آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » درخشش و جاودانگی

درخشش و جاودانگی

محسن توحیدیان : • الیوت «دشت سترون» را با قطعه‌ای از کتاب «سایتریکن» نوشته‌ی «گایوس پترونیوس» آغاز می‌کند. قطعه‌ای کوتاه که به «سیبیل اهل کومی» اشاره‌ دارد. مردی که از خدا عمر جاودان خواست اما از یاد برد که از او جوانی ابدی هم بخواهد. چنان که تقدیر همیشه نقصی را در ساز و کارهای […]

درخشش و جاودانگی

محسن توحیدیان :

• الیوت «دشت سترون» را با قطعه‌ای از کتاب «سایتریکن» نوشته‌ی «گایوس پترونیوس» آغاز می‌کند. قطعه‌ای کوتاه که به «سیبیل اهل کومی» اشاره‌ دارد. مردی که از خدا عمر جاودان خواست اما از یاد برد که از او جوانی ابدی هم بخواهد. چنان که تقدیر همیشه نقصی را در ساز و کارهای زندگی انسان می‌خواهد تا او را از دست یازیدن به جایگاه الوهی باز دارد، فراموش‌کاری، هامارتیای مخوف سیبیل در زندگانی بی‌پایان اوست؛ او عمر جاودان می‌گیرد. نسل‌ها و نسل‌ها می‌آیند و می‌روند و او زنده می‌ماند اما پیر و فرتوت و کوچک نیز می‌‌شود تا آن‌جا که او را چون موجودی ناشناخته، یادگاری باستانی یا نمادی از تیره‌روزی زندگی آدمی، در قفس پرنده‌ای زندانی می‌کنند:

و من یک‌بار به چشم خویش

سیبیل اهل کومی را دیدم

که در قفس محصور بود

و چون کودکان به طعنه از وی می‌پرسیدند:

«سیبیل چه می‌خواهی؟»

پاسخ می‌داد:

«می‌خواهم بمیرم!»*

درخواست بدفرجام سیبیل از خداوند به طعنه‌ای بدل می‌شود که چون مثلی شوم تا همیشه دهان به دهان می‌چرخد و پاسخ سیبیل به هربار تکرار آن تنها یک جمله است: «می‌خواهم بمیرم!» سیبیل مظهر جاودانگی در دوزخ زندگی است. جهان به سیبیل می‌گوید که می‌تواند او را برای همیشه در خود نگاه دارد اما نمی‌تواند اجازه دهد که او بر زمان هم حکم براند. پس عمر جاودان چون آب‌های شوم‌بختی بر او می‌گذرد و او را در آرزوی مرگ زنده نگاه می‌دارد. جهان چنان که حافظ گفته است، «پیر و‌ نیرنگ‌باز» است و قاعده‌ی زیستن در آن چنان است که نیچه می‌گوید: «انسان هرچه بخواهد به بلندی‌ها و روشنایی فرا رود، ریشه‌‌هایش می‌‌کوشند که بیش‌‌تر در ژرفنای زمین و در تاریکی و در آن زیردست‌‌ها در شر فرو روند.» سیبیل عمر جاودان می‌گیرد اما از درک طعم واقعی زندگی محروم می‌ماند. زمان برای او متوقف شده است اما به صورتی پارادوکسیکال بر او گذر نیز دارد.

• گویا عمری که بر ما می‌گذرد، زیادش که شصت یا هفتاد سال باشد، در برابر عمری که بر جهان گذشته است، سوسوی ستاره‌ی مکدری است در گوشه‌ی نامعلومی از آسمان. همه‌اش حاصل گردش زمین به دور خودش و خورشید است و کسی نمی‌داند که خمیرمایه‌ی این کارخانه‌ی وهن‌ را چه کسی و چرا به هم آورده است. مادربزرگم که او نیز سهمی از این درخشش ناگزیر داشت، در تابناکی زندگی خُرد و کوچکش چون فیلسوفی شانه خمانده زیر سنگ‌ریزه‌ی خودش، همیشه می‌گفت که از پیوستگی روزها و شب‌ها در شگفت است و نمی‌داند چرا در پی هر شب، روزی است و در پی هر روز، شبی و مقصود از این گردش بی‌پایان چیست. نمی‌توانست با قصه‌هایی که برایش از روزِ شمار سر هم می‌کنند قرار بگیرد. دل به عادت بندگی نداده بود و هروقت که زیر آسمان پرستاره در شب‌های تابستان دراز می‌کشیدیم، ستاره‌ای خُرد را در آسمان نشان می‌کرد و از تلألو کوچکش قصه‌ای می‌ساخت تا معنایی به عمر خودش و سرنوشت ما بدهد. به رسمی باستانی برای معنادادن به این گردش شگفت به خیال پناه می‌برد، همان‌طور که شاعران، کودکان و مجانین چنین می‌کنند.

سورئالیست‌ها در بیانیه‌ی معروف‌شان، جهان مجانین، شاعران، عشاق و کودکان را جهان‌هایی یک‌سره سورئالیستی معرفی می‌کنند چرا که آن‌ها کدورت جهان واقع را نادیده می‌گیرند و جهانی مبتنی بر انتزاع خلق می‌کنند که در آن الزامات واقعیت و قوانین آهنین زندگی مادی در هم شکسته است.

• قهرمانانی که در دهلیزها و غارهای مخوف دریایی به جست‌وجوی عمر جاودانه می‌روند و اغلب در آستانه‌ی دست یازیدن به آن از پا در می‌آیند، در خانه به نویسندگانی بدل می‌شوند که در صبحی دل‌انگیز به فنجان قهوه‌شان بوسه می‌زنند و در همان حال می‌کوشند تا با «جعل‌کردن» پنجره‌ای در نمای یک ساختمان (چنان که پاسکال می‌گوید) با مرگ محتوم مقابله کنند. ادبیات برای نویسنده ابزاری است تا با آن به جنگ زمان برود و انتقام عمری را که بر سر جستن حقیقت هدر می‌دهد از زندگی بستاند. او پنجره‌ای جعل می‌کند و خود و دیگران را روزگاری به آن می‌فریبد. او ابزاری در دست دارد که خود غایت آفرینش و چنین ستیزه‌ای نیز هست. فرمی که تاب برمی‌دارد، کهنه می‌شود و در دستان دارنده‌اش به تکه‌های کوچک کاغذ بدل می‌شود. شمشیری چوبی که قرار است او را در جنگ با آسیاب‌های بادی در ساعت هفت صبح یاری کند. «نجیب محفوظ» در داستانی هجوآمیز نویسنده‌ای را تصویر می‌کند که جلوی آینه ایستاده و هریک از اجزای صورتش را به یکی از نویسندگان بزرگ شبیه می‌داند. دلقک رقت‌انگیزی که قرار است با ریش چخوف، چشم‌های جویس، دماغ فاکنر و شقیقه‌ی کافکا در نبرد سرنوشت نرد جاودانگی ببازد.

  • شوالیه «آنتونیوس بلوک» بازگشته از جنگی دراز و فرساینده، بر ساحلی ماسه‌ای در حال استراحت است که مرگ بر او ظاهر می‌شود. مرگ می‌خواهد جان شوالیه را چون هزاران تن دیگر که در جنگ‌های صلیبی عمر درباخته‌اند بگیرد، اما به پیشنهاد او به بازی شطرنج می‌نشینند. «برگمان» تقابل دو رنگ سیاه و سفید را به عنوان کمینه‌ای از جدالی دیالکتیکی که بین نیروهای متضاد چندگانه در جریان است در قالب نورپردازی و فرم بصری بی‌نظیری به کار گرفته است. فضایی تیره و تار که نمونه‌ای درخشان برای هارمونی بین فرم و محتواست. شوالیه تا به قلعه برسد و همسرش را ملاقات کند، بازی مرگ را ادامه می‌دهد و خود چون مهره‌ی وزیر به همراه فیل نگاهبانش (اسکویر جونز) و چند مهره‌ی دیگر به قلعه باز می‌گردد. جایی که مرگ انتظارشان را می‌کشد تا طی چند کلوزآپ تاریخی آن‌ها را کیش و مات و به سکانس رقص مرگ مهمان کند. سایه‌ی سیاه مرگ بر تمام شهر طاعون‌زده گسترده است و هیچ‌کس را توان گریز از دستان او نیست جز هنرمندی دوره‌گرد که در فیلم برگمان** نماد اسب شطرنج است. او که در فیلم صحنه‌های پشتک وارو زدنش را می‌بینیم، خیال‌ورزی است که بر خلاف شوالیه که با سلاح منطق و عقل به مقابله با مرگ برخاسته است، با نیروی خیال با آن رو‌به رو می‌شود. پشتک وارو زدن‌های او در فیلم علامتی برای حرکت اسب شطرنج است. تنها مهره‌ای که می‌تواند از روی زمین (محسوسات مادی) برخیزد و از آن جدا شود. اوست که به خاطر همین ادراک فراواقع‌اش می‌تواند انتزاعِ حضور مرگ را حس کند، مریم مقدس را به همراه طفل همراهش در تفرج‌گاه ببیند و در نهایت خود و خانواده‌اش را از چنگال مرگ فراری بدهد. برگمان در فرمی غیرعادی و درخشان هنر را مابه‌ازای جاودانگی گرفته است و تنها یک نفر را واجد شرط گریز از آن سرزمین طاعون‌زده می‌داند؛ آن‌کس که خیال می‌ورزد.

* دشت سترون، تی. اس. الیوت، ترجمه‌ی شهریار شهیدی.

** مهر هفتم.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , سوزنبان , شماره ۱۴
این‌ها را هم بخوانید:
ارسال دیدگاه