف می‌زده. می‌گفته مردهاشان را می‌بیند که چطور توی دشت به جان هم افتاده‌اند و شربت آلبالویی درست می‌کرده و به زن‌های نازا می‌داده و ریشه درختی را دم می‌کرده و به بچه‌هایی که انگل داشته‌اند می‌خورانده و قدحی شیر داغ را می‌چرخانده میان زنان شیرده و می‌رقصیده.»

گلپر فصاحت


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شماره ۱۹ , معرفی کتاب
این‌ها را هم بخوانید:
ارسال دیدگاه