آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » حتی نه به شوخی…

حتی نه به شوخی…

امیر جنانی همیشه در پیدا کردن موضوع مشکل داشتم؛ نمی‌دانم، شاید خیلی خلاق نبودم و یا به‌خاطر مشغله ذهنی زیاد، وقت فکر کردن نداشتم. در هر صورت، چند روزی بود دنبال موضوع می‌گشتم، اما بی‌فایده بود. دیگر ناامید شده بودم. تقریباً مطمئن بودم قرار نیست این ماه مطلبی به مجله ارسال کنم. از اینکه ذهن […]

حتی نه به شوخی…

امیر جنانی

همیشه در پیدا کردن موضوع مشکل داشتم؛ نمی‌دانم، شاید خیلی خلاق نبودم و یا به‌خاطر مشغله ذهنی زیاد، وقت فکر کردن نداشتم. در هر صورت، چند روزی بود دنبال موضوع می‌گشتم، اما بی‌فایده بود. دیگر ناامید شده بودم. تقریباً مطمئن بودم قرار نیست این ماه مطلبی به مجله ارسال کنم. از اینکه ذهن توانمندی نداشتم، عصبانی بودم و مدام به‌دنبال مقصر می‌گشتم. به خودم گفتم شاید اینترنت فرصت تفکر را از مردم گرفته باشد. شاید هم به‌خاطر آلودگی خرفت شده بودم. می‌دانستم آلودگی هوا اثرات مخربی روی سیستم مغز می‌گذارد، مثل فراموشی و افسردگی و غیره. اول گفتم شاید افسرده شده باشم، راستش این اواخر تمام علائم افسردگی را داشتم.

خلاصه این چند هفته اخیر ذهنم قفل شده بود و حسابی به‌هم ریخته بودم. فکر کردم افسردگی شاید قابل درمان باشد، اما با فراموشی چه کنم؟ گفتم اگر مجبور باشم بین فراموشی و افسردگی یکی را انتخاب کنم، خب حتماً دومی را ترجیح می‌دهم. شکی نداشتم مترجم افسرده بهتر از مترجم آلزایمری است. وقتی یاد اجاره‌خانه و قسط ماشین افتادم، حالم بدتر شد؛ تصمیم گرفتم با بیماری جدیدم کنار بیایم. دیدم افسردگی خیلی هم چیز بدی نیست، خیلی‌ها دارند و اصلاً چرا ما نداشته باشیم. 

همسرم در جریان بیماری جدید من نبود، زن بیچاره بعضی وقت‌ها به من خیره می‌شد و از نگاهش می‌فهمیدم عذاب می‌کشد. جرأت نداشتم حقیقت را بیان کنم، می‌ترسیدم بگویم به‌خاطر نوشتن یک مقاله دچار بحران روحی شده بودم و حالا یک مترجم افسرده بودم.

روز ۱۰ آذر بود، به خودم گفتم دیگر فرصتی برای ارسال مقاله ندارم. با سردبیر ماهنامه تماس گرفتم و جریان را برایش تعریف کردم. گفتم اصلاً در شرایط روحی خوبی نیستم و انشاالله ماه آینده… آقای معتضدی هم خودش را سرزنش کرد و گفت: «کاش اصرار نمی‌کردم.»

همان روز شروع کردم به جستجو درباره نویسنده‌ها، شعرا و مترجم‌های افسرده. دیدم طبق تحقیقات وب‌سایت «سلامتی» آمریکا، نویسندگی یکی از ۱۰ شغلی است که خطر افسردگی در آن بسیار بالا است. در این تحقیق هیچ اشاره‌ای به مترجم‌ها نشده بود، خیلی ناراحت شدم.

 پشیمان بودم از اینکه چرا رشته مترجمی زبان اسپانیایی را انتخاب کرده بودم. البته سال‌ها از راه ترجمه امرار معاش کرده بودم؛ ترجمه همزمان، ترجمه فیلم، ترجمه کتاب و غیره. این اواخر اما به‌خاطر تحریم‌های اقتصادی، بازار ترجمه رونقی نداشت. کم‌کم داشتم به این نتیجه می‌رسیدم عامل تمام بدبختی‌های من ترامپ است.

هرچه جلوتر می‌رفتم، ارتش مقصرها بزرگ‌تر می‌شد. یاد گذشته افتادم؛ از صدام گرفته تا جاسبی، آن سال‌ها انگار همه دست به‌دست هم داده بودند تا ما دهه شصتی‌ها را بدبخت کنند. یاد کنکور افتادم، یاد طعنه‌های اطرافیان، یاد استرس شب امتحان.

چند روزی بود از دارالترجمه مدام تماس می‌گرفتند. چند هفته قبل یک مستند برایم فرستاده بودند و چون بدحساب بودند، من هم امروز و فردا می‌کردم. فیلم درباره زندگی فاکوندو کابرال، شاعر، نویسنده، خواننده فولکلور و ترانه‌نویس آرژانتینی بود. می‌دانستم در سال ۲۰۱۱ در گواتمالا به قتل رسیده بود؛ اما اطلاعات دیگری نداشتم. به خودم گفتم اول مستند را می‌بینم و بعد اگر ارتباط برقرار کردم، ترجمه را شروع می‌کنم.

مستند را دیدم و خوابیدم. تا خود صبح توی خواب ترجمه می‌کردم، وقتی بیدار شدم، مغزم درد گرفته بود. تمام روز ذهنم درگیر بود، مخصوصاً درگیر جمله اول فیلم: «تو افسرده نیستی، حواست پرته.»

همان روز این جمله را در گوگل جستجو و متن کامل را پیدا کردم. با صدای بلند شروع کردم به خواندن:

«تو افسرده نیستی، حواست پرته»

به‌همین خاطر احساس می‌کنی انگار چیزی گم کردی، اما اینطور نیست،

تو مالک هیچ چیز نیستی، همه چیز به تو داده شده،

حتی خالق یک تار موی خودت هم نیستی،

به‌همین خاطر تو مالک هیچ چیز نیستی،

در ضمن، زندگی چیزی را از تو نمی‌گیرد، تو را از شر چیزها خلاص می‌کند،

تو را سبک بال می‌کند تا بهتر پرواز کنی، تا به تکامل برسی.

از گهواره تا گور یک مدرسه است،

به‌همین دلیل چیزی که تو مشکل می‌نامی، درس است،

زندگی پویاست، به‌همین خاطر مدام در حرکت است،

به همین دلیل فقط باید به حال فکر کنی،

به همین دلیل مادرم می‌گفت: «حال را بچسب، فردا دست خداست…»

به همین دلیل مسیح می‌گفت: «فردا مهم نیست، فردا تجارب جدیدی با خود خواهد آورد…»

هیچکس را از دست ندادی، آنان که می‌میرند فقط از ما سبقت می‌گیرند، چون همه خواهیم مرد،

در ضمن، هرکس از بین ما می‌رود، عشقش در قلب ما باقی است.

چه کسی می‌تواند بگوید مسیح مرده است، مرگی در کار نیست، سفر می‌کنیم،

در ضمن در آن دنیا آدم‌های فوق‌العاده‌ای منتظر تو هستند،

مثل گاندی، میکل آنژ، والت ویتمن، سن‌آگوستین، مادر ترزا، مادربزرگ تو و مادر من،

که می‌گفت عشق و فقر به هم نزدیکترند،

پول حواس‌ها را پرت می‌کند، ما را از هم دور می‌کند،

باعث می‌شود به هم شک کنیم.

شادی را نمی‌بینی، با اینکه خیلی آسان است،

فقط باید به صدای قلبت گوش کنی، قبل از اینکه عقل ورود کند،

عقل همه چیز را پیچیده می‌کند، با نظم و قوانین قدیمی،

با پیش‌داوری‌هایی که ما را بیمار می‌کنند،

که دست و پای ما را می‌بندند: عقل باعث جدایی می‌شود، فقیر می‌کند، ضعیف می‌کند،

عقل قبول ندارد که زندگی همین است که هست، نه آنطور که باید باشد.

هر کاری دوست داری بکن، آن وقت شاد خواهی بود

کسی که کاری انجام می‌دهد که دوست دارد، محکوم به موفقیت است،

وقتی که باید برسد خواهد رسید، زیرا آنچه باید اتفاق بیوفتد، خواهد افتاد و طبیعتاً خواهد رسید.

هیچوقت هیچ کاری را از روی اجبار یا تعهد انجام نده، فقط با عشق، آنگاه به کمال خواهی رسید و در کمال همه چیز ممکن است،  بی‌دردسر، زیرا نیروی طبیعی زندگی شما را به جلو می‌برد،

وقتی هواپیمای همسر و دخترم سقوط کرد، این چیزی بود که دست من را گرفت،

این همان چیزی بود که من را زنده نگه داشت، وقتی پزشکان گفتند ۳ یا ۴ ماه بیشتر زنده نخواهم بود.

  چند هفته‌ای کاملاً درگیر کابرال شدم. حسابی آثارش را زیر و رو کردم؛ اشعار، ترانه‌ها، دست‌نوشته‌ها و غیره. شیفته صدا، چهره و افکارش شده بودم. کابرال روانشناس من شده بود و من اولین بیمار ایرانی او. حرف‌هایش انگار حرف دل من بودند و کلماتش درمان درد من. صدایش به من آرامش می‌داد و نگاهش امید. روزی یک جمله حفظ می‌کردم. این یکی را خیلی دوست داشتم: «می‌بری، می‌بازی! بالا می‌روی، پائین می‌آیی! به دنیا می‌آیی، از دنیا می‌روی! و اگر تاریخ به همین سادگی است، پس چرا اینقدر نگرانی؟»  این یکی را هم خیلی دوست داشتم: «حتی به شوخی هم نگویید: نمی‌توانم. چون ضمیر ناخودآگاه شوخی سرش نمی‌شود، همه چیز را جدی می‌گیرد و هربار سعی کنید کاری انجام دهید، به شما می‌گوید: نمی‌توانی.»

یاد بیماری جدیدم افتادم و به خودم گفتم: «حتی به شوخی هم نگویید افسرده هستید.»


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شماره ۲۳ , نگاهی دیگر
ارسال دیدگاه