آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » خورشید در چشم پنجره‌ها*

«آبشوران»** شکل‌دهنده پیکره‌ی نویسندگی علی اشرف درویشیان

خورشید در چشم پنجره‌ها*

محمدرضا روحانی: وقتی قرار شد در بزرگداشت علی اشرف درویشیان نقدی بر آثار وی بنویسم، «درشتی» نخستین گزینه‌ام بود، مجموعه‌ای با فضای متفاوت در آثار وی، وقتی همکارم درباره آن نوشت، پیشنهاد نوشتن در مورد آبشوران طرح شد. نوشتن نقد برایم یک تکلیف نیست، یک عشق است، اثر باید راه بدهد، باید بتوانم با آن […]

خورشید در چشم پنجره‌ها*

محمدرضا روحانی:

وقتی قرار شد در بزرگداشت علی اشرف درویشیان نقدی بر آثار وی بنویسم، «درشتی» نخستین گزینه‌ام بود، مجموعه‌ای با فضای متفاوت در آثار وی، وقتی همکارم درباره آن نوشت، پیشنهاد نوشتن در مورد آبشوران طرح شد. نوشتن نقد برایم یک تکلیف نیست، یک عشق است، اثر باید راه بدهد، باید بتوانم با آن ارتباط عمیق برقرار کنم، باید مرا دعوت کند، بعد مسیر ورود به آن را بیابم، در ذهنم آبشوران چنین کششی برایم نداشت. خرق عادت کردم. در کتابخانه کانون پرورش «آبشوران» و «از این ولایت» و کارهای دیگرش نبود. تنها «سالهای ابری» و «سلول ۱۸» بود. آنها به بخش کودک و نوجوان کانون منتقل شده بود. آبشوران را گرفتم و شروع به خواندن کردم، یقه‌ام را رها نکرد، با تعجب از خودم تا پایان خواندم. درویشیان تمامی حس و حال و شور و عشقش را درون اثر ریخته بود. به گونه‌ای که حس کردم تمامی آن لحظه‌ها را در آشورا زیسته است، و مرا با خود شریک کرد. وقتی متوجه شدم که ۱۵۰ هزار نسخه تا کنون چاپ شده است، دلیل این گرما را یافتم. وقتی یک اثر می‌تواند پس از سی سال از نخستین خوانش آن، با من خواننده جدی چنین کند، می‌تواند اثری ماندگار باشد. اثری که با زمان جلو آمده است، در اینجا تلاش می‌کنم، دلایل این مانش را توضیح دهم.

آبشوران با دوازده قصه‌ی پیوسته بسته می‌شود. در این نسخه نوشته شده متن کامل به نظر می‌رسد نسخه‌های قبلی داستان‌هایی کم داشته است.

  1. آشورا به مثابه تصویریک جای‌ـ‌گاه

الف: نخستین داستان با نام «خانه‌ی ما» کلیدی‌ترین داستان است که در آن فضای کلی آبشوران که در گویش محلی کرمانشاهی آشورا خوانده می‌شود را تصویر می‌کند، اما این تصویر در جای جای داستان‌های دیگر بازتعریف می‌شود. هر داستانی با دادن جغرافیا معنا پیدا می‌کند. آشورا صرف یک جغرافیا نیست، نخستین واژه‌ای که به کار می‌برد. آشوراست. و در پاورقی توضیح می‌دهد: گنداب روبازی است که از وسط کرمانشاه می‌گذرد و در دو طرف این گنداب خانه‌هایی بنا شده است. در داستان نیازی به معرفی مکان واقعی نیست، که داستان مکان و فضای داستانی خاص خود را می‌سازد و نیازی به مکان واقعی نیست، تا بتواند آن مکان را در ذهن خواننده بسازد، اما درویشیان با اشاره در پاورقی، جهان ذهنی و داستانی و فضای داستان را به مکان واقعیت تبدیل می‌کند و این را می‌توان به خاطر نگاه کاملاً واقع‌گرایانه‌اش تلقی کرد. در داستان‌ها به مرور درمی‌یابیم که به گونه‌ای آدم‌های قصه همان آدم‌های واقعی‌اند، حتا نام راوی اشرف است و برادرهایش اکبر و اصغر و پدرش مش‌سیفی به جای سیف‌الله. اما ویژگی شخصیتی‌شان به شخصیت داستانی تبدیل می‌شود، و با شخصیت پدر و مادر اصلی‌اش فاصله می‌گیرد، اما ریزپردازی شخصیت‌ها نشان از درک و شناخت از نزدیک آنها دارد.

داستان نخست با این جمله‌ها شروع می‌شود: «آشورا جای مردن سگ‌های پیر بود. جای عشق‌بازی مرغابی‌ها بود. جای پرت‌کردن بچه گربه‌هایی بود که خواب را به مردم حرام کرده بودند. آشورا جای بازی ما بود.» (ص.۵)

آشورا در این مجموعه داستان یک مکان نیست، زمان را هم در خود دارد، برای همین یک جای‌ـ‌گاه است، زمان تنیده درمکان. نشانه‌های این جای‌ـ‌گاه بودن را در دوازده داستان می‌توان پی گرفت: «آشورا مثل مأموراس. به هر سوراخ سمبه‌ای سر می‌کشه.» (ص. ۶) در این فراز زمان که دهه چهل خورشیدی است و شرایط اجتماعی را نقد می‌کند و باز «سیل همه چیز را با خودش می‌آورد. پالان الاغهایی که خودشان هم بعد می‌آمدند… تیرهای چوبی بزرگ، ریشه درخت. کاه و گندم اطراف را هم می‌آورد. چانهای چوبی، گاو و گوسفند، بع بع و گریه می‌آورد. فریاد می‌آورد. قوطی‌هایی هم می‌آورد که عکسهای ماهی رویشان بود. عکس زنهای خوشگل رویشان بود… یکبار هم یک دکان عینک‌سازی را آب از وسط شهر برده بود و ما چند تا چشم عاریه هم پیدا کردیم.»(۶ ۷)… با ظرافت و غیرمستقیم و هنرمندانه فضای فرادست و فرودست را مشخص می‌کند، آنچه آنها دارند و آنچه به این‌ها می‌رسد. «یک روز یک بطری که عکس زن خوشگلی رویش بود پیدا کردیم. بابام هر وقت تماشایش می‌کرد، دزدکی ننه را نگاه می‌کرد و آهسته بطوری که ننه نشنود می‌گفت:

 هوووم! تو دنیا چه چیزهای خوبی هست.

بعد بطری را بو می‌کرد و می‌گفت: اه اه! پیف! لعنت به کردارت.

و بطری را پرت می‌داد اما او روزهای بعد دوباره این کار از سر می‌گرفت.» (۷)

بدین‌سان شخصیت‌پردازی پدر را شروع کرده و تا پایان ریز ریز پرورش می‌دهد. پرداخت شخصیت‌ها از کنش و واکنش‌هایشان از زبان راوی بیان می‌شود. «آهسته می‌رفتیم و از خانه، نان می‌دزدیدیم و می‌گذاشتیم لیفه شلوارمان تا ننه غافلگیرمان نکند… ننه اگر می‌دید با چنگول میان رانهامان را کبود می‌کرد. می‌نالید و سر خود را به دیوار می‌زد.» (همان)… مادر رفتارش ناشی از فشار و رفتار پدر است. «روله آخه چرا اذیتم می‌کنین. آخه شب جواب اون پدرسگه چه بدم؟»(۸).

باز تاکید روی جای‌ـ‌گاه آشورا: «آشورا با بوی مستراح‌هایش ما را در آغوش خود جای می‌داد، از روی لوله‌های فلزی که آب به خانه‌های آجری می‌برد به این طرف و آن طرف می‌دویدیم و شرط بندی می‌کردیم.»… «سیل آمد. آشورا پر می‌شد و آب از مستراح‌ها فواره‌وار بالا می‌زد. حیاط را پر می‌کرد. چاه را پر می‌کرد. چوب‌های پوسیده و کاه‌ها و دسته گلهای بالای شهر‌ها را روی دستش می‌گرفت و می‌آورد تو اطاق ما و به ما تقدیم می‌کرد. فقط زبان نداشت که سلام کند.» (۹)

هسته مرکزی داستان نخست، تصویر دقیق جای‌ـ‌گاه آشوراست، و نشان دادن این نکته که این فقر و فاقه فرودستان در برخورد‌ها و حضور فرادستان است و این هسته مرکزی به کل داستان‌ها سرایت می‌کند و به هسته مرکزی کتاب درمی آید. این داستان در حقیقت همچون یک لانگ‌شات به زبان سینمایی است و داستان‌های دیگر بخش‌هایی از همین داستان را باز و ریزتر می‌کند.

ب: داستان دوم با نام «دو ماهی در نقلدان» به باد دادن رویاهای کودکی توسط خود ساکنین می‌پردازد. «آفتاب روی دیوار کاهگلی حیاط رنگ می‌باخت دلم می‌خواست آفتاب نرود. هیچ وقت نرود و مشق‌هایم خود به خود نوشته بشوند و بابام خوابیده باشد و بیدار نشود. هر وقت بلند می‌شد بهانه می‌گرفت و کتکمان می‌زد.» (۱۳) پدر بیکار است، و مادر کار می‌کند. «ننه رفته بود بازار کلوچه‌پزها تا کلاش‌هایی را که چیده بود به صاحب‌کارش بدهد و با مزدش برای شب از وسط راه کله‌پاچه بخرد. اگر دکان صاحب‌کار ننه بسته می‌بود خیلی غمگین می‌شد. تا خانه گریه می‌کرد.»(۱۴) هسته مرکزی یا جانمایه‌ی این داستان نیز وجه دیگری از داستان قبلی است، فقر و بیکاری مادر تمام ویژگی منفی بشری است.

ج: «بیالون» سومین داستان است، در این داستان به وجه دیگری از جانمایه‌ی اصلی می‌پردازد و به رویه داستان یک زیرمتن اضافه می‌کند. «هفته‌ای یک ساعت سرود داشتیم. معلم سرود که می‌آمد، ویلون را از میان آستر پالتوش که مثل جیب درست کرده بود، در می‌آورد. ویلون را طوری پنهان می‌کرد که انگاری تفنگ بود. اول آهنگ‌های ایران را می‌زد، ولی ناگهان می‌رفت میان آهنگ‌های غمناک. همیشه این کارش بود. یک شیشه عرق هم میان آستر طرف راست پالتوش بود.»(۲۰)

در خانه دایی موسی مصیبت نامه می‌خواند: «شب‌ها دایی موسی کتاب کهنه‌اش را می‌آورد. عینک بادامی و شکسته‌اش را می‌زد و با گریه شروع می‌کرد به خواندن.»(۱۸) اشرف اما «شب‌ها خواب ویلون می‌دیدم. چه آهنگ‌های خوبی می‌زدم… رفتم میان اتاق یواشکی چادر نماز ننه را برداشتم. بردم بیرون و از خانه یکی از بچه‌ها ویلون را برداشتم و در چادر پیچیدم و به خانه آوردم… به نوبت با اکبر و اصغر، نزدیک در اتاق کشیک می‌دادیم و هر وقت کسی نبود می‌رفتیم و سرمان را می‌کردیم توی جعبه و با انگشت می‌زدیم و بننن گ.» (۲۱) اما ماجرا از وقتی شروع می‌شود که وقتی دایی موسی مصیبت نامه می‌خواند اتفاقی صدای ویلون درمی‌آید و واکنش همه بزرگان به این ساز: «ولی ناگهان:

ب ن ن گ، درین ن گ…

همه متوجه من شدند.

بابا گفت: چه بود او؟!

عمو پیره گفت: صدای کفر آمد.

بی‌بی گفت: بدبخت و آواره شدیم. … عمو پیره در جعبه را باز کرد. همه با هم گفتند: بیاااالووون!!!

…عمو پیره گفت: فرشته‌ها همه از دور بالابان (پشت بام) فرار کردن….

سر و صدا بالا گرفته بود. ناگهان عمو پیره گفت هس س س. اگه صاحبخانه بویی ببره، فردا جل و پلاسمان تو کوچه‌س. یه طور باید سر به نیستش کرد.»(۲۴ ۲۲) این داستان در نقد نگاه عرفی و در جایی خرافه است، که بستر دیگری نیز برایش می‌آورد: «صاحبخانه بدش نمی‌آمد که ما همیشه گریه کنیم، عزادار باشیم و مصیبت‌نامه بخوانیم چون مشغول می‌شدیم. دیگر کسی از او نمی‌خواست که پشت بام را کاهگل کند یا برایمان آب لوله بکشد.» (۱۸) با این فراز نگاهی عمیق‌تر به شرایط اجتماعی زمان خود می‌اندازد. از این داستان به بعد یک نکته دیگر به کارش اضافه می‌شود که او را وام‌دار صمد بهرنگی در «ماهی سیاه کوچولو» و «۲۴ ساعت خواب و بیداری» می‌کند. این جمله پایانی این داستان است: «عموپیره ویلون را برد. اما من همه‌اش در فکر ویلون دیگری بودم.»(۲۴) در پایان ماهی سیاه کوچولو یک ماهی قرمز کوچولو خوابش نمی‌برد. و یا در ۲۴ ساعت خواب… قهرمان داستان می‌گوید: «کاش آن مسلسل پشت شیشه مال من بود.»

د: داستان چهارم به نام «ماهی‌ها و غازها» وجه رویاهای کودکانه سه برادر را توضیح می‌دهد، و اینکه همیشه قبادخانی آن بالا هست که این رویاها را نابود کند. اما شرایط اجتماعی را با توضیحی که درباره شکل‌گیری قشر تازه به دوران رسیده مثل قبادخان می‌دهد، روشن می‌کند. «بابام می‌گفت که قبادخان اول چوبدار بوده. بعد قصابی باز کرده دکانش زیر تیمچه ملاعباسعلی بوده. گوسفند هم خرید و فروش می‌کرده. چند شب قبل از فروختن گوسفندها به آنها نمک می‌داده، ولی آب نمی‌داده تا وقت فروختن. بعد به گوسفندهای تشنه آب می‌داده تا سنگین بشوند.»(۲۶)

ه. داستان پنجم «باغچه کوچک» ماجرای رفتن به سراب و آوردن یک گل سرخ و کاشتن در حیاط کوچک است. در حقیقت یک پوست ترکاندن. داستان را این گونه شروع می‌کند. «وقتی که از سراب برگشتم، شب روی دل شهر نشسته بود. نفس شهر بند می‌آمد. ماه روی پوست آسمان ترکیده بود. مثل تاول پشت پای اکبر.» (۳۲) در داستان بر شیوه روایت عنصری را به کار اضافه کرده است و آن انسانی دیدن محیط اطراف خویش است. دل شهر، نفس شهر، پوست آسمان، و تشبیه کردن ماه و ترکیدنش به تاول پشت پای اکبر. و باز ادامه می‌دهد. «کوچه‌ها فحش نمی‌دادند، فریاد نمی‌کشیدند، اما گدایی می‌کردند. التماس می‌کردند. سرفه و گریه می‌کردند. چیز ترسناکی توی دالان‌های تاریک، پشت در خانه نشسته بود.» (همان)

گل سرخی که با خون دل کاشته بودند، به دست سرایدار له می‌شود، سرایداری که به باباش می‌گوید: «کتاب بچه‌هات رو کافر می‌کنه.»(۳۳) اما با هم دوباره می‌روند تا گل‌های سرخ بیشتری بیاورند و این عزم رفتن باز در پایان داستان اتفاق می‌افتد.

ط. داستان «بَی» درباره آمدن عید است. در این داستان ماجرای شکستن قلکها و توان خرید یک کت و شلوار برای یکی از بچه‌هاست و این بار نوبت اصغر است و گیر کردن یک بِهِ بزرگ در جیب کتش. اما نکته‌ای که در این داستان برجسته‌تر می‌شود نگاه به زیبایی طبیعت است، که در شرایط اجتماعی و در آشورا تبدیل به چیز دیگری می‌شود، درویشیان یک رابطه دیالکتیکی بین این دو برقرار می‌کند. «عید، آهسته آهسته می‌آمد. با صدای گنجشکهای روی دیوارها می‌آمد و می‌نشست گوشه اتاق دلگیر ما.» (۳۹) صدای گنجشک‌ها و اتاق دلگیر. عید می‌آمد و گوشه دیوارها، کنار سبزه‌های تازه دمیده می‌نشست.(همان) «ننه برای هر کدام از ما، مشتی گندم و عدس می‌ریخت تا بخیسد و بعد در سینی می‌ریخت و پهن می‌کرد تا سبز بشود. هر روز به کاسه‌ها سر می‌زدیم و به صدای نفسهای گندم‌ها و عدس‌ها گوش می‌دادیم: پس… فس… پس… فس…» (۴۰) در ادامه باز: «شب عید با بوی برنج صاف کرده، با بوی تن دخترها می‌آمد. درآن شب‌ها صدای آه می‌آمد. شاید صدای آه درخت گلابی خانه همسایه بود که شکوفه می‌داد. شاید صدای آه کوه پراو بود که برفهایش آب می‌شد و شاید صدای آه ننه بود.»(۴۵) … «شب، سنگین، بی‌حال و گرسنه مثل بابام از راه می‌رسید و اتاقمان را پر می‌کرد.»(۴۸)

ی. «ننه جان چه شده؟» داستانی‌ست که جانمایه‌ی کل کتاب را در خود دارد. ننه که کار می‌کند از دست پدر بیکار کتک می‌خورد. «جیغ‌های دلخراش اصغر همیشه در گوشم خواهد بود. این جیغ‌ها تا ابد مرا بیدار نگه خواهد داشت و مرا بر ضد آنکه همیشه خرجیش آماده است، آنکه شکمش مثل زالو پر است و کاری نمی‌کند که همه خرجی داشته باشند، خواهد شوراند. بر ضد آنکه گوشش کر است و جیغ‌های اصغر را نمی‌شنود، ناله‌های ننه را نمی‌شنود. و بر ضد آنکه نفهمید و ندانست و نخواست بداند که چرا همیشه زیر چشم ننه‌ام از درد کبود بود همیشه گیسویش شانه نزده و آشفته و پردرد و همیشه گرسنه بود تا ما بمانیم سیر باشیم.»(۵۴ ۵۳)

ک. داستان «عموبزرگه» داستان تلخ انسانی سالم و زحمتکش است که در داستان به دست رقیب او له می‌شود: «یک دوچرخه کهنه، یک تفنگ ساچمه‌ای و یک دکان کبابی کوچک، لب آشورا، اینها بود حاصل پنجاه سال شاگردی عمو. او مینیاتوریست نبود، منبت‌کاری هم نمی‌دانست اما با دقت یک نقاش با مهارت یک منبت کار کارکشته، گوشتها را با چاقو از روی استخوانها می‌تراشید.»(۵۸)

«دکان کبابی‌اش، محل گردآمدن گرسنه‌ها و پا برهنه‌ها بود.

 عمو حیدرگرسنه‌ام.

 بیا برادر! بیا بنشین و بخور! خدا بزرگه.

ـ عموحیدر، قرض دارم و می‌خواهند مرا به زندان بیندازند. تا فردا فرصت دارم.»(۵۹-۶۰)

عمو حیدر یکی از شخصیت‌های دل‌نشین کتاب است، «روزهای جمعه دوچرخه و تفنگش را برمی‌داشت و می‌زد به دشت و صحرا. غروب چنین روزهایی در حیاط ما زده می‌شد. یک دست تا آرنج با دو تا قمری یا گاهی کبک از گوشه در به حیاط دراز می‌شد.

اشرف! اکبر! اصغر! قمری برایتان آورده‌ام.»(۶۲)

در این داستان تاکید روی یک فضای تصویری کار نویی در کتاب است. «مدتها تنها خاطره ما از عمو، همان یک دست تا آرنج، با دوتا پرنده بود.» (همان) تاکید روی این تصویر برای تاثیرگذاری تصویر نهایی و ساختن یک نقشمایه است. «مدتها بود از عمو خبری نداشتم. دیگر روزهای جمعه آن دست با دو پرنده پیدا نمی‌شد. دیگر بابا ما را برای حلیم سراغ او نمی‌فرستاد. نمی‌دانستم چه شده تا اینکه یک روز توی خیابان، روبروی دکان حاج صفا او را دیدم. بادیه بزرگی پر از گندم روی زمین بود و او گندم‌ها را می‌شست… دستهایش قرمز و آب گز شده بود.» (۶۴) وقتی می‌گوید که حاج صفا با نیرنگ و خراب کردن وجهه او، او را ورشکست کرده‌اند و وقتی بیکار شده است حاج صفا او را به کار دعوت کرده است. اشرف به او می‌گوید: «عموجان دکانش را آتش بزن. نابودش کن. دیگ حلیمش را سوراخ کن. اقل کم درحلیمش نفت بریز. مظلوم نباش.» (۶۵) اشرف با بزرگ شدنش دارد به یک مبارز تبدیل می‌شود. سرنوشت عموحیدر را با یک تصویر پایان می‌بخشد. «چند سال بعد که با اتوبوس مسافرت می‌کردم، عمو را در جاده شاه آباد دیدم که با بیل خاکهای کنار جاده را صاف می‌کرد. با همان چشمهای دردناک و کت قهوه‌ای همزادش. با همان دستهای پرمحبت و بخشنده. در دستهایش پرنده نبود. تفنگ شکاری نبود. دسته بیل بود و خاک و گل.(۶۶ ۶۵)

ل. «بیماری» داستان بیماری ننه است. تا در خانواده جایگاه او درک شود. او در این داستان واکنش‌های اطرافیان را نشان می‌دهد. «ننه آن روز چند طناب رخت شسته بود. روی پشت بام، توی حیاط، روی نرده‌ها، خشک کرده بود و در بقچه گذاشته بود و به صاحبش داده بود.

شب تنش مور مور می‌شد. بدنش داغ داغ بود. بابا که دست و پایش را گم کرده بود گفت: سرما خوردی. اگر عطسه بزنی خوب می‌شوی…

بی‌بی با دلواپسی گفت: ظهر چه خوردی؟

ننه نالید: به خدا همان نان خالی صبح بوده؟ دیگر چیزی روی زبانم نرفته…

عمو پیره شکمت کار کرده؟…»(۶۸)

«…فردا ننه از رختخواب بیرون نیامد.»(۷۰)

«عمو گفت: هر مرضی باشه آب تربت خوبش می‌کنه.» (همان)

«دایی موسی آهی کشید و گفت: برایش ختم حضرت زینب بگیریم حتماً خوب می‌شه.» (۷۱)

«…گذر صاحب جمع خاله معصومه و یک لیوان آب تربت برای شفای ننه.»(۷۲)

«شب سوم بیماری ننه بود. همه رفته بودیم اتاق بی‌بی نشسته بودیم. بی‌بی یک استکان از آب شفا را به حلق ننه کرد. اما هنوز بالا نرفته بود که آنرا بالا آورد. آب شفا ننه را شفا نداد…

عمو سرفه بلندی کرد … یه ته استکان از آن آب تربت … برای سینه‌ام…

دایی موسی به زور آروغی زد و به بی‌بی گفت:

ننه! به اندازه یک انگشتانه خیاطی هم برای من تهش بگذار… ترش می‌کنم.

اکبر آهسته به بی‌بی گفت: یه کم به من بده، شاید برای درسم خوب باشه. جدول ضرب یاد نمی‌گیرم. بی‌بی با سخاوت تمام یک استکان از آب تربت را میان همه آنها تقسیم کرد و بقیه را با احتیاط در طاقچه گذاشت.»(۷۲)

تا بالاخره بی‌بی اسباب حمام خودش را می‌فروشد و دکتر خبر می‌کند. «همهچیز را فروختیم و آخرش هم به ضرب سوزن و دوا و دکتر ننه از نیمه راه مرگ و زندگی برگشت.»(۷۵)

م. «حمام» دهمین داستان است که ماجرای حمام رفتن بچه‌ها با پدر است. «کیسه کشیدن هم یک جور تنبیه بود. چنان ضرباتی با پهنای کیسه به ما می‌زد و چنان محکم دور گردن و صورتمان را کیسه می‌کشید که تا یک‌ماه نمی‌توانستیم گردنمان را به اطراف بچرخانیم.» (۷۹) موقع برگشت باز تصویری موکد بر جای‌ـ‌گاه آشورا می‌دهد: «با بدنی داغ، آن همه راه را تا خانه می‌آمدیم. بوی‌ آش عباسعلی توی تیمچه، بوی حلیم و روغن و دارچین و هزار بوی خوش دیگر و عاقبت بوی گنداب آشورا.» (۸۴ ۸۳)

ن. «آب‌پاش» به زندگی پدر می‌پردازد. «ما تنها بودیم. بابا رفته بود. شده بود قاچاقچی. بابام که در عمرش تریاک نکشیده بود، عرق نخورده بود و سیگار را پس از سی سال ترک کرده بود، از بیکاری شده بود قاچاقچی. هر وقت خانه بود من و ننه هم کمکش می‌کردیم. می‌نشست توی ایوان و تریاکها را با دنبه و چربی، می‌مالید و لوله می‌کرد و در کاغذ می‌پیچید.» (۸۶) پدر مخالف درس خواندن بچه‌هاست، اما ننه روبروی پدر می‌ایستد و می‌گوید تابستان‌ها کار می‌کنند و یاد می‌گیرند. ماجرای اسم‌نویسی وی حاوی شرایط تبعیض‌آمیز اجتماعی است. «رفته بودم سال اول دبیرستان. اسم‌نویسی شروع شده بود. دستهایم هنوز از بیل زدن، زخم بود. پرونده‌ام را زیر بغل زده بودم. با ننه پنج روز تمام کنار دیوار مدرسه رازی، پایین‌تر از بازار مسگرها، نشستیم. اسمم را نمی‌نوشتند. پارتی نداشتیم می‌گفتند جا ندارد. اما وقتی مهدی که پدرش کارمند شرکت نفت بود، برای اسم‌نویسی آمد، مستخدم مدرسه به آنها راه داد تا داخل شوند.

مهدی همکلاس من بود. املا را از روی دست من می‌نوشت، نقاشیش را من می‌کشیدم، حسابش را با من می‌خواند. و در عوض برایم مجله می‌آورد تا بخوانم.

مهدی با پدرش از مدرسه بیرون آمدند. مرا ندید. پدر مهدی رو کرد به جماعتی که کنار دیوار نشسته بودند و گفت: جا ندارند، اسم پسر مرا هم ننوشتند. عجب افتضاحیه! و رفتند… یکی گفت پوشه زیر بغل آن دو وقتی که تو رفتند آبی بود اما بیرون که آمدند سبز بود… مهدی بعدها مهندس نفت شد.» (۸۸-۸۷)

اما آن سال در مدرسه‌ای که نیم ساعت تا خانه‌شان با پای پیاده راه بود به خاطر معدل خوب او ثبت نام می‌کند. با بچه‌های مدعی در کوچه کشتی می‌گیرند. «من بزرگ خانه شدم و همه مسئولیت‌ها به گردن من افتاد. یک روز ننه چند بسته از تریاکهایی را که بابام در گوشه‌ای از خانه پنهان کرده بود بیرون آورد و قرار شد آنها را برای فروش به دکان عطاری میرزاعزیز که با ما آشنا بود ببرم.» (۹۱ـ۹۰) و تریاک‌ها در آب پاش می‌گذارد و می‌رساند.

ص. «صلح» آخرین داستان است و در آن به واقعه ۲۸ مرداد اشاره می‌کند و ماجرای اوراق قرضه، فعالیت سیاسی‌اش شروع شده، تبلیغ برای صلح و کشیدن تصویر کبوتر. بعد که بابا از زندان آزاد شده با دایی با یک جارو و یک گونی آنچه نوشته بودیم را پاک می‌کنند. اما پایان‌بندی داستان و کتاب نشان از بلوغ او دارد. «عصر که از کار آمدیم، منتظر تاریک شدن هوا شدیم. من و اکبر، تیشه‌ای از زیر زمین بیرون آوردیم. دزدکی با سایر بچه‌ها شروع کردیم به کندن روی دیوار‌های آجری تکیه. که تنها ساختمان آجری محله ما بود. اول نقش کبوتر و بعد

 صلح

دیگر هیچکس نمی‌توانست آن‌ها را پاک کند. مگر آن که تکیه را خراب می‌کردند.»(۹۹)

  • شخصیت نویسنده، سادگی و صمیمیت

نخستین ویژگی بارز نوشته‌های او سادگی و صمیمیت نثر و نگاه اوست که از شخصیت او ناشی می‌شود. اما نکته مهم‌تر زندگی اوست، او که نزدیک به یک‌پنجم زندگی‌اش را در زندان می‌گذراند، دست از عقاید خویش نمی‌کشد، حتا زندان را سوژه داستان‌هایش می‌کند. «قصه‌های بند.» بدینگونه با شخصیت‌اش فراتر از داستانهایش می‌ایستد.

 *برگرفته از متن کتاب.(ص.۳۶)

**آبشوران. علی اشرف درویشیان. تهران. انتشارات یارمحمد. چاپ هفتم. اردیبهشت ۵۸٫


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , پرونده , شماره ۱۵
ارسال دیدگاه