آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » داستان فیل و خرگوش (پگاه افسری)

داستان فیل و خرگوش (پگاه افسری)

پگاه افسری: روی مبل لم می‌دهم. صدای کلید را می‌شنوم که توی قفل می‌چرخد. فرهاد تو می‌آید. می‌خواهد چراغ را روشن کند. می‌گویم: «روشن نکن.» به پیشخوان آشپزخانه تکیه می‌دهد و می‌پرسد: «چرا جواب تلفنو نمی‌دی؟کجا بودی؟» احتمالاً باید بپرسم خودش کجا بوده. اما چه فرقی می‌کند. می‌گویم: «رفته بودم خونه‌ی کوچه پشتی رو ببینم.» […]

داستان فیل و خرگوش (پگاه افسری)

پگاه افسری:

روی مبل لم می‌دهم. صدای کلید را می‌شنوم که توی قفل می‌چرخد. فرهاد تو می‌آید. می‌خواهد چراغ را روشن کند. می‌گویم: «روشن نکن.»

به پیشخوان آشپزخانه تکیه می‌دهد و می‌پرسد: «چرا جواب تلفنو نمی‌دی؟کجا بودی؟»

احتمالاً باید بپرسم خودش کجا بوده. اما چه فرقی می‌کند. می‌گویم: «رفته بودم خونه‌ی کوچه پشتی رو ببینم.»

از پنجره به خانه اشاره می‌کنم. حتی به پنجره نگاه هم نمی‌کند.

«برای چی؟»

از روی مبل بلند می‌شوم، لباس‌هایم خاکی است. مانتوم را در می‌آورم. می‌گویم: «داشتن خونه رو می‌کوبیدن، رفتم قبل از اینکه با خاک یکسان بشه،‌ ببینمش. می‌دونستی اول همه جا رو با پتک می‌کوبن؟»

 نگاهش می‌کنم. هنوز همان‌جاست، صورتش را در تاریکی نمی‌بینم، اما سرش پایین است.

مانتو را می‌اندازم توی سبد رخت‌چرک‌ها. باز نگاهش می‌کنم. چشمانم به تاریکی عادت کرده. می‌فهمم چند روزی ست ریش‌هایش را نزده.

«چطوری رفتی تو؟»

می‌روم توی آشپزخانه کتری را زیر شیر آب می‌گیرم تا پر شود، روبرویم کاردستی مرد آشپزی‌ست که پیشبند قرمز چهارخانه بسته و دستش جدا شده. کتری را روی گاز می‌گذارم. فندک روشن نمی‌شود. یک بار، دو بار، سه بار روشن نمی‌شود. فندک را توی سطل آشغال می‌اندازم. می‌گویم «کبریتو از کشوی آخری بده. کنار اون نی‌های عروسکیه.»

زیر کتری را روشن می‌کنم و می‌گویم: «هیچی رفتم دمِ خونه، پر از کارگر و سر و صدا بود. به سرکارگرشون گفتم می‌خوام خونه رو ببینم.»

«اونام گذاشتن بری تو؟»

«آره.»

فرهاد سر تکان می‌دهد و سیگاری آتش می‌زند.

می‌روم توی سالن. می‌گویم: «آره، گذاشتن برم تو. مگه می‌خواستم چی‌کار کنم؟»

«که چی بشه؟! یه استخر مسخره رو ببینی؟»

روی مبل می‌نشینم و می‌گویم: «آره یه استخرو ببینم که توی چهار سال، چهار بار رنگش کرده بودن و یه بارم تو این مدت پرش نکرده بودن.»

به پنجره نگاه می‌کنم. چشمانم را می‌بندم و دست‌هایم را روی سرم می‌گذارم. یادم می‌آید بوی خاک بلند شده بود، یعنی همه جا بوی خاک بود. ساختمان خالی بود، از راه پله بالا رفتم. حس عجیبی بود، نور از پنجره‌هایی که دیگر شیشه نداشتند توی راه پله می‌تابید. همه جا داشت می‌ریخت ولی اصلاً برای من مهم نبود که راه پله بریزد. اگر هم سرکارگر دنبالم نمی‌آمد، همان‌جا می‌ماندم. توی همان اتاق بالای راه پله می‌توانستم تا ابد داستان فیل و خرگوش را تعریف کنم، شاید هم نقاشی‌اش را بکشم.

چشمانم را باز می‌کنم و می‌گویم: «می‌دونی بالای اون پله‌ها چی دیدم؟ تو همون ساختمونه.»

در سکوت سیگار نصفه‌اش را در زیر سیگاری پُر شده‌ی روی اُپن خاموش می‌کند. ادامه می‌دهم: «یه اتاق که رو دیوارش پُر از نقاشی‌های یه بچه بود، احتمالاً یه پسر بچه همسن  ایلیا. شایدم یه چند سال بزرگتر.»

نفس عمیقی می‌کشم و ادامه می‌دهم: «کل دیوار پُر از نقاشی بود، با ماژیک، مداد رنگی، مداد شمعی. اون موقع با خودم فکر کردم چرا هیچ‌وقت نذاشتم رو دیوار اتاقش نقاشی بکشه؟»

 فرهاد ‌می‌رود به چهارچوب فلزی پنجره تکیه می‌دهد.

بغض راه گلویم را می‌بندد. می‌روم چای دم می‌کنم. می‌گویم: «می‌دونی تو اون اتاق یاد چی افتاده بودم؟»

«یاد چی؟»

«اون سه چهار ماه آخر بعضی شب‌ها ازم می‌خواست قصه‌ی فیل و خرگوشو براش بخونم.»

«تو رو خدا بس کن!»

«بهم می‌گفت وقتی براش می‌خونم، راحت می‌خوابه، خیلی راحت.»

همان‌جا  ایستاده و نگاهش به بیرون است.

«کاش براش خونده بودی»

«چی رو براش خونده بودم؟»

«قصه‌ی فیل و خرگوشو،‌ کاش براش خونده بودی.»

«بس کن، مریم.»

«آخه خوابش نمی‌بره. تا اینو براش نخونی، خوابش نمی‌بره.»

راه می‌افتد سمت در. می‌گویم: «کاش اون موقع که داشتیم خاکش می‌کردیم، براش می‌خوندی.»

صدای در را می‌شنوم که محکم به هم می‌خورد. می‌روم کنار پنجره. بولدوزر روی خانه و استخر می‌رود و برمی‌گردد. هی می‌رود و برمی‌گردد.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۴
ارسال دیدگاه